فضل الله زرکوب
تار بی سرود
تو ای یگانه ترینی که من نه، روح منی
برای این من حیران تنی! نه پیرهنی
بیا که می گذرد عمر؛ چون نسیم بهار
خزان نیامده برپا کنیم انجمنی
کجایی ای که در این جمع بی تو تنهایم
بیا فر شته! که هستم اسیر اهرمنی
بهار گم شده ای، مرغ بی هم آوازی
جدا ز روی تو چون برگ خشک سوختنی
بیا قناری این تار بی سرودم شو
برآرچهچهه ای چند؛ بر لب چمنی
چرا لبی که سخنگوی تواست می بندی!
چرا دلی که پر از مهر تواست می شکنی!
به خاک اگر چه فکندی هزار رستم را
مرااست با تو هوای نبرد تن به تنی
گمان مدار که دست از سر تو بر دارم
اگرچه روی نماید دوباره بیگبنی
فضل الله زرکوب
جمعه بیست ونهم آبانماه 1389 خورشیدی
Fazlullahzarkoob@hotmail.com