فضل الله زرکوب

 

تابش؛ خورشیدی که دیگر نمی تابد

از میدان فوتبال تا کرسی درس مولانا

سال 1348 خورشیدی و شعاع آن اوجنای تب و تاب و تحرکــهای سیاسی پس از تهیۀ قانونی به نام اساسی در افغانستان بود که در سایۀ تنفیذ آن احـــزابی به نام چپ و راست به وجود آمد و مدتی بعد؛ تعدادی با شعارهای زنده باد مرده باد و تجمع و راهپیمایی و تظاهراتی که لا اقل ما هدف آنرا نمی فهمیدیم در هر سو به راه افتادند و مراکز آموزشی در محــراق جلب وجذب دانش آموزان و جر و بحثهای سیاسی قرار داشت. در بسـیاری موارد؛ بحثها از مرز مجــادله می گذشت و جای خود را به زد و خوردهای دســــته جمعی می داد. گاهگاهی کتابها و جزوه هایی به دست ما می رسید که ولو ده مرتبه هم مطالعه می کردیم؛ چیزی از آن نمی فهمیدیم. به راستی نمیدانم خیلی فراتر از فهم و دانش ما یا مشکل؛ جایی دیگری بود. درآن شرایط فقط آنچه برایم تا حدود زیادی با معنی و دارای مصداق می نمود؛ اصطلاحی بود به نام "فرهنگ پوسیده". فرهنگی حاکم بر محیط مکاتب و مدارس و اجتماع و اداره هــــای دولتی و بسیاری جاهای دیگر که در فرجام چند نسل را قربانی گرفت و هنوز هم می گیرد. به راستی با شنیدن این اصطلاح در مراحل نخستین؛ اداره یا دفتر معلمان مکتب ما پیش چشمم مجسم می شد کـه قالیچه ای بزرگ پشمی؛ کف دفتر را از کلاســــــهای درس؛ متمایز می ساخت،  پرونده های گرد آلود و چار بندی شده با تار  ضخیمی در الماریهای چوبی شکســــته و رنگ و رو رفته، چوکیهای مفصلشکستۀ معلمان، میز پینه خورده و رنگ و رو باختۀ سر معـــلم که هفت هشت قالب خشت پخته به جای یکی از پایه های آن قرار گرفته، بالا پوش معلمان که از چند جا پینه خورده و دست کمی از بایسکل لکنده های شان نداشت که تقریباً هر روز پنچر می شد و اکثر معلمان در جیب شان چسپ و پینه وحلب نازکی شبیه به  رندۀ پیاز جهت  پنچرگیری داشتند با دندانهای افتاده و کلاه پوست زردی که شاید همزاد همان قالیچه بوده شکی باقی نمی گــذاشت که باور کنیم این فرهنگ؛ پوسیده است. علاوه بر اینها رفتار معلمان و سرمعلم یا مدیر را هم که در کنار اینها می گذاشتیم؛ محیط مکتب؛ ما را به یاد صحرای محشر و نکـــــیر و منکر و گرزهای آتشین و دوزخ و موکلان بیرحم آن می انداخت. درس بیشترین معلــــمان نیز نه تنها زمزمۀ محبت نه بلکه شیپور عذابی بود که چون شلاق چرمینی بر پیکر وجان شاگردان فرود می آمد. از صبح تا پاسی گذشته از ظهر؛ در کلاسهای درس به کردار مجســمه های متحرک و جنبنده ای نشسته بودیم و معلم نیز مانند یک نوار ضبط الصوت بی توجه به شاگـردان بدون مخاطب معینی فقط برای خود آنچه می خواست؛ می خواند. در امتحان نیز کسی نمرۀ اعـــلی می گرفت که درس را به اصطلاح آن روزها میخانیک کرده به معلم تحویل دهد. در بحبوحۀ چنین گیر و داری شادروان پدرم که به کردار شمعی بر پای هفت فرزند خویش تا فـرجــامین لحظه های زندگی سوخت؛ تا فرزندان سالمی را به جامعه اش پیشکش کند ضمن تایید گوشه هایی از حرکات معقول و منطقی جریانهای سیاسی یاد شده تاکید بیقراری بر ادامۀ درس ما داشت. وقتی دید  درس مکاتب؛ بدین گونه است به خاطر جلوگیری از ضیاع وقت؛ یکی از معلمان خوب آن زمان به نام محمد اکبر خان را به حیث معلم خانگی انتخاب نمود و مـــن و برادر بزرگترم با علاقۀ زیادی به منزل این استاد خوب می رفتیم و از تعلیمات و درسهــای محبت آمیزایشان نهایت استفاده را می بردیم. من تا صنف نهم در لیسۀ جامی هــرات بودم و در آنجا به سختی معلمی را به یاد می آورم که قلباً مورد علاقه یا مشوق دروســم بوده باشد؛ جز معلم زبان انگلیسی ما که خارجی بود. با این وضع؛ تعداد انگشت شماری را اگر مستثنی سازیم؛ دیگر معلمان برای ما حکم میر غضب را داشتند. شاید گناه آن بنده های خدا هم نبوده زیرا وقتی حقوق یک ماهۀ شان کفاف مخارج یک هفته نان خشک اهــل و عیال شان را نمی کرد مکتب برای ایشان حکم قفسی را داشت که در انتظـــــار به صدا درآمدن زنگ رخصتی بوده اند تا هر چه زودتر خود را بر سر شغل دوم خویش برسانند که دوکانداری یا حسابداری نزد یکی از تاجران .....با دستمزدی بخور و نمیر بود و شرایط محیط و همان فرهنـــــگی که توصیفش کردیم؛ اینگونه به ایشان آموزانیده بوده که معلم موفق کسی است که شاگردان از او بیشتر بترسند. لذا به زعم آنها باید شاگرد بترسد تا برسد، به فلــک شود تا محک شود و چوب بخورد تا درسش را خوب بخواند.

            از آنسوی؛ بر ما نیز چنین که اگر معلم؛ هر روز با چوب انار تر یا خطکش چوبی بلند و مقاومی در برابر ما ظاهر نشود روی چوکیش قدری آب بریزیم یا سوزنی را نوک به هوا روی محل نشستنش تعبیه نمایـیـــم و یا کاریکاتور خنده داری از او برتختۀ سیاه رسامی کنیم واگر دوچرخۀ  کهنه و زنگ زده اش را در جای دنج و خلوتی گیر آوردیم؛ بپنچرانـیم. به هر حال؛ این بود گوشه ای از رابطۀ شاگرد و معلم به صورت عام در بسیاری از مدرسه های ما به ویژه مکتب ابتدایی و لیسۀ جامی که من در آنجا درس می خواندم.

نگاهی به ساختمان لیسۀ جامی

ساختار فزیکی لیسۀ جامی به سربازخانه ای قدیمی ومحل نگهداری اسبهای ژاندارمری می مانست که دارای میدانی خشـک و پهناور در حد ابعاد یک میدان فوتبال و سالون طولانی و باریک و تاریکی که محل نگهــــداری بایسکل های شاگردان بود. در چهار طرف این میدان مستطیلی کلاسهای درس قرار داشت که هرکدام؛ حدود سی تا چهل دانش آموز را در خود جا می داد. تقریباً در قسمت مرکزی آن چاه آب نوشیدنی نه چندان عمیقی که بسیار سخاوتمند هم نبود و بیشتر تابستانها از قحطی آب می خشکید. ازهمه مهمتر کـه این مکتب به پاتوق قلدران ، جنگیان، کاکه ها و بچه های قشر فقیر و متوسط و مرکز فعالیت سیاستمداران چپ و راست  شهر هرات معروف شده بود.

لیسۀ سلطان غیاث الدین غوری

     اما در فاصله ای حدود هزار متر آن طرفتر؛ لیسۀ سلطان غیاث الدین غوری؛ مکتبی بود دارای زمینی بسیار وسیع و شاید بیش از بیست یا سی بـــار بزرگتر از لیسۀ جامی در منطقۀ اشراف نشین شهر. یادم هست  که بهارهنگام؛ گاه کودکی؛ صبح زود وقتی جلو بایسکل پدرم نشسته از خیابانی که این لیسه در کنار آن قرار داشت می گذشتم بوی عطر گلبوته ها و انواع  درختهای سرسبز بلــــوار وسط آن که سالهااست از بین برده اند؛ یکی از روضه های بهشت موعود را برایم ترسیم می نمود وحتی یادم می آید که هرگز تصور این که بتوانـــم روزی در آنجا درس بخوانم نیز بــــه ذهنم راه نمی یافت و با رعایت سکوت و نوعی احترام از کنار آن می گذشتم. دانش آموزان آن نیز با استثناهای اندکی همه اهل درس و منضبط و خوش لباس و شیکپوش بودند به حدی که اگر فرد نا آشنایـی یکی از آنها را در خارج از مکتب می دید؛ می دانست که دانش آموز آنجااست.

قاری قرآن یا دروازه بان فوتبال

        اواخر پاییز سال 1348 بود که به بهانۀ تماشای مسابقۀ فوتبال بین دو تیم لیسۀ جامی و سلطان برای نخستین بار؛ وارد این بهشت خیالی شدم. چمنهای سرسبز و سرشار از طراوت، گلهای خوش عطر و بوی و رنگارنگ گلبوته های انبوه و آراسته و پیراستۀ کنار جویچه های آب روان، کاجهای سبز بلند و مغرور و تنومند آن چنان موقر و آرام  و منظم؛ کنار یکــدیگر در دو سوی خیابانچه های طولانی و ساکت آن چُنان  قرار گرفته بودند که گویی دسته هایی از گارد تشریفات دست بر سینه ایستاده به مهمانان خیر مقدم می گویند. تماشای این منظره ها جسم و روانم را بلعید و در خود به گونه ای فرو برد که برای لحظه ای گمان کردم در دنیای دیگری قدم می زنم. ـ در برزخی میان حقیقت و مجازـ تا آنکه رسیدم به کنار چمن سبز میدان فوتبال آنجا که تا دقایقی بعد؛ مسابقۀ فوتبال به تعبیر آن زمانی ما  بین قلدرمآبان لیسۀ جامی و بچه سوسولهای سرمایه دار لیسۀ سلطان آغاز می شد. مشوقان هر تیم پشت جالهای پاره پاره و به هم گره خوردۀ دروازۀ خویش مشتاقانه ایستاده، هوراهای جور واجوری جهت بالا بردن روحیۀ بازیکنان خود سر می دادند. البته خودمائیم؛ بیشترشاگردان  لیسۀ جامی بوکس پنــجه های برنجی ساخت ریخته گران بازار خشک (یا خوش) را برای احتیاط در نـیــفن ازارهای خود پنهان داشتند تا اگر مسأله ای رخ داد؛ از آبروی مکتب خویش دفاع کنند.

هنگام تمرین پیش از آغاز مسابقه؛ فوتبالیستهای هر تیم؛ خود و دروازه بانهای شان را گرم می کردند. من متوجه شدم که دروازه بان تیم حریف با حرکات سریع و جست و خیزهـــای حساب شده و ماهرانه ای که جز از یک تکواندوکار به ندرت دیده می شود؛ توپهـای شلیک شده به سمت دروازه را  مهار می کند وبا سر و دست و کمر و شانه چنان معلق می زند که گویی زمین؛ به کردار تشک نرم کشتی گیری ای رام اواست. جلوتر رفتم تا از نزدیک ببینم که این أعجوبه کیست. در همین گیر و دار؛ صدای واه واه ملوک جان به گوشم رسید. چــون از  نزدیک دیدم با ناباوری در یافتم که این همان سعادتملوک خود مااست؛ سعادتملوکی که او را در هیأت یک قاری در جلسۀ قرائت قرآن کریم و بیشتر هم در پاچـــال دوکان قنادی برادر بزرگش قاری محمود فرقانی می شناختم. زیرا درعرف محیطی که ما را به تمسخر؛ کله لقها (بی کلاهان) خطاب می کردند؛ ظاهر شدن یک قاری قرآن در میدان فوتبال؛ آنهم با لبـــــاس ویژۀ این رشتۀ ورزشی که درازای شلوار آن به سختی تا سر زانو می رسید؛ بدعــتی بزرگ و عملی نا پسند به حساب می آمد. نخستین اثرسازنده ای که تماشای این صحنـــۀ نا آشنا برمن گذاشت؛ درهم ریختن تندیس بسیاری از تابوها بود که شاید خود تابش نیز برای شکستــن آنها تا دم آخر؛ درگیری داشت. نتیجۀ مسابقه فقط این قدر یادم هست که مشاجــــره ای را به دنبال  نداشت و به استفاده از پنجه بوکسهای برنجی نیاز نیفتاد.

از لیسۀ سلطان تا لیسۀ جامی

            روز بعد که تصمیم تبدیل کردن خود به لیسۀ سلطان را با وی در میان گذاشتم بسیار خوشحال شد. پس از ختم امتحان سالانه  در یک روز سرد زمستانی درخواستی منظوم نوشتم و نزد کاووس خان مدیرموفق و منضبط لیسه رفتم. او با نامم که در روزنامۀ "اتفاق اسلام" گهگاه سروده هایی از من چاپ می شد آشنا بود. روانش شاد؛ با کوچک نوازی و خوشرویی مرا پذیرفت و پرسشهایی داشت که نشان می داد شاگردان جدی را دوست دارد. وقتی  گفــتم در سال آینده می خواهم اول نمرۀ صنف دهم الف باشم؛ تبسم معنی داری بر لبش نقش بست و گفت: "مگر نمی دانی که ربودن مقام اول نمرگی از چنگ محمد قاسم نظری ( 1) کار ساده ای نیست؟" گفتم: تلاش می کنم. آخر؛ تابش و نظری و دوستی به نام سید جواد و من از سنین کودکی؛ در کنار محمود فرقانی؛ برادر بزرگ تابش نزد روحانی پارسایی به نام آقا ضیا پسر مرحوم حاجی میرآقا قرائت و تجوید می آموختیم. هم دوست، هم حریف و هم از قاریان موفق آن زمان بودیم. تابش که صدایی موسیقایی و باریکتر و مــرتعش تر از ما داشت پس از مدتی قرآن خواندن  در محافل عمومی را کنار گذاشت. او مانند سه چهـــارتن دیگر از شاعران هم سن و سال خویش؛ طعم تلخ شکست درعشق را نیز چشید ولــــی تا آخرین لحظه چشم عاشقی بر یار  دیگری نگشود. گرچه ثبوت این ادعا را هنوز مدرکی موثق در دست نیست؛ شاید بـــا دلربایش ـ که هرگز به او نرسید ـ چنین پیمانی بسته بوده باشد. سال بعد وقتی من وارد صنف دهم لیسۀ سلطان شدم تابش شامل  دانشکدۀ ادبیات دانشگاه کابل شده بود. سه سال؛ یکدیگر را کمتر می دیدیم اما سال 1352 که من نیز وارد دانشکدۀ ادبیات  شدم در اکثر محافل موسیقی خصوصی که گهگاه به ویژه شبهای جمعه و رخصتی در اتاقهای خوابگاه مرکزی بر گزار می شد و نیز در بزمهای ادبی و شعرخوانی نشستهای بیشتری داشتیم.        

       در دانشگاه؛ فوتبال را می شود گفت کنار گذاشته بود و گمشدۀ خویش را در لابلای آثار فلسفی زیبایی شناسی می جست. به بحثهای فلسفی؛ بیشــتر از مباحث ادبی توجه داشت. شاید یکی از دلایلش این باشد که آن زمان اوج عظمت دانشگاه کابل بود. فضای سرسبز و زیبا، کتابخانۀ بسیارغنی ومنحصر به فرد، استادان دلسوز، سختگیر و دانشجویان آزمند فراگیری دانش، برگزاری سیمینارهای علمی در رشته های مختلف با شرکت استادانی چیره دست از دانشگاههای معتبر کشورهای جهان و جوّ نسبتاً باز سیاسی؛ محیطی چنان سرشار از رقابت در دانشگاه ایجاد کرده بود که مجال تفریح چه که سر خاراندن به کسی نمی داد. سال بعد پس از رشته بندی وقتی من وارد صنف دوم دانشگــاه؛ در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی (2) شدم  سال آخر درس وی در دانشگـــــــاه بود و در مسابقۀ شعر ی که به مناسبت روز مادر هرسال برگزار می شد؛ مقام نخست را ربود. با آن که تابش سروده اش را چند بار در محافل عمومی دانشگاه قرائت کرده بود ولی دانشجویان دانشکده های مختلف؛ از او تقاضا داشتند که کلاس شان را نیز با زمزمۀ این شعر زیبا برکت وافتخار دهد. هرچند سخت مشغول آمادگی برای امتحانهای نهایی سال و در رقابتی تنگاتنگ با ستاره های ادبی آن زمان جهت کسب مقام نخست بود؛ دعوتها را می پذیرفت و به نوبت در هر کلاس؛ شعرش را زمزمه می کرد.               با آنکه شعرهایش را زیاد گوش کرده بودم ولی از لحظه ای که سرودۀ مادر را که با الهام از شعر "مادر" ایرج میرزا سروده بود؛ در کلاس ما به خوانش گرفت تا هنوز احساس می کنم که "تابوت ناله های" مادر مشتاق مظلوم دلشکسته "برشانه های باد" نه بلکه فرادوش من است.

 سرانجام نعش آرزوهای تابش را خاک در برابر چشمان ما بلعید. تا این گرگ؛ چه لحظه ای ما را آماج حمله قرار دهد. همان گونه که رودکی در رثای شهید بلخی سرود:

کاروان شهید رفت از پیش

وان ما رفته گیر و می اندیش

از شمار دو چشم یک تن کم

وز شمار خرد هزاران بیش

          ( 1) محمد قاسم نظری فرزند شادروان حاجی نظرمحمد چـــراغساز از دانش آموزان با استعداد و کوشای آن دوره بود که مقام شاگرد اولی را گویا به ارث برده بود. حریفهـــای قدرتمندی داشت ولی هیچیکدام ما نتوانستیم او را از مقامش پایین بیاوریم. او دانشکدۀ مهندسی را با پیروزی چشمگیری به پایان رساند و جهت پیشبرد برنامــــه های عمرانی و راه اندازی سد سلمای هرات که یکی از پروژه های بزرگ کشاورزی و برق رسانی حوزۀ جنوبغرب است در این ساحه به کار آغاز کرد. حدود چهار سال پیش؛ در میان راه قلعه نو و هرات حین انجام وظیفه آماج حملۀ کور و ناجوانمردانۀ دشمنان سرزمینش قرار گرفت و تقریباً یک و نیم پای خویش را از دست داد و در نبردی شگفت، سنگین، رویاروی و اعجازگونه بر مرگ چیره شد که داستانش شنیدنی است. نظری؛ هم اکنون با تمام مشکلات جسمی خویش؛ بر فعالیتهایش ادامه می دهد که خداوند نگهدارش باد.  

 

       (2)هرچند؛ صاحبنظران در این مورد محققانه و به تفصیل سخن رانده اند؛ و در آیندۀ نزدیک اگر روزگار امان دهد؛ از این قلم بحث تحقیقی و مستندی ارائـــه خواهد شد اما اشاره به این نکته بیهوده نخواهد بود که بنا بر یک سلســـله مصلحتهای سیاسی؛ این بخش را "رشتۀ زبان و ادبیات دری" نام نهاده بودند و با تأسف که ایـن غلط فاحش را  حتی برخی از استادان و دانشجـــویان این رشته بنا بر عادت یا عده ای برای رعایت مصلحت و گروهی متعمدانه به کار می برند.زیرا واژۀ "دری" که نقش صفت را دارد بر جای زبان که اسم است نشسته نمی تواند بلکه معرف یکی از لهجه ها ی زبان پارسی و جایگــزین صفت معیاری برای این زبان است. بدین گونه که وقتی می گوییم: "زبان پارسی دری"؛ منظور ما گویش معیاری زبــــــان پارسی است که پارسی زبانان از هر گوشۀ قلمرو این زبان با آن که به گویشهای محــلی خود شان سخن می گویند؛ به آسانی منظور گوینده را درک می کنند و یکی از دلایل  انتساب آن به دربار نیز همین است که پذیرفته ترین گویش هر زبان؛ لهجـــــه یا گویش معیاری آن است که قهراً به دربار حکمروایان به دلیل همه فهمی و شمولیت خویش راه پیدا می کند.

یکی از محکم ترین دلایل برای اثبات این ادعا این است که وقتی برای یک مجموعۀ صوتی نام زبان مستقلی را می توان گذاشت که دارای ویژگیهای دستوری متفاوتی نسبت به زبانهای دیگر باشد و از همه مهمتر؛ دستگاه واژگانی آن از زبانهای همگون چنان متفاوت باشد که به استفاده از واژه نامه یا قاموس یا لغتنامۀ مستقل و جداگانه ای نیاز افتد. در حالی که پـــــارسی گویان تاجیکستان، افغانستان، ایران، هندوستان، ارمنستــــــان و جاهای دیگر؛ همه می توانند بدون رویارویی با مشکلی از لغتنامه های دهخدا، فرهنگ فارسی معین یا دیگر قاموسهـــــای این زبان استفاده کنند. هرچند استـادانی چون مرحوم محمد نسیم نکهت سعیدی که من یکی از درسهای شان چیزی ندانستم؛ طی چندین سال ریاضت؛ سنگ تمام گذاشتند و برای زبـــــــــان نوساختۀ دری؛ جزوه ای به نام "دستور زبان دری" تهیه فرمودند ولـــی در عمل؛ به رأی من بایستی آن را "تفاوت گویشهای زبان پارسی در کابل" نام می نهادند.  

 

در سوگ سعادتملوک تابش و همنسلانش....

در سوگ این برگ......

پاییزان

در سوگ بی پناهی درختها

و سرگردانی بی نقطۀ جویباران

وقتی برگها ی رانده شده از خلوت گرم خود

به دور خویش

می پیچند 

به یاد کدامین لحظه می افتی؟

آه!

ای تندیسهای نسل سونامی آوارگی

سنگ پیل اوگن کدامین صیاد کور

بالهای نورستۀ ظریف خانگیان را

نشانه گرفت؟

و تو.....

که چشمان تشنه ات

آخرین نیزۀ آفتاب را

به مبارزه می طلبید

و

پلکهای شب زنده دارت

تولد یلدایی ترین افق را

در بستر رمان آرمانهای ملکوتی

می سرود

و تو.....

ای شط پرشتاب نجابت

که نجوای پویش زلالت

غرور هریرود را

تا انتهای آمو

به مدد بر می خاست.

و سبزی؛ داستانی بود

پلوش دستان پر طراوتت را

و تو....  

ای که سپیده بی دستخطت

یارای عبور از روزنه ای را نداشت

و شبهای مهتابی

إلاهۀ زیبایی

با انگشتان ظریفش

تن تنهایت را نوازش می کرد

اینک در سرزمین سکوت

از آن گوشۀ دنج آرام

تنهایی دستهای لرزان همنسلانت را

 در رصدخانۀ پیر سمرقند

فریاد کن

شاید او برخواند

  که کدامین گردنه

در پیچاپیچ این کوهپایه های غربت

کاروان آبستن فریاد بی آواز ما را

خواهد بلعید

مهرماه 1389 خورشیدی

فضل الله زرکوب

 


بالا
 
بازگشت