فضل الله زرکوب

  به شاعرانه ترین لحظه ها

بیا که این دل شیدای داغدیده، تو را

صدا زند ز سر شام تا سپیده، تو را

چگونه چشم خیال از رخ تو بر دارد

مصور تو که در خواب هم ندیده تو را

خدای لطف و ملاحت به کارگاه خیال

به آب و رنگ کدامین قلم کشیده تو را؟

به هر چه می نگرم در تو غیرمعجزه نیست

گه فراغت خود شاید آفریده تو را 

ز روح خود به کدامین فرشتۀ عاشق

به شاعرانه ترین لحظه ها دمیده تو را

گر اشتباه نگویم چنین که پنهانی

برای خویش، خداوند؛ برگزیده تو را

تبسمی کن و بشکن قفس ببین که چسان

ببر کشد دل تنگم به سر دویده تو را

تو را به آن که تو را آفرید، در بگشای

که هر چه خون به جگر داشتم چکیده تو را

مرو مرو که صدا می زنند رگ رگ من

ـ اگر چه قامت موزون من خمیده ـ تو را

فضل الله زرکوب

بازبینی نهایی: یکشنبه هجدهم مهرماه 1389

fazlullahzarkoob@hotmail.com

 

 

ای آیه های سبز اهورایی !!!

ای کاهنان معبد آمونیان شرق

ای والیان مطلق اقلیمهای زرق

ــ رویای انجماد خدایان خویش راــ

این چند روزه نیز

تفسیر های سبز بهارستان را

مثل گذشته با قرائت وارونه سردهید

پیش از شما فراعنۀ دیگر نیز

در تپه های خاکی بن بست نیلها

چون کودکان کودن بی شلوار

آیینه های مرمری آفتاب را

با پنجه های خویش، گل اندود کرده اند

اینک این

یوزارسیف های پر از گرگ خورده را

از چاه غدر دست به خنجر از پشت

خطی سپید تا افق نور می کشد

این برده های جمجمه در زنجیر

وین سینه های سوخته دل در تکفیر

با پیکران  پیل و زگردن خورشید

از عهد سنگوارۀ مقهور خویشتن

تا عصر انفجار تفرعنها

کابوس اشک و کوس دورنگیها را

در بامداد آبی فردامان

تعبیر می کنند

ای آیه های سبز اهورایی

ازدنج این مغاره دگر سر برآورید

آری! ازین مغاره اگرسر برآورید

"هفت آسمان" زمَرُّد انگشتر شمااست

بیست وهشتم تیرماه 1388

فضل الله زرکوب

 قند پارسی

 حاشـــا مکـــن پذیـــــــرش مهمانی مرا

بنگــــــر به سر دویــــدن قربــــانی مرا

این دل تمام عمــــــر به یاد تو می تپیــد

زین بیشــــــتر مخواه پریشـــــــانی مرا

من دلخوشم به خاک نشــینی به درگهت

از من مگـــــــیر تخـــــت سلیمانی مرا

چشمی کشیــده سبز تر از جوشش بهار 

بر قلـــــــــــۀ صلیـــــب، مسلمانی مرا

اینها بهـــــــانه بود که بر مسندش برند

یوســــف نداشت غربــــت زندانی مرا

گوهرفـــروش، مویه نمی کرد این قدر

می جســــت اگـر دلایــــل ارزانی مرا

دارد جبیــــن پر عرق من همیشه سبز

فصـــــل سیــــاه ســــرد زمستانی مرا

محتـــــاج ابر و باد نمی شد بهـار اگر

می دیـــــــد خواب دیــــدۀ بارانی مرا

بگشــای ای إلاهـــۀ خورشید  روزنی

کوتاه تر کن این شـــــــب ظلمانی مرا

یارب ز داغ سجـــدۀ مردم فریب شیخ

پــاکیـــــــزه دار دامـــــــن پیشانی مرا

حافـــــظ به رسم هدیــه دهد قند پارسی

گر بشـــــــنود نــــوای غزلخوانی مرا

فضل الله زرکوب

آخرین ویرایش: ساعت یک صبح 30 خرداد 1389

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت