فضل الله زرکوب
مقوایی
پیشکش به شاعر و پژوهشگر ارجمند و دوست دبیرستانی و دانشگاهیم استاد سید نورالحق صبا به مناسبت ورود ایشان به پنجاه و پنجمین سال پربار زندگی که پربار تر باد و دیر زیاد آن بزرگوار خداوند.
البته دیرگاهی ابواب آسمان شعر بر رویم بسته بود و هر چه بیشتر می کوشیدم تا بسرایم؛ چیزی به نام شعر؛ دروازۀ کلبۀ بسته ام را نمی کوبید. بر حسب اتفاق در فیسبوک به زیارت آن یار دیرین نایل شدم که همچون نی پر خروش خداوندگار بلخ؛ شکایتها دارد و به یاد نیستانش می نالد و فریاد می کشد که:
مقوایی......مقوایی....مقوایی......مقوایی
نمی دانی چه دلگیرم ، درین باغ مقوایی؟
نمی پرسی چرا پیرم ، درین باغ مقوایی؟
چنان پروانهء شیدا ، چنان آهوی بی صحرا
شبی از غصه می میرم ، درین باغ مقوایی
تو پنداری که سرشارم ، تو انگاری که پر بارم
...ومن با تیشه درگیرم ، درین باغ مقوایی
تسلای دلم را شب ، همین اسطوره می سازم
پُر از وهم واساطیرم ، درین باغ مقوایی
پُر از آهنگ و ... خاموشم ، خلد در پردهء گوشم
فقط فریاد زنجیرم ، درین باغ مقوایی
مقوایی شدم از بس ، درخت کاغذی دیدم
...زبرگِ کاغذی
سیرم ، درین باغ مقوایی
لبالب از هوای تلخ ، به یاد دشت های بلخ
سراغ لاله می گیرم ، در این باغ مقوایی
این غزل زیبا ناگهان دروازه های الهام را بر من گشود و سکوت و بغضم را شکست. مرا به دنبال خودش کشید که درد ما مشترک و از عمق زخمهای پیکر و روان نسلی نیم سوخته است. نه خاکستر می شویم و نه شعلۀ مان خاموش می شود. دود دل ما در سینه ها مان آن قدر می پیچد تا دود پز شویم؛ مثل ماهیان دودی. نو نهالانی بودیم و با زحمات چندین سالۀ باغبان به شکوفه نشستیم که ناگهان دست تبهکار پاییزی بی رحم؛ چونان صاعقه ای تاختن گرفت و نگارستان آرزوهای این نسل را چون برگهای خشکیده به هر گوشه پراکند و تا به خود آمدیم متوجه شدیم که در قفسی طلایی و به قول ایشان در یک باغ مقوایی تا گردن مدفونیم. نهایت ارزش ما را بر این می دانند که مهره ای باشیم بر ماشینهای صنعتی شان. گمان می کنم که حسرت پرواز؛ بال و پر ما را خواهد ریخت و در این جهنم سبز؛ بی صدا خواهیم سوخت. کاری نمی توان کرد جز افکندن گناه بر گردن تقدیر. این هم غزلواره ای با الهام از آن غزل و پیشکش به سالگرد تولد شان:
باغ مــــقــــوایی
صبا! تا چند درگیری در این باغ مقوایی؟
دمی بر نی؛ دم پیری در این باغ مقوایی
عصای ناله های سر به زانوی تو می گوید
که همچون ما زمینگیری در این باغ مقوایی
گل از گلبوته چون گردد جدا دیری نمی پاید
کسی را نیست تدبیری در این باغ مقوایی
جوانی چون نفس در سینه پیچید و ندید آخر
از این نی هیچ تاثیری در این باغ مقوایی
به خون خفت آن عروسکهای ناز کودکیها مان
رسید از نا کجا تیری در این باغ مقوایی
نه می در ساغر افکندیم و نه رنگ گلی دیدیم
شدیم از درد؛ تصویری در این باغ مقوایی
ز طفلی تا به پیری تلخکامی می کشد آن کس
که نوشد قطرۀ شیری در این باغ مقوایی
گمانم سرنوشت ما رقم خورده است آن بالا
که هنگام سرازیری! در این باغ مقوایی
بیا ای مرغ دل پرواز کن تا لانۀ خورشید
مگر در بند و زنجیری دراین باغ مقوایی؟
بیا بر چین از این بیغوله رخت عافیت ورنه
"شبی از غصه می میری در این باغ مقوایی"
ویرایش نهایی: یکشنبه پانزدهم اسفندماه 1389
فضل الله زرکوب