صبورالله سـیاه سنگ
امروز به آرامش گورسـتان دل بسـته ایم
اگر پس از مرگ آن را هم نیابیم،
آنگاه کجا رویم؟
"لیلا": غـروبی در ســپیده دم
شام پنجشنبه (22 جولای 2004) بود. برنا کریمی زنگ زد و چیزهایی گفت. تنها لیلایش را شنیدم و همین. شاید او در پایان افزوده باشد که "دیگر تمام شد. همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد. باید برای روزنامه تسلیتی بفرسـتیم." یادم نیسـت با هم خداحافظی هم کردیم یا نه.
میگویند مرگ بیرحم اسـت؛ چرا نمیگویند زندگی _اگر بتوانش نامش را زندگی گذاشت_ بیرحمتر اسـت. میگویند مرگ وامی اسـت برگرفته از زندگی که باید پرداخته شود؛ چرا نمیگویند بهتر آنکه چنین وامی از چنان جایی هرگز برداشته نشود. میگویند اگر مرگ نبود، دسـت ما در پی چیزی میگشت؛ چرا نمیگویند اگر مرگ نبود، این زندگی روز هزار بار _و هر بار دگرگونه_ آدم را میکشت.
در روزگاری وامدار زندگی شده ایم که زیسـتن و دیدن آنچه میگذرد، دلی از سنگ میخواهد و شکیبی خاراتر از آن. تا دیروز میگفتیم شهر زندان اسـت؛ چهار تا کوه دیوارش و آسمان سقفش. امروز که حتا تنگنای همان زندان بزرگ را نیز از ما دریغ کرده اند، چه باید گفت؟ هر کسی هر گوشه یی را بخواهد بازداشتگاه میسازد و هر که را بخواهد از پا می آویزد، گوشت دهان سگ میگرداند، چکمه باران میکند و دهها برخورد رسواتر از شکنجه به هر سنجه، و آنگاه نام این کارها را میگذارد "نبرد فرشته با اهریمن". آیا در روزگاری اینچنین خونچکان نباید سرطان به شعاع بخندد؟
و در همین روزگار، در یکی از چهارشنبه های دلگیر که "زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت"، شاعری آرمیده در سلول بیماران سرطانی، بی آنکه زحمت بیدار شدن و دیدن سپیده دم خونین دیگری را بر خود هموار کند، با دیدگان فروبسـته وام زندگی را پرداخت و عمرش را به شعرهایش بخشید.
لیلا که چهل و شش صراحت زندگی بود، خواسـت روشنی مرگ گردد و تاریکی دیگری را روشنا دهد. لیلا رفت تا در مقطع غزلی بنشیند که مطلعش را لهیب با خون خود نوشته بود. در مصراعهای آن چکامه بیسـت و پنج ساله از سرشار و رسـتاخیز تا عاصی و ننگیال آنقدر تصویر دیده میشود که نیازی به روایت نمیماند. او رفت تا سرطانش مانند دیودلانی که شب و روز هوای جهان چیرگی در سر دارند، پیروزنمایی را دسـت افشان و پاکوبان در برابر دیدگان آیینه بزرگنما جشن گیرد. و او رفت زیرا میدانسـت که "جهان سایه ابرسـت و سراب" و وزن این امانت دیگر به تقطیع نمی ارزد.
لیلا رفت تا بیش از این گـواه جریان نفت و خـون در یک شـریان، گوانتانامو شـدن بغداد و بگـرام و کارته پروان، و سیگار و خاکسـتر شدن فلسطین با کبریتهای شارون نشان، هموار شدن جهان سوم و برون افتادنش از نقشه جهان، باعزت رها شدن و بیگناه شناخته شدن Jonathan Idema و یارانش از دادگاه کابل، و پوزخند وجدانخراش "وکلای مدافع" به پاسداری از "پاکیزگی" پرونده هایCharles Garner, Lynndie England, Jeremy Sivits, Sabrina Herman, و آنهمه دژخیمان آدمچهره زندان ابوغریب در دادگاههای آسمانخراش سرزمین "حقوق بشر" عمو سام نباشد.
لیلا دل داغدارتر از لاله های دشت لیلی داشت. مرگ سرشار شمالی، داوود سرمد و فرید شام در میان خانواده، و خون شماری از آشنایانِ اندکی آنسوتر از خانواده، او را چنان به تباهی نشانده بود که اگر سرطان هم به سراغش نمیشتافت، نیمه پسین چهل و شش سالش را نمیتوانسـت بهتر از آنچه که سپری کرد، زندگی کند.
با همه تلخیی که میتواند در این فشرده، نهفته (یا پیدا) باشد، خواهم گفت "لیلا صراحت روشنی رفت و از شکنجه های فزاینده یی که هرگز سزاوارش نبود، رهید."
روانش شاد و فردوس برین جایش باد!
[][]
ریجاینا، 30 جولای 2004