احمدشاه صديقی
به مناسبت روز هشتم مارچ
زن ان موجود هستی ساز مقرب بر خدا گردد که دستش بر دعاء بالا بسوی کبریا گردد
به بحر عشق رویایش سپیده همد م گل شد گل زیبای روی او شگوفته بر ملا گردد
مبارکباد هشت مارچ بتو روزت مبارک باد ز تعظیم و سپاس از تو به عالم پیشواء گردد
زن ای موجود ارامش تقد س بر تو میزیبد توئی أن أفریننده که تقدیست به جاء گردد
توئی مادر توئی همسر توئی موجود أسایش که محراب دو گیسویت برایم قیله گاه گردد
لطافت بر تو میزیبد که زیبای جهان هستی جهان مرد را سازی چو عقد تو رواء گردد
دل تو پر ز مهر است و تیسم بر چبین تو محبت در جو قلبت چو اوراق طلاء گردد
به پا شو ای مبارز زن که عصر نور میاید نگون بنما خوشونت تا علاج درد ها گردد
احمد شا صدیقی
روزگاران
روزگاری با رفیقان
با جمع آزاده مردان
عهد بستیم تا وطن را پاک سازیم
مردمش آزاد سازیم
بس شتابان بی هراسان
راه پیمودیم با هم
تا رسیدیم در گلستان
پاک و هم پاکیزه بودیم
با صفا مرواری عشق او را تا چیده بودیم
ناگهان ابر سیاه پاره پاره
در فضای میهن ما نمایان گشت
چه عریان گشت
قمری های باغ ما از وحشت و درد سوختند
جغد های کور وحشی از فراز کوه ها
دامن سبز چمنزاران ما را روفتند
نه دگر نی در نیستان
نه دگر گل در گلستان
هر طرف پژمرده دامان
هر طرف گلها پریشان
دیدم از نزدیک آن فرهنگآتش
آتش سوزنده یي بیباک و سرکش
مردم ما در میانش غطه میخوردند
ز طوفان حوادث خنجر سوزنده میخوردند
قمری ها از ترس زاغان ناله میکردند
لیک آخر
قمری ها عادت گرفتند تا رفیق زاغ گردند
پنجه ها را در چپاول پنجه پولاد کردند
قمری ها همرای زاغان عهد بستند
تا زمین باغ را ویرانه سازند
مردمان باغ را بی خانه سازند
تنه ء بید و صنوبر را شکستند
قمری ها همرای زاغان عهد بستند
از کی نالم از قناری یا ز قمری ؟
هر دو با فرهنگ زاغ آغشته گشتند
هر دو چون دیو سیاء هرزه گشتند
راستی را جستجو کردم بیافتادم به چاه
عشق را پالیدم واز دور میکرد جلوه ها
دیدم آن محبوب میهن دست هایم بر دعا
تا نگردد زاغ یا آن قمری تمساح نما
نه دگر فرهنگ صلح است و صفا در کشورم
ترک کردم میهنم را بسته کردم دفترم
دیده بر آینده دارم تا مگر آن نسل نو
باز خواهد کرد دفتر باشدند چون سرورم
وطن
وطن خوانم برای تو سرود از قرب بالایت بنازم بلخ و بامی عصر ویدا و اوستایت
بسازم جام یاقوتی زمرد هم نگین او بریزم اندرآن جام و بنوشم آب دریایت
شکیب درد آخر سازدت کامل مصفایت ببوسم خاک زرخیزت زمرد های کوهایت
بگوش آن دلاور مرد در ایام مسعودش بگویم قصه های هندوکش هم کان طلایت
ببینم پر جلال آن قلعهء شمشاد والایت بنفشه تاج بر سر میزند در صبح ریبایت
اگر خواهی صدیقی گر شود جاوید نام تو گرامی دان لیلای وطن آن لعل رویایت
+++++++++++++++++++++++
خزان
نسيـــــــم سرد خزان سبزه را پريشان ساخت
گـــــــــــلان مزرعه عشق را هراسان ساخت
شگــــــــفت غنچه گل موجه يی گلستان است
وزيد باد همــــــــــــش را خميده دامان ساخت
زعشــــــــــق بلبل و گل آنچه بود در بوستان
براتصال عشــــــــــاق نکته های پايان ساخت
به بست بار سفر بلبلان زباغ گـــــــــــــــلان
زاشک شبنم گــــــل قطره های باران ساخت
سپـــــــــــــــيده روی گل افتاد در ميانه شب
بنام شـــــــــبنم گل قطره های سوزان ساخت
درخت باغ همـــــش زرد و سرخ گونه شدند
برای فــــرش زمين ، مخمل درخشان ساخت
کنـــــون که گلشن عمرم مقابل است به خزان
شکســـــــــت شور جوانی مرا نمايان ساخت
روم به نزد بنفشه طلب کنم مــــــــــــــرجان
به پيش پای دلارام نرگـــــــس افشان ساخت
زمــــــــرد وطــــــــــنم را بدست غير ندهم
زلعل های بدخشــــان اصيل مرجان ساخت
زآب دره اونی برای مـــــــــــــــــردم خويش
به پای دره آن آب ، بند پغــــــــــمان ساخت
بدور کعبه چه حاجت به ملــــــک غير مرو
چه بهتر است به ميهن که کعبهً جان ساخت
بهار عشق وصفا را طلــــــــــــب کنم هردم
زدست ظلم خزان جنــــبش خروشان ساخت