پرتونادری
بر گشت
از حادثه که بر می گشتیم
کنار رود خانه یی نشستیم
وگریستیم
و گریستیم
تنهایی خود را
و زخم هایی را که از شمشیر نا جوانمردان
بر اندام داشتیم
شاید آب های خون آلود
قصه های ما را
در سرزمینی جاری سازد
که جوانمردانش سیه پوش نیستند
و شکست بر جبین آفتاب
سایه یی نمی اندازد
از حادثه که بر می گشتیم
هیچ چیز به رنگ سابق خود نبود
و لبخند ها
طعم شور گریه داشت
و بامدادن در چنگال تاریکی
جان می داد
و کوهساران بلند
اشتران دشت های کور دنائت بودند
و آزادی
فریاد های بی پاسخش را
در گورستان تنگ سکوت
به خاک می سپرد
و ذهن باغ از قارقار نحس کلاغان
فتیله یی می ساخت
تا انفجار زرد درختان
و زمین شریان تر کیده اش را
با فلج همیشه گی رویش پیوند می زد
از حادثه که بر می گشتیم
در تمام راه
در تمام راه
کسی به کسی سلامی نمی داد
کسی به کسی بوسه یی نمی داد
کسی با کسی سخنی نمی گفت
کسی به کسی نمی گفت ، یک پیاله چای
وقتی که از حادثه بر می گشتیم
سلام و کلام در قفس انتظار می پوسید
وحقیقت، شرمساری بزرگش را
در صندوقخانهء دروغ پنهان می کرد
و دختران با کره در کوچه های تاریک اتهام
سنگباران می شدند
و انبوه فاحشه گان
تقدس دروغین شان را
ماهتابی بر می افراشتند
وقتی که از حادثه بر می گشتیم
خورشید مرده بود
و ماهتاب در تابوت بیوه گی خویش
مرگ می زایید
وقتی که از حادثه بر می گشتیم
آسمان طبل دریده یی بود ، بی آواز
عقرب 1389
شهر کابل