ميلاذ ندا
پنهان مکن
قصه ای تز ویر را پنهان مکن
آنچه کر دند باز تو آن سان مکن
بر تیغی کهنه بریدند شاخ و برگ
در گلستان تو دگر تو فان مکن
این صدا ها که تهیست از ساز سر
گوش را ما وای هر حز یان مکن
گلخن و مخرو بها جای تو گشت
خا نه ات را تو ز سر ویران مکن
پر خزف شد دکه و بازار تو
درو گوهر تو بهم یکسان مکن
همچو خس با میل باد هر جا مرو
ا برو را طعمه کفران مکن
کر ده اند مر وارید تو بی آب و رنگ
زنگ ذلت تو لباس بر جان مکن
با حسا دت در پی مال منال
مثل دد درندگی خو یشان مکن
در شکست عقل ختم زند گیست
انتهار خوش بر دوران مکن
عقل و رأی است خصلت آدمم بودن
بی تعقل کار چون حیوان مکن
باز تا ب چشم را از زند گان
در خیال تصویر از بی جا ن مکن
در قضا وت هر حقیقت را پدیر
کا سه زیر کا سه چون شیطان مکن
شا دما نی زند گی بدهد صفا
خنده هارا صد قه گر یان مکن
بر خلاف باد خس جا رو مکش
خو یش را در گیربر دو نان مکن
علم و عقلت با خرد همراه کن
بر تلا ش ات تکیه بر بطلان مکن
این جهان است زاده ای کر دار حق
را ستی را تو به جعل پنهان مکن
اپریل 2010