عبدالو کیل کوچی
سپیده ها
در گذر گاه افق های سپید
در سحر گا هان دنیای امید
دیدم از دور یکی خرمن نور
پر ز رویای سپیدی ها بود
واز آن قله نور مشرق
همچو افرشته اسپید که پرواز کند
مثل مرغان سپید سحری
بسوی خانه ما
بسوی کوچه ما نیز شتا بان شده بود
چمن و باغ زتابیدن او
با هزاران گل زیبا، زر افشان شده بود
گویی از چشمه خورشید فروزان شده بود
با همان نیزه زرین وطلایی رنگش
زآن سوی پنجره ها
چنبر روزنه ها را
با هجوم سحری
می کوبید
وزهر روزنه ی
که گذز داشت زهر پنجره ی
در و دیوار دلم را
بسوی ورطه عشق پاکش
بسوی هستی دنیای امید
چون شقایق به چمن باز نمود
لیک زانسوی چمن
باد توفانی از گوشه دور
ززمین وزهوا بر میخواست
در ازایش گل هر غنچه که بود
همه پاشیده و پر پر شده بود
همچنان موج اهانت باری
هریکی را به هوا می پاشید
ومرا زانسوی دنیای سپید
اندرین گوشهء دنیا افگند
گفت این است سزای تو چنین
که ز اعماق دلت
با همه احسا ست
چون به خورشید و سپیدی هایش
سر تعظیم فرو آوردی
سر تکریم فرو میکردی
چه کنم با این حال
چه کنم با همه شوخیء زمان
یا که تسلیم حوادث گردم
که هرگز نه
یا که سازم به چنین
هرگز نه
یا بسوزم به شرار دل آتش نفسی
که همی میسوزم
یا زنم غوطه به پای امواج
بشکنم از دل سنگین صدف
گوهر گمشده را باز کشم
یا گشایم پر و بال
تا بسوی آن شهر
بسوی شهر سپید و پرنور
برسانم خود را
با لب خشک وپر از زمزمه ها
با نگا های پر از عشق
با رگ و تار وجودم
عاشقانه در ودامانش را
آتشین بوسه زنم ، آخرین بوسه زنم
واپسین بوسه زنم شهر سپیدی ها را
عبدالوکیل کوچی
مهمان نا خوانده
من از کجای جهانم که آمدم اینجا
من از دیار فلکتاز زروه پامیر
زقله های غرور آفرین هندو کش
زبرج و بار سلیمان و پهنه شمشاد
من از کجای جهانم
من از دیار یما زاد آریانایم
واز تبار خرآسان و پور افغانم
واز دیار نوایی وبو علی سینا
ززاد گاه سنایی وبلخی ورومی
زجایگاه خوشحال خان ویس واحمد شاه
زملک مسجدی واکبر و امان دلیر
من از کجای جهانم
زکشوریکه به دنیا شکوه خاصی داشت
زمردمی که به تاریخ جایگا هی داشت
ولی نه دیر گذشت ، ولی نه دیر گذشت
که باد تو طئه ها سوی آشیانه رسید
وآتش ستم از هر طرف زبانه کشید
بسوخت دار وندارش بخاک یکسان کرد
ز شهر و ده همه را هرچه بود ویران کرد
من از کجای جهانم
بلاخره ز زمینی که سوختند آنرا
زخرمنی که به آتش کشیده اند آنرا
نسوخت هرچه در آتش چپاولش کردند
زسنگ و جمجمه انبار وغارتش کردند
من از کجای جهانم
از آن وطن که زمامش تفنگ وباروت است
از آن مهن که آرامش میان تابوت است
سفر نمودم از آن از میان آتش وخون
زکشتزا ران ماین و زخرمن خشخاش
سفر نمودم از آنجا من و هزاران ها
سفر نمودم من با پیام جانکاهی
پیام از لب خشک یتیم بی مادر
پیام بستر بیمار پیر رنجوری
پیام گور شهیدان خونچکان وطن
پیام کابل زخمی وکشور خونین
پیام پیکره پارچه پارچه بودا
با این پیام وهزاران پیام های دگر
پس از هزار مشقت رسانده ام خود را
بر آن بدم که به مهمانی آمدم اینجا
ولی دریغ دریغ
به جای آمده ام که نخوانده اند مرا
برای آنکه درین جا غریب آمده ام
عبدالو کیل کوچی
از افغانستان چه خبر
ای سبا از وطنم ، کشورتا بان چه خبر ازی نسیم سحرازکابل جا نان چه خبر
ازتنش ها و صف آرایی وازصلح بگو ازعلاج غم دل های پریشان چه خبر
حال بیچاره مسکین مریض ازچه قرار رنج بیکاریی اوضاع جوانان چه خبر
ازمقامات وزراندوزی وقصرهای بلند ازستمگاری سرمایه پرستان چه خبر
ازهمان قول وقراروهمه بازی بزرگ از تصامیم پس پرده و پنهان چه خبر
از دل پاک و شریفانه واز ساده دلان ازریا کاری ونیرنگ محیلان چه خبر
از شکیبایی و رفتار صمیمانه خلق زوضع خیمه نشینان وگدایان چه خبر
از حقوق بشر ، وحدت گفتار و عمل ازپی بهره کشی درحق انسان چه خبر
ازچپ وراست سیاسی وگروه بازیها بگواز جنبش کاریگر ودهقان چه خبر
از فضای همه گانی و و فاق ملی زسوی تاجک پشتون وهزاران چه خبر
از فرآوردهء فرهنگی و آثار و هنر ازعلوم و فن وگنجینه عرفان چه خبر
از کجا امن رفاه تا بکجا تآمین است ازفعالان شب وشحنه ودربان چه خبر
از طنین نفس و ناله جانکاه حزین از نوای نی واز شور نیستان چه خبر
از عیاران دلیر و جمع و جوش کابل از تما شای گل قرغه و پغمان چه خبر
از گل لاله و آتشکده ی لعل و عقیق مرغ پرسوخته زاوضاع گلستان چه خبر
از فراق وطن وفرقت یاران عزیز از شکیبایی دوستان وعزیزان چه خبر
ازفروپاشیءابرهای سیه مژده رسان تا ببینم که زخورشید بهاران چه خبر
عبدالو کیل کوچی
++++++++++++++++++++++++++
آزمون تاریخی
بر آن بدم که دلی شاد مان شود که نشد برآن بدم که وطن گلستان شودکه نشد
بر آن بدم که فر شته نجات آید باز میان ما و فلک نر دبان شود که نشد
بر آن بدم که پس ازسالهای آتش وخون دیار پیر دو باره جوان شود که نشد
بر آن بدم که درخت امید وصلح وصفا بفرق سوخته ی سایه بان شودکه نشد
بر آن بدم که درین بادیه بصورت جمع همه طلیعه یک کار وان شود که نشد
بر آن بدم که درین آز مون تاریخی کسی برنده ء این امتحان شود که نشد
بر آن بدم که فلان مدعی صدق وصفا براه راست و حقیقت روان شود که نشد
بر آن بدم که نبااشد زبا ن ها خاموش هر آنچه هست حقیقت بیان شود که نشد
بر آن بدم که نباشد تجا وز از خارج علی الخصوص زهمسا یگان شودکه نشد
بر آن بدم که بدون مداخلات وغرض معاونت به وطن را یگان شود که نشد
بر آن شدم که روم زین دیارتااین خاک به حرف ومعجزه جنت نشان شودکه نشد
بر آن شدم که درین ر ستخیز تاریخی همه سفینه یک آرمان شود که نشد
صبربی شمار
فصل خدایی را کی تواند شمار کرد یا کیست آنکه شکر یکی از هزار کرد
آن صابری صبورعجب صبربی شمار بر ظالم و ستمگر این روز گار کرد
آن قادری قد یر پیء قدر و قدرتش از شهروند شهر ، بسی شهریار کرد
آن زاهدی که از پی زهد ریای خویش غصب مقام و مرتبه و اقتدار کرد
آن سائلی که لقمه نانی زخود نداشت بانک ،قصور ،دفتر وموتر قطار کرد
آن عابد یکه تازه به قدرت رسیده بود خود راچگونه یک شبه سرمایدار کرد
آن عاجزی فرشته صفت در مقام زور طفل صغیر کوچه خود ر ا شکار کرد
آن مدعی اخوت وعدل وبر ادری در منصه عمل ستم بی شمار کرد
آن متقی که پرده تقوا دریده بود اکنون هوای مزرعه کو کنار کرد
آن استمی که بر سر بیچار گان گذشت کافرنکرد کان دو سه شب زنده دارکرد
آن هرچه کرد بر خود و از بهردیگران در زیر نام حضرت پرورد گار کرد
از حیله وفریب و تجاوز به جان خلق نی شرم خلق و ترس خدای جبار کرد
همکاسه و اقارب خود را ریس ساخت با این وسیله خدمت خویش و تبار کرد
بهر نجات جان خود ازروزبازخواست تهمت به جان عالم و سیا ستمدار کرد
ظلمی که نسبتش به حریفان بداده بود دروقت خویش همچو یکی برهزارکرد
از غارت و تجاوز از کار نا سزا وز هر قباحتی که نبود انتظار، کرد
سنگین دلی که درپی قدرت اسیرگشت عدل و برادری و اخو وت شعارکرد
آتش بزد به خرمن هستی مرد مان چشم وطن به استم خود اشکبار کرد
تر شد زمین به خون خلایق هزار بار تا نام خویش در همه جا اشتهار کرد
بر خون نشاند ملت هردم شهید را دشمن نکرد آنچه که او بیشمارکرد
بیخ وطن کشید وبه بیگا نگان بداد قا چاق سنگ وچوب به لیل ونهار کرد
بر آنسریکه باز دولت رایگان نشست آن از پیی معامله کی شر م وعار کرد
از وحشت ترور و تجاوز زملک غیر مردم به جبر از وطن خود فرار کرد
با این هوا و بد کنشی های روزگار بهر نجات مردم و میهن چه کار کرد
خوش آندمی که نظم عدالت بپا شود تا این لگام گسیختگی ر ا مهار کرد
با ا تحاد مردم آز دهء وطن امن و ثبات و صلح ورفاه بر قرار کرد
تا مردم از مصیبت و از غم رها شوند آنگاه به کار وکوشش خود افتخار کرد
خورشید همیشه گرم بتابد به میهنم با موج تازه حرمت فصل بهار کرد
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
استقلال وآزادی
خوش است عشق وطن در هوای آزادی
خوش است زیستن اندر فضای آ زادی
بروشنیء افق چون سپیده ء آفاق
بلند باد به میهن لوای آزادی
بکشوری که فضایش فروغ وتابان است
عروج بال گشاید همای آزادی
مباد چاک گریبان مردم آزاد
خجسته باد لقا و قبای آزادی
به پاسداری آن ملت بپا خاسته
خوشا کسیکه برزمد برای آزادی
به پای بیرق آزادگی دل و جان داد
شهید عشق وطن در ازای آزادی
همیشه زنده بود ماندگار وجاویدان
هر آنکه بهر وطن شد فدای آزادی
نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق وطن
اگرچه جان بدهد در بهای آزادی
خوشا دمی که سرود و ترانه بر خیزد
بگوش هموطنانم نوای آزادی
چه نعمتی بود آزادگی واستقلال
بلند باد به میهن صدای آزادی
عبدالوکیل کوچی