عبدالو کیل کوچی
موج پیشرو
سنگی به آب شر شره ای گفت در شنا کز بهر چیست میزنی سر را به سنگها
گفتا که شرط مهر وفا سر سپر دن است سرچیست پیش دوست که جان راکنم فدا
گر ذره ذره فاش شوم در مسیر عشق این پاره پاره باز بود باهم آشنا
ذوق وصال کوه وکمر طی نمودن است شوق جمال موج شفق تاز و با صفا
من عنصر حیاتم و پا کیزه گو هرم بهر نبات و نسل بشر همچو کیمیا
ریزم به خاروخاشه و گل ره کشم به باغ تا چوب خشک میوه برآرد کند نما
از قطره قطره ریزش من دانه سر زند از دانه دانه خوشه شود نغز و با نوا
گرد زمانه شویم و کانون رو شنم بر چشم هر پدیده ای استم چو تو تیا
هر خار وخا شه یی نتواند مرا زبون ابراست و باد ، موکب من پهنه یی هوا
از تفت مرده ریگ در اندیشه نیستم ثابت به قدر خویشم و تا روز منتها
تنها نیم چو قطره افسرده ، روی سنگ سیل سپاه قطره شوم روز مدعا
کاخ ستم شود نتوان صد راه من چون موج سیل برکنم اش تا فتد زپا
جر یان پر تحرکم و جاو دانه ام جاوید باد ! موج خرو شان و پیشوا
عشق
عشق پو ینده شود با تحقیق تا زند غو طه در آن بحر عمیق
نی غم ساحل و تو فان با شد نی هر اسی ز نهنگان باشد
سا لها در نظرش لحظه بود لحظه ها در اثرش سده شود
کو ه ها در گذرش ذره شود ذره ها ذروه ء هر قله شود
عشق از نیست ترا هست کند ملکو تی و زبر د ست کند
از پیی عشق درین دیرعریض فیلسوفی زقضا گشت مریض
رفت یک هم سبق دیر ینش به عیا دش به سر با لینش
سوی اودید بآن وضع که بود در حیا تش رمقی بیش نبود
خواجه پرسید مزاج و احوال پیر نشنید از او کرد سوال
که بگودرپس این قاعده کیست رمز این آمدن و رفتن چیست
گرچه من دانش وحاصل دارم حرف نا حل شده بر دل دارم
خواجه گفتا که ترانیست محال در چنین دم چه بودجای سوال
میروی از نظرم حیف که زود گفتنم برتودرین لحظه چه سود
رمقی فرصت گفتن داری لحظه ی بعد تو رفتن داری
درچنین لحظه وکوشش کردن یا که تحقیق و پژوهش کردن
پیر گفتا سفرم یا حضرم بهتر آنست که دانسته روم
در پی عشق شریفانه روم از جهان عاقل و فرزانه روم
خواجه تاپرده ازآن راز کشید پیر جان داد و به جانانه رسید
بهار
طنین فصل بهار است و بوستان خالیست هوای سرد زمستان به حال خود باقیست
به جنگ کهنه وهو داوری بکن بلبل غچی بگو که درین موج تازه حق با کیست
به ابر تیره بگو رخت برکشد زین جا بگو به باد بروبش که سرد و پو شا لیست
به جویبار بگو مست و پر خرو شان شو به باغ و سبزه و گل روکه وقت شادابیست
بزن ترانه هستی که بر دمد خورشید که فیض تابش آن زندگی و زیباییست
بپای سوسن ومیخک سرودعشق بخوان بکش پیاله نرگس که ار غوان ساقیست
به لاله گو مخور اندوه رهزنان چمن به بزم غنچه و گل طرح دیگر اندازیست
که جای زاغ وزغن نیست اندرین گلشن که باغ پهنه شاهینی و دلآ راییست
به خواب زندگی رفته سرگران تاکی به پای زنده دلان همچو مرد با ید زیست
اگر جهان همه سر سبز و نیلگون باشد شکو ه تر از همه زیبا نهال آزادیست
برغم این همه بویی بهار می آید از آن بهار که سازندگی و کاراییست
بدرس و بیل و قلم خاره میشود زیبا بهار نسل جوان مظهر دلآ راییست
عبدالو کیل کوچی