هنوز
بـر مــن اگر چــه که آزار تست هنوز
دل راۀ عشق گرفته ، طرفدارٔ تست هنوز
بنما لـُـقا ززوی کـرم بـاری دیگر هم !
بـنگر کـه دیــده تـشنۀ دیــدارٔ تست هنوز
یادش بخیر ز دورٔ خوش زیر صندلی
در پــا احـساس پــای حـنادارٔ تست هنوز
از کودکی ز بازی ای شادٔ"هری بری"
در گوش صدای خندۀ سرشارٔ تست هنوز
بتخانه شد مکان و مرا بت پرست لقب
کـفـرم گـنـاۀ حـسن کـناهـگارٔ تـست هنوز
خوابم بود حرام، هننوز دل حزین ز تو
در هست و بود من بسی آثـارٔ تست هنوز
نه با من است دگر زکسی داد و نه سُتد
لیکن سخن ز گرمی ای بازارٔ تست هنوز
با تست مرا ز کودکی اصرار به دوستی
بر من مگر بــه گـونۀ انــکارٔ تست هنوز
مــشکل بـود ز عــالم مــدهــوشی رفتنم
چـون در نگاه نگاۀ ســکربـارٔ تـست هنوز
"خارکش" نبود اگرچه که بخت ات در عاشقی
بــا عـشـق مـگـر فـتاده سـروکـار تست هنوز
زمستان2009
مشوره
در اول سر سپرده عاشق باش فرق انسان شود زاعمالش
جسته از مکر و حیله، صادق باش شیوۀ خوب و بد افعالش
تو اگر عاشقی در این دنیا با معیوبین همیش مدارا کن
در دلت مهر کس بود پیدا ؟ مهر شان را زدل به دل جاکن
در دل من همین امید است پس خاصتا" مهر به طفل معیوب دار
ترا هم دوست داشته باشد کس بر سر خود نشان و محبوب دار
عشق تو در دل کسی باشد که همین بهترین محبت تست
وصل تو منزل کسی باشد بهتر از بهترین عبادت تست
دررهت بگذرد زجان ودل باشوق خدمت والدین تراست واجب
ز دین و شهرت وجهان با شوق ادای حق و دَین تراست واجب
تو مگر بی وفا مباش هرگز بزرگان را تو احترام بگذار
به مطلب آشنا مباش هرگز گوش به حرف های شان تمام بگذار
همچنان دوست بدار تو اطفال را عیادت کن همیش مریضان را
این جمع ناتوان خورد سال را چندی از داشته ده فقیران را
هیچ مپنداری که ندانند هیچ حق همسایه کرد ادا باید
پس دیگرعقل و حق ندارند هیچ رسم دیرینه را بجا باید
اینها دانند بسا مسائل را هیچ خیانت به خاک خویش نکنی
صاحبان اند بسا خصائیل را عرضۀ خاک پاک خویش نکنی
گرچه کم هوش و پرت حواس باشند وطن ناموس تست ، وطن مادر
تا حد آخرین حساس باشند وطن از جنت برین بهتر
اولین حق بود حق طفلان بی غرض در پی رفاقت باش
در همه حال و در همه آوان در رفاقت تو در صداقت باش
هیچگاه دست مبر به طفلان تو گاه گاه آب بده گل و راغ را
تا نباشی بد تر ز حیوان تو یا یکی نخل و بوته و باغ را
زشت ترین است همین عمل در دهر خوب بود دشمن هم ترا باشد
بد تر از روز بد ترین محشر در پی مال و تن ترا باشد
درحیات هیچ مزن گهی طفلی تا مواظب به مال خویش باشی
یا مدار کردۀ روا مثلی با خبر تو ز حال خویش باشی
چونکه طفلان بسی ضعیف باشند قدری هم پول ترا نصیب خواهم
در شکستن بسی ظریف باشند راحت زنده گی قریب خواهم
فرق انسان مدار به رنگ وجود بس دیگر شاد و کامیاب باشی
یا به قوم ، دین یا طریق سجود باصحت دور از هر عذاب باشی
"خارکش"
ایکاش
به عشق ساختی مرا گریان ، تو هم گریان شوی ایکاش
به نارء غم مرا سـوزان ، تــو هــم سـوزان شوی ایکاش
دروغــیـن هــرادایت بــود ز بــاب عــاشقی بــا مـــن
همیش ساختی مرا نـادان ، تــو هــم نــادان شوی ایکاش
ای آزمــنـد انـتـخاب کــردی مــیان مــا ، تــو دنـیا را
به هیچ کردی مرا قربان ، تــو هـم قــربـان شوی ایکاش
تــو کـُشتی اعـتمادم را بــه نـفـس ای مــایۀ نــخــوت
بسی ساختی مرا پـسمان ، تــو هــم پـسمان شوی ایکاش
زخــودخــواهـی به من دیدی بـه چشم کم بسی دایم
ز شرم ساختی مرا پــژمان ، تو هم پـژمان شوی ایکاش
نـدیـدم از تـو ای سـنگدل بـجـز آزار و یــا تـحقـیـر
زجور ساختی مرا نــالان ، تــو هـم نــالان شوی ایکاش
بـه هـرجـا کـم زدی منرا تو گویی دشمن ام با تو ؟
ز کین ساختی مرا بی شان ، تو هم بی شان شوی ایکاش
رساندی باربار این حرف بگوش من که من هیچ ام
جهـان ساختی مرا ویران ، تــو هم ویــران شوی ایکاش
زمن صبروقرار بردی ، زپی خواب و توان بعدا"
خیال ساختی مــرا داغــان ، تــو هم داغــان شوی ایکاش
به نــازک بودنء جسمت ، بـه سنگین بـودنء قلبت
به خویش ساختی مرا حیران ، تو هم حیران شوی ایکاش
منم مدیونء تو "خارکش" که با نــغزء غزل هایت
دمی ساختی مرا شادمان ، تو هم شادمان شوی ایکاش
چندین سال قبل درStuttgart 2010