انجنیر حفیظ ا له حازم
شعری از انجنیر حفیظ ا له حازم
نیامدی
به گوشم زنگ دارد
صدای تو
و ناز حرف کوتاهت
که گفتی
باز میگردم
شبان تیره یی با بیشمارین لحظه هایش
با طلوع صبحگاه مردند
و صد ها روز روشن
در غروب داغ و خونین خفت
یادم است
آن لحظه
وقتی تو بمن گفتی
باز میگردم
بهار آمد
و دی رخت سفر بست
پرستو ها عزم دیگری کردند
نوی بلبل و قمری درون شاخساران مرد
و باغ افسرد
صدای خش خش برگ درختان زیر پاها
ساز مردن را به پا کردند
و بستررا بگستردند
نهال و شاخه ها خفتند
تو گفتی !
باز میگردم
غروب آمد
غروب تلخ
از یاس
نامرادی ها
رنج بیکرانت را
شبی در چشمه نور و زلال صبح خواهد شست
ولی افسوس
بهاران آمد و بگزشت
و دی عزم سفر کرد
درخت آرزو خشکید
و شاخ گل درون جویبار افسرد
نشاط و خنده ها مردند
تبسم قفل بر لب بست
و من اینک
اندیشه یی دارم
و بر میگردم
بیاد لحظه های سبز عمر خویش
و گوشم یاد تو دارد
و تو گفتی
باز میگردم !!!