سروده های تازه

 

بهمن دانشدوست

 

 

bahman.daneshdoost@gmail.com

 

چهاربیتی ها

 

گر به رویا ها نظر کردم ندیدم او را

کاندران کردار باشد قدر تار مو را

هم قاضی هم غازی چاکران رشوت اند

من نمیدانم کی دارد خلق نیکو را

 

گر به دانشگاه برفتم صفحۀ از سر کنم

افکار ناب را چون قصه ها از بر کنم

صفحه ها تاریک بودند قصه ها لهو و لعب

چشمه ها دارد دلم، چشمهایت تر کنم

 

گر شنیدم عاشقانه راز دل از عاشقان

راز های صادقانه ساز دل از صادقان

قلب ها در جوش بودند ناله ها از زیر لب

دختران و پسران شکوه ها کردند ادب

 

گر بپرسیدم جواب از پسران گله مند

تپ تپان قلبم گریست گریه کردند بی درنگ

پسران با وقار و فکر های همنوا

بوت هایت پوست سیر گردد نیابی مرد ننگ

 

گر نداری فکر دین و هم وطن
حرف مردی و سیاست را مزن
میشوی خار و ذلیل در روزگار
دف بدنامی و خجلت را مزن

 

اشک چشم ملتم خشکید از سوز و ستم
لنگ لنگان تا به کی با زاغ گیریم بودنه
این قلم خشکید، حرفش تا به فرش آسمان
فکر لنگ و مرکب لنگ، زاغ لنگ و بودنه

 

قلب کابل در تپش تا باز یابد همت افغانیت
مافیا و زورمندان شهر افغان را بس است
هر کِی خود بالدار داند در زمین مرد خیز
مور بالدار عاقبت گمنام میباید گریز

 

آن نگاه زار تو در آن همان آدینه روز

کرد تاج و تخت کرسی ام بسوز

من ندارم طاقت هجرت هنوز

تا نگیرم بوسه ات در نصف روز

 

ای خدای مهربان دادی تماماً را تمام
این چنین ذینت بران کی توانیم وصف آن
جمله عصیان پیشه ایم ای عظیم بردبار
رحم کن بر جان مان ای خالق کون و مکان
ده نجات از شر شیطان بندۀ خاکیت را
تا شود روح و روانش ارمغان و جاویدان

 

پند نامه – ۱۳۷۸ خورشیدی

 

ملاقات کسان را همت یاران بدان

عشق جانان را شراب شام بدان

 

در بهار لاله زار خوش نسیم

چرخش پروانه را چون عشق سرگردان بدان


قطره های اشک باران از جبین آسمان

بر زمین افتد همان را رحمت سلطان بدان


گر روی در آسمان چون حواریون پرپران

آخر این مستی ات را قلب گورستان بدان


چون که باشد برگ ریزان در خزان

آرمان گم کن همان را آخر انسان بدان


چون بدیدی کس فروخت خود را گران

از هزاران مرکب شیطان یکی را آن بدان


غیبت پیرک زنان و ظلم و شور در خانه ها

جمله عصیان است ای مخلوق مخلوقان بدان


شور و شوق دختران و مستی این پسران

در جوانی تحفه ای فردوس بر ایشان بدان


از همان روزی که دیدم طفل، پیر و هم جوان

جملگی را ناتوان از جهل این طلبان بدان

 


پند بهمن را چو شأن رستم داستان بدان

گر نمی دانی بدان چون که میدانی بخوان

 

پدر و مادر - ۱۳۸۰ خورشیدی

 

آنکه مرا پند میدهد شب تا سحر
یکی پدر دگر مادر بجانم است برابر

یکی گفتا بخوان این پند نیکو
دگر گفتا از این زیادتر بپرور

زیادم برد نعمات بهشتی
همینا گوهر بی پای و بی بر

نیابم هیچ متنی وصف این دو

زمین و آسمان کردم سر و بر

 

غنچۀ خاطر

 

سرود عشق دارم دل به دستان تو میماند

گُلی دارم شبی از دل به بوستان تو میماند

 

فراقم تا وصال آید گُلی دیگر نمی ماند

سرور عشق میباید شب دیگر نمی ماند

 

بیا جانم کجایی تو دلم را در قفس بنمان

شکوه تاجداران را دمی دیگر نمیماند

 

بده جانم دمی از دل برایم غنچۀ خاطر

شود روزی بجان آیی خَسی دیگر نمیماند

 

تحفۀ دروش - ۱۳۸۰ خورشیدی

 

روزی دیدم ماه گلگون در سحر
گل بدست و تاج بسر دست بر کمر

همچو آهوی ختن آنسوی در
کرد فریادم بیا جانم پسر

چون بکردم بر جمالش یک نظر
شد امید و آرزویم درد سر

گفت ندارم طاقت هجرت دیگر
عشق من آرمان من جانم بخر

گفتمش چیست آنکه تو خواهی سپهر
خواه ز بهمن تا کند ملک جهان زیر و زبر

گفت همانا تحفۀ درویش دهر
بر من دیوانه باشد مشت زر

گفتمش، صوت بلبل گنج قارون آب بحر
میدهم در کام تو ای نیک سیر

گفت بدیهم تا کنم آن سر به سر
دست به دست و لب به لب و بر به بر

صلح و آسایش

 

بهر آسایش بخواهیم از خدای بی نیاز
علم و دانش جهد و کوشش سرفراز

 

این قلم شاهد بود بر حال من
من همانم زاهد فرصت نواز


ما بخوانیم آن کلامت را بتاز
از سحر تا نصف روز دور و دراز


تو خدای این جهان و صلح و ساز

کی شود دَر های رحمت باز باز

 

و منالله توفیق

 

 


بالا
 
بازگشت