قیوم بشیر
با سپاس و امتنان بی پایان از دوست گرانقدرم نعمت الله جان پژمان که لطف نموده از قلب زادگاهم هرات باستان شاخه ی مریم را ارزانی فرمودند، اینک متقابلآ شعر مریم را تقدیم حضور آن گرانقدر می نمایم . به امید کامگاری مزید ایشان.
قیوم بشیر
ملبورن – استرالیا
13 سپتامبر 2009
مریم !
مریم ! رسید صبحی که شبنم بیاوری
روح سپیده را دما دم بیاوری
یک شاخه ای ز گلشن امید زندگی
برمن بدست گیری و کم کم بیاوری
از نقش کاینات که لطف خدا بود
تصویری از اصالت آدم بیاوری
مریم ! دلم شکسته و امید رفته است
وقتیست تا ترانه ای هردم بیاوری
ابر سیه سایه فگند بر دیار ما
باران رحمتی شده نم نم بیاوری
بگذشت عمر من صنما وقت آن رسید
تا شاخه ای شقایق و مریم بیاوری
مریم ! قرار نبود که اندر مزار من
اشکی روان ز دیده و ماتم بیاوری
دانی که زخم سینهء من ازکرانه هاست
خواهم ز هرطرف کمی مرهم بیاوری
با دست مهربانی گذاری به سینه ام
چند قطره ای زچشمه ی زم زم بیاوری
تنها شده « بشیر» به غربت سرای دل
لطفی نموده ، یک دل محرم بیاوری
دلم امشب چنان از جور آن دلدار می رنجد
که از جور ستمگر صید بی آزار می رنجد
به ناز و عشوه میگیرد نفس را ازمیان دل
چنان از عشوه و نازش دل افگار می رنجد
دلی دارم پریشان است نگار من نمی داند
که هنگام سخن گفتن به یک گفتار می رنجد
مگر رنگ محبت از رخ آن یار نمی خیزد
که هنگام سحرچون کوه آتشبار می رنجد
مگر این باغبان را مهر و الفت نا پدید گشته
که بلبل در گلستان از گل و گلزارمی رنجد
شب وصل است و جانانم به قصد آشنای خود
نمیداند که شب تاریک و یار بیدار می رنجد
به بزم می پرستان رفته یار من چه میخواهد
بشیرا غصه ها دارم که هر بیمار می رنجد
نگار من
غریب و آشنا و هم دل اغیار می رنجد
نمیداند که شب تاریک و مه روشن و یار بیدار
که اینسان در گلستان و بهار من چه میخواهد
که اینسان نا خود آگاه
غریب و بینوا تاکی ، دل اغیار می رنجد
شب وصل است و جانانم به قصد آشنای خود
بشیرا نکته ای گویم که حرف آشنائی ها
همان باشد که