قیوم بشیر
ملبورن – استرالیا
1 سپتامبر 2009
چشم سیاه
از پریشانی دل من همنوا گم کرده ام
در دیار غربتم چون سرپنا ه گم کرده ام
بلبل شوریده حالم باغبان حالم نگر
در میان لاله زاران همصدا گم کرده ام
چند می گرید دلم بر روزگار خویشتن
چون به فردوس برین راز بقأ گم کرده ام
شکوه گر دارم بدل از بحر بی پایان عشق
کشتی طوفانی ام من ناخدا گم کرده ام
نیست سودایم به جزء آوردن یکدل بدست
دل بدست آورده را من رهنما گم کرده ام
در طریقت راز دار مردم آزاده ام
درجمع آزاده گان من دست وپا گم کرده ام
کفر می باشد اگر گویم خدای من تویی
ای خدای عاشقان من آشنا گم کرده ام
از نگاهء چشم مستت لرزه ای افتد بدل
بیدرنگ گویم که من چشم سیاه گم کرده ام
می روی جانم به قربانت فدای رفتنت
ای گل نا مهربان ، من جای پا گم کرده ام
ناله ای دارم « بشیر» ازآهی سرد روزگار
در شب یلدای عمرم ماجرا گم کرده ام