بهار سعید
از: بهار سعید
خواهش
دختری با مفتیی شد در سخن
گفت دارم خواهشی از سوی زن
پند من دادی که زن پوشیده به
گیسویش در چادری پیچیده به
جامه ی بگشاده زیبای تنش
تا بپوشد پیچ و خم های تنش
ور نه هر مردی که افتد در هوس
آشکارا زن گنهکار است و بس
من ز پندت پارسایی می کنم
بر سرم چادر روایی می کنم
کی گذارم پای خود را دور تر
چون که از روز جزا دارم خبر
***
لیک مفتی! تا به مرد خوش نما
چشم من افتد شوم از خود رها
پنجه ها را تا به کاکل می برد
هوش من را دسته ی گل میبرد
در هوای گرم بازو های او
پیچ و تاب پیکر و بالای او
از تمنا ها شوم لرزیده پا
شاخه بیدی در روند باد ها
هم نگه بی اختیاری می کند
هم دلم بی بند و باری میکند
گر چه بس بنهفته ام این راز را
افت و خیز خویش و سوز و ساز را
وای ترسم بی خبر از خویشتن
در گنه افتد ز خواهش های من
بسکه چشمانم هوس چینش شود
می هراسم رخنه در دینش شود
او که بر پا کرده بر من ماجرا
گر که ترسی دارد از روز جزا
پس بگو ترک اتش سازی کند
خویشتن را پرده اندازی کند
« اتش » واژه ی پارسی میباشد که عرب ها آنرا معرب نموده و « عطش » ساخته اند
انگبین پارسی
پارسی مِهر من نشانه ی من
پارسی شور من ترانه ی من
لای لایی مادرم با تو
میکنم ناز، دخترم با تو
با تو شد کودکی من آغاز
تا بمیرم ترا نمایم ناز
تا که بشناختم جهانم را
از تو پَر میزنم روانم را
ز تو آموختن بیاموزم
ز تو اندوزه ها بیاندوزم
میسرایم چه بی هراس ترا
چه گنه گر نهم سپاس ترا؟
بی تو وخش و سرده ام میرد
گوییا کس مرا ز من گیرد
تو مه و مهر چلچراغ منی
کوه و دریا، بهار و باغ منی
پارسی انگبین خامه ی من
کند و شیرینیِ چکامه ی من
با تو هر چوبه ی قفس کندم
ای در آزاده گی پدآفندم
تو که هر جا کنار من هستی
همره و پاسدار من هستی
گر ترا ارج و پاس بگز ارم
نه گناهی نه آک پندارم
تا زبانم بود سروده ی من
هر زبان دگر ستوده ی من
ای ملامتگرم چه می تازی؟
کی برای دلم قفس سازی
عاشقم فاش، کودکانم را
میهن و مادر و زبانم را
« پدآفند » واژه ی پارسی « دفاع »
« کند » پارسی « قند »