خالد عـمر (اعـظمی)
خیا با نی
کودک (شوخ) به هر سو که دوید،
هیچ همبازی نیافت.
کودکان دگر از وی ،همگی دور شدند،
چونکه او،
طفل (خیابانی) بود.
پدر جانبازش
بهر آزادیی میهن جان داد،
یادش نیست.
آتـش راکـت و خـمپاره وبـم
خواهر و مادر او را کشتند،
هم یادش نیست.
او (خیابانی) شد.
هیچگه، دسـت مـروت به بـر او نرسید
هچکس، دست محبت به سر او نکشید،
این... یادش هسـت.
هرگز آرامش نیست،
دیدمش باز که، از کوچه دوید
پـیرهن پـاره و مـو ژولیـده
فکر کردم،
ز کسی یا ز چیزی ترسیده،
اشـک، از گـونۀ ترکـیدۀ او جـاری بود،
کس ندانست، که این ناله و یا زاری بود
همه هق هق میکرد،
میزد سـنگ.
گـویی میگـفت کـه،
« نفرین بر جنگ»
نفرین برجنگ.