عبدالغفور امینی

 

تحفه ی گران

 

چون بهترین و بیش بها بود ما درم

از بهر من فرشته لقا بود ما درم

هم راز زند ه گی به من آ مو خت روزوشب

هم دستگیر و را هنما بود ما درم

تا نیمه شب نخفت مرا گر ملول دید

چون یک طبیب دست شِفا بود ما درم

گرمی و روشنی به شب و روز دا شتم

خورشید و ما هتا ب نما بود ما درم

با لا ی  لا یِ مهرو محبت به بسترم

در گو ش من چه نغمه سرا بود ما درم

قلبش برای ما چو به هر لحظه می تپید

حامی برای ما همه جا بود ما درم

برخود که فکر هیچ نمیکرد لحظه ی

لیکن به ما چو پُشت و پنا ه بود ما درم

ما را به زیر با ل نو ا زش همیشه دا شت

معما رِ آ شیا نه ی ما بود ما درم

بود ش اگر چه بیش غم و رنج روزگا ر

خندا ن به روی ما همه جا بود ما درم

او بود مهرو گرمی و ا حسا س و عا طفه

بحرِ اُمید و مهرو وفا بود مادرم

از بهر حفظ ما به خداوند کا ر سا ز

هر صبح و شا م دستِ دُ عا بود ما درم

دست نوا زشش به سرم بود هر دمی

زا نرو به من همیشه شِفا بود ما درم

نی در د دا شتیم به کنا رش نه رنج و غم

بر درد ما همیشه دوا بود ما درم

اند ر محیط خا نه و فا میل و د و ستا ن

خوا ها ن همیشه صلح و صفا بود ما در م

او پندِ ما بدا د همه بر صِد ق و را ستی

آ مو زگار خوب به ما بود ما درم

آ مو ختیم مهر و وفا راهمه از او

چون آ یتی زلطف و صفا بود ما درم

روزش به ما خُجسته ترین روزِ زند گیست

یک تُحفه ی گرا ن خدا بو د ما درم

 

مارس 2009

 

 

درخت صلح

 

وطن ترا چو تنِ خویش دوست دا رم من

به شا د گشتنت عمریست انتظا رم من

برای حفظ تو جا نم کنم فـــد ا لیــکن

به دست دشمنت هرگز نمی گــــذ ا رم من

ز یا د وعــده و پیما ن نمی برم هرگز

همیشه بسته به این قو ل و این قرا رم من

اگر چه عــد ه ی نو کر به اجنبی شد ه اند

کــنند کو ششِ ضَعفت ، نمی گـــذا رم من

به این و آ ن و به بیگا نه و به اهریمن

نمی دهم همه ی عمر ا ختیا رم من

به ذره ذره ی خا ک تو عشق می ورزم

بِه از تو دورجهان را نمی شما رم من

جهان زغیرت ا جــداد من بود آ گــــا ه

به جای ما نده از آن تخم و آ ن تبا رم من

شود چو لحظه ی زیبا ترینِ زند ه گی ام

اگر به خا ک قشنگت قــــدم گــــذ ارم من

به دشت و دره و صحرا و کوهسا ر وطن

درخت صلح و گلِ دوستی بکا رم من

اگر چه جورو ستم بیش در حق تو شد ه

ولی به صلح و صفا یت امید وا رم من

چو سیل اشکِ امینی شود زدید ه روا ن

گهی که نا م تو را برزبا ن بیا رم من

جنوری 2010 سوید ن

 

 

ســــــلام

 

بر میهن ستم زده و نا مور سلا م

بر خلق بی وطن شد ه و در بد ر سلا م

بر آ سما ن نیلی و در یا ی پُر خروش

برد شت ها و در ه و کو ه و کمر سلام

بر ملت غیور و بلا دید ه ی وطن

برنا م آ نکه با شد از آ ن بو م وبر سلا م

برمرد مم که زیسته با آ برو همیش

هستیم ما به نا م وشا ن مفتخر سلا م

آ نکو جها د کرده به حق از برای حق

گویم براش در حَضرو در سفر سلام

بر پشتو ودری که به حق چون برا در اند

یکجا به هم شوند چو شیرو شکر سلام

برحا ل زا ر خیمه نشینا ن پایتخت

هر لحظه شا هد ند به مرگ پسر سلام

برآنکه دور سُفره ی خا لی نشسته اند

جُز چای تلخ هیچ ند ا رد شکر سلا م

برآ نکه هیچ خوردنیی هم نبا شد ش

چیز دیگر به جز غم و خون جگر سلا م

برمردما ن سا ده وخوشبا ور وطن

دا یم فریب خورده ازین رهگذر سلا م

بر کتله ی ضعیف که زن بود نش گنا ه ست

زانروست زیربا رستم بیشتر سلا م

برما دران که آ یتی از مهرو دوستیست

با رنج و غم عجین شد ه با ردیگر سلا م

براهل کسب و کا ر به میهن هرانچه است

برزارع و مهند س و برکا رگر سلام

بر شا عر و اد یب و سخنور که هر کجا ست

برعا لم و مُرَبی و ا هل نظر سلام

نفرین به عا ملا ن بد اندیش ظلم و زور

برمردم ستمکش بی زور و زر سلا م

مارس2009

 

 

 


بالا
 
بازگشت