وحید
ادا
شام و پگاۀ غربت
شام و پگاۀ غربت فرقی بهم ندارد آب ار زسر گذر کرد بسیار و
کم ندارد
دل از وطن بریدن در زنده گی محال ست تا برهمن نمیرد دست از صنم
ندارد
در معرضی که هرسو تلفیق خاک وخون ست از جنس خاره باشد چشمی که نم ندارد
نسل جوان میهن حرمت گزار علم ست شیخان بی خرد را کس محترم
ندارد
جز در پی حقیقت این خامه ره نپوید کذب و فسانه ربطی با این
قلم ندارد
از بس که ناتوانم در زیر بار غربت دیگر دل ضعیفم تاب
ستم ندارد
رباعی ای از عبدالاحمد ادا :
فریاد که فریاد رسی نیست مرا دور از خودم و همنفسی نیست مرا
از یار و د یارم نرسد هیچ خبر آواره ام و هیچ کسی نیست مرا
بحر پریشا نی
از بس که پریشانم زین بی سرو سامانی گم کردۀ پا یا بم در
بحر پریشا نی
از لطف خدا عمریست د مسا ز دلم گشته غم های شبا نروزی وین د
یدۀ بارانی
عالم همه خو کرده با فتنه و با نفرت ای دل سبق الفت بیهوده
چه می خوانی
از یمن نفاق ما وین قوم ستیزی ها صد سال بجا ماند
خونریزی و ویرانی
در سیرت شیخ ما چیزی نتوان د یدن جز حرص زر اندوزی جز آز تن
آسا نی
ای خواجه که بر ریشت خون می چکد از نیشت هم کاسۀ خفاشان هم پیشۀ شیطا
نی
با خلق تو ای خالق د یدی که چه ها کردند دیو و دد پنجابی
اعراب بیابا نی
خیل حادثات
زین خیل حادثات ندانم کجا روم کو مامنی که بیرون ازین ماجرا روم
پندی اگر نیوشم ازین واعظ دغا یعنی به پای خویش به کام بلا روم
ای مدعی به صومعه دیگر مخوان مرا جایی که دل به خون بنشیند چرا روم
باشم به پیش مام وطن تا ابد خجل گر یک قدم کناره ز راۀ وفا روم
گریم به حال خود که پی ساحل مراد در بحر پر تلاطم بی انتها روم
خواهم اگر ز خصم وطن عهد صلح و خیر چون بره پیش گرگ به عین رضا روم
در هر کرانه خصمی نشسته به کین من بهر دوای این دل خونین کجا روم
وحید ادا : خیل حادثات
و رباعی ای از عبدالاحمد ادا :
مردی به سوی خانۀ همسایه د وید با بینی خم گشته و با موی سپید
زانجا چو برون گشت نیاورد به یاد کانجا به که بر خورد چه گفت و چه شنید
++++++++++++++++++++++++++++++++++++
غربت
از بس به غم غربت میسوزم و میسازم هر دغدغۀ دل را با صد گله
آغازم
سرگشته و آواره از خدعۀ شیطانم گمگشته و بیچاره از فتنۀ
غما زم
با نرخ خزف سنجند
یاقوت سرشک من نشنیده بیا نگارند فریاد فلکتازم
خون ملت ما چون در گردن شیخ ماست پیوسته ز اعمالش من پرده براندازم
پنجابی که آتش زد در باغ و سرای من روزی برسد کآ تش در مآمنش اندازم
صد سال بجا ماند بیداد ضحاک اینجا چون کاوه مگر دامن بر نیزه
برافرازم
++++++++++++++++++++++++++++++++
دل داغدار
باز چه آمدت بسر ای دل داغدار من در تعب از غم منی یا ز غم
دیار من
زین همه رنج بیکران بسکه ملولم از جهان خون چکد از دو دیده ام بیرون از
اختیار من
{ آه سپند حسرتم گرمی مجمری ندید سوختنم همان بجاست ناله نکرد کار
من }
از اثر هجوم دیوان پلید و خیره سر گلخن و شوره زار شد گلشن و
سبزه زار من
هموطنم حذر نما از ضرر نفاق قوم خصم تو دشمن من و ننگ تو است عار
من
نازو اناست مادرم خاک درش بسر برم مسجدی افسر سرم این بود اعتبار
من
رنگ تو و تبار من سد رۀ سعادت ست کاش که از میان رود رنگ تو و تبار
من
خیز که حزب متحد رمز بهم رسیدن ست تشنۀ آب روی تست دانۀ انتظار من
شیخ ستم شعار ما هر قدمی که می نهد بدرقۀ رهش شود طعنه و انزجار من
وحید ادا
بالا
بازگشت