خوشه چین
قسمت دوم:
لقمان حکیم
لقمان حکیم را گفتند ادب ازکی آموختی؟ گفت که ازبی ادبان
هرچه که ازایشان درنظرم نا پسند آمد ازان احتراز کردم.
به رضای حکیم و توانا:
قاصد پشت دروازه استاده است لبخند میزند
با مشت کوبنده به در یکی نه، ده چند میزند
گفت عزیزان پیام خوبی آورده ام به شمــــا
آن حرفها ی را که رفقای هدفمند میــــزند
دروازۀ ماقفل، کلیــــدآن دست جبـــــهۀ ما
انسانیت مرا بتـــــوانسان پیــــوند میــــزند
محبت ها حـــــرکتهای نهفتــــه دارد دردل
گوش کن میان سینۀ ما دُک،دُک چندصد میزند
« خوشه چین»
پیش طبیب چه میروی نزد سرگذشت برو، اقراربکن ازجهان بینی هضم نا شدۀ که تورا ازاصلت برید. آهنگی که آن جهان بینی داشت برخلاف آن به رقص آمدی،برای تو فورمول داده بود تحلیل مشخص ازاوضاع مشخص. وتا به هنوز بعضیها به مفهومش پی نبرده اند. خودش عبرت است برای بازنگری وتربیت مجدد.هدفم ازرسالت مندان شریف کشورمن است.چهارده سال مبارزۀ لنگ لنگان،با امکانات ضعیف اما با مورال عالی به گونۀ نوزاد، مراحل دست وپایک زدن و لوط خوردن وپلوط خوردن، چهارغاوک رفتن،به زندان رفتن شکنجه دیدن با لآخره قامت بلند کردن،تازه جوان خون گرم ازکورۀ تجربه چیزی را نیاموخته،ناخواسته غرق درگرداب بلا شدی((جنگ سرد)) طوفان حادثه آمدتورا ازبحر(( توده های مردم)) به ساحل انداخت. یعنی که مدت چهارده سال پرورش طفل خام قبل ازوقت تولد یافته((حاکمیت کودتا ی نظامی)) بدوش توسپرده شد. سرانجام طفل مردووطیفۀ تو به پایان رسید. این نوشتۀ قصیربه مانند یک جلد کتاب ضخیم 1000 صفحۀ تورا درسطح یک انسان رسالت منددرجامعه معرفی میدارد که همه اتفاقات ورویداد های را که تا به اینجا رسیده است به نسل نوبگویی وآگاه بسازی،ازبازیهای کلاه ویا کلاه بازی ها وکلاه برداریهاکه به زورویا باهیله وفریب برسرنسل گذشته ونسلهای کنونی مانده شده است.با خبر بسازی.چراغ است که خبرگان روشن میسازند. وبی خبران با استفاده ازین روشنایی جان سالم به درمی برند.
برای خوشه چین گفتند که درمورد عیاران بسیار چیزها مینویسی چرا چهرۀ سرخ تان را بیرون نمی کشید. مردم درانتظار چنین یک روزی است.
خوشه چین جواب گفت:همین اکنون من ازطریق نوشته های خود با تمام عالم حرف میزنم تا مردم مراورفقای مرا بدانند.میگویم که هنوز مراحل تخم پاشی درزمین وترآماده به نشوونمای مزرعۀ دوستی انسانیت ختم نشده است. کاری که کودتای هفت ثوردرختش برگ سبزنا کشیده گل سرخ داد، وبرگ سبزهشت ثور،گل سرخ را تکاند. ودرخت ترکیب ازهفت وهشت به خارزقوم مبدل گشت.
بعد از تخم پاشی مراحل حفظ ونگه داشت ازپرنده های دانه خوروزمان آبیاری راه درازی درپیش است قبل ازبرداشت حاصل برای ملت وعدۀ سرخرمن دادن گناه کبیره است.
عیاران وطن دوستی وانسان دوستی را پیشه کرده اند اما اجاره نگرفته اند رسالت مندان دیگری هم وجود دارد که آنهارا تشویق مینمایند .حرفهای غیرمسئولانه نمی زنند.گامهای عجولانه برنمیدارند،نان را به زور به دهن کسی نمیدهند، نان خوردن را یاد میدهند. به عوض کسی حرف نمی زنند، حرف زدن را یاد میدهندتاکه حرف خودرا خود بزنند.نمی گویند به دنبال ما بیایید که ما خوب هستیم دیگران بد. میگویند که همه خوب میباشند با این تفاوت که کی خوب فکر می کند؟ کی خوب می نویسد؟ کی خوب میداند؟ وکی خوب میگوید؟ وکی خوب عمل می کند؟. اگر یگان انتقاد می کنند حق با آنها است چرا که یگان نفر درزمان ماموریتشان یگان کارهای خرابی انجام داده اند، به مانند گوسفندان، دنبه شورانده کج وج راه میروند،بع میزنند ((ریاست، وزارت،وکالت))علف مفت می طلبند. خبر ندارند که غیر مستقیم ازگرگ خون آشنام طلب روزی مینما یند.کسانیکه این روزی را میدهند به امید گوشت لاندی میدهند.
صاحب قلم را بدین عقیده است که این همه فرازونشیب حوادث وماجراهای سیاسی افغا نستان حاصل برخورد تمامی جریا نات سیاسی واقتصادی متضاد جهانی بوده وتأثیر خیلی تخریبی داشته است به هیج وجه ریشۀ خود آگاهی ازمنبع ملی آبیاری نگردیده است. ازین خاطر است کشوردرگرداب سیاستهای تعرضی گیر افتاده است. بیایید که جهالت هارا پاما ل نموده دست به دامان روشنگران دراز نماییم که نسل های بعد دچار دنیای جهالت نگردند. روشن فکران وروشن گران عزیز کشورم هرقدرکه صفحات تاریخ کشورم را ورق زدم، به جزازمرگ کشتن قتل وقتال ویرانی، دربدری،وحشت تحت عنوان خدمت به انسان، ود فاع برحق ازمفاهیم حقیقی اسلام چیزی دیگری درذهن انسان برجسته نمیشود. بدین لحاظ علاقه مندی وجود دارد این نوشته را بخوانید،«روشنگري چيست؟»: مقالۀ تاريخساز امانوئل کانت ترجمهی همايون فولادپور.
خوشه چین سرود:
باغبان شکایت گرشده است
درخت پرمیوه را سنگ می خورد
کاوۀ آهنگر گفت
فولاد افتاده برزمین رازنگ می خورد
جنگل بان را مزمت کردند.
آهویت فراری شده است ازدست پلنگ
بیراهه را کنار ساحل نهنگ می خورد.
لقمان حکیم گفت هوشدارباش که
مافیا((پشتون،تاجک،ازبک وهزاره))
باهم کنارآمده اند
نسل تورا، توده های اصل تورا
ازریشه جنگ میخورد.
اگر انسانی گفت فریدون مشیری
تفنگت را زمین بگذار...
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیانکن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز از مهر تو،
تو ای با دوستی دشمن!
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که میخوانی مرا،
بنشین برادر وار
تفنگت را زمین
بگذار،
تفنگت را زمین بگذار تا ازجسم تو
این دیو انسانکُش برون آید.
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه، غفلت،
این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟
گرفتم در همه
احوال حقگویی و حقجویی...
و حق با توست
ولی حق را ــ برادر جان ــ
بهزور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...
اگراین بارشد وجدان خواب
آلودهات بیدار
تفنگت را زمین بگذار،
روشنگری چيست؟
امانوئل کانت
ترجمهی همايون فولادپور
روشنگری همانا به درآمدن انسان است ازحالت کودکیای که گناهش به گردن خود اوست. کودکی [Unmϋndigkeit (minorité)] يعنی ناتوانی ازبه کارگرفتن فهم [Verstand (entendement)]خودبدون راهنمايی ديگران واگرعلت اين کودکی نه فقدان فهم،که نبودعزم وشجاعت دربه کارگيری فهم خود بدون راهنمايی ديگران باشد، گناه آن به گردن خود انسان است.شعارروشنگری اين است:Sapere aude!،جسارت آن را داشته باش که فهم خودرا به کارگيری!اين که بخش بدين بزرگی ازانسانها،با آن که ديريست طبيعت آنان را به بلوغ طبيعی رسانده[۱] [naturaliter maiorennes]،بازبه دلخواه تا دم مرگ کودک میمانند و ديگران چنين به سادگی خودرا سرپرست ايشان میکنند، علتی جزکاهلی وبزدلی ندارد. راستی که کودک بودن چه آسان است! اگرکتابی داشته باشم که جای فهمم را بگيرد ومرشدی که کاروجدانم را انجام دهد و پزشکی که خوراک مناسبی برايم معين کند و ...، ديگر لازم نيست خودرا به زحمت بيندازم.همين که بتوانم پولی بدهم ديگر نيازی به انديشيدن ندارم؛ ديگرانی هستند که اين کارکسالتباررا به جايم انجام دهند. آنان که ازسرخيرخواهی رنج سرپرستی کسان را برخودهموارکردهاند چنان میکنند که بيشينهی انسانها (وازآن ميان جنس زن به تمامی) گام زدن درراه بلوغ را که به خودی خود دشواراست سخت خطرناک نيزمیانگارند.اين سرپرستان نخست رمهی رام خودرا تهیمغز میکنند وخاطرشان آسوده میشود که اين موجودات بیآزار جرأت آن را ندارند که گامی ازچراگاهی که درآن زندانیاند فراترروند، آنگاه به ايشان گوشزد میکنند که تنها رفتن چه خطرها دارد! البته اين خطرها چندان هم بزرگ نيستند، چراکه [نوپايان] باچند بارافتادن سرانجام پا بازمیکنند؛ اما چشمانداز چنين حادثهای انسان را میترساند وچه بسا انديشهی هرآزمون تازه را پس بزند.ازين روبرای بسياری کسان دشوار است که به تنهايی ازحالت کودکیای که کمابيش برايشان طبيعی شده است به درآيند.آنان حتی به اين حالت دلبستگی دارند و به راستی از به کاربستن فهم خود ناتوانند، چرا که هرگز مجال چنين کاری به ايشان داده نشده است. قاعدهها و فرمولها، اين ابزارهای مکانيکی استفاده، يا بهتر است بگوييم سوء استفادهی خردمندانه[۲] از استعدادهای طبيعی، زنجيری[۳] است که کودکی را هميشگی میکند. و حتی آن که خود را از بند کودکی برهاند نيز باز از سر گودالی کوچک نمیتواند پريد مگربا پای لرزان، چرا که به چنين آزادی رفتاری خونکرده است. چنين است که تنها شمار ناچيزی توانستهاند باکارجان[۴] خودرا ازبند کودکی برهانند وباپای استوارپيش روند.درعوض اين که عامه[Publicum] ذهن خودراروشن کند شدنی است؛ وآنجا که عامه ازآزادی برخوردارباشد،روشنگری کمابيش ناگزيرمیشود.چراکه همواره، درميان سرپرستان جاافتادهی توده نيز آزادانديشانی[۵] يافت میشوند که چون خويشتن را از يوغ کودکی رهانيدند، در پيرا مونشان روحی میپراکنند که ارزيابی خردمندانهی ارزش هر انسان و گرايش ذاتی او به آزادانديشی را ممکن میکند. با اين همه اين نکته را نيز نبايد از ياد برد که ای بسا تحريک برخی از سرپرستان ناتوان از رسيدن به روشنگری موجب شود تا همان تودهای که آنان [سرپرستان آزادانديش] چنين يوغی بر گردنش گذاشتهاند اينک خود ايشان را ناگزير کند تا در بند کودکی بمانند. آری! خو دادن به پيشداوری سخت زيانبار است، چرا که سرانجام گريبانگير همان کسانی میشود که خود يا پيشينيانشان آن را دامن زدهاند. از اين رو، عامه نمیتواند به روشنگری برسد مگر با انقلاب. انقلاب شايد بتواند به خودکامگی فردی و سرکوبگری سودپرستانه يا خودکامه پايان دهد، اما هرگز نمیتواند شيوهی انديشيدن را چنان که بايد اصلاح کند؛ برعکس، به جای پيشداوریهای کهنه رشتهای از پيشداوریهای تازه در گردن تودههای انديشهباخته میافکند. باری، برای اينگونه روشنگری هيچ چيز چندان ضروری نيست که آزادی، آن هم بیزيانترين آزادیها، يعنی آزادی آشکار به کار بستن خرد [Vernunft (Raison)] خويش در تمامی زمينهها. اما حالی از هرسو اين بانگ به گوشم میرسد: «خرد مورزيد!»[۶] لشکری میگويد: «خرد مورزيد! سرگرم مشقتان باشيد!» مأمور دريافت ماليات میگويد: «خرد مورزيد! مالياتتان را بپردازيد!» کشيش میگويد: «خرد مورزيد! ايمان داشته باشيد!» (تنها يک خداوندگار در جهان هست که میگويد: «خرد ورزيد، هرچه میخواهيد و دربارهی هرچه میخواهيد، اما فرمانبردار باشيد!»[۷]) در همهی اين موردها آزادی محدود میشود. اما کدام محدوديتی جلوی روشنگری را میگيرد و کدام نمیگيرد بل برای آن سودمند نيز هست؟ پاسخ من اين است: هرکس بايد همواره در به کار بستن خرد خويش به گونهای عمومی آزاد باشد و تنها اين [شيوهی به کار گرفتن خرد] است که میتواند روشنگری را در ميان انسانها به پيش برد؛ اما به کار بستن خصوصی خرد اغلب میتواند سخت محدود شود، بی آن که [اين امر] به پيشرفت روشنگری آسيب چندانی برساند. مقصود من از به کار بستن عمومی خرد استفادهای است که هرکس، در مقام دانشمند [Gelehrter]، در برابر تودهی کتابخوان از خرد خود میکند. به کار بستن خصوصی خرد، از ديدگاه من استفادهای است که هرکسی حق دارد در سمت مدنی يا اداریای که به او وانهادهاند، از خرد خود بکند.[۸] اما برای بسياری از کارها، که به منافع همگانی مربوط میشود، ساز و کار (مکانيسم) ويژهای ضروری است؛ ساز و کاری که به موجب آن برخی از اعضای جامعهی مدنی جهانی موظف باشند فقط کُنشپذيرانه [Passiv] رفتار کنند تا حکومت ايشان را بر بنياد يک همرائی ساختگی[۹] به سوی غايتهای همگانی رهنمون شود، يا دست کم ايشان را از نابود کردن اين غايتها باز دارد. روشن است که اينجا ديگر جای خرد ورزيدن نيست، بل بايد فرمان برد. اما اين مهرهی ماشين، تا آنجا که خود را هم عضو جامعه میشمارد و هم حتی عضو جامعهی مدنی جهانی، و نيز در مقام دانشمندی که از راه نوشتار با «عامه» در معنای دقيق کلمه سخن میگويد، البته می تواند خرد بورزد بی آن که در اين ميان به اموری که به بخشی از وجود او، در مقام عضو کُنشپذير، وانهادهاند آسيبی برسد. چرا که سخت خطرناک خواهد بود اگر لشکریای که از فرماندهانش فرمانی میگيرد، در حال خدمت در انديشهی بهنگامی يا سودمندی آن [فرمان] باشد؛ او بايد به فرمان گردن نهد. اما اگر در مقام دانشمند دربارهی کم و کاستیهای ارتش سخنانی داشته باشد نبايد او را بازداشت از اين که سخنان خود را با عامه[۱۰] در ميان نهد تا دربارهی آن داوری کنند. شهروند نمیتواند از پرداخت مالياتهايی که برايش مقرر شده سر باز زند؛ و حتی خُردهگيری گستاخانهی او از اين مالياتها به هنگام پرداخت میتواند آشوبگری (که ای بسا به نافرمانی همگانی بينجامد) شمرده شود و کيفر داده شود. اما همان کس اگر در مقام دانشمند انديشههای خود را دربارهی ناروا يا حتی بيدادگرانه بودن چنين مالياتبندیای بهگونهای عمومی عنوان کند، وظيفهی شهروندی خود را زير پا ننهاده است. و نيز، هر کشيشی وظيفه دارد برای طلبهها [Katechismusschϋler (catéchumène)] و مردم حوزهی کليسايیاش بر بنياد اصول مذهب[۱۱] آن کليسايی وعظ کند که خود در خدمت آن است؛ چرا که با اين شرط به کار گماشته شده است. اما در مقام دانشمند، آزادی تمام و حتی وظيفه دارد که تمامی انديشههای سنجيده و نيکخواهانهی خود را دربارهی نادرستیهای اين اصول و نيز پيشنهادهای خود را برای بهسازی امور دين و کليسا با همگان در ميان نهد. و از اين بابت کمترين سرزنشی بر وجدان او روا نيست؛ چون در زمينهی آنچه به حکم سمتش، يعنی در مقام نمايندهی کليسا، میگويد، دستش بسته است و نمیتواند در آن باره بر بنياد انديشههای خود آموزش دهد، بل وظيفه دارد که آن را طبق دستور و به نام کس ديگری بياموزاند. او میگويد: کليسای ما چنين و چنان میآموزاند و دليلهايش هم اينهاست. سپس برای مردم حوزهی کليسايیاش تمامی امتيازهای عملی احکامی را برمیشمارد که ای بسا خود با اعتقاد کامل نپذيرد؛ با اين همه میتواند آموزش آنها را به گردن بگيرد، چرا که محال نيست که در آنها حقيقتی نهفته باشد و به هر صورت در آنها کمترين چيزی يافت نمیشود که با باطن دين متناقض باشد. چه، اگر [کشيش] گمان وجود چنين تناقضی را میبرد، ديگر نمیتوانست کار خود را از روی وجدان انجام دهد و بايد از آن چشم میپوشيد. بنابراين، استفادهای که کشيش محل در جمع مؤمنان حوزهاش از خرد خود میکند جز يک استفادهی خصوصی نيست، چه اين گردهمايی، هرقدر هم که بزرگ باشد، باز يک گردهمايی خانوادگی به شمار میآيد؛ به اين اعتبار، او در مقام کشيش آزاد نيست و نبايد هم باشد، چرا که وظيفهای را انجام میدهد که ديگری بر عهدهی او نهاده است. در عوض، در مقام دانشمندی که از راه نوشتار به عامه در معنای دقيق کلمه، يعنی به جهان روی میکند ([به بيان ديگر] در مقام کشيش [اما] در به کار بستن عمومی خردش) از آزادی نامحدودی بهرهمند است تا از خرد خويش سود جويد و به نام خود سخن گويد[۱۲]، چرا که، گفتن اين که سرپرستان مردم (در امور معنوی) بايد خود نيز کودک باشند، دعوی نابخردانهايست که به ابدی شدن نابخردیها میانجامد.اما آيا يک جمعيت روحانی، برای نمونه يک مجمع کليسايی يا (آنچنان که هندیها میگويند) يک «طبقه»ی محترم نمیتواند تک تک اعضايش را به قيد سوگند به محترم شمردن يک اصل ثابت پایبند کند تا به اين ترتيب هريک از اعضا و، به ميانجی آنان، مردم را در قيمومت [Obervormundschaft (Tutelle)] هميشگی خود نگاه دارد و حتی اين قيمومت را ابدی کند؟ من میگويم که چنين کاری محال است. قراردادی که بسته شود تا برای هميشه نوع بشر را از هر روشنايی تازه محروم کند، صاف و ساده باطل است، حتی اگر از سوی برترين قدرت [سياسی] يا نهادهای قانونگذاری يا در رسمیترين پيمانهای صلح تصويب شده باشد. هيچ دورهای نمیتواند اتحادی باشد تا دامنهی شناختهايش (و بهويژه شناختهايی بدين اهميت) را بگسترد، آنها را از نادرستیها بپيرايد و، در يک کلام، در راه روشنگری پيش رود. اين کار جنايتی خواهد بود برضد طبيعت انسان، که غرض وجودی[۱۳] اش درست در همين پيشرفت است. بنابراين آيندگان يکسره حق دارند که چنين تصميمی را نامشروع و گناه بشمارند و رد کنند. سنجهی [Probirstein (critère)] هرآنچه که بتواند برای مردمی به صورت قانون مقرر شود اين پرسش است که آيا اين مردم خود میتوانند چنين قانونی برای خود وضع کنند؟ البته چنين چيزی میتواند برای دورانی معين و کوتاه — گويی در انتظار قانونی بهتر — و به منظور برپا داشتن نظم ويژهای شدنی باشد. در اين دوران به هر شهروند، و بهويژه به هر کشيش آزادی داده میشود تا در مقام دانشمند نظر خود را دربارهی کاستیهای نهاد کنونی به گونهای عمومی، يعنی از راه نوشتار باز گويد؛ اما نظم مستقر همچنان محترم شمرده میشود، تا روزی که شناخت [Einsicht] ماهيت اين چيزها چندان پيش رفته و تأييد شده باشد که بتوان با منظم کردن (اگر نه همهی انديشهها)، [دست کم] تمامی انديشههايی که در آن [شناخت] دخيل بودهاند، طرحی به پيشگاه شهريار عرضه داشت تا آن کشيشنشينهايی را در پناه بگيرد که بر بنياد تصوری که خود از شناخت بهتر دارند، توافق کردهاند تا در نهاد دينی دگرگونیهايی راه دهند، بدون آن که برای کشيشنشينهای خواهان پایبندی به سنت دشواریای بيافرينند. اما آنچه از بنياد ممنوع است همانا توافق بر سر يک اساسنامهی دينی [Religionsverfassung (Constitution religieuse)] پايدار است که هيچ کس، گيرم فقط برای دورهای برابر با عمر يک انسان، نتواند آشکارا در آن ترديدی راه دهد، و از اين راه [يعنی از راه اين توافق] نابود کردن يک دوران از پيشرفت بشريت به سوی بهبود با سترون و در نتيجه زيانمند کردن آن [دوران] برای آيندگان. فرد میتواند برای شخص خود، و تازه آن هم فقط برای مدتی، روشنگری آنچه را که بايد بداند به عقب بيندازد؛ اما يکسره چشم پوشيدن از آن، حتی اگر فقط برای خودش باشد، تجاوز به حقوق مقدس بشريت و پايمال کردن آنهاست، تا چه رسد به آن که برای آيندگان باشد. اما تصميمی را که مردم خود نيز اجازه ندارند برای خود بگيرند، شهريار به هيچ روی نمیتواند برای ايشان بگيرد. چرا که مشروعيت او در مقام قانونگذار[۱۴] درست از اين مايه میگيرد که او ارادهی تمامی مردم را در ارادهی خود گرد میآورد. و همين که بپايد تا هر بهبود حقيقی يا مفروض، با نظم مدنی هماهنگ باشد، ديگر میتواند فرودستانش را بگذارد تا به اختيار خود هر آنچه را که برای رستگاریشان ضروری میشمارند، بکنند؛ چرا که اين همه کار او نيست؛ بل [کار او] اين است که نگذارد تا کسی کس ديگری را به زور باز دارد از اين که برای تعريف اين رستگاری و رسيدن به آن تا جايی که میتواند بکوشد. و حتی فرّ شاهانهی او آسيب میبيند اگر در اين کار دخالت کند و نوشتههايی را که فرودستانش میکوشند تا در آن انديشههای خود را روشن کنند زير نظر دولت خود در آورد، نه تنها هنگامی که اين [نظارت] را در پرتو نظر اعلای خود انجام دهد (که، در اين صورت اين سرزنش را به جان میخرد که: «قيصر از نحويون برتر نيست»[۱۵])، بل نيز، و از آن بيشتر، هنگامی که قدرت عالی خود را چندان خوار دارد که در کشور خويش از استبداد معنوی چند خودکامه بر ديگر فرودستانش پشتيبانی کند.بنابراين، اگر پرسيده شود که آيا اکنون در دورانی بسر میبريم که به روشنايی رسيده است؟ پاسخ اين خواهد بود: نه! اما بیگمان در يک دوران روشنگران هستيم. با توجه به وضعيت کنونی چيزها، راه سخت درازی مانده است تا آن که انسانها همگی در وضعيتی باشند يا حتی بتوانند در اين وضعيت گذاشته شوند که در امور دينی به درستی و با اطمينان و بدون راهنمايی ديگری به خرد خويش روی آورند.اما نشانههای روشنی داريم بر اين که اکنون گسترهای در اختيار ايشان نهاده شده تا آزادانه ذهن خود را بپرورانند، و [بر اين که] مانعهای روشنگری همگانی يا خروج انسانها از کودکی خود کردهشان اندک کم میشود. از اين ديدگاه، عصر حاضرعصرروشنگری يا قرن«فردريش» است.فرمانروايی که برای خود ناشايست نمیداند که بگويد اين را وظيفهی خود میشمارد که در امور دينی هيچ فرمانی به مردم ندهد و آنان را در اين زمينه از هر جهت آزاد بگذارد، و به اين ترتيب از پذيرش عنوان خودبينانهی رواداری سر باز میزند،[۱۶] خود به روشنگری رسيده است؛ و درخور آن است که از سوی همروزگاران و آيندگان قدرشناس همچون نخستين کسی بزرگ داشته شود که نوع انسان را، دست کم تا جايی که به حکومت مربوط میشود، از کودکی رهانده و هرکسی را آزاد نهاده تا در تمامی امور وجدانی از خرد خويش سود جويد. در دوران او کشيشان ارجمند اجازه دارند که، بدون زير پا نهادن وظيفهی حرفهای خود، و در مقام دانشمند، انديشهها و داوریهايشان را، که اينجا و آنجا با اصول پذيرفته ناهمخوان است، آزادانه و آشکارا با جهانيان در ميان نهند؛ و البته آن که هيچ وظيفهی حرفهای آزادیاش را محدود نمیکند، به طريق اولی از چنين اجازهای برخوردار است. اين روح آزادی به بيرون نيز راه میيابد، حتی به آنجا که با دشواریهای بيرونیای رو به رو میشود، دشواریهايی که دولتی که وظيفهی خود را بهدرستی درنيافته بر سر راهش میآفريند. چرا که چنين دولتی خود را در برابر نمونهی درخشانی میيابد که ثابت میکند که در يک نظام آزادی، نظم عمومی و يگانگی ملت با کمترين خطری رو به رو نيست. انسانها به همت خود اندک اندک از درشتخويی به در میآيند، کافی است که برای نگاه داشتن آنان در اين حالت کوشش نشود.من وجه بنيادی روشنگری [يعنی] به در آمدن انسانها از کودکی خودکردهشان را بيش از همه در امور دينی دانستم؛ چرا که، در زمينهی هنرها و علوم، فرمانروايان ما هيچ نفعی ندارند که نقش قيم فرودستانشان را بازی کنند؛ و نيز از آن رو که اين کودکی نه تنها زيانبارترين که خوارکنندهترين کودکیها نيز هست. اما انديشهی کشورداری [Staatsoberhaupt] که [روشنگری] نخست را گسترش دهد ازين فراتر میرود و [فرمانروا] باز میشناسد که اگر به فرودستانش اجازه دهد تا به گونهای عمومی خرد خويش را به کار بندند و انديشههای خود را دربارهی شيوهی بهتر نگارش متنهای قانونی آشکارا با همگان در ميان نهند، در زمينهی قانونگذاری نيز خطری در ميان نخواهد بود حتی اگر [اين انديشهها] با بازسنجی بیپردهی قانونهايی که از آن پيش تصويب شده همراه باشد. در اين زمينه نمونهی برجستهای داريم که نشان میدهد هيچ شهرياری بر آن کس که ستودهی ماست پيشی نگرفته است.اما تنها آن کسی که خود به روشنايی رسيده و از تاريکی نمیترسد و در عين حال برای حفظ نظم عمومی، ارتشی گوش به فرمان در اختيار دارد میتواند جرأت گفتن سخنی را به خود دهد که يک حکومت آزاد[۱۷] نمیتواند: «هرچه میخواهيد و دربارهی هرچه میخواهيد خرد ورزيد؛ اما فرمانبردار باشيد!» و بدين گونه، در اينجا در امور انسانی چرخشی شگفت و ناگهانی رخ می نمايد. وانگهی، چون اين امور را در کل در نظر آوريم، کمابيش همه چيز در آن متناقض به چشم میآيد. درجهی بيشتری از آزادی مدنی برای آزادی روح مردم سودمند مینمايد و در عين حال روياروی آن [روح] موانعی گذرناپذير برمیآورد؛ برعکس، درجهی کمتری از آن [برای روح] فضايی را فراهم میآورد تا در آن با همهی توان خود بشکفد. و چون به اين ترتيب، طبيعت برای نازدانهاش، يعنی برای کشش و گرايش به انديشهی آزاد پوستهی سختی فراهم آورد، اين يک نيز اندک اندک هم بر ذهنيت مردم اثر مینهد (و به اين ترتيب کم کم بر قابليت مردم برای عمل آزادانه میافزايد) و هم، سرانجام، براصول حکومت؛[حکومتی] که [در اين صورت] به سودخود نيزمیبيند که با انسان،که ديگرچيزی بيش ازيک ماشين به شمار میآيد، چنان رفتار کند که درخور اوست.*
کونيگزبرگ، ۳۰ سپتامبر ۱۷۸۴
++++++++++++
لقمان حکیم را گفتند ادب ازکی آموختی؟ گفت که ازبی ادبان
هرچه که ازایشان درنظرم نا پسند آمد ازان احتراز کردم.
فکرنکنید که ادب تنها مشتمل ازسه حرف،ا،د وب است
ادب به منزلۀ شعاع نوری است که ازسطح سوزان آفتاب تصاعد نموده پیرامون اتموسفیرزمین را حیات می بخشد.
این فیلسفوفان، علما ودانشمندان شعرا،هنرمندان وهنرآفرینان، محققین،ایجاد گران خلاق اند که با زحمات شباروزی خود، ازگذشته های دورتا به امروز،بین خوب وبدعلامت گذاشته اند ونام گذاری کرده اند وبالای خوب مهرتأکید میگذارند جامعۀ بشری را سمت وسومی بخشند. بینید وبخوانید که ازادب چه می آموزید.
هرحادثه مکتب است برای آموزش:خوشه چین بگفت که دوبیلگی دریا بگونۀ دوضلع یک زاویه،درنقطۀ تقاطع باهم زاویه تشکیل میدهنددرهمین محل تلاقی دوجریان آب((گردآب))بوجودمی آید.خدا نجات بدهدخلق گیرافتاده در((گردآب))را. 55سال قبل ازامروزشاگرد صنف دوم مکتب ابتدائی تتمدره سفلی((قلعۀ لنگرخان)) بودم یوم پنجشنبه اواسط ماه سرطان وقت ترازمکتب رخصت شده بودیم خوشحالی کنان با پاهای برهنه گویا که میروم به آب بازی لب دریا نزدیک خانۀ مان، تصادفاً درمسیرمکتب الی قریۀ ما سرک بین گلبهاروبازار چهاریکار موتری استاده دیدم درحا ل ترمیم که به جانب پنجشیر درحرکت بود. توقف کردم صحنه را به تماشا گرفتم یک بار شخصی را دیدم که بطرفم آمد. ازمن پرسید که تودرمکتب استی گفتم بلی همزمان راکبین سرویس همه مرا حلقه زدند. شخص پرسنده اول ضرب زبانی پرسید ازضرب یک الی 9برق آسا جواب دادم خلاصه هرقدرکه پرسید، املا وانشأ پرسید جواب دادم. دراخیر ازم پرسید که چراپاهایت برهنه وچرک است*.
"حال درویش همان به که پریشان باشد"
"پرشود خانه زخورشید چوویـران باشـد"
اما کنون بشنو: همین اکنون رانده شده ام ازکشورخویش،بنا به عدم فضای نا مناسب زندگی بیله های جدا شده ازجریان حاد ثۀ بغرنج سیاسی تا باردیگر درگرداب بلای شمال وجنوب گیرنیایم دوراززادگاهم، اقامت گزیده ام درکنج زندان بزرگ طلائی کشورشاهی هالند به جرم ((ناقض حقوق بشر)) حرف میزنم.گوش کنید که غم غربت درصدایم موج میزند، یادم می آیدازبهارسرزمینم که رنگ گل ارغوانهای گل غندی وخواجه سیاران علیا،هنگام طلوع آفتاب ازعقب تخت شمیانه تماشاه گه خلق کوهستان جبل السراج، سیدخیل، وبگرام وقره باغ، اطراف ونواحی قرأوقصبات دورونزدیک شهر چهاریکار، وهکذا راکبین ومسافرین که ازسمت شمال کشور به سوی کابل ازجادۀ کابل پروان عبورمینمایند. واقع میگردد وهم چنان صدای گیرا ودل انگیز محترمه ثریا مژگان و محترم مژگان ازدیار هرات باستان که سروده بودند با این آواز.
بیا که بریم با مزارملا محمد جان
سیل گل لاله زار وا وا دلبرجان
گویا که همین اکنون آوازش درگوشم خانه می کند. خاطرات بوی عطرزنند گل سنجد وهکذا بوی کوچه وپس کوچه شهرها ودهات وقریجات کشورم وصدای آشنا های نیمه شبهای هم وطنم،به رنج وعذاب نیمه شبی ام می افزاید. چارۀ جز این نیست که غم واندوه خودرا با هم وطنان خود ذریعۀ این نبشته شریک نسازم. اما یک کمی جدی ترمیشوم.مینویسم که نهاد درویش درونی ام متحداً با ایرادوبیان منطق،سلطان عقل ورای، رسالتمندان را درجادۀ صلح وسازش همراه نمک خردمندی به استقبال وجدان برای تحقق انسانیت فرا میخواند.
هنوز اعتبارش نمی آید که سروده است.
بحث ایمان دگروجوهر ایمان دگراست
جامۀ پاک دگروپاکی دامان دگـــراست
کس ندیدم که انکار کند وجـــــــدان را
حرف وجدان دگروگوهروجدان دگراست
کس دهان را به ثنا گوئی شیطان نگشود
نفی شیطان دگرو طاعت شیطان دگراست
کس نگفته است ونگوید که دد ودیو شوید
نقش انسان دگر ومعنی انسان دگــــر است
کس نیامــــــد که ستایــــــد ستم وتفرقه را
سخن ازعقل دگــــرقصۀ احسان دگــــراست
کمری بست به عهد هرکه دیــدم به خدمـــــت
مرد پیمان دگـــــر بستن پیمان دگــــــــراســت
هرکه دیــــــــدم به حفظ گلـــــه ازگرگــــان بود
قصد قصاب دگـــــــر، مقصد چوپان
دگــــراست
«رحیم معینی کرمانشاهی»
اردک بزرگ میگوید:آنکه میگوید همه چیز خوب است وبدی وجود ندارد،با کسی که همه چیزرا اهریمنی می پندارد تفاوتی ندارد.حاصل چنین افکارسخیفی به چاه نیستی درافتادن است.تنها کسانی خوبی را خوب می بینند که بدی واهریمن را باور داشته باشند وازان پرهیز کنند.
*گفتم هرپای برهنه چرک میباشد. نه اینکه تنها من پاهایم برهنه است کسانی دیگرهم است که پاهایش برهنه میباشد چرک میشود.پا برهنه بودن عیب نیست. مغزچرک عیب است گویا که درسن کودکی برایش الهام آمده باشد، بعد ازان تا به کنون با چنین حاضرجوابی امکانی برایم میسرنشد.با شنیدن این حرف یک مراتبه مرا درآغوش گرفت وگفت که کی یک دستمال کلان دارد؟. یک دستمال کلان خواست ودرمیان دستمال نمیدانم که چند جلد کتابچه بود به اندازۀ قوتم درمیان دستمال کتابچه و پنسل گذاشت دستمال را دوقوله درپشتم بسته کرد رفتم به سوی خانه. این شخص بود محمد دین خان مفتش داستان را به خانوادۀ خود قصه کردم فضا رانسبت به گذشتۀ خود بهتریافتم. بعدازصرف نان با یکی ازکاکا زاده های خود که هم صنفی ام بود یکجا به آب بازی لب دریا((دریای غوربند)) کنون درقید حیات اوشاه محمود نام دارد. رفتیم درجریان آب بازی دریک قسمت دوبیلگی دریا رسیدیم دیدیم که این قسمت آنقدر عمیق نیست که غرق شویم اما از کشش وجاذبه اش آگاهی نداشتیم زما نیکه گیر آمدی نجات یافتنش مشکل است.حین آب بازی درچنگ گردآب افتیدیم هرچند که تلاش می کردیم نجات برای ما نا مقدور بود تصادفاً مرد کلا نسالی درهمان نزدیکی مصروف آب بازی بود.با دیدن صحنه دوش کنان با عجله به سوی ما آمد مارا نجات داد ورنه «خوشه چین»زنده نبود که این داستان را برای عبرت آموزی ازگرداب بلا مینوشت.
ازخرافه پیشه گان گله نداریم،باهمان مغزچرکی که دارند.درنقش مسموم توده ها عمل کرده اندومیکنندوخواهند کرد. آمدیم درقسمت روشنفکران خودمان هنوزنگفته اند که ما درگرداب،جنگ سرد گیر افتادیم، درگرداب،شیعه وسونی درگیر مانده ایم،درگرداب شمال وجنوب بند مانده ایم همین قسم درگرداب هزارویک نوع جنگ استخباراتی درگیرشده ایم واین گرداب دارد که جهانیان را هم درخود غرق بسازد.این گرد ابها روزتا روزدرمیان دوسنگ جامعه ومردم مارا آرد مینماید. درین حال واحوال احمق ها خودرا درترازوی حماقت وزن مینمایند که درحماقت چه کسی می تواند به حیث قهرمان تاریخی کشورواقع گردد.
حکیم گفت که ازمنظرۀ سه صد ساله، جنگها، جنگهای خانوادگی،جنگ پدربا پسر، جنگ برادربا برادر، جنگ پسرکاکا با پسرکاکا یافتیم، اینها همه دستان مرموزا ند که درقضایای کشورمان اندیشه های کثیف درعقب آن قرار دارد. درمجموع ازانسان گرفته تا به زمین وفضا درین گرداب بلا گیر افتاده است هیچ کسی نمیتواند به تنهایی ازگرداب به بیرون جهد.
این تفکر عالی انسانی است(( مغزسرد،قلب گرم ودستان پاک))+(( پندارنیک،گفتارنیک وکردارنیک))ازبلندای فضای کشور به گونۀ آفتاب روشن بازتاب میگردد. واین روشنی تابنده درسراسر کشور ویران شدۀ ما یک سان میتابد. میسراید راه حل را
اجزای پيالــــۀ که درهم پيــــــــــوست
بشکستن آن روا نمـــــــــی دارد مست
چندين سرو ساق نازنين وکــف دست
ازمهرکه پيوست وبه کين که شکست
«خیام»
ذات ماهی خطا نیایی
استبداد به توگویم چه کارهاست که نــــــــکردی
نوکربیگانه! چه ظلم های نا رواست که نـــکردی
عیاری بگفت:
مگرداودخان آغازگرکودتا استخوانش گرانگ بود؟
خادم دین رسول لله سبــــک که دفنش نکردی
دنیا گل وگلذاراست گویا که کس نداند پس پرده را؟
همه گویندهدایت ازاجداد و بابا است که نکردی
امروز که نوبت جوانی من است
می نوشم از آن که کامرانی من است
عیبم نکنيد گرچه تلخ است خوش است
تلخ است از آن که زندگانی من است
«خیام»
عیبم نکنید که گر راست گـــــــــویم
آنچه را که رضای خدا است گـــــویم
با نخبگان شریف وطن بگویـــم چنین
آنان کرده اندازماست که برماست گویم
«خوشه چین»
رفقا و دوستانم لطفاً ملامتم نکنید
ازمیدان معرکه کش وسلامتم نکنید
ازخیرشما مرا تیرمزاحمت ناروا است
رسالت مندم پیش تاریخ خجالتم نکنید
«خوشه چین»
هرچه گویم بتو گویم
با چنین خصلت وخویم
آزادم وآزادم، آزاد
جملۀ پایین را به اوگویم
به دنیایی که انسانــــها عصا ازکورمیدزدند
من خوش باوری آنجــــا محبت جستجو کردم
به عمری یک نفس با ما چوبنشینند،برخیزند
نهال شوق درخــــاطرچو برخیــــزند، بنشانند
«حافظ»
مولوي مي گويد:
از خدا جوئيــم توفيـــــــــق ادب
بیادب محروم گشت ازلطف رب
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلک آتش درهمـــــــــه آفاق زد
آفاق= کرانه ها، آسمانها،کشورها
نظام موجود که ریشه درآب ضد بشریت دارد.
ازنویسند های محترم تقاضا مینماید که ازماجرا ها وحوادث بنویس شعروداستان،بنویس،تاریخ گذشتۀ این مرز بوم را دقیق بنویس ازدسیسه وشیطنت دشمنی با مردم خطۀ باستان بنویس نسل آینده را بگو که بخوان،بخوان وبدان.
ادب: عبارت میباشد ازتمامی ذوق ها وعلایق افراد،اقوام{{«مردم»((که تبلوردهندۀ ماهیت پندار نیک،گفتارنیک وکردار نیک))انسانهای واقعی است}}. نسل به نسل سینه به سینه ازگذشته ها به بازماندگان میراث مانده،نسلهای بعدی، هریک به نوبه خود ذوقها وعلایق نا کارآمد را ازان طرد نموده ذوقها،خواستها وعلایق زمان خودرا(( درسایۀ انکشاف تکنالوژی)) درآن افزوده غنا وتکامل بخشیده اند.
حقیتاً که حکما هم میدانند وهم درک مینمایند.اگرلقمان حکیم درین عصروزمان زنده می بود.ازین بی ادبیها وبی دانشی ها حدس و گمانها واعمال ناجایز ونا شایسته که طی زیاده ازسه دهه دامن گیرمردم ما شده است وازیک سلسله مطالبی جدید که ((دزد راه کاروان را تعقیب مینماید)) ذیلاً
مبارزۀ ارمان گرائی وتلاش برای رسیدن درحاکمیت دومفهوم جدا گانه اند.
اولی انکشاف ارتقائی جامعه را ازراه تدریجی مارپیچی قانونمند،شرافت مندانه بخاطر سعادت{{ انسان}} مردم می خواهد وخودرا درجامعه ذوب میداند.
دومی: راه ماکیا والستی را دنبال نموده حتی تا به فدای(( عزت ناموس)) به هرشیوه وطریقۀ که باشد منافع خودرا بالاتر ازمنافع عامۀ مردم میداند. بعضاًحلقات سیاسی ما به شکلی ازاشکال خودراریکلام مینمایند.((قصۀ ما ومارها)) درفلانه جلسۀ بزرگ حزبی درکشوری شرکت کرده ام.ازاشتراک کنندۀ همچویک جلسۀ بزرگ بین المللی می پرسم که تواول خودرا معرفی بکن. توکی هستی کشوریکه تودرآنجا تولد یافتۀ بدست کی است و بگو که جامعۀ تو درکدام مرحلۀ تاریخی سقوت کرده است. ازخصوصیات وکلتور جامعۀ خود چقدر آگاهی داری آیا توکدام وقتی با فقیر ترین مردم جامعۀ که توخودرا مدافع اش معرفی می کنی کدام روزدردورترین نقطۀ کشورت دریک کاسه نان خوردۀ.بلاشک که نه.مردم ماهمین اکنون هزاریک نوع داغ به دل دارند.
ازان داغ ها صرف دردل شما انقلابیهای اروپایی،سراییدن داغ جدائی لحظۀ عشق وجام می است وبس.
دقت وقابل توجه:درزمانهای سابق اگرکدام خانی مزدورخودرا به خنده دومی زد میگفت بادارم همراه من شوخی کرد. ویا اینکه دربروکسل سلام مارا علیک میگیرند.هکذا فلانه مرجع قدرت اتومی برای ما وظیفه داده است که خودرا جمع وجورنمایید شما را درقدرت شریک میسازیم ویا درین روزها اززبان همان مزوران کارکشتۀ معروف ومشهور شنیده میشود امریکاییها قدرت را برای ما انتقال میدهند.چنانچه که درزمان حاکمیت سیاسی حزب دموکراتیک ازجانب بعضی حلقات تبلیغ می گردید. تا بالآخره درسایگی خانۀ همان باغبان به کشمش سبز،کرم زده مبدل گردید.
سرانجام قچ رمه را قصاب کشت کلپوره را پهلوان کباب کرد وخوردجان روبا ازگشنگی برآمد.
با ملاحظه ومطالعات محتوای فوق لقمان حکیم مطالب بکروتازۀ را خدمت علاقه مندان علم وادب وفرهنگ سیاست جهت آموزش وپرورش عرضه می داشت.
گویا! ثمرۀ انقلاب((کودتا دشمنی با مردم)) حق مردم است؟((هفت ثوروهشت ثور)) که مردم درآرامش زنده گی نمایند.نه اینکه قربانی بدهند.باهمه خطا ها گردانندگان هفت ثور به دارایی عامه دست برد نزدند ، رشوت نخوردند،رئیس جمهورش خانه نداردووووووو هزاران خوبیهای دیگرو اما هشت ثوررا باید گردانندگان دست اولش باهمکاران چپ های انقلابی توضیحات بدهند.آنچه که دیروز اندیشه میکردی این دارایی را ازکجا کردی؟
تربوزی که درسرشانه توگذاشته شد. اصلاً پوستش سبزبودخودش پخته ومغزش سرخ وشیرین بود باید که به خانوادۀ خود تقسیم می کردی، این که نکردی گنه توبود دراثربی اتفاقی ازسرشانه تو افتید ازخوردن برآمد.درمیان مغزش مورومورچه درآمد به دنبال آب رفته بیل گرفتن معنی بی خبری است.
بناً نقش کارگردان های فلم دیروزی درسطح ملی وبین المللی به پایان رسیده است.
ازین به بعد اگربه سوی اهداف بزرگ می روید کوشش کنید که اهداف کوچک را به مانند سنگ پر،روی دریا بگذارید چنان نکنید که به عوض سنگ قلُخ بگذارید کوشش کنید که راه بی برگشت به خودنمانید.
کشورتان را درنقش بس شهری به محاسبه بگیرید.این بس شهری را میخواهید که به به حرکت با ندازید. تا ازچرخش آن برای شما نفع بدست آید.البته کوشش مینمایید که بس شمارا دریورهوشیار،ازلحاظ عقل سلیم وازلحاظ فزیکی انسان سالم وادم با تجربه باشد.بخاطریکه بس شمارا درتصادم مواجه نسازد.چراکه دربین بس انسانها موجود میباشد.سرنوشت انسانها وابسته به چگونگی فهم ودرک دریوراست.اندک ترین خطای ترافیکی فاجعۀ بشری را درقبال دارد.
کشوریکه نامش افغانستان گذاشته شده است دارای حدود وصغورجغرافیای سیاسی است و هرشخصی جنسی وانسی، نباتی حیوانی وپرندۀ که درآن تولدیافته است متعلق به او است. همه با حقوق مساوی حق زندگی کردن را وحق کارکردن را وانتخاب شدن وحق انتخاب کردن را دارا میباشد.گفتۀ حکیم است که میگویداین کشورمارا دیروزاگرنل دوان خارجی بنام ((مشاوروسرمشاور))اداره میکرد. عنصرداخلی رادراداره،نقشی نبوددلیلش این بودکه کلیدخانه را بیگانه دردست داشت.یعنی بیگانه ازصاحب خانه تسلیم شده بود
گفتۀ حکیم همچنان درین دوره قابل تطبیق است، درین دوره مجموع بیگانگان دریک قلف چندین کلید ساخته اند هرکسی هروقت شبی ویا روزی بخواهند میتوانند به میل خودشان دروازه را باز نمایند صاحب خانه خیله خند.گاهی می خند گاهی گریه می کند.