آشیل بخارایی :
یک نـظـر مهم و چند سـخـن مقتضی
در ویبلاگ « سایهء نور» نظری دریافتیم سخت صمیمانه ، بی رو در بایستی و به طور اغلب حقیقی و درست !
« من عالم افتخار را می شناسم و میدانم که عمر خود را به همین چیز ها صرف کرده . ولی حیران از آن استم که آخر و نتیجه این کار ها چیست . دنیا خو همی است که چند پول در جیب خود داری !؟ حالا فرض میکنیم هزار ، ده هزار نفر با این کار ها ، ویبلاک و نشرات و کتاب گفت که عالم افتخار بسیار خوب آدم است ؛ دانشمند است ، نابغه است کجا را میگیرد ؟ و یقین دارم که کس نیست ؛ همین حرف ها را هم به او بگوید .
ن . پ ؛ ژورنالیست »
این نظر علاوه بر صفات فوق ؛ دارای خاصیت تیپیک است ؛ از یک حالت مسلط و حاکم بر شعور و روان جامعهء کنونی افغانی نه ؛ که جامعهء جهانی نماینده گی می کند و بدینجهت من از جانب خود به ارائه کنندهء محترم آن درود می گویم و احترامات فراوان تقدیم میدارم .
بنابر این دلایل ؛ ورود این نظر در نخستین روز های کار ویب لاگ « سایهء نور » و اینجانب ؛ نقطهء عطفی حساب میشود .
اتفاقاً در هماهنگی با همین تشخیص است که بنده ؛ احساس نیاز و قبول مسؤلیت کردم که افتخار را دریابم و راه هایی را جستجو نمایم که هموطنان و همنوعان متوجه گردند که درین مورد با یک هموطن یا همنوع معمولی طرف نیستند ؛ این موردیست متفاوت ؛ وعالم افتخار در حالیکه از آنان چیزی نخواسته و نمی خواهد ؛ ولی خیلی چیز های گرانبها دارد که برای آنان فراهم کرده است و میتواند تقدیم شان بدارد .
با تأسف مراتب موافقت خود را با این دوست عزیز اعلام می دارم که حسب دکتورین خود عالم افتخار خیلی مشکل است ؛ کس یا کسانی در زنده گی آماده استقبال از او و آثار و اندیشه هایش باشند .
او دریافته است که « از خود بیگانه گی » و « خود گم کرده گی» در نوع بشر طئ 3 قرن اخیر به ضریب نجومی بالارفته و همچنان رو به صعود میباشد و بهتر است که گفته شود : با صرف میلیارد ها دالر و پوند و یورو... نیز رو به صعود نگهداشته میشود !
بشر امروزین ـ به همان نسبت که به طبقهء مکنده و غارتگر اجتماعی نزدیک تر است و یا سطح نازل و آشفتهء فرهنگی ؛ او را در توهم چنین نزدیکی می اندازد ؛ از حقایق خلقت و طبیعت و جامعه و فرهنگ و معرفت بشری پرت میباشد !
درین زمینه مثال های عامیانه بیشماری ؛ تمام لحظه های ما را انباشته است ؛ مثلاً آقا یا خانمی که به دلیل نارسایی ی قلبی ؛ معمولاً باید می مُرد ؛ از برکت پیشرفت های علمی و تکنولوژیک در عرصهء طبابت ؛ احیای مجدد می گردد و سالم و تندرست به کار و مشغولیت ها و تفریحات ... و معاشرت با دوستان خود می پردازد . اما نهایتاً که کُنه اندیشه و باور و عقیده اش را جویا شوی ؛ این است که « پولم مرا نجات و حیات بخشید ! ».
انصافاً او راست میگوید ؛ چرا که وضع جامعهء مربوط طوریست که محرومان از همین اندازه پول و بضاعت ؛ ناگزیر اند ؛ زیر خاک بروند ؛ نه انجو پلاسی ، نه عملیات عروق ، نه احیای عضلهء قلبی و نهایتاً نه « پیوند قلب » در مورد آنان شدنی و امکان پذیر است !
مگراین « راست» گویی و حقیقتِ از یک منظر مسلم ؛ حقیقتی اساسی و « راست »ی تعیین کننده و اصلی را می پوشاند ، لگد مال و خوار میکند و حد اقل نوعی مهم از گُم کردن حقیقت و از خود بیگانه گی را مبرهن میسازد :
یعنی دانش ها و تکنیک های طبی را که امکان میدهند ؛ آدمی حیات دوباره پیدا نماید !
این دانش ها و تکنیک ها چگونه به وجود آمده اند ؛ آیا تمام کسانی که به خاطر کشف عوامل بیماری ها ، کشف دوا ها و اختراع هنر ها و فنون طب نجات بخش ؛ عمر خود را صرف کرده اند و چه بسا متحمل قربانی های شخصی و فامیلی و قومی ... بیحد و حصری شده اند ؛ هدف شان عضوِِ ستاک مارکیت شدن و میلیونر و میلیاردر شدن بوده است و یا به سایقهء شعور و احساس انسانی و خدمت به انسانیت تا آخرین مرز توان بشری فداکاری و پاکبازی نموده و خیلی هم حتی از گرسنه گی و فقر غذایی یا عدم دسترس به خدمات طبی نابهنگام مُرده اند ؟
صرف نظر از پاسخ دادن به این پرسش ؛ آیا بدون کار و نبوغ و قربانی های آنان ؛ اینهمه امکانات نجات بخش طب امروز ؛ میتوانست به وجود آید و جان حضرات خداوندان پول را نجات بدهد و به ایشان حیات دوباره نصیب گرداند ؟؟؟
در نبود آنهمه علما و متفکران و متجسسان و کاشفان دلیر و شریف و شهید راه علم و تخنیک ؛ آیا حضرات خر پول دنیای امروزی چگونه می توانستند خدمات نجات بخش طبی و درمانی بخرند و زنده گانی ی دوباره آغاز نمایند ؟؟
و همچنان قیاس کنید نعمت های مادی و معنوی ی میلیونی ی دیگر چون برق ؛ وسایط حمل و نقل و حتی فیشن و درشن و عیاشی ی این موجودات بی هویت را !!!
***
حتی اشعار ، سروده ها و خیلی از نوشته های 20-30 سال پیش عالم افتخار به طرز حیرت انگیزی نشان میدهند که او ، همانوقت ها هم آدمی غیر متعارف بوده است و احیاناً اگر چنین استعدادی در زمان « جاهلیت عرب » ظهور کرده بود ؛ صدها قبیله به مبارکباد قبیلهء افتخار میرفتند و روز ها بنای جشن و پایکوبی می گذاشتند و اگر احیاناً افتخار آدمی غیر افغانستانی میبود ؛ نیز در هر حال وضع و حال کم یا بیش متفاوتی داشت !
من وقتی به فعالیت ها و ایجادیات هنری و ادبی که منجمله به برکت انترنیت حالا خیلی زود نشر میشود ؛ مینگریستم ؛ دعوی ها و داعیه ها و « نان قرض دادن » ها را دیده و مورد قضاوت قرار داده میرفتم و با آثار مختصری که از افتخارِ خیلی جوان نزدم بود ، مقایسه میکردم به راستی دچار انفعال و حتی عذاب وجدانی میشدم .
وقتی شنیدم این آدم به « گوهر اصیلِ آدمی » رسیده است ؛ دیگر نتوانستم بی تفاوت بمانم و از جمله این ویبلاک را برای او و آثار و اندیشه هایش گشوده ام . اینکه این کار فایده دارد ؛ ندارد و به چه می انجامد ؛ نظر هموطنان و همفرهنگان و همنوعان غالباً یکی و یکسان نخواهد بود و یکی و یکسان نیز باقی نخواهد ماند .
اما من وقتی به افتخار نزدیک شدم ؛ با شور و شعف دریافتم که او از مرز های هنری ی شعر و درام و داستان ... خیلی فراتر رفته ، مرز های جغرافیایی ی افغانی و آسیایی و شرقی را در نوردیده ؛ تمام جهانی و تمام بشری و تمام کائیناتی و تمام زمان ـ مکانی ( time-spies (all می اندیشد .
من به خود اجازه نمیدهم ؛ ناشیانه وارد دستگاه فلسفی و معرفتی افتخار شوم ؛ ولی از درک نسبی ی اینکه او دریافته است ؛ نوزاد بشری در مقیاس تمام جهانی با اولین چالش وخیم که روبرست ؛ تأثیرات قهار و جباری میباشد که « حق بشر شدن » او را مورد تهدید قرار میدهد و نفی و نابود میکند ؛ احساس رضائیت و اعتماد به نفس غیر منتظره میکنم !
حسب این تزِ عالم افتخار « حق بشرشدن » پس از حق به دنیا آمدن و در کل حق حیات ؛ از حقوق فطری و طبیعی ی بشر است که از ناموس آفرینش ناشی میشود .
بدین حساب کافهء موجودات حیه حق فطری به دنیا آمدن دارند ولی« شدن » شان توسط سیستم غریزی تعیین و کنترول میگردد و لابد چیزی « می شوند » که در ژنوم شان مقدر و مندرج میباشد . اسپ ـ اسپ ؛ شتر ـ شتر ، گندم ـ گندم ، جو ـ جو...
بشر تنها موجودیست که « بشر» به دنیا می آید و بائیست « بشر شود »؛ اما « بشر شدن » در او ؛ با موانع سخت و سموج و لجوجی بر میخورد . علت آن است که اینجا در بشر ؛ غریزه حاکم مطلق نیست و چیز های فرا غریزی وارد حیات وئ میگردد . این چیز ها را در مجموع میتوان تحت نام « قرار داد های اجتماعی » دسته بندی کرد .
قرار داد های اجتماعی از حقوق و سیاست گرفته تا دین و هنر ، از سنت ها و باور های کهن گرفته تا اجبار ها و فرامین و قوانین جدید محلی و منطقوی و جهانی ؛ البته که از ممیزات و در عین حال احتیاجات حیات بشری است ؛ ولی از زمانیکه اجتماعات بشری طبقاتی شده و به طبقات دارای منافع و موقعیت های متضاد مبدل گردیده است ؛ طبقات حاکمه و به ویژه نماینده گان فکری و فرهنگی ی آنها در قرارداد های اجتماعی صلاحیت « ویتو» و توانایی ی سمت و سو دهی پیدا کرده اند و چه بسا قرار داد هایی ؛ که توسط آنان اساساً دیگرگون و تعویض گردیده و چه بسا هم چیز های تأمین کننده منافع و ثابت نگهدارندهء موقعیت های آنان که به گونهء قرارداد های اجتماعی جا زده شده ، تحمیل و حتی تقدیس گردیده است !
مواردی حساس و پر تأثیر و ماندگاری چون ادیان و مذاهب از همه بیشتر مورد توجه بوده و حتی پیش از عالم افتخار ؛ ذواتی چون مرحوم دکتور علی شریعتی دریافته بودند که این طبقات ؛ ادیان و آموزه های پیامبران را دیر یا زود مورد دستبرد قرار داده و در همان لباس محتویات ضد و منقلب را جا سازی نموده اند و مینمایند . در این راستا کتاب « مذهب علیه مذهب » شریعتی در حد خویش حق مطلب را با توانایی و روشنایی ادا نموده است .
به راستی بسی عبرت انگیز است که امپراتوری ی روم ؛ حضرت عیسی مسیح را به صلیب می کشد ولی چندی بعد همین امپراتوری بدون اینکه در ماهیت و خصلت طبقاتی ی آن کوچکترین تغییری آمده باشد ؛ چیزی به نام مسیح و مسیحیت را علم میکند و به ایدئولوژی خویش مبدل مینماید .
پس معلوم است که این مسیح و مسیحیت باید غیراز مسیح مصلوب و تعالیم او باشد که به حکم تاریخ و منطق وعلم هم چنین بوده ، چنین هست و چنین خواهد بود .
مسیحیت وفادار به مسیح راستین ابداً نمیتوانست خوشایند امپراتوری ی روم ، دیگر امپراتوری ها و قدرت های وابسته به طبقات حاکمهء برده دار و فئودال و مابعد آن باشد ؛ و چیزی که خوشایند و ایدئولوژی و پرچم آنها بوده و هست ؛ فقط نام مسیح و تمثال عوامفریبانهء پیکر به صلیب کشیده اش میباشد و بس .
جنایات وصف ناپذیر وهول انگیز و حتی باور نکردنی ی کلیسا های قرون وسطایی در استقامت جنگ های صلیبی و تفتیش عقاید و زنده زنده سوختاندن علما و دانشمندان و کاشفان و مخترعان و دیگراندیشان دینی و سیاسی و فلسفی ...؛ را فقط مسیحیت نام نهاد امپراتوری ی روم ممکن بود ؛ توجیه و تحمل نماید و به فعل آورد .
همچنان مسلم است که پس از خلفای راشدینِ ؛ صحابی ی چهارگانهء جانشین پیامبر کبیر اسلام حضرت محمد مصطفی صل الله علیه وسلم ؛ « اسلامی » با ابوذر و همردیفان او از دنیا رفت و بر عکس « اسلامی » با معاویة ابن ابوصفیان ؛ به دنیا آمد !
اینجا نیز ابوصفیان و طبقه و ایدئولوژی محمد ستیزانه و اسلام ستیزانهء ایشان نبود که دیگرگونی پذیرفت بلکه به قول رسای شریعتی « مذهب علیه مذهب »ی ساخته شد و به زور نیروی دولتی و طبقاتی ؛ اسلام راستین از صحنه بدر گردید و معجون تقلبی ی ماهیتاً و حتی شکلاًً متضادی حاکم و قایم و ماندگار گشت.
خاصیت طبقات ممتاز و بر سر اقتدار جوامع در مورد سایر تعلیمات و دستاورد های بشری نیز همین بوده ؛ هست و خواهد بود . تعالیم و آموزه ها و کشفیات و اختراعاتی که در نطفه نتوانست خنثی شود و به واقعیت سخت جان برای توده های بشری مبدل گردید ؛ دیگر حاکمان در برابر آنها تغییر مانور میدهند ؛ از رو در رویی با آنها اجتناب میکنند و از درون همین تعالیم و آموزه ها و کشفیات و اختراعات و قرار داد ها و در پوشش آنها به پیشبرد اهداف و مقاصد خویش می پردازند و در همین پوشش نیز وفاداران راستین به آنها را با بیرحمانه ترین وجوه سرکوب می نمایند و از پیش پای بر میدارند .
این ادعا در مورد مسیحیت و اسلام همانقدر صادق است که در مورد سایر تعالیم و محصولات دها و نبوغ شخصیت ها و حلقه های برجسته در تاریخ صادق میباشد !
تا روزگار ما ؛ خیلی از جوانب دیگر این حقیقت توسط سایر متفکران و اندیشمندان ؛ ژرفنگرانه و همه جانبه باز گردیده و روی هم بر آنها ؛ تیزیس عالم افتخار این است که در اساس ؛ همین قرارداد های اجتماعی ی مسخ و مثله و تحریف و تقلب شده توسط جباران حاکم « حق بشر شدن » ؛ این حق فطری و مسلم و مقدم بشر را از همان نخستین لحظات به دنیا آمدن ؛ حینی که او موجود ناتوان و بیچاره ایست ؛ مورد تهدید قرار داده ، نهایتاً سلب میدارد .
به عبارت دیگر حسب دلخواه و مراد و مطلوب طبقات صاحب امتیاز و غارتگر که خود ماهیتاً پدیده های ضد طبیعی و ضد بشر فطری هستند ؛ برای هرفرد نوزاد بشر یک قالب آماده گذاشته شده است تا مستقیماً از رحم مادر در آن بیافتد و شکل همان قالب را اختیار نماید و بس !
درین پروسیس است که قریب تمامی اساسات و ملکات فطری ی « بشر شدن » ؛ از آدمیزاد گرفته شده است و گرفته مبشود !
ریشه ای ترین راز « بدفهمی » و « بدفرهنگی » و « بد اخلاقی » و بیماری ی « خود گم کرده گی »ی بشر در این نکته خوابیده است !
کتاب بزرگ علمی ـ هنری ی عالم افتخار « ... گوهر اصیل آدمی ـ 101 زینه برای تقرب به جهانشناسی ی ساینتفیک » بیان تصویری ی عامه فهم همین دکتورین می باشد !
این ؛ از نقطه نظر بحث امروز ما ؛ بدین معناست که نه عالم افتخار و نه من و نه همردیفان انگشت شمار ؛ توقع و انتظار داریم که صدقنا و آمنای هزار و ده هزار .. نفر را داشته باشیم ؛ حتی اینکه در پایان مطالب ویبلاگ نوشته میشود « نظر بدهید » چیز متحدالمال انترنیتی است و اتفاقاً هم بر این فرض استوار میباشد که « حق نظر دادن » قسمتی از حق بشر بودن و « بشر شدن » است ! چرا که مخاطبِ « نظر بدهید » بشر میباشد نه گوسفند و مرغ و ماهی و شتر و استر...
ولی جایی که « بشر بودن » و « بشر شدن » از آن تهدابِ نخستین ؛ تحت سؤال و در معرض مشکل و آفت باشد ؛ دیگر توقع زیادی نمیتوان داشت !
بر علاوه در تاریخ اندیشه ؛ کسانی چون عالم افتخار دو سرنوشت بیشتر نداشته اند :
1 ـ اندیشیدن و ابراز داشتن و فریاد کردن .
2 ـ جام شوکران سرکشیدن مانند سقراط و زنده زنده سوختن در آتش جهل و بیداد چون جیوردو برونو و هزاران دیگر یا پوسیدن در سیاهچال ها ، ترور فیزیکی و معنوی وغیره !
***
با در نظر داشت دکتورین فوق الذکر عالم افتخار ؛ من نمی توانم حتی از آنانی که با بالیدن و درخشش کسی گرفتار تشوش و بیخوابی و اضطراب میشوند ؛ خواهش نمایم که متوجه بیماری ی خود شوند و پئ درمان برآیند ؛ چرا که ممکن است درمان آسیب وارده بر آنان از اساس ؛ فراتر از توان طب روانی ی موجود باشد .
با اینکه اندیشمندان و کاشفان سخت کوش و فداکار فراوان در این استقامت هم بدون اینکه متوجه « جیب » و حتی صحت و سلامت و رفاه و سعادت خود و عزیزان خود باشند ؛ دستاورد های شگرفی دارند که واقعاً در حد معجزه مؤثر بوده بیماران زنجیری را هم میتواند به حیات نورمال بر گرداند !
البته بدبختانه « جیب » اینجا هم سخن بالا را میزند و تا در نظامات جوامع بشری قرار همین هاست که هست ؛ « جیب » حذف شدنی نیست.
ولی بشر خود گم کرده نمی تواند « جیب » و اندرونی ی آن یعنی « پول » را به مثابهء « وسیله»ء زیست تلقی کند و در همان حد با آن مناسبات داشته باشد ؛ « جیب » و « پول » نزد چنین بشرواره « هدف » و بالاتر از هدف ؛ مؤمن بها و خدا می شود و بر« ژن ایمان » وئ سوار میگردد !
3 قرن اخیر ؛ درست دورانی است که گویی « موسی » غیابت یافته و به فرمودهء قرآن مبین ؛ بشر از «جای قدم ابلیس» خاکی برداشته و از آن گوسالهء سامری ساخته و هئ به پرستش آن مصروف شده است .
دیگر؛ واضحاً فریادهای ریایی ی « مائ گاد ! » ، « مسیح !» ، « بگوان !» ، « الله !» ، و مماثل ها که به انحای گوشخراشی توسط بلندگوهای معاصر و فرستنده های سراسر جهانی هم تقویت میگردد ؛ چه بسا معنا و مرادی جز « پول » ندارد و بدینجهت قبلهء عمومی و حقیقی بشر کنونی « وال استریت » و بازار های بورس و ستاک مارکیت ها ...ست و حتی تشریفاتی که در مکه و اورشلیم و کربلا و اماکن مقدسهء مشابه اجرا می گردد ؛ اغلب ماهیتاً به جانب جایگاه های «گوسالهء سامری» کانالیزه شده است !
***
تصور نمی کردم که یک نظر شجاعانه و صادقانه ؛ انگیزهء اینهمه صحبت و فراز آمدن حقایق سترگ از قلم همچو من کمسواد و ناتوان گردد . می ترسم بیش از این صلاحیت ورود به معقولات را نداشته باشم ؛ لذا این بحث را با انتخاب یک اثر زیبا و ژرف طنز پرداز طناز دوشیزه مهرانه نمکین حسن ختام می بخشم و بار دیگر از دوست عزیز « ن . پ » ابراز کمال امتنان می نمایم .
از تلاقی نظریات است که چه بسا حقیقت های بزرگ برق آسا جهیدن میکند!
مهرانه نمکین
یک «محمودی»س ؛ «غبار» میگندیش ؛ غلغل داره !
از ای که جناب قاضی صاحب دادگر ده فرستادن قسمت سوم مقاله شان ( اقبال : شانس استعمار در تجزیهء هند و به خاک نشاندن افغانستان ) به مشکل روبرو شده بودن ؛ مطلبه ده ایمیل بری مه روان کدن تا ببینم مشکل ده چیس . مه خدمتی بریشان کده نتانستم که نتانستم ؛ مگه بری خودیم مشکل جور کدم .
از ایکه بابه ایم از شنیدن دو قسمت پیشترای مقاله که از انترنیت گرفته بریشان خوانده بودم خیلی خوش شده بودن ؛ ذوق زده شده ای مطلبه هم از ایمیل کشیده بردم بریشان خواندم .
ده اول گپی نبود ؛ با شادمانی به مقاله گوش کده رفتن ؛ چند جایه هم دو باره و سه باره سریم خواندن . مگه کم کم آثار خسته گی ده ایشان پیدا شده رفت . آخر دیدم رنگ شان دود کده میره .
گفتم :
پدر ! حالی بس اس ؛ خسته شدین !
گفتن :
نی بچیم ! هوش کنی ؛ خوانده بُرو ؛ مگه آهسته آهسته و دانه دانه !
ازی به بعد هم یگان جایه ؛ میگفتن که دو باره بخوانم ؛ مگه آه و اوف زیاد میکشیدن . پسان دیدم قطره های اشک شان جاری شد ، لب هایشان پرش پیدا کد ، کوشش میکدن حالت خوده از مه پُت کنن !
ده آخر ، ده « استدعا : » که رسیدم ؛ ناگهان بابیم خودشانه به او بغل انداختن ؛ با داد و بیداد و هق و فیق گریان بلنده شروع کدن . کمی دم گرفتم . دمِ چی ؟؟؟
هوش و حواس بریم نماند ؛ دیگه خواندن و گفتن امکان نداشت !
از کاریم پشیمان شده ؛ وارخطا و گنهگار از اطاق پدر کلان بر آمدیم ؛ چند تا اعضای فامیل که رنگِ پریده و سرو وضع پریشان مره دیده ان ؛ وارخطا درون اتاق دویده ؛ خوده سر پدر رسانده ان . یک وقتی مام خوده بین شان یافتم . بگو و مگو و سوال و پرسان زیاد شد ؛ آخر بابیم اذیت شدن و به همه گفتن :
بُرین ؛ یلائیم بتین !!
مه هم کتی دیگه ها برآمده راهی بودم که پدر ده همو حالتِ خراب ؛ نام ناز نازی ی مره گرفته ؛ گفتن :
ایندیرا ! تو کجا میری ؟ .. تو که بِری ؛ به مه چی می مانه ؟؟!
پس گشته ؛ پهلوی شان شیشتم . چندین دقیقه هیچ کدام ما گپ نمی زدیم ؛ گپ زده نمی تانستیم !
بعد از او پدر گفتن :
بچیم ! بخوان ؛ مانده گی ره بخوان ! باز مام یک چیزی بریت میخوانم !
ناچار « استدعا :» ره دو باره خواندم و باز پدر بی طاقت شد ؛ مثلیکه خدا نخواسته مار گزیده باشیش ؛ پیچ و تاب میخورد . کمی وقت دیگه هم به سکوت گذشت و پس از اون بابیم شکسته شکسته سر گپ آمد :
ایندیراگک مه ! ببخش که پریشان شدی ؛ چه کنم ؟! درد پدر کلانیت هم بسیار کهنه اس و هم بسیار زور !..
اون وقت ها یادیم آمد که اسکلیت مره از سیاهچال و زندان اعلیحضرت همایونی ظل الله ! کشیده به همی کلبه آورده بودن !
از تو پُت نمی کنم . یگان یگان روز ؛ یگان یگان همصنفی و دوست و آشنای بیست سی سال پیشیم ترسیده ترسیده کله کشک میکد تا ببینه از مه چه مانده و چطو نمُردیم !
یکی از همی ها که خیلی مهربانی کده یک گوسفنده هم خیرات گویان آورده بود ؛ هوله کی میخواست پس بره ؛ بریش گفتم :
شب باش ؛ کم کم درد دل کنیم ؛ همی دیدار هم بسیار غنیمت اس !
نه بُرد و نه آورد ؛ گفت : شما هنوز مست استین ؛ خانه زیر مراقبت ضبط احوالات اس ، دیوار ها موش داره و موش ها گوش ؛ ما چوچ و پوچ داریم ؛ یک انسانیت خوده کدم حالی پاچه ایمه یلا بتی !
ده حالی که دلیم خیلی به درد آمده بود ؛ مجبور چیزی به رویم ناوردم ؛ از آمدنش و از صدقه ایش تشکر کدم . ده وقت بر آمدن از خانه ؛ مره نماند که همرایش بیرون شوم و گفت :
میدانی ؛ بری کدام مردم و چی قسم مردم خوده تباه کدی ؟! همو روز که ده پارک زرنگار بری محمودی و غبار سینه زدین و گلو پاره کدین و بعدیش هم به سیاه چاه رفتین ؛ مه چیز چیزی شنیده طرف شار می آمدم ؛ ده گردنه باغ بالا یک آدم شسته و رفته که سریش به تنیش می ارزید ؛ پیش رویم آمد . ازیش پرسیدم :
لالا! میگن ؛ مظاهره اس ؟ خیرت خو هس انشاء الله ؟!
می فامی چی گفت ؟
خوب گوشیته بگی ! او ده جوابیم گفت : مه چُوم .. یک «محمدی»س ؛ «غبار» میگندیش ؛ غلغل داره !! ازی خاطر مه سودا و دکانه یلا کده خوده از شار کشیدم ؛ همو طرفها خانه همشیره اس ؛ همو جا ها یکی دو روز خوده پُت کنیم که ده بلا نریم !
اونو شعور مردمیت و اونو غیرت مردمیت !..
حالی هم خیال نکو که افتاو از دیگه طرف بر آمده !.. استخوان توره ایجه آورده ان تا ببینن کسی دوریش جمع میشه ؛ که چاره ایشه کنن !!؟
پناهیت بخدا ؛ هوسِ شو باش و روز باش با مه و دیگه هاره نداشته باش !!!!
***
ده ای چند شب و روز بسیار افسرده شدیم . هئ به ای فکر می کنم که گپ ها و مخصوصاً « استدعا :»ی قاضی صاحب دادگر ؛ به اِی خاطرات و رنج های بابه کلان مه و همزنجیر هایشان ؛ چقدر رابطه داره !؟
شب ها تکرار به تکرار خو می بینم که در گردنهء باغ بالا یا همطو جاهاستم ؛ کس هایی پیش رویم می آیه ؛ از طرف مه یا از طرف کس دیگه سوال میشه :
... خیرت خو هس ؟!
کسی جواب میته :
... یک « قاضی »اس ؛ « دادگر» میگندیش ؛ غلغل داره ...
او طرفتر ها کس های دیگه ؛ قیافه های دیگه هیرهیر هیر ؛ هور هور هور، هه هه هه ، هو هو هو ، هاهاها.. خنده میکنن !
خواب اس دیگه ؛ ای قیافه ها رقم رقم شده میره که توصیفیش خوب نیس ؛ آدم ؛ معلومدار هر بلاره خو می بینه !
شیت و پیت آو و عرق از بستر می خیزم ! روزها خیال میکنم کوه ها سر شانه هایم مانده شده ؛ حوصله رسیدن به سر و وضع خوده ندارم ... هئ دلیم میشه سپ سپ بشینم و به خوشبختی پشکک خانهء ما که ده اِی آمد آمد بهار؛ بیدرک مست شده ؛ حسرت خورده برم !!
مهرانه نمکین
از شش درک ـ مابین پاچا نشینی و سرپاچانشینی کابل صغنه
__________________
مقالات محترم قاضی دادگر را که ازتوان ترافیک و ظرفیت ویبلاک بالاتر است ؛ در صورت خواهش میتوانید از سایت های « پیام آفتاب» و « گفتمان» و «نوید روز»به سهولت دستیاب نمائید:
http://www.payam-aftab.com/?usr=category/list&gid=45&page=5
http://www.goftaman.com/daten/fa/index.htm
با احترامات فراوان به همه
آشیل بخارایی
ویبلاگ : http://aashil.blogfa.com/ ایمیل : bokharaye@gmail.com