محمد عالم افتخار
مکثی بر شایعات و واکنش ها در بارهء کتاب « معنای قرآن »
از سال ها پیش شنیده بودم که زمان بُعد چهارم است و آنرا اینشتاین تعیین و تثبیت کرده است . تا کنون در جایی بر نخورده ام که با این مفهوم مخالفتی وجود داشته باشد . ولی بعد ها که قادر شدم از تئوری های « نسبیت » سر در آورم ؛ با کمال تعجب دریافتم که زمان نزد من و ما ؛ و نزد اینشتاین عین چیز نیست .
اینشتاین ؛ اساساً زمان و مکان را چنان به هم بافت داده است که تجزیه پذیر و تفکیک شدنی نیست و برای سهولت فهم قراردادی ، واژهء جدید « time-spies » (= فضاـ زمان ) را وضع کرده است .
بدین حساب زمانِ بی مکان و مکانِ بی زمان حتی برای یک لمحه ـ برای یک عدد « ثابت » پلانک ـ هم وجود ندارد و وجود داشته نمیتواند .
انحنای « time-spies » که کرویت اجرام سماوی ( و به نظر من کرویت و مایل به کرویت بودن اغلب اجرام زمینی هم ) مدیون آن است ؛ فقط با حرکت تحقق می یابد و حرکت هرکدام از پدیده ها با حرکت در مجموع کائینات از استقامت گذشته به جانبآینده است و این همان بُعد چهارم یا زمان است که ما تصور کرده میتوانیم .
لذا (( طول ـ عرض ـ ارتفاع ـ زمان )) یک پیوست مطلق است ؛ چنانکه بُعد طول یا عرض یا ارتفاع را نمیتوانیم حتی برای کوچکترین بخش ثانیه از مفهوم فضای اشغال شده ذریعهء یک پدیدهء مادی جدا کنیم ؛ زمان را هم نمیتوانیم جدا نمائیم .
خیلی نزدیک به واقعیت نسبتاً نامرئی این وضعیت است که دریایی بزرگ خروشان دارای آب نه زیاد شفاف را در تصور آوریم که همه اشیا و پدیده های متصوره در کام امواج آن می لولند و اینجا جریان دریا ؛ عبارت از جریان زمان است .
حالا اگر فرضیه را بسط دهیم و تمامی موجودات حیه به شمول افراد و کتله های بشری را هم درون این دریا ببینیم ؛ جریان دریا عبارت میشود از روند تاریخ جهان .
وقتی این روند خروشان بزرگ ، به دریاهای کوچکتری منقسم شود ؛ جریان های جداگانه هریک عبارت میشود از تاریخ اقوام و قبایل و ملت ها و ادیان و اساطیر و فرهنگ ها ، بی فرهنگی ها و بدفرهنگی ها و تمدن ها ، توحش ها ، تصلب ها و ترسب ها...!
بدینگونه ادیان و اساطیر و فرهنگ ها و کلیه پدیده های معنوی نیز چه فی حد ذات و چه به اعتبار حامل های مادی ی خویش ؛ تابع « فضا ـ زمان = time-spies » میگردد .
«کلام خدا» و «کتاب مقدس » نیز به هیچ عنوان و دلیل و برهانی نمی تواند ؛ بیرون از این قاعده باشد . با اعتنا و احترام به این باور که چنین کلام از « لازمان ـ لامکان » آمده است ؛ به سبب اینکه درون « زمان ـ مکان » آمده ؛ تابع « زمان ـ مکان » گردانیده شده است !
نگرشی که اینجانب به تألیف شاق و خطیر کتاب معنای قرآن مبادرت کرده ام ؛ چنین است . این را به خاطری یاد آور شدم که اینجا و آنجا نظرات خیلی جالب طرح و ابراز گردیده است که البته قبل از هرچیز از جانب بنده ؛ جای سپاسگذاری دارد .
این نظرات حاوی قضاوت مبنی بر این است که من ارتجاع کرده و به ملا تبدیل شده ام . حتی بیش از دو مورد تاکنون اتفاق افتاده که دوستانی در مقابل « خطاب جهانی راجع به کتاب معنای قرآن » ؛ مطالب انتقادی و قرآن ستیزانهء بعضی ها را به من ارسال داشته اند که یکی از آنها فیلمک کارتونی کودکانه ای به اسم ابوطالب از یوتیوب میباشد .
اما عزیزان من که بیشتر غیر افغانی اند ؛ این لطف خود را دریغ داشته اند که تصریح کنند ؛ نظر مشخص خود شان در بارهء کتاب « معنای قرآن » چیست ؛ آیا بر آن مروری فرموده اند یا خیر ؛ و آیا اشاره به این ماتریال ها اتمام حجتی برای من است یا چطور ؟
حتی وضع واکنش دوست بیحد عزیز و محترم و صاحب نظر و بافرهنگ عالی ام از اروپا که با جمله « ماشاءالله! » از وصول متن اطمینان داده اند ؛ همین گونه است و صرف دوستی هموزن ایشان که از ترکیب «بارک الله! » استفاده کرده اند ؛ حامل طمانیت خاطر و تشویق میباشد .
به هر حال ؛ وقتی قرار است ما بر هیچ قانون طبیعی و تاریخی و علمی اعتنا نکنیم و معارف و معنویات اساطیری را در بیرون از زمان و مکان یا در« فضا ـ زمان» امروزی آنهم در کشور های لیبرال دموکراسی غربی به نقد و داوری عنودانه بگیریم و تمام کاسه کوزه ها را بر سر این و آن متن مقدس و صاحب آن متن که به گذشته های دورِ دارای استاتوس زمان ـ مکانی قطعاً متفاوت با اکنون بوده است ؛ بشکنانیم چه حاصل میکنیم ؛ واقعاً پرسیدنی است !؟
در همین دههء اخیر قرن بیستم بود که در لابراتوار های ژنتیکی ایالت وینتسکانسون ؛ در پهلوی کشف و رمز گشایی از ده ها ژن دیگر ؛ ژنی در کروموزوم بشر کشف گردید که دانشمندان آنرا « ژن خدا the god gene » نام گذاشتند . البته به نظر این حقیر بهتر است نام آن « ژن ایمان » باشد ؛ چرا که توأمان و دیالکتیک عقل و ایمان ؛ مرکزی ترین سوژهء اندیشه و فرهنگ بشری در تمامی اعصار و زمانه ها و در تمامی قاره ها و اجتماعات بوده است و میباشد .
بنده در کتاب « گوهر اصیل آدمی – 101 زینه برای تقرب به جهانشناسی ی ساینتفیک » مجسم ساخته ام که به چه طرق و تدابیری از وارد آمدن آسیب ها به گوهر آدمی یا به عبارت دیگر به روند « شُدنِ انسان » میتواند احتراز گردد . منجمله فانتیزی علمی ی ایجاد یک تکنولوژی برتر هم در آن ؛ پرورده شده است .
با در نظر داشت اینکه حتی در چنان حالت ایده آل نیز ؛ بشر نمی تواند بی دغدغهء ایمانی باشد ؛ چرا که جاذبه و دافعهء ایمانی ژنتیک است و لهذا اساس غریزی دارد ؛ میتوان دریافت که ایمان در بشر چیز شوخی بردار نیست .
درینجا به فرض محال اینکه اطلاعات ژنتیکی محرک و مسبب ایمان ؛ از دستگاه ژنتیک بشر برداشته شود یعنی از همین نظر « ژن درمانی » گردد ؛ آیا میتوان تصور کرد بشری که بدون ژن ایمان به دنیا آید چگونه موجودی خواهد بود؟
به تصور ناقص بنده ؛ این بشر حیثیت محصولات «یکبار مصرف» را خواهد داشت و به مجرد رو به رو شدن به اولین ترس و خطر و فشار طبیعی و اجتماعی ...از پای در خواهد آمد . چنین بشری غالباً در همان نخستین نسل نوعی شروع به انقراض خواهد کرد ؛ مگر اینکه بشر نباشد ؛ یعنی مجموعهء سامانه های ژنتیک عقلی اش نیز نابود شده و به حیوانی عادی تحول نموده باشد !
حالا که نه استاتوس « ژن درمانی » در بین است و نه استاتوس ایده آل اصیل نگهداری ی گوهر آدمی طبق مناظر و مرایا کتاب گوهر اصیل آدمی ؛ و تقریباً در تمام جهان و در تمام طبقات و لایه های اجتماعی اصلاً توجه و اهتمام و اعتنایی بر کودک پروری ایده آل وجود ندارد ؛ مخصوصاً فرزندان طبقات محکوم و محروم اجتماعات بشری ؛ چه چاره ای دارند جز بارآمدن در بد فرهنگی و به درجه اول بد ایمانی !؟
حالا انقلابیون و مترقیون عزیز ما مخصوصاً در همچو جوامع که افغانستان دومین یا نخستین آنهاست ؛ مگر جز با توده هایی که تحت چنین استاتوسی بار آمده اند ؛ سرو کار دارند یا سر و کار پیدا میکنند ؟؟
این بزرگواران تا به خود آیند همه چیز برای توده ؛ ختم شده ، فرهنگ دست و پا گیر ، روان اجتماعی و وجدان مذهبی ی نامطلوب تمام وجود آنان را فرا گرفته است !
درین استاتوس ستیزه به راه انداختن و بر معتقدات و باور ها حمله ور شدن ؛ بلاهت شومی است ! چرا که وجدانیات مذهبی و مؤلفه های روحی ـ روانی در دوران کودکی ( 0 تا 6 ساله گی) و نوجوانی ( 7 تا 12-14 ساله گی) تکمیل میگردد و حالات فراهم شده جز در نتیجهء تحقیقات و باز اندیشی های دامنه دار اکادمیک و فوق اکادمیک آنهم در یک حدی نمیتواند ؛ تغییر نماید ؛ و میدانیم که این امکان برای توده های میلیونی و میلیاردی بشر نادسترس است و تحت شرایط محرومیت های اقتصادی ـ اجتماعی تا قرن های دیگر هم نا دسترس باقی خواهد ماند .
باید جهت دفع هرگونه سوء تفاهم تصریح بداریم که هدف از وجدان مذهبی نامطلوب ؛ نهادینه شدن مؤلفه های مذهبی ایست که با اساطیر و باور های اصیل منجمله با حقیقت قرآنی و آموزه های محمدی انطباق صد در صد ندارد و بلکه توسط حاکمان و «ملاء» منافق صاحب امتیاز و یا نفوذ داده شدهء اجانب استعمارگر در جوامع متدین ساخته و پرداخته شده است .
بدینجهت ضرورت شدید و اکید وجود دارد که منجمله قرآن در « فضا- زمان= time-spies» ویژه و راستین آن به دقت شناسایی و به مسلمانان شناختانده شود و روند های ایدئولوژی سازی های مختلفه تحت نام قرآن و مذاهب قرآنی عادلانه و عاقلانه به نقد در آید و کار های مربوط از لحاظ قدمه های اکادمیک و مراحل پائین تر و عمومی تر مورد تقسیم و تصنیف ماهرانه واقع گردد تا به جای سود مطلوب ؛ زیان تلخ و جبران ناپذیر حاصل نیاید !
مسلماً دانشمندان و صاحب نظران دور اندیش و ژرف نگر با بنده موافق خواهند بود که رسانیدن همه قلمزنان و نویسنده گان و ژورنالیستان و خطیبان و برنامه سازان ... به سطح این دید و نگرش کار آسان و کوتاه مدت و یکدسته و یکطرفه نیست ؛ بدینجهت تفاوت و اختلاف در نظر های و بینش ها اجتناب ناپذیر میباشد ؛ فقط آرزو این است که درین مورد فوق العاده حساس؛ با حسن نیت و اراده سازنده دیالوگ صورت گیرد .
سلسله ای از مسایل روانی هم این گفتمان را به غموض و پیچیده گی می برد که امیدوارم متن آتی بتواند به دریافت آنها مساعدت شایان نماید :
****
واژه شناسی و روانشناسی ی « رعیت » و « اُمت» :
در فرهنگ فولکلوريک ما حکايت تمثيلی جالبي وجود دارد .
در زمانه هایی که سلاطين ؛ قاضی و دادرس نيز بوده اند ؛ کسی اقتدار پادشاهی داشته است که :
در پايان شنودِ دعوا های مدعی و دادخواه هم می فرموده است : حق !
و در پايان دفاعيات مدعی عليه و متهم نيز ميگفته است : حق !
و بنابر اين ناگزير يا به دعاوی فيصله نمی بخشيده ؛ به صلح و گذشت طرف ها دعوت مي نموده و يا اصلاً حق مغبون و مظلوم را احقاق و خطاکار و ظالم را مجازات نمی کرده است .
به هر حال زن پادشاه که اکثراً در جريان دادخواهی ها بوده بالاخره دلتنگ گرديده و بر پادشاه اعتراض ميکند که چرا هم در برابر سخنان مدعی ميگويد : حق و هم در برابر سخنان ضد آن يعنی حرف های مدعی عليه ؟!
پادشاه با همان نرمی و بی تفاوتی در برابر اعتراض ملکه هم می فرمايد : حق !
خلاصه هم دادخواهان راست ميگويند و هم متهمان و مجرمان و هم تو که سومی استی ؛ راست می گويی و درست !!!
اين حکايت طبق معمول بدين راستا تعبير و تفسير ميشود که بی خردی و بی عُرضه گی پادشاه و قاضی را مبرهن سازد و تا جائيکه ممکن است اوج حماقت و سفاهت را در کسی نشان دهد که در مقام داد گری نشسته ولی ذره ای اهليت و کفايت آنرا دارا نيست .
البته اين تعبير و تفسير به نسبت زمانه های مورد نظر و معانی و مصداق های جرم و خطا کاری های گوناگون آن زمان ها درست می باشد و نمي توان در اين زمينه بر قضاوت و داوری مردم چون و چرايی داشت زيرا که جهانبينی های ميسر و مسلط بر بشر آنروز ؛ فراتر از اين ؛ توش و توانی نداشته و نمي توانسته است داشته باشد .
مثلاً قضای مبتنی بر آن جهانبينی ها حکم ميکرد که اين ؛ دست و اندام معين سارق است که عمل سرقت را ارتکاب میکند و لذا بايد آن دست و آن اندام مجازات گردد يعنی بريده و به دور افگنده شود .
اينجا ميسر نيست که ما بر جريانات عدلی و قضايی در سراسر تاريخ و در انواع مختلف فرهنگ ها و تمدن ها درنگ کنيم .
ولی در آخرين تحليل ؛ اکنون واقعيت مبرهن شده توسط تمام تجربهء بشريت که قسمتی از آنرا به گونهء علوم ساينتفيک و تجربی ـ لابراتواری می شناسيم و اين علوم توسط تکنولوژی ها ؛کار آيی و حقيقت خود را باز و باز نشان داده اند و نشان مي دهند ؛ اين است که جهانبينی ها و بشر شناسی ها و جرم شناسی ها و بالنتيجه « حقوق » و احکام جزايي در گذشته های دور ؛ بدوی و ناقص و نارسا و مغلوط و مغشوش بوده و ناگزير بايد بر همهء آنها باز نگري ای بنيادين صورت گيرد .
از اين جمله يکی هم بينش و باور در بارهء« تودهء مردم» است .
تا چهار ـ پنج قرن پيش ؛ اساساً در سراسر جهان ؛ فرهنگی ( مسلط ! ) وجود نداشت که بر تودهء مردم به حيثيت جمعی از « شهروندان » بنگرد و لذا توده ؛ عملاً بشر درجه دوم و چه بسا اصلاً موجودات غير بشری حساب ميشدند . روی همین محاسبه ، بر طبقهء حاکمه لفظ « اشراف» اطلاق گردیده است و میگردد یعنی شریف ها و نجیب ها !!
اشراف هم بدین معنی نیست که به اثر دانش و اخلاق عالی و تقوی و طهارت ؛ کس یا کسانی مصداق آن قرار گیرد بلکه معنای آن معطوف است به خون و خمیره و ذات ؛ یعنی اینکه « اشراف » از طبیعت با شرافت و با نجابت می آیند و این امتیاز و مقام ؛ عطیهء خلقت میباشد !
لذا غیر اشراف که توده عوام و محکوم و زحمتکش باشد ؛ نیز گویا از خلقت کم و کسر دارند و این کم و کسر آنان را ؛ برده و غلام و نوکر و چاکر و محتاج و دست نگر اشراف و ارباب امتیاز میسازد و حتی آنان بیش و کم نجس و پلید به شمار می آیند !
درين رده اطلاق نام های « رعيت » و « اُمت » در مشرق زمين بر تودهء مردم ؛ حقايق تکاندهندهء بسيار بسيار مهمی را مبرهن ميسازد .
1 ـ رعيت :
این نام از مصدر « رعایت » در زبان عربی می آید که به مفهوم چرانیدن گوسفندان و شتر ها و دیگر مواشی است و از این رو « رعیت » گوسفندان ، شتران و سایر مواشیی در حال چرا معنی دارد . راع و راعی هم میشود : شبان و چراننده و مراقبت کنندهء رمه و گله گوسفندان و شتر ها و استر ها...
از آنجا که رعیت به مفهوم رمه و گله بوده بنا بر منفی بودن بار مفهومی در آن ؛ پیوسته غلظت معنی اش افزایش یافته و به حدی رسیده که رعاع یا رعایا به معنای مردمان پست و فرو مایه و بی هیچ فر و شکوه و غرور و افتخار ( و لاجرم : بی هیچ صفات آدمی ) شمرده شده اند .
تا همین چهل سال پیش ؛ در افغانستان پادشاه رسماً به مردم این کشور « رعایای عزیز » خطاب مینمود و مبلغان و بلند گو های مختلف حاکمیت به جای مردم ؛ از کلمات « رعایای وفاشعار شاهانه » و « رعیت اعیحضرت همایونی » ... سخن میگفتند .
2 ـ اُمت :
اُمت در زبان عرب از یک جهت با کلمه اُم و اُمی و از سوی دیگر با کلمهء امام وامامت هم سنخ است . در رابطه به کلمهء « اُم » به معنای « مادر » باید جداً در نظر داشت که این کلمه نزد تازیان بدوی و وحشی اغلب بار مثبت نداشته و به دلیل زن بودن ؛ مادر هم بشر درجه دوم و چه بسا موجود غیربشری ( همسان یک ماشین چوچه کشی ) به شمار می رفته است و لهذا از این نگاه « اُمی » مادر زاده و فرزند مادر به نحو مثبت ـ چنانکه امروزه میتوان استنباط کرد ـ ؛ معنا نداشته بلکه چیزی چون « بچهء ننه » ، « بچهء بی پدر» و « حرامزاده » از آن مستفاد می شده است .
در فرهنگ بدوی و کهن شرق ؛ بچه ای که پدرش معلوم باشد ؛ دیگر فرزند مرد است و فرزند همان مرد ( بچهء پدر! ) خوانده می شود نه بچه و فرزند این یا آن زن !!
به دلیل همین بار منفی در مفهوم لغت اُمی ؛ رفته رفته این کلمه مجازاً به معنای پست و نادان و ابله و ناخوان و کودن و گول و کم سخن مورد استعمال قرار گرفته است .
از سوی دیگر اُمت دنباله رو و پس رو امام یعنی پیشواست ؛ او هرگز قابلیت خود امامی و فراغبالی از امام و بلاواسطه با خالق و پرور دگار خویش بودن را ندارد . بدینجهت موجودی میشود که افسار و اختیارش به دست امام است و امام هم نه بشر عادی که موجود معصوم و مافوق توده و مافوق طبیعت میباشد .
درجهء امام به حدی است که سنگ قبر و ضریع و خاک مقبره اش برای توده توتیای ماوراء طبیعی و مصدر حاجات و رافع درجات و شفیع قیامت و ضامن رستگاری و حیات ابدی میباشد .
بدون امام ( به ویژه در اسلام تشیع ) ؛ توده فقط هیزم جهنم و محکوم عذاب ابدی در آتش عظیم و تحت السقر و زمهریر و چه و چه است .
حتی امام و اسقف و کشیش و همرتبه های آنان باید ره بچه دان (بکارت) عروس ها را بازگشایی نمایند ؛ چونکه داماد توده ای ؛ اهلیت و صلاحیت این کار را ندارد ؛ آنرا خراب و تا ابد نامبارک میگرداند !!!
در مجموع نمیتوان گفت که اینگونه جهانبینی ها و فرهنگ ها تمام و کمال و در همه حال عامدانه و عالمانه توسط بالا دست ها و امتیاز گیر آورده گان ساخته و پرداخته و بر توده ها تحمیل گردیده است .
در آخرین تحلیل روانشناسانهء تاریخی میتوان دریافت که حتی در بیشترین حدود ؛ خود توده ها بنابر جبر های بیحد و حصر طبیعی و زیستی و اجتماعی چنین باور ها و فرهنگ ها را پرورده و با چنگ و دندان به آنها چسپیده اند و جز با تغییر شرایط مذکور ـ آنهم به تأنی و تدریج ـ نمیتوان از دیگر گون شدن همچو باور ها و فرهنگ ها در میان آنان سخن گفت .
هکذا هیچ ضرور نیست که این باور ها در نص احکام این دین و آن دین یا این فرهنگ و آن فرهنگ وجود داشته باشد ؛ توده تقریباً هیچگاه جز آنچه افواه است و « میگویند!! » و به ویژه جزآنچه امام و کشیش و خاخام و مغ و امثال آنان میفرماید ؛ از دین و کتاب و فقه وغیره چیزی نمیداند و نمی تواند بداند .
البته به مرور هم ؛ سیستم هایی طرح و حاکم شده است که حسب آنها ؛ توده آنچه جز حسب فرمودهء امام ... بیابد و بداند و بر زبان آرد ؛ موجب مباح الدم و واجب القتل بودنش میگردد .
چنین است مفهوم اٌُمت .
بنابر این ؛ روشنتر از آفتاب است که تودهء اُمت عملاً حتی مقامی کمتر از چهارپایان و بسیار پایان دارد ؛ چرا که اینگونه موجودات غیر اهلی در دامان طبیعت از آزادی ها و توانایی های غیر قابل مقایسه با تودهء اُمت برخوردار اند .
داد و واویلای عکس العملی و احساساتی در قبال این حقایق و تقبیع و محکوم ساختن آنها به مثابهء نابرابری و بی عدالتی و چه و چه تقریباً هیچگونه مفادی ندارد و به آن میماند که کسی شب را بدین دلیل محکوم سازد که تهی از روشنایی است یا زینده گان گذشته های دور را به این دلیل مورد تمسخر و مذمت قرار دهد که چرا آتش را همیشه تازه نگه میداشتند و یا به جای چراغ های پیه سوز از روشنی افگن های نیونی استفاده نمی کردند یا چرا در مغاره ها و غژدی ها می زیستند و قصر هایی مانند عصر امروز نمی ساختند... !
دنیای پیشین ؛ دنیای بشر وحشی و نیمه وحشی و بدوی ؛ همین بوده است و جز در استثناءات بسیار کم نمی توانسته است غیراز این باشد .
انقسام یافتن بشر به حاکم و محکوم ؛ صاحب و برده ؛ دهقان و فئودال ؛ سرف و ارباب ؛ بورژوا و کارگر.... به علل و دلایل بیشماری اجتناب ناپذیر بوده اند و این امر متقابلاً موجب پیدایش و نضج و استحکام فرهنگ ها و باور های متناسب بر وضع می گردیده است .
جالب است ناگفته نگذاریم که در ادبیات اساطیری خصوصاً در مسیحیت ؛ نام ها و مفاهیم اُمت و رعیت به عوض یکدیگر و معادل یکدیگر نیز استعمال میشده ؛ چنانکه در انجیل های چهارگانه ( متی ، لوقا ، مرقس و یوحنا ) بار ها از زبان عیسی مسیح نقل میشود که او برای رسیدگی به بره ها و گوسفندان بنی اسرائیل آمده است و در مقامات کلیسایی نیز رتبهء ماقبل کشیش ؛ « شبان » می باشد .
البته این تلقيات و ادبیات ؛ مربوط به مدتی کمتر از 2000 سال اخیراست و اما پادشاه افسانوی و فولکولوریک بالا به نظر می آید که بشر عصر چند مرتبه کهنتر می باشد و لذا با آدم های کاملاً بدوی و نیمه وحشی سروکار دارد ؛ با گله طرف است تا با یک جامعهء نسبتاً انسانی .
از این نظر؛ ممکن است برعکس آنچه گفته آمدیم وئ نه مرد سفیه و بی اراده و بی کفایت بلکه نسبت به زمان خودش آدم خردمند و روشن بینی بوده و کشمکش های خورد و ریز آدمواره های زمان به نظرش شبیه جنگ و جدل آحاد رمه و گله در میان مواشی می آمده است !!!
و اما از همهء اینها مهمتر ؛ اثرات سخت دامنه دار باور به اشراف بودن و نبودن در تکوین و تکامل روانی و نضج گیری خوی ها و خواص آدمیان است .
این باور که من شریف و شریف زاده ام و بر همه مردم دیگر برتری فطری و ازلی دارم ؛ روحیات قوی و برتری جویانه و حاکمانه را پرورش میدهد و شخص را در صورت مساعدت عامل های دیگر ؛ به اوج فاشیزم میکشاند ؛ ولی بالمقابل باور بر اینکه من اشراف نیستم و به اصل و نسبت پستی تعلق دارم ؛ آدمی را به زبونی یا عاصی گری های دیوانه وار میرساند و در حد اعتدلال ؛ دارنده گان چنین باور مطیع و بارکش و قانع و کم توقع و ستمبر و برده گی دوست و متملق ... به بار می آیند و تجدید تربیت و روحیهء مثبت دادن به اینان کار آسانی نیست !
این مورد در روانشناسی ی جهانی هم جداً مطرح است و بر این اساس اهالی کشور های عقب مانده و عقب نگهداشته شده ـ مخصوصاً روشنفکران آنها ـ اغلب علاوه بر مطیع و بارکش و قانع و کم توقع و ستمبر و برده گی دوست و متملق ... بودن در برابر حکمروایان و نظام های حاکم جهان کم یا بیش گرفتار عقدهء حقارت اند و بر این اساس بدون اینکه حوصله مندی کار بردبارانه و سازندهء سیاسی و علمی و هنری ... داشته باشند ؛ گرفتار راست روی ها و چپ روی های افراطی می شوند . مخصوصاً که در چنین مسیر ها ترغیب و تشویق و تمویل و تشجیع هم شوند ؛ به نیرو های شرور خطرناکی مبدل می گردند !
ثبوت مؤکد و مؤثق همه اینها را لابراتوار های جهانی ـ تاریخی افغانستان به دست داده است و به دست میدهد و تمامی آثار اینجانب ؛ خوشبختانه بر همین داده های لابراتواری اتکا دارد !