عالم افتخار
ادامهء مکثی بر یک ؛
جهانبینیی شگرفِ عامیانه
ابعادِ معرفتیی یک افسانه :
ولتر فیلسوف و اندیشمند نامدار عهد رونسانس جایی با عصبانیت میگوید :
چهار هزار کتاب فلسفی قادر نیست به ما بگوید که روح چیست ؟! مسلماً اگر طاؤوس می توانست سخن بزند ؛ ادعای روح میکرد و مدعی می شد که این روح در دُم زیبای اوست !
عجالتاً به اینکه روح در واقع چیست و آیا بالاخره از معمای آن که نابغه ای چون ولتر را هم سرگیچه کرده بود ؛ پرده برافتاده است یا نه ؛ نمی توانیم بحث کنیم .
در همین حال باید به یاد داشته باشیم که این چهار هزار کتاب فلسفی هم چیز های واقعاً با ارزشی اند و به دلیل همین اهمیت و ارزشمندیی آن ها ست که موجب گله و اعتراض ولتر می شود . نویسنده گان این کتاب ها چیز های زیادی را کشف کرده اند ؛ مبرهن داشته اند و یا به طریق آموزنده و درخور توجه و تحسین و حرمت به مباحثه گرفته اند .
ولی چنانکه گفته آمدیم ؛ انسان یک روند است ، یک شُدن است و یک استمرار است .
آن « چهار هزار» که احتمالاً استعاره ای برای « فراوان و نامحدود » هم می باشد ؛ یعنی فراوان و بیحد و بیحساب آثارِ ارزشمند و قیمتدار فلسفیی زمانِ ولتر و قرار گرفته در اختیار ولتر ؛ قادر نبوده است که به آن سئوال مورد نظر این نابغه پاسخ قانع کننده دهد .
سخن نابغه در قبال این غیبت پاسخ به یک پرسش مهم بشری در آنهمه کتب فلسفی این است که دعاوی فلسفه ها و ادیان و معارف آنزمان دایر بر اینکه انسان بودن به داشتن روح منوط است یا انسان مالک روح است و دیگر جانوران روح ندارند و لذا شرافت و کرامت و مقام و مرتبت انسان را دارا نیستند ؛ اینست که این دعوی ؛ لابُد یک دعوای یاوه است ؛ زیرا اگر طاؤوس و هر جانوری توان چنین دعوی جلبی بیابند ؛ از ادعای داشتن روح و بالنتجه حتی « برتر از انسان » بودنِ خویش کوتاه نخواهند آمد ؛ چنانکه بشر به هیچ وجه دُم یا عضوی به زیبایی طاؤوس ندارد !
***
قبلاً گفته آمدیم که انسان مضمون و ماهیتی است که توسط اجتماع و تاریخ ساخته می شود و توسط فرد بشری طئ یک روند و طئ یک « شُدن » اکتساب می گردد ، آموخته می شود و به عادت و صفت و روش و منش مبدل می گردد .
خودِ همین فورمول با در نظر داشت اینکه نه تنها فرد بشری بلکه نوع بشر در مجموع از یک نقطهء صفری آغاز یافته است ؛ در حاصل مخرج معادلهء ریاضیکی دارای این نتیجه است که انسان های گذشته و بدوی ( افراد بشری که توانسته بودند به جهت انسان شدن تکامل نمایند ! ) دارای محدودیت های به مراتب بیشتر از انسان معیاریی امروز بوده اند .
لذا (چون عجالتاً به روح نمی پردازیم ؛ در عوض ) همان شناخت و معرفت که مشخصه و ممیزهء انسان بودن در گذشته و همین امروز می باشد ؛ به هیچ عنوان چیز ثابت و کامل و ایستا و اتمم و اکمل نبوده ، نیست ، نمی توانسته است باشد و در آینده هم نمی تواند بود !
در همان فولکلور که لطیفه ای از آن را به بررسی گرفتیم ؛ افسانه هایی به همان قوت وجود دارد که یکی از آن ها را مطالعه میکنیم :
« بود نبود جماعتی بود ؛ که به امرار معیشت از طریق کشتکاری می پرداختند . باری پرسشی برایشان پیش آمد که چون گندم های لاغر میکارند ؛ احتمالاً به همان دلیل گندم هایی که حاصل بر میدارند ؛ لاغر و ناتوان می باشد .
لذا نزد خردمند دهکده رفته و طالب رهنمایی شدند .
خردمند فرمود : هرچه بکاری همان بدروی . لذا اگر دانه ها را جوش داده و چاق کرده بکارید ، حتماً گندم های فربه و نیرو مندی بر می دارید !
مردم ؛ سال دیگر را چنان کردند ولی چیزی از زمین نروئید !
باز ؛ بر خردمند عرض حال نمودند . خردمند قدم رنجه فرمود و خود به کشتگاه رفت تا علت را دریابد . در میانهء کشتگاهِ سرا سر خشک یک بوتهء تربوز چمپاته زده و چند تربوز بزرگ حاصل داده بود . قضا را کسی این بوته را که غالباً تخم آن توسط پرنده ای در اینجا افشانده شده ؛ نمی شناخت .
خردمند چون وضع را چنین دید ؛ به گریستن آغاز کرد و خطاب به جماعت گفت :
نمی دانم که شما مردم نادان پس از سرِ من چه خواهید کرد ؟ آخر ؛ این « سبزِ گندم خورک » تمامی حاصلات شما را بلعیده است ؛ باید سرِ فرصت چارهء آن را می کردید !
مردمِ خشمگین خواستند بر بوتهء تربوز حملهء انتقامجویانهء فوری صورت دهند ولی خردمند مانع ایشان گردیده فرمود :
این بلا که تمام دشتی با این پهناوری را خورده است ؛ آیا شما را یک لقمهء خام نمیکند ؟ بروید ؛ سلاح های خود را گرفته بیائید !
مردم ؛ چون مسلح شده باز آمدند ؛ خردمند فرمان یورش داد .
تحت ضربات جماعت ؛ تربوزی رسیده از هم پاشید و اندرونی های سرخ و خونین آن به بیرون جهیدن گرفت . قضا را تخمی از تربوز به پیشانیی یکی از حاضران چسپید و فریاد « کمک ، کمک ! » او را به آسمان رسانید .
به مشوره و هدایت خردمند ؛ بلای چسپیده بر پیشانیی او را به تیر بستند . مردک نقش زمین شد و جان داد ولی همه دعای شکران بر جا آوردند که حد اقل بلا نتوانست پیکرِ او را ببلعد !
کس دیگر که از بیم قبلاً بر درخت تناور موجود در آنجا پریده بود ، دیگر نمی توانست پائین گردد . خردمند تدبیر را بر آن دید که ریسمانی بیاندازند . او حسب هدایت ریسمان را بر کمر بست و دیگران کش کردند . ولی زمانی که مردک بر زمین رسید ؛ کله نداشت .
به هدایت خردمند ؛ رفتند و از زنش پرسیدند که آیا شوهرِ او از اول کله ای داشته است و یا خیر ؟
زن پس از تأمل و چُرت زدن بسیار گفت :
به خدا ؛ درست نمی دانم ؛ مگر وقتی که راه می رفت ؛ کلولهء سردوز واری ؛ یک چیز بالای شانه هایش شور میخورد !
( بعضاً قسمت اخیر این افسانه ؛ پایانهء افسانهء دیگریست ولی در آنصورت نیز ؛ مصداق و محتوای کاملاً یگانه دارد ! )
***
اگر بخو اهیم برای کلمه و مفهوم « تکامل » به عنوان یک مقولهء مشخص علمی و فلسفی ؛ جانشین و علی البدلی پیدا کنیم ؛ نزدیکترین و مناسب ترین ؛ همان کلمهء « پیچیده » یا « بغرنج » می باشد .
به سخن دیگر : مفهومِ تکامل همانا رفتن از ساده گی به جهت پیچیده گی و بغرنج شدن است ؛ محضاً با این تفاوت که این روند ؛ بائیست قانونمند و طبیعی باشد و نه مانند آنکه ؛ کسی مقدار معتنابه تار را به طرزی دلبخواه و یا جنون آمیز کلافه نماید .
این اصل در اجتماع و تاریخ و هکذا در اندیشهء بشر صادق است .
تحقیقات دیرین شناسی مسلم داشته است که نخستین ابنای بشر حتی اجتماع نداشتند و حد اقل با مفهومی مانند « اجتماع» که امروز مورد نظر ماست ؛ آشنا نبودند ؛ عیناً مانند کودکِ دو ـ سه سالهء کنونی ی ما که یک چنین آشنایی و احاطهء فکری ندارد و نمی تواند داشته باشد .
( به معنای « نمیتواند ! » بعد ها در متن ؛ عمیقاً و به طرز علمی و تحقیقی خواهیم رسید ! )
لهذا کاملاً مسلم و منطقی است که نه تنها افسانهء نقل شده در بالا ؛ بلکه افسانه ها و اساطیر عموماً ؛ بازتاب اوضاع و احوالی است که نوع بشر در آن ها دارای مشخصات زیرین بوده است :
1ـ وضعیت ، روابط و مناسبات اجتماعیی بسیار ساده .
2 ـ خاطرات و تجارب یعنی تاریخ بسیار ساده .
3 ـ قدرت اندیشنده گی و فکر بسیار ساده .
هدف از کلمات « بسیار ساده » درینجا یک مفهوم نسبتی است یعنی این « ساده گی » به نسبت بغرنجی و پیچیده گیی جوامع معیاریی عصر کنونی مصداق دارد ولی در مقیاس میمون ها و بشر نما های پیشین ؛ از سطح تکاملیی کیفیتاً نوینی برخوردار است و هکذا به نسبت جوامع و قبایل بسیار بدوی که مخصوصاً تا پایان قرن 19 در جنگل های افریقا و هند و امازون و استرلیا و سایر مناطق وجود داشتند و قسماً تا کنون نیز وجود دارند ؛ از پیشرفته گی و تکامل و بغرنجیی بالایی برخوردار می باشند .
البته در چوکات جهانشناسی ی ساینتفیک ؛ این مقایسه ها و تناسب ها نیز کافی نیست . بشر ؛ در هر حال یکی از موجودات حیهء چندین میلیون نوعی در همین طبیعت معلوم و در دسترسِ بینایی و علم ماست .
لذا الزامی است بشری را که در افسانهء فوق می یابیم با سایر جانوران طبیعی مقایسه کنیم ؛ در چنان حالت ؛ در می یابیم که این کمال « ساده گی » هم خیلی ها بغرنج و پیشرفته و تکامل یافته می باشد .
چنانکه بشری که در افسانه مطرح است واضحاً بشرِ دوران تاریخی ایست که به زراعت و فلاحت آغاز نموده ، سلسله مراتب اجتماعی درست کرده ، ابزار کاری چون وسایل شخم و گاو آهن و ابزار مدافعه ای چون نیزه و تیر و کمان دارد ، دهنشین و اهل خانواده است ، آتش را می شناسد و بر پخت و پز بلد است ، از لحاظ فکری و فرهنگی هم متناسب به اقتصاد و معیشت خود ؛ اندوخته ها و تجربیاتی دارد ، پرسش های منطقیی نسبتاً پیچیده می تواند طرح نماید و به عقل و تجربهء بزرگان و روزگار دیده گان چون ضرورت و غنیمت می نگرد ....
امروز ( و نه در عصر فلاسفهء پیش از ولتر ) با مروری به تاریخ علمیی بشر در دوران باستان منجمله تاریخ طولانیی عصر حجر می توان بسیار به راحتی دریافت که بشرِ مطرح در افسانهء بالا ؛ بشرِ خیلی پیشرفته ایست . کوتاهی های معین فکر و حافظه و محاسبه و مقایسه یا ناتوانی های معرفتیی این مردم به تناسب عصر و زمان مربوط شان تقریباً طبیعی و ناگزیر می باشد .
ولی علاوه بر پرسوناژ ها و شخصیت های متن افسانه ؛ در عقب آن شخصیت و نیروی فکری و فرهنگیی سازنده گان افسانه به مراتب بالاست . آنان نه تنها کوتاهیی فکری و فرهنگیی پیش گفته را ندارند بلکه همین موارد را با دقت و تواناییی شگرف به نقد کشیده و توسط اسلحهء طنز و تمسخر تحت ضربات نابود کننده قرار می دهند و بدینگونه بزرگراهی برای بالنده گیی فکر و معرفت و تکامل اندیشنده گی می گشایند .
***
یکی از نقاط ضعف و اساساً محدودیت فلاسفه و اندیشمندان گذشته عدم تسلط و کم اعتنایی آن ها به سیر واقعیی تکامل تاریخیی بشر و خلط کردن مفاهیم کاملاً متفاوت بشر و انسان است .
گذشته از اینکه جمعی از این فلاسفه متکی به باور ها و روان مذهبیی حاکم زمانهء خود ؛ حتی نوع بشر را یکی از انواع حیات در طبیعت و به اصطلاح عالم خاکی نمیدانند و ناگزیر از همانجا سنگ بنای اندیشه خود را کج میگذارند که دیگر تا ثریا کج میرود ؛ فلاسفهء واقعبین تر به شمول خود ولتر هم به هر دلیلی چنانکه سزاوار است بر سنخیت بشر با عالم حیات و طبیعت و سیر تکاملیی آن از ساده ترین نقاط صفری تا بغرنجترین درجات و مراتب توجه و التفات نکرده اند یا نتوانسته اند توجه و التفات کافی نمایند .
لذا تقریباً در مجموع ؛ بنای اندیشهء آن ها بر حالت موجود یا متصور جهان و طبیعت و بشر گذاشته شده و عمدتاً بر بینش شکلی استوار بوده است . زیرا گذار شناخت و اندیشهء بشر بر مضمون و اندرون هستی و طبیعت و حیات ـ چنانکه در قرون اخیر مسلم شد ـ با چشم و حواس غیر مسلحِ بشری به تمام و کمال میسر نبود .
چشمان و حواس دیگر بشر ـ حتی به مقیاس شکل ؛ تنها بخش کوچکی از واقعیت را می توانستند دریابند .
ازین لحاظ با اینکه فلاسفهء متقدم ـ اعم از معروف و گمنام ـ غالباً نوابغ و اندیشمندان خارق العاده بودند ؛ ولی چون هنوز از تسلیحات و تکنولوژی هایی که امروز ذرات و ماوراء ها و جنبش ها و حرکات غیر مرئی و غیر محسوس را مکشوف و دریافتنی می دارند ؛ برخور دار نبودند ؛ نه تنها پرسش های بغرنجی چون اصلیت و کیفیت روح را نمی توانستند پاسخ درست و نهایی بدهند بلکه از عهدهء حل و فصل مسایل نسبتاً سادهء جهان هم به علت موجودیت حلقه های مفقودهء فراوان کاملاً بدر نمی شدند .
بدینجهت بعضاً حتی فولکلور و افسانه و اسطوره که معمولاً در کورهء کار و مبارزهء بلاواسطهء بشر در عرصهء تنازع بقا شکل گرفته و نسل پئ نسل غنا و پهنا یافته است ؛ از فلسفه ها و اندیشه های متفکران و نوادر جداگانه پیش افتاده و پاسخ های نافذ تری به برخی از مسایل فراهم آورده است . معهذا فولکولور و اسطوره هم دارای همان محدودیت و ناتوانی های قبل از ساینس است .
لذا جهانشناسی ی دقیق و اطمینان بخش انسانی تنها با تعمیم و استنتاج دستاورد ها و اکتشافات ساینس و ماحصل علماً تقطیر شدهء تاریخ بشر و طبیعت می تواند در سطح کیفتاً نوین ارتقا نماید و مسایلی را که پاسخ به آن ها به پیدا شدن یک یا چند حلقهء مفقوده منوط بود ( اکنون که ساینس به گشودن این حلقه های مفقوده توفیق یافته است ) نسبتاً به راحتی پاسخ گوید !
یک حاشیهء مهمتر از متن :
این واقعیت که تألیفاتی با ادعای جهانشناسی بودن ؛ از لطیفه و ضرب المثل به اصطلاح « عامیانه » آغاز شود و نه نقل اقوال نوابغ و تیمن به فرمایشات نوادر و یا استصواب از متون مقدس ؛ جای استخاره دارد !
علاوه بر طبقه بندی ها و تفکیک ها و تفریق های دیگر که بر ابنای بشر روا داشته شده ؛ تقسیم آن ها توسط یک « دیوار چین » به عوام و خواص موردِ بسیار توجه بر انگیزی است .
با اینکه این تقسیم بندی تا حدود زیادی نتیجه یا انعکاس همان تقسیم جوامع بشری به طبقات حاکم و محکوم ، ممتاز و محروم ، دارا و نادر و ظالم و مظلوم است ؛ معهذا ویژه گی هایی در مفهوم « عوام » و « خواص » نهفته می باشد که دست کم در اکثریت تحلیلات مدرسی و کتابی ی متعارف از نظر انداخته می شود .
اولین ویژه گی ؛ اهانت آمیز و تحقیر کننده و عفن بودن مفهوم واژهء « عوام » و متقابلاً محترمانه و اشرافی و ابریشمین و عطر آگین بودن مفهوم « خواص » می باشد .
از نظر روانشناسی ؛ این ؛ حاکمیت های طولانی ، پیاپئ و ظاهراً متغییر ولی در ماهیت همسان همان طبقات اقتصادی ـ اجتماعیی صاحب زر و زور همراه با نفسِ محرومیت و مظلومیت و بیچاره گیی طبقات محکوم است که چنین بار های مفهومی را بر واژه های « عوام » و « خواص » ممزوج کرده و بر اعماق روان جامعه و افراد تزریق نموده است .
خلاصه حاکمیت های جبارانه و ددمنشانه ؛ توده های محکوم و مظلوم را در طول اعصار مختلف چنان مستأصل ساخته و به بیچاره گی کشانیده اند که حتی ثروت کلمات نیز مانند ثروت های مادی از دسترس ایشان به دور نگهداشته شده است . در نتیجه : این بدنهء اصلیی بشریت ؛ در طول تاریخ طبقاتی ؛ برای آموزش و دریافت و تصاحب ارثیهء فرهنگی و معرفتیی انسان ؛ کلمات و دیگر ابزار ها و وسایل و امکانات ضروریی کافی در اختیار نداشته اند و نمی توانسته اند در اختیار داشته باشند .
معهذا این ؛ بدان معنی نبوده است که آنان به طور مطلق از اندیشه و معرفت گذشته گان بریده باشند و یا خود در تولید معنویت و معرفت و مخصوصاً در شناختِ موقعیت و درد و مصیبت خویش و مسببان آن توفیقاتی نیابند . همان فولکلور و فرهنگ به اصطلاح شفایی که با تودهء مردم یکجا تداوم و تکامل می یابد ؛ مظهر و ضامن بزرگ این حقیقت است .
بر علاوه ؛ از آنجاییکه پس از افزودهء تکاملیی دماغی که به طریق ژنتیک نصیب بشر گردیده ؛ خود زنده گی و طبیعت منبع شناخت و معرفت و تازه گی و تکامل آنست و تودهء کارگر و زحمتکشِ به اصطلاح عوام بیش از خواص و اشراف با قوانین عینی و جبر های زنده گی و طبیعت دست و پنجه نرم می کرده و تجربه کسب می نموده اند ؛ بدینجهت به کشفیات معرفتی و درجاتی از شناخت نایل می شده اند و می شوند که یا برای خواص دست نیافتنی است و یا دریافت و ادراک تجریدیی آن ها آسان نمی باشد .
اما نکته اینست که بنا بر فقر کلمات ؛ توده ها ناگزیر بوده و می باشند که این یافته های ارجمند معرفتی و آیه های نبوغ را در ظروف کلمات بسیط و فقیری جا دهند .
برای پی بردن هرچه بیشتر به عمق این اصل ؛ ناگزیر از ارسال مثلی هستیم :
میدانیم که جانوران اهلی که ما همه روزه با آن ها به نحوی در تماس می باشیم ؛ در حالیکه خواسته ها و حوایج و درد ها و گرفتاری های فراوان دارند ؛ برای ابراز آن ها ـ چنانکه ما معتاد به جملات معینه هستیم ـ کلمات و ادات زیاد در اختیار ندارند که بالوسیله جملات گویشی و نوشتاری بسازند و افادهء مطلب و مقصد نمایند .
بنابر این ـ از باب مثال ـ گوسفندی که گرسنه است هم « بع » میزند و تشنه است هم ، معروض به درد و حرارت و ناگواری دیگریست ؛ هم « بع » میزند ، تنها مانده یعنی از بره یا همکنارش جدا افتاده ؛ هم « بع » میزند و ... و...
صرفاً در لحن « بع » زدن ها و تون فریاد های او در حالات گوناگون شاید تفاوت های ناچیزی احساس شود ؛ ولی به هر حال گریزی ندارد از اینکه مجموع مطالب خود را تنها به وسیله آواز « بع » که در واقع شبیه کلمهء واحدی است ؛ بیان کند و بروز دهد .
به همین گونه بشر ی که به شناختی رسیده ، احتیاجی دارد ، تجربه ای کرده ، به کشفی نایل آمده ، دردی دارد ، رنجی می کشد وغیره ... در حالیکه کلمات نداشته باشد ناگزیر است مانند کودک نوزاد فقط بگرید و در حالیکه کلمات محدودی داشته باشد ؛ ناگزیر است همه مطالب و اندیشه های خود را در قالب همان کلمات محدود جاسازی نماید و بیرون دهد .
فرهنگِ توده ـ شعر ، ترانه ، لطیفه ، ضرب المثل ، قصه ، افسانه و اُسطورهء آن ـ نیز چنین است ؛ در خیلی از موارد دریا در قطره است و دنیا در ذره . مطالب متنوع ؛ غالباً توسط کلمات واحد یا همسان و فقط با ضم ادات و طرز و تون متفاوت تری ارائه می شود .
درین میان خیلی از کلمات توده نه تنها اشرافی و به اصطلاح در « لفظ قلم » نیست و بر عکس گویشی و ساده و بی پیرایه است بلکه گویا دور از « عفت کلام » ، غیر مؤدبانه و دشنام آمیز هم می باشد .
اساساً شعار های سیاسی ـ فرهنگی ای مانند « عفت کلام » ، « بیان و نگارش مؤدبانه » و « مراعات حرمت و کرامت » با اینکه ذاتاً مردود و مذموم نیست ولی چنانکه اهل غرض و مرض از آن ها بهره برداری می کنند ؛ بهانه های خر رنگ کنی است که برای بستن دهان توده یعنی 99 فیصد نفوس زحمتکش و مؤلد و پر استعداد و پر تلاش بشری مورد سوء استفاده قرار گرفته و می گیرد .
توده ایکه درد دارد ، گفتنی دارد ، خواستنی دارد ، حق دارد و حق به جانب است ولی کلمه کم دارد ؛ ناگزیر به فریاد کردن با همان کمترین ها ست . درینحال مهم ؛ محتوا ، تون و طرز فریاد و فضا و مورد و مصداق و نشانگاه فریاد است نه کلمات استخدام شده .
وقتی توده از کلمات و دیگر ابزار های تعمیلِ آزادیی بیانِ حقوق و حقایق و تخلیهء فشار های روحی خلع سلاح ساخته شده است ؛ آخرین سلاح که برای او میسر می باشد همانا فحش و دشنام است .
بدین دلیل است که حتی برخی از دشنام ها و دشنام گونه ها منجمله جوک ها و مثل های به اصطلاح دور از عفت کلام و غیر مؤدبانه و غیر اشرافی مانند صدف های غرق در گل و لای و لوش ؛ دارای مروارید های بسیار عالیی معرفتی اند و از حقایق بسی بزرگ در مقیاس تاریخ و انسانیت سخن میگویند .
ولی بلافاصله باید قید کرد که هرگونه دشنام و هتاکی و توهین و تهمت ؛ شامل این قاعدهء نزدیک به استثنا نیست . عمده اینست که در هر حال صدف ها را کور کورانه به دور نیفگنیم و باید قبلاً از بود یا نبود مُـروارید در آن ها دقیقاً مطمئین شویم .
به همین گونه آثار و مؤلفه های پر طمطراق معرفتی و عرفانیی خواص نیز همیشه آیه های ملکوتی و اکتشافات دارای ارزش تمام بشری نیستند و مخصوصاً شعار های سیاسی و آموزه های ایدئولوژیک آنان معمولاً سخیف و پوچ و حتی ضد انسانی می باشند .
به هر حال در نتیجهء وضع یاد شده ؛ میان زبان عوام و زبان خواص درز های منفصل کننده و تمایز دهندهء فراوانی افتاده تا جاییکه جملات یک طرف برای طرف دیگر مهجور و نامفهوم و تاریک و غبار الود شده است . به ویژه خواص و اشراف بنا بر انانیتِ سبکسرانهء خود تقریباً هیچگاه تن به تمکین در مقابل زبان و بیانِ توده ایکه عوام شان می خوانند ؛ نمی دهند .
ولی پیوسته تلاش و توطئه و تبلیغ و تهییج جداگانه ای به راه می اندازند که به توده ؛ غذای معنوی و فکری ای بدهند که او را مطیع و منقاد و برده و بنده و شاکر و ذاکر اشراف و خواص بـار بیـاورد و در همان حال نگهدارد .
این دست پُخت های ایدئولوژیک و فکری و فرهنگی که بی باکانه در ظرف دین و مذهب و مقدسات هم قالب می گردد ؛ در میان خود اشراف و خواص مصرف ندارد و فقط و فقط مخصوص توده است .
در این مورد ؛ تنها فور مول بسیار مهم و عملی و میسری که می توان به اختیار توده ها گذاشت ؛ اینست که همیشه در قبال فراورده های فکری و کلمات و جملاتی که به ایشان تحویل داده می شود ؛ با این سؤال و تأمل ممکن پیرامون آن برخورد نمایند که : « به نفع کیست ؟ »
ضرب المثل « خر گفت ؛ ... ( خر تر ) باور کرد !؟ » دارای همان قوت مفهومی و نیروی هوشدار دهنده ایست که در این راستا به توده های ساده و رنجبر و محروم کمک می کند تا در برابر خطر به دام افتادن و « الینه » و افسون و استحمار شدن به شدت محتاط باشند !
متناسب به حدودِ اثر و مقاومت فرهنگ و روان ِ اشرافی و اریستوکراتیک در جوامع ؛ مسلم است : وقتی که تفکیک هایی چون « بشر انسان » و « بشر اُلاغ » مطرح می شود ؛ غالباً ذهنیت الینه شده و افسون زده ؛ انگشت اشاره را در مورد منفی ؛ به سوی تودهء به اصطلاح عوام می گیرد .
لذا باید قبلاً خیال همه را راحت کرد که معرفت و انسانیت از کار و زحمت و تجربه و تماس و تصادم و مبارزه در اعماق طبیعت و زنده گی بر می خیزد و به برگ و شگوفه و غوره و ثمر می رسد .
مسلماً ـ در دوزخ بی امتیازی هم ـ امتیاز گلاویز بودن با طبیعت و پرابلم های زنده گیی نوع و نسل های مختلف بشری در جوامع طبقاتی ؛ اساساً به تودهء به اصطلاح عوام مربوط است تا به خواص .
نوابغ و پیامبران و دانشمندان و مخترعان و مکتشفان از این جهت ـ با اینکه بخش تودهء عوام شمرده نمی شوند ولو اگر از میان توده هم بر نخاسته باشند ـ نه از لحاظ کرکتر شخصی و مواضع ایدئولوژیک بلکه به اعتبار اثر و ثمر شان در جامعه و تاریخ انسانی ـ به تودهء کارگر و مؤلد نعمات مادی و معنوی نزدیکتر اند تا به خواص استثمارگر و مصرف کننده و شکم گنده و عیاش و هرزهء به ظاهر آراسته و مفشن و در باطن پوک و پست !
به هر حال ؛ ماهیت و شخصیت انسانیی هر فردِ بشر ـ صرف نظر از تعلق طبقاتی اش ؛ توسط پراتیک و ثمرهء عملی و سهم عینی او ؛ در روندِ « شدن » انسان تعیین می گردد .
بدین جهت در حالیکه نمی توان گفت ؛ « بشرِ الاغ » در میان توده ـ به ویژه در میان اقشار بی طبقه و لومپن و معتاد به جنایت و مواد و معانیی مخدر وجود ندارد ؛ اکثراً این مفهوم از لحاظ عینی و ماهوی به لایه های مهم اشراف و خواص یعنی طبقات سنتی ی حاکم صدق می نماید و بر علاوه مسؤولیت تاریخیی نگهداشتن لایه هایی از توده در حالت « بشرِ الاغ » هم به دو ش همین طبقات و حاکمیت های سیاسی ـ فرهنگیی ایشان است !
( ادامه دارد )
مکثی بر یک ؛
جهانبینی ی شگرفِ عامیانه
نخست پیام سپاس و شکران
با تقدیم بهترین درود ها و شادباش ها ؛ از کلیه عزیزان شناخته و ناشناخته که به مناسبت انتشار کتاب « ... گوهر اصیل آدمی » در انترنیت ؛ ابراز احساسات شورآفرین کرده و از جمله به من و جناب بخارایی پیام های زیبا و تشویق کننده ء تبریکی فرستاده اند ؛ ابراز قدر دانی و امتنان ویژه می کنم . ممکن است عندالموقع کم از کم فشرده ای از اینهمه آیات محبت و شعور بلند و همت متعالی را به خواننده گان عزیز نیز پیشکش نمائیم .
ولی درینجا به اجازهء همه ؛ کمال سپاسگذاری و امتنان خود و همهء دوستان و عزیزان یاد شده را به خدمت دوستان گرانمایهء مان پرچمداران ظفرمند و پر افتخار گسترهء اطلاعات پاک و سچه و حیاتی برای افغانها در انترنیت ؛ جناب عزیز جرأت مدیر مدبر سایت بزرگ «آریایی » و جناب فاروق فردا گردانندهء سایت زیبا و تعالی یابندهء « نوید روز » تقدیم میدارم که بدون همت و شهامت و خبره کی و فداکاریی آنان اصلاً توقع چنین اتفاقی بعید بود . گفتنی است که جناب فاروق فردا به دلیل تقاهم بلاواسطه نقش بارز تری هم ایفا کردند !
در گام بعدی جناب آشیل بخارایی دپلومات با شرف برحال که شاید کسانی مانند من کمتر توقع دیدار و ملاقات با ایشان را هم داشته باشد ؛ سهم عظیمی در این مؤفقیت ملی برای افغانها دارند . ایشان در چنان زمانی به مدد و یاری ی من شتافتند که قریباً در کام خسته گی و مأیوسی مدفون میشدم و شاید حالاتی پیش می آمد که در زمانش برای شخصیت هایی چون صادق هدایت پیش آمده بود .
حتی محتمل بود که همه این آثار هم اصلاً محو گردد .
مسلماً ملاحظات در مورد الطاف ـ به نظرم مبالغه آمیز ـ که جناب بخـارایی به من روا داشتـه اند ( اثر مستثنا ست!) ؛ و موضوع « جایزه نوبل » نزد من هست ! ولی اگر تعدد دیدگاه ها و نظریات و ابتکارات را نپذیریم و مانند گل های رنگارنگ یک بوستان و میوه های گوناگون دارای ریخت و بافت و طعم های متفاوت و متضاد یک باغ رعایت نکنیم ؛ به هیچی و به پوچی میرسیم . کما اینکه وضع مسلط در جامعه کنونی ی مان چنان میباشد !
از اینکه دوست و رفیق بزرگ همه ؛ بخارایی صاحب بر دو سه اثر کتاب گونهء دیگر من انگشت گذاشته و به دلایل مناسبت موضوع و محتوای آنها با وضع درون کشور ، منطقه و جهان اصرار بر ویرایش نهایی آنها دارند ؛ من هم به تمام قوت بر آنها منهمک میباشم ؛ لذا ضمن این عرایض فرض گونه ؛ مطالبی از دست نوشته ها بر می گزینم که کتاب « ... گوهر اصیل آدمی » و خواننده گانش را از استقامت های دیگر هم پشتیبانی کرده برود .
ناگفته نماند که سایت های معروف انترنیتی دیگر که شخصاً به من لطف هایی داشته اند و دارند ؛ هرگاه علاقه به نشر کتاب داشته باشند ؛ میتوانند آزادانه آنرا دانلو نموده در فورمات کنونی به نشر بسپارند و یا نسخه ها را از ایمیل بخاریی صاحب تقاضا فرمایند :
اینک دست نوشتهء گزیده برای این هفته :
***********************
مکثی بر یک ؛
جهانبینی ی شگرفِ عامیانه
یکی از نبوغ های طنز پردازی در گذشتهء شرق و جهان چهره ایست که در سرزمین ما و حوزهء فرهنگیی ما به نام « ملا نصرالدین » یا « ملا افندی » معروفیت به سزایی دارد .
اینکه ملا نصرالدین شخصیت واقعی است یا افسانه ای و قراردادی ؛ آنقدر ها اهمیت ندارد . مهم این است که مردمان خردمند گذشته یک یا چند استعدادِ انسانیی خویش را در وجود همچو شخصیت هایی تکامل بخشیده و با گام های آن ها در واقع ؛ گام های بلندی در پویهء تعالیی معرفتی یا تکامل شناخت از طبیعت و هستی و بشریت برداشته اند .
لطیفه ای به ملا نصرالدین منسوب است که پیام و پیامد معرفتیی آن با تکامل بیشتر پروسهء معارف بشری ژرفا و پهنای هرچه عظیمتری می یابد . این پیام و پیامد برای جهان بینیی عصر ساینس ؛ تقریباً حیثیت یگ رمز گشا یا « پس وُرد » را کسب می نماید .
لطیفه چنین است :
نزد پادشاه وقت ؛ پرسشی پیدا شد که آیا ممکن است حیوانی چون اُلاغ ( یعنی خر ) را سواد آموخت ؟
شاه ؛ جهت اقناع حس کنجکاویی خود ؛ اعلام داشت که هر کسی بتواند یک الاغ را باسواد سازد ؛ انعام بی مانند پادشاهی را نصیب خواهد گشت .
در حالیکه همه گان به این سؤال جواب منفی می دادند و کوشش درین جهت را باطل و بیهوده می دانستند ؛ ملا نصرالدین به آن پاسخ مثبت داد :
ـ بلی ؛ خر را هم می توان با سواد ساخت ؛ البته در مدت بیشتر و با زحمت افزونتر نسبت به فردِ انسانی .
پادشاه سخن و شرایط را ملا نصر الدین را قبول نمود و الاغ مورد نظر خود را همراه با پول هنگفت به وئ سپرد تا طئ حدوداً ده سال با سواد سازد .
مردمِ وقت و به خصوص اقارب و زن ملا نصرالدین ؛ از اینکه وئ چنین امر محالی را به گردن گرفته و در واقع حاکمِ قدر قدرت یا سلطانِ مخوف زمان را فریب داده است ؛ غرق تعجب و هراس شده به ملا شدیداً ابراز نگرانی کردند .
ملا نصرالدین به ایشان چنین خاطر جمعی داد :
ـ نترسید ؛ تا ده سال یا خر می میرد ، یا پادشاه و یا من !
***
آیا لطیفهء ظریف و رندانه و عمیقی در این حد و سطح محضاً برای « جیگ » ساختن دهانِ افراد و تولید قهقهه ای برای آنها خلق شده ، قبول عام یافته و صد ها سال تداوم کسب کرده است ؟
« بلی ! » گفتن در برابر این پر سش ؛ خیلی ساده لوحانه است !
اتفاقاً ملا نصر الدین همان شخصیتی است که چون به مرگ نزدیک شد ؛ وصیت کرد که در یک سوی قبرش دیواری بسازند و در آن دروازه ای بگذارند و قفل محکمی بر این دروازه بزنند !
در این ؛ شکی نیست که در هر دوی این ظرافت ها ؛ چیز هایی با شدت و توانایی کم نظیری به سخریه گرفته می شود . ولی صِرف با دریافت نشانگاه سخریه است که ما می توانیم به عمق و عظمت معرفتیی این موارد پئ ببریم .
در مورد اخیر ظاهراً هدف آن است که کفن کشان ( یعنی دزدان بسیار بی مایه و بد بختی که قبر ها را می گشودند تا پارچه های تکفینی را از تن مرده گان بربایند ) به قبر ملا نصرالدین نتوانند دستبرد بزنند !
ولی مسأله این است که وئ چرا از پنج جهت : ـ شرق و غرب و شمال و جنوب و چت ـ صرفاً بر دیوار ساختن و قفل کردن یک جهت وصیت میکند ؟ در حالیکه حتی بیشعور ترین جانوران هم امکان دارند که از جهت های بی دیوار وارد قبر شده و جسد را بیرون آورند و بخورند . لذا معلوم است که نه هدف ؛ جانوران لاشخوار اند و نه دزدان کفن کش !
***
در صنایع بدیعی اعم از انواع هنر و اسطوره ؛ مبالغه و اغراق از شگرد های بسیار پرتوان آفرینش تصویری و القایی است . در این وصیت هنرمندانه هم از شگرد مبالغه و اغراق به حد بسیار بالا و در عین حال به شکل بسیار ظریف و لطیف کار گرفته شده است ؛ ولی مسلم است که هدفِ استخدام این شگرد ؛ حفاظت جنازه یا کفن نیست ؛ چرا که مبالغه و اغراق سلاح های مدافعه در برابر لاشخواران و کفن دزدان نیستند و نمی توانند باشند !
پس ملا نصر الدین با این خلاقیت ؛ در واقع چه چیزی را می خواهد رسوا و بر ملا سازد و از طریق مسخره کردن با آن مبارزه نماید ؟
از هر دری که وارد شویم و با هر منطقی که محاسبه نمائیم هدف ملا نصر الدین درینجا کوتاه فکری و یک جانبه نگریِ مردم زمانهء اوست .
ملا نصر الدین ؛ بدینوسیله ـ چه زیبا و رسا ـ فریاد میکند که واقعیت به شمول فرش ؛ شش جهت دارد و لی اکثر مردم زمانه آنقدر کم معرفت و بی معرفت اند که جز یک جهت را نمی بینند .
لذا چون یک جهت را بسته و با قفل و مهر دیدند ؛ دیگر به سایر جهات نمی اندیشند و نمی پردازند . به این دلیل ؛ لزومی ندارد که جهات دیگر دیوار مقبره هم دیوار گردد !!
به یاد داشتنی است که در حدود 50 لطیفهء اصیل و عمیق و نیرومندی که ارثیهء منسوب به ملا نصرالدین را تشکیل میدهد ؛ تقریباً علی السویه در همین خطِ معرفتی استقامت دارد و فراز و فرود همین یک مسیر را به تصویر می کشد !
***
بدبختانه باید اذعان کرد که سطع معرفت عمومی ـ به مقیاس جهانی ـ در عصر کنونی هم چنان است که در زمانه ملا نصر الدین بوده است . فقط با این تفاوت که : اگر سطح بسیار پائین و ذلیل معرفتی در آن زمان ؛ ناشی از عقب مانده گیی همه جانبهء حیات اجتماعی و اقتصادی بوده است ؛ در بی معرفتی و بد معرفتیی زمان ما بد آموزی ها و مغز شویی ها و تخدیر و استحمار ( خر سازی ) نقش بارز تر دارد .
***
واقعیت این است که دریافت های معرفتیی انسان دوران های اساطیری عمدتاً به چهار گونهء ا فسانه ، سرود ، لطیفه و ضرب المثل متبارز و ماندگار می شده است که هر چهار مورد ؛ هنر است . ( یعنی به مفهوم معاصر واژه : عِلم نیست ! ) اولی هنرِ ادبی ، دومی هنر شاعرانه ، سومی هنرِ طنز یا کُمیک و چهارمی هنر بیانِ تمثیلی یا دراماتیک میباشد !
از آنجا که در سیر تکامل جامعهء بشری بینش شکلی ؛ بینشی مقدم است ؛ لذا پنداشت های شکلی ، باور های استاتیک ، هنر ها و حتی ارائهء مفاهیم ماهوی در اشکال هنری ؛ درجهء تقدم و اصالت نوبتی دارد . بیشتر به همین دلیل و نه صرفاً به دلیل نبود خط و کلمات و کمبود یاد داشت ها و آثار مکتوب ؛ فرهنگ معنویی گذشته های بشری ؛ دارای بافت اساطیری است و در لابلای صور خیال در هم تنیده می باشد !
این حقیقت نه تنها در گسترهء فولکلور صدق میکند ؛ بلکه ادبیات و هنر فوقِ فولکلوریک هم از آن سر شار است . از باب مثال : در دایرهء معرفتیی همین لطیفهء « سواد آموزی به الاغ » که در بالا آوردیم ؛ میرزا عبدالقادر بیدل سرودی دارد بدین نهج :
گاو و خر از آگهی انسان نخواهد گشت ؛ لیک : آدمی ؛ گر اندکی غفلت کند ؛ خر میشود !
یا ضرب المثلی هست که :
عالمِ بی عمل ) و بی ثمر و ایضاء طوطی صفت و بی تحلیل و متحجر) الاغی است که فقط بارِ کتاب حمل میکند !
همین ضرب المثل در زبان فارسیی دری چنین به نظم کشیده شده است :
نه محقق بود ؛ نه دانشمند چهار پایی ؛ بر او ؛ کتابی چند !
( به مصداقی از افسانه ؛ پسانتر اشتغال خواهیم داشت . )
***
گفتیم این لطیفه برای جهانشناسیی ساینتفیک حیثیت رمز گشا و کلید را پیدا میکند .
در لطیفه سه سمبول وجود دارد : پادشاه ، الاغ و ملانصرالدین .
پادشاه نماد مَلَکهء کنجکاویی بشر است و حتی نوعی بوالهوسی و رومانتیک بودن او که به جای هزاران رعیت محتاج به سواد و معرفت خویش ؛ به اُلاغ اِنهماک ولخرچانه و ظاهراً نابخردانه می نماید ؛ نیز با خواص ملکهء کنجکاویی بشری تضاد ندارد .
اُلاغ سمبول فقدان شناخت و معرفت انسانی است . سمبول الاغ در عین اینکه مشمول مفهوم تمامی جانوران تکامل یافتهء ارگانیگ می گردد ؛ به طرز کاملاً تند و شاخص سنخیت بشـر را نیز با عالم حیوانی و طبیعت بیان میکند .
ملا نصر الدین سمبول شناخت و معرفت انسانی است ؛ توانایی ملکه ایکه برای نوع بشر منحصر و محدود می باشد . این سمبول هم دارای سواد است که در ادبیات و فولکلور قدیم معنایی در بر گیرندهء تمامی دانستنی های انسانی است و هم قادر به انتقال سواد به الاغ و هر گیرنده و پذیرندهء دیگر .
بدینگونه پادشاه و ملا نصرالدین ؛ سمبول های جانبی می باشند و سمبول مرکزیی لطیفه ؛ اُلاغ است . بنابر این ابهام و ایهامِ سمبول مرکزی چند مرتبه بیشتر از سمبول های جانبی است . از این ابهام و ایهام پرسش های زیادی بر می خیزد که عمده ترین آن خود معنای الاغ است . یعنی آیا الاغ ؛ همان نوع حیوان بارکش دراز گوش یا همان نوع جانور اهلی موسوم به « خر » است ؟
اگر به این پرسش پاسخ مثبت دهیم ؛ درآن صورت قاعده بر این استوار می گردد که مخاطب لطیفه جانوران اند و سمبول های انسانی بدینوسیله افضلیت خود را بر رخ جانوران می کشند ، آنانر ا مسخره می کنند و خود به خویشتن شناسیی عالیتری نایل می گردند . باید اذعان کرد که همین حقیقت نیز سخت ارزشمند می باشند .
ولی نه دیروز و نه امروز مخاطب این لطیفه و به طور کلی مخاطب سخنان ا نسانی ؛ جانوران بوده نمی توانستند و بوده نمی توانند . برای مجموع زیستمندان در جنگل ها و اقیانوس ها ؛ پادشاه و ملا نصرالدین و حتی نامی چون « اُلاغ» معنی و اثری ندارد و لذا مناسبات و مراودات آنها هم ـ تحت هر اسم و رسمی ـ قابل فهم و دریافت نیست . حتی برای خود اُلاغ ها ـ و حتی برای پدر و مادر و فرزندانِ همین الاغ مفروض ـ اینکه به آن سواد آموختانده شود تا به دیوان و دفتر و مکتب و منبری شانس وصول و عز تقرر یابد و یا در پوستش کاه تعبیه و لاشه اش طعمهء آتش و خاک و حیوانات دیگر گردد ؛ تفاوتی نمیکند .
لذا از واضحترین واضحات است که اُلاغ ؛ اینجا یک استعاره بوده و معنایی غیر از حیوانی موسوم به « خر» دارد ؛ و مخاطب هم فقط افرا دِ بشری و جامعهء بشری است !
بنابرین « اُلاغ» چیزی بیرون از جامعه و نوع بشر نیست و بوده نمی تواند . یعنی اُلاغ در مقابل ملا نصرالدین ؛ صِرف و به طور مجرد سمبول فقدان شناخت و معرفت ا نسانی که در جانوران ماقبل بشری عام و طبیعی می باشد ؛ نیست ؛ بلکه سمبول فقدان شناخت و معرفت انسانی در خودِ جامعه و میان ا فراد بشر و بشر نما ست .
به عبارهء دیگر :
از جهت ارگانیک و بیولوژیک به همان اندازه که ملا نصر الدین ؛ بشر است « الاغ » هم بشر است ولی از نظر معنوی و معرفتی ملا نصرالدین قطب مقابل و مخالف « الاغ» است و چون در نفس همین بُرِش فرهنگ فولکوریک ؛ « انسان » محضاً بشر نیست بلکه تنها بشرِ آگاه و با معرفت است ؛ لذا ملا نصر الدین « بشرِ انسان » می باشد و « الاغ » که فاقد عنصر سازندهء و تشکیل دهندهء انسان و مبنا و کلید آن یعنی همان آگاهی و معرفت است و معلوم میشود که از لحاظ توان و تحرک در یاد گیری نیز در پائین ترین قشر ها تعلق دارد ؛ نه حیوان دراز گوش چهار پای مَرکب ؛ بلکه بشری است که مرتبهء مشابه چنین حیوانی را دارد .
بدینگونه جامعهء بشری به دو قطب تفکیک می گردد ؛ در منتها الیه یک قطب ملا نصرالدین ـ سمبول سواد و دانش و معرفت ـ قرار دارد و در منتها الیه قطب دیگر « الاغ » ـ سمبول بی سوادی و بی معرفتی ـ .
در این شکی نیست که بشر طبیعتاً به مثابهء یکی از جانوران ؛ به دنیا می آید و هر آن موجودی که قیافه و شکل معینی دارد ؛ نامش بشر است ! در بشر بودن ؛ هیچ چیزی جز یک نظام و بافت ارگانیک معینِ جانوری ؛ شرط نیست .
ولی همچنانکه علوم ساینتفیک امروزی به ثبوت رسانیده اند ، انسان همان یک جانور نیست بلک مجموعه ایست از ملکات و فضایل معرفتی یا در یک کلمه انسان : محتوای معنویی فرا طبیعی ایست که توسط جامعه و تاریخ ساخته شده و توسط فرد بشری اکتساب می گردد . حالا اگر به هر دلیلی ؛ فرد بشر از تحصیل و اکتساب عناصری که ا نسان را ساخته اند و می سازند ؛ محروم و غافل بماند ؛ در همان حالت جانوری است محض موسوم به بشر .
ولی نکتهء مهم اینجاست که بشر تمام و کمال همانند سایر جانداران نیست و به دلیل استعداد ها و توانایی های که از طبیعت با خود آورده است ؛ نمی تواند در حالت جانوری توقف نماید . لذا اگر به جهت انسان شدن تکامل نکند به جهت عکس آن تسافل می نماید ، اگر چون پرنده گان پرواز کردن به آسمان روشن را نیاموزد و پبشه نکند ؛ ناگزیر چون خزنده گان در اعماق خاک سیاه به نقب زدن و فرو رفتن می پردازد ....
به سخن دیگر :
بشر ؛ چون به دنیا می آید کمال یافته و تمام شده نیست ؛ طبیعت ـ کاملاً بر خلاف سایر جانوران یک « شُدن » بی پایان را برای او مقرر داشته است که در دنیا و در دل اجتماع و تاریخ مداومت می یابد .
لذا بشر برای « شُدن » و « کمال یافتن » و اصلاً برای زیستن حسب استعداد ها و افزوده های تکامل طبیعیی خویش ؛ دایماً کنجکاو و جستجو گر و پرسشگر می باشد و ناگزیر طبق شرایط و اوضاع و احوال پیرامون یا به را ه یا به بیرا هه در پیش میرود ، یا بر استقامتی غنا یابنده و نردبانیی متعالی جهت می گیرد و پیروزمندانه در آن می تازد و یا در گِرهگاه ها و گرداب ها و دور های باطل گرفتار می آید !
بر این اساس ؛ در لطیفهء بالا فلسفهء عزم و اقدام پادشاه به مثابهء سمبول کنجکاوی و معرفت جوییی بشری ؛ معنا و مورد بسیار بزرگ و دامنه داری می یابد که در عصر امروز نیز نه تنها تازه گی دارد بلکه از ضرورت و مبرمیت به مراتب بیشتری نیز برخوردار شده است .
از ویژه گی های کلیدیی مفاهیم سمبولیک این لطیفه ؛ تبارز بسیار تند خاصیت سواد و معرفت و دانش است که در هر حال چیز فطری و طبیعی و مادر زادی نیست بلکه اکتسابی است ؛ چون آموخته و آموختانده میشود .
مُلا به » الاغ» می آموزاند ؛ آنهم با کار و کوشش دوامدار و سعی و مجاهدت خطیر . این بدانمعنی است که ملا خود قبلاً آنرا از منابع دیگر آموخته و نهایتاً با مشاهده و مکاشفه و مراقبه و تجربه و تفکر از خود طبیعت و زنده گی فراهم آورده است .
***
درینجا « منابع دیگر » میراث های معرفتیی گذشته گان است که در پئ کار و تجربه و قربانی ؛ قوانین و خصایل واقعیت را کشف و به معنا تبدیل نموده برای نسل های بعدی منتقل ساخته اند . نسل های بعدی یا این مواریث را با کار و تجربه و زحمات و ضایعات و قربانی های خود ؛ غنی تر و کاملتر ساخته اند و یا هم بر عکس قسمت هایی از اصل را نیز مفقود و افلیج نموده و یک کم و بیشی را توانسته اند به آینده گان واگذار نمایند و در مواردی ؛ اصلاً قادر به انتقال ( و حتی دریافت و تصاحب ) مواریث نشده و نسل های پسینِ خود را به ا ز سر گیریی کافت و کاو و تجربه و ریاضت برای شناخت و معرفت ناگزیر ساخته اند .
بدینگونه نگرانیی شدید نزدیکان و اقارب و زنِ مُلا ؛ در بارهء رسالتی که وئ به عهده گرفته است ؛ تأکید بر آن دارد که اُلاغ از واپس مانده ترین و واپس زده ترین اقشار اجتماع است و مُلا هم ـ همراه با نظام و سیستم معرفتیی زمان ـ دچار محدودیت ها و ناتوانی های مفرط برای انجام عهدهء باسواد ساختن چنین فرد یا قشری می باشد .
ولی پاسخ نهاییی مُلا به این نگرانی که میگوید : تا اختتام فرصت یا خر میمیرد ، یا پادشاه ، یا من ؛ لزوماً به معنای مرگ فیزیکیی آنها نیست . این سخن علاوه بر اینکه دشواریی نزدیک به ناممکن بودن کسب معرفت توسط این تیپ اجتماع بشری را خاطر نشان می سازد ؛ قانون تکامل و تطور و تحول واقعیت را بیان میدارد و اعتقاد بر ثبات و تحجر اوضاع را نفی و مسخره میکند .
درین صورت مرگ خر به معنای مرگ بی معرفتی و نادانی است که اگر نه به دست ملا ؛ ممکن است به طریق عملکرد قوانین و جبر های عینی و اجتماعی اتفاق بیافتد . مرگ پادشاه به معنای نابود شدن کنجکاوی و تلاش انسان برای هرچه بیشتر دانستن و داناندن است که با در نظر داشت شرایط و اوضاع و احوال قرون وسطی و ماقبل آن غیر محتمل نبود و یا به معنای افتادن این کنجکاوی و تلاش در مسیر کاملا ً متفاوت دیگری است .
و بالاخره مرگ خودِ مُلا به معنای مرگ معرفت و سوادِ شناخت است که در شرایط زمانهء ملا نصر الدین به علت محدود و استثنایی بودن ساحه و دامنهء آن از امکان بعید هم نمی توانست باشد .
چنانکه معارف دینی و غیر دینیی فراوان انسانی ا هلیت تصاحب و تداوم درست خویش را در نسل های پسین نیافتند و بدون فجایعی چون طوفان نوح و ایلغار های سکندر و مغول و بربر هم در لای طاقچه ها و بقچه ها و عبادتگاه ها و مقابر محبوس و مهجور شدند و در واقع پوسیدند و مُردند .
***
اکنون ؛ محل برای این اعتراض باقی است که یک لطیفه و به اصطلاح « جوک » عامیانه و تصادفیی کهن نمی تواند و نباید اینهمه گسترهء وسیع مفهوم و تعبیر داشته باشد . زیرا که طراحان و آفریننده گان آن هم به هیچ وجه در سطح شعوری بدین حد بالا نبوده اند که کاملاً بر طبق همین تعابیر آنرا بافت داده باشند .
در گام اول باید گفت که این اعتراض آنقدر ها نا وارد نیست ؛ عمدتاً در صورتیکه ما ملا نصرالدین یا خلق کننده گان تیپ و شخصیت او را در سطح عقلی و فکری و فرهنگیی زمانهء ویژه ایشان ببینیم که مسلماً به تناسب عصر کنونی خیلی بدوی و سافل بوده است .
اما چه بخواهیم و چه نخواهیم امروز فقط ادامهء گذشته است ؛ منِ ساینتیست و کیهان نورد و خالق هوش مصنوعی و کاشف بغرنجترین رمز های حیات ... بدون شک از پدر و مادری زاده شده و در دامان آنها بزرگ گردیده ام که در بارهء هستی و حیات شاید حتی یک فکر تصادفاً علمی هم نداشتند . ولی در عوض تخیلات و ایده های فراوان داشتند ؛ از همان ها نیرو می گرفتند و با همانها زنده گی و زاد و و لد می کردند چنانکه من را به هستی آوردند .
صرف نظر ازینکه عقاید و پیش داوری های ما چه میگوید ؛ دنیا ؛ دنیای تکامل است . نوزاد بشری وقتی لقاح میشود نه دانشمند است نه فلیسوف ، نه پیغمبر و نه پیشوا . تا سه ماهه گی یک توتهء آبکیی درهم و برهم است و اندام های مشخص ندارد . تا شش ماهگی در بهترین حال یک کیلو وزن می گیرد و اندام هایش کم کم تشخص می یابد و پس از نه ماه که تولد نیز می شود ؛ به مراتب خامتر از جوجه مرغی است که از تخم بیرون آمده ، سواد و ایده و درک و دانشی ندارد ، نه به منبع وحی وصل است و نه از مشاهداتش بر پدیده های هستی جز توهم بینهایت غبار آلود و توحش کودکانه برداشتی دارد . کلمات و زبان که اصلاً برایش کوه و کمر و آهن و فولاد است که نمی توان در شیرش مخلوط کرد .
جز همان اُلاغ ملا نصرالدین و تعداد ناچیزی از معتادان به منطق ثبوتی و جمودی ( منطقی که همه پدیده ها و جریانات هستی را در ذات خویش لایتغییر و نامرتبط و نا قانونمند میداند ) شاید هیچکسی جرئت گفتن آنرا نداشته باشد که این کودکِ ناتوان و محتاج و غرق در ادرار و مدفوعِ خود ؛ هیچ است ؛ به جایی نمی رسد !
چونکه آغازِ بشر همین است . آغازِ همهء انواع حیات همین است و مورد بشر ؛ سرشار از ناتوانی و بیچاره گیی چندین مرتبه زیاد تر فیزیکی نیز می باشد . ولی همه تکامل میکنند یعنی در این یا آن وضع ثابت نمی مانند . کودک بشر هم تکامل میکند ؛ بزرگ و رشید می شود ....
تا اینجا بشر مانند جانوران دیگر ؛ یک جانور است ولی او رفته رفته با میراث معنویی گذشتگان مسلح و مجهز می گردد ؛ چیزی که جانوران دیگر فاقد آنند . جانوران دیگر نه تاریخ دارند و نه فرهنگ و معرفت که به آینده گان خود به میراث نهند و جانوران نسل جدید نیز این استعداد و توانایی را ندارند گه گذستهء نوع و نسل خود را معناً و چون ثروت میراثی دریافت نمایند .
***
تاریخ بشرِ آگاه یعنی انسان هم تقریباً همان مراحل تکاملی را داشته و دارد که فرد بشری داراست .
ما تاریخ در نطفه داریم ـ اعصار گله ای ، دوران حجر و زنده گانیی اشتراکی بدوی ـ ؛
تاریخی مانند فصول جنینی داریم ـ دوران های کشاورزی و شبانیی توأم با برده داری های گونه گونهء خونخوارانه ـ ؛
تاریخ کودکی داریم ـ دوران های سرواژی و فئودالیته و کاسبکاری و خرده بورژوازی و مانوفاکتور و تفتیش عقاید و فقدان تحمل دیگر اندیشان ـ ؛
تاریخ نوجوانی داریم ـ دوران رنسانس ، عصر روشنگری ، ماشین و فابریکه و سرمایه داری رقابتی و استعمار گری و سلطه جویی و زور آزمایی ـ ؛
و تاریخ جوانی داریم ـ دوران انقلاب های صنعتی و تعالیی ساینس و تکنولوژی ؛ بیشتر با مناسبات سرمایه داری سازشی و حیله گرانه ، انحصارات و امپریالیزم ـ .
ولی به هر حال ؛ خوشبختانه تاریخ بشر هنوز در مراحل پیری نیست .
اگر این قرائین را منوط به مغرب زمین ساخته و در مورد شرق وارد ندانیم ؛ متأسفانه ناگزیر به اذعانیم که شرق تمام و کمال به جوانیی تاریخی نرسیده است . نمی توان گفت در مرحلهء کودکی خشکیده یا در نوجوانی گرفتار پیریی زود رس شده است ولی به هر حال با اسارت در چنگال منطق جمودی در علم و اندیشه و انکار و استنکاف از حرکت و تکامل و نو را نپذیرفتن و کهنه را کهنه ندانستن ـ بلکه مقدس انگاشتن ! ـ همراه با استعمار و استحمار غرب ؛ این مطلع آفتاب عالمتاب ـ جز چند استثناء ـ به ظلمتکدهء یخبسته ای در قرون جدید ـ یعنی در دوران جوانیی تاریخیی بشریت ـ مبدل گردیده است .
***
از همین جاست که لطیفهء ظاهراً بسیار گیرا و شیرین و شادی بخش ولی عمیقاً تراژیک و فاجعه بار (( سواد آموزی به الاغ )) پیدایش می یابد ؛ چرا که منطق و منشِ جمود و تحجر خیلی به ساده گی بشر را به الاغ مبدل می سازد . آن بخش های جوامع بشری که به هر دلیل جغرافیایی ، اقتصادی ، فرهنگی ، درونی ، بیرونی ، زیرین و زبرین گرفتار منطق و منش جمود و تحجر می شوند ؛ در واقعیت امر همان افزودهء بزرگ و بی بدیل تکاملیی خود ـ یعنی قسمت اضافیی دماغ خود ـ را « ختنه » می کنند ؛ و پس از این « ختنهء دماغی » آنچه برایشان بر جا می ماند ، حتی کمتر از دماغ یک اُلاغ است .
***
آن نیاکان روشنضمیر و صاحب بصیرت ما که مماثل این پدیدهء هنری و فولکلوریک ـ « جوک» سواد آموزیی الاغ ـ را آفریده اند ؛ در عرصه های دیگر به اختراعات و اکتشافات فراوانی نیز دست یافته بودند .
از جمله ؛ همین دوک و چرخ نخریسی ی اختراعیی آنان بود که در مسیر تکامل بالاخره به فابریکات عظیم نساجی انکشاف یافت . همین کورهء نرم کردن و حرفهء خلاقه ء شکل دادن آهن و فلزات توسط آنان بود که به فابریکات و صنایع عظیم ذوب فلز مبدل گردید و از همان چوتکهء سادهء حساب آنان که صرف در جمع و تفریق یک مقدار اعداد کارایی مختصر داشت بالاخره کامپیوتر های محیر العقول عصر امروز ، صفحهء جهانیی « ویپ » ، انترنیت و از آن گذشته ماشین های هوش مصنوعی که حتی قادر اند (( تولید مثل )) نمایند ، پیدایش یافت ! و ... و ...
همچنانکه چوتکه ای ترکیب شده از 100 مهرهء چوبی ، 10 - 11 تیرک فلزیی سوار شده بر یک قاب چهار گوشه میتواند پدر صنایع و فرآورده های گیچ کنندهء کمپیوتری در جهان امروز گردد ؛ مسلماً شهکار خلاقهء کمیک (( سواد آموزیی اُلاغ )) که یک مروارید جاویدانهء معرفت انسانی را چون صدفی در خود پرورده است ؛ و در مجموع گنجینهء فولکلور بیغش و بیریا و بیغرض و بیمرض ما می تواند و باید پدر یک جهانبینی و باز شناخت خلاق و رسا و نوین و دقیق و متین از دنیا و شرق و غرب و شمال و جنوب و گذشته و حال و آیندهء آن شود ؛
به ویژه که این جهانبینی نه بر اوهام و خرافات و جمود و تحجرِ منجر شده بر « ختنه » ها و آسیب های دماغی بلکه بر تمامی دستاورد های علوم و دانش ها و تجارب اجتماعی ـ تاریخیی انسانیتِ پیشرو متکی است و از تمامی انواع آلوده گی ها و اغراض و منافع سوء و سخیف پالوده و پاکیزه می باشد !
***********************