قادرمرادی
لفافه های سیاه
داستان کوتاهی از قادرمرادی
. . . و طندار ، جایت را تنگ نساخته باشم . این گادیهاهمه همین طورتنگ استند . ببین این اسپ هم مثل من لاغر است . همین طور نیست وطندار ؟زخمهایش را نگاه کن . مگسهارا ، دل آدم به این اسپها میسوزد . گفتی چه کار میکنم ؟ کار از کجا شد ؟ در بازار هشنه غری لفافه فروشی میکنم . همین خریطه های پلاستیکی سیاه را میفروشم . غنیمت است . یک چند قران برایم میماند . اگر کار نکنم ، پدرم به من نان نمیدهد . مرا ازخانه میکشد . چه چاره دارم ، وطندار . در این شهر بیگانه کجا بروم ؟ کی برایم یک لقمه نان میدهد . امروز پانزده روپیه فایده کرده ام . اولین دفعه است که زیاد کمایی کرده ام . امشب پدرم هم خوش میشود . راستی وطندار ، از پانزده ، شش کم شود ، چند میماند ؟ دو روپیه را یخ خریدم و چهار روپیه را هم گر ، قند سیاه خریدم . چند میماند ، چند ؟ نی ، چرا ؟ چهار روپیه و دو روپیه ، شش روپیه . . . شش ، هفت ، هشت ، چهارده ، پانزده . . . ها ، درست است ؛ درست است وطندار ، تو حتمی مکتب خوانده استی . نمیدانم من چه وقت مکتب بخوانم ؟مادرم میگوید که شانزده ساله ام . چطور مکتب بخوانم در کجا ؟ اگر یک روز چهار قران پیدا نکنم ، قیامت میشود . وطندار ، جایت را تنگ نساخته باشم . تو خو راست میگویی . دل کلان باشد ، جای هم کلان میشود . مگر صبر کن ، همین خریطه ی یخ را این طرفتر بمانم که کالایت را تر نکند . همین جا خو ب است . ها ، وطندار ، هوا بسیار گرم است . عرق را چه میکنی که مرا غم این توته ی یخ گرفته . ببین ، چقدر زود زود ، تیز تیز آب میشود . تا به خانه که برسم ، خلاص میشود . پدرم باز غالمغال میکند که چرا این قدر یخ کم را دو روپیه خریده ام . او خیال میکند که من دروغ میگویم . هر قدر بگویم که هوا گرم است ، آب شده ، باور نمیکند . دلم سیاه است . خیال میکنم که امروز هم پدرم ا زخاطر این توته یخ مرا لت میکند . یخ که قطره قطره آب میشود ، دلم هم آب میشود .
ببین ، این گادیوان چقدر ظالم است . ببین ، ببین ، سنگدل . چطور اسپ بیچاره را قمچین میزند . وطندار ، به خیالم میشود که این اسپ هم مثل من و تو مهاجر است . راستی ، وطندار ، همین دستم بسیار درد میکند . این دستم ، دست راستم . این ، این . . . این دستم راست است و یا چپ ؟ ها ، دست راستم ، بسیار درد میکند . تو یک بار ببین ، میترسم که شکسته باشد . راستی ، وطندار ، دست آدم زود میشکند یا نی ؟ نی . . . نیفتادم ، بچه ها بسیار شوخ استند ازمن ساعت تیری جور میکنند . نام مرا جولاگک مانده اند . یکی بین یخنم مادر کیکهارا میاندازد ؛ یکی دیگر پوست ام و کیله را به پشت گردنم میمالد . دیگری زنبوری را درون پیراهنم میاندازد . دیگری از دستم کش میکند . دستم را میچرخاند . امروز یکی از آنها دستم را همین دستم را چنان چرخاند که خیال کردم دستم شکست . اگر دستم شکسته باشد ، باز پدرم مرا لت میکند . از تو چه پنهان وطندار ، پدرم بسیار ظالم و اعصاب خراب است . زنده گی اورا دیوانه ساخته ، بیچاره چه کند ؟ از صبح تا شام د رخانه افتاده است . دوپایش قطع . . . یک وقتی هاوانچی بوده . مادرم میگوید که صدای هاوانها مغز اوراخراب کرده . مادرم ؟ نی چه کار کند ؟ در کجا ؟ از صبح تاشام با خواهر خردم ، کوچه به کوچه میگردد . از میان خاکروبه ها کاغذپاره هارا جمع میکنند و میفروشند . سه برادر دیگرم در سبزی مندوی مزدوری میکنند . وطندار ، چاره چیست ؟ گذران میکنیم . اگر پاهای پدرم را ماین نمیپراند ، این طور نمیشد . پدرم جنگ کرد و دربدر شد . کی جنگ کرد و خودش را تباه کرد و کی عیشش را کرد . ببین ، دستها و پاهایم کج استند . ا زهمین خاطر بچه ها مرا جولاگک میگویند . خانه ی روس ها بسوزد . اگر بم نمیانداختند ، من در شکم مادرم این طور عیبی نمیشدم . گفتی که دستم نشکسته است ، هه ؟ خیر ببینی . مقصد که نشکسته باشد . این گادیوان چه میکند ؟ اسپ بیچاره را میکشد . اگر زور میداشتم ، همین گادیوان را خوب قمچین کاری میکردم . ببین ، مظلوم چه حال دارد . صاحبش حتمی به او چاشت نان نداده . . . مثل من ، من هم چاشت نان نخورده ام . نمیخورم ، اگر بخورم پول کم میشود . هی ، وطندار ، خوب است از گرسنه گی بمیرم ، مگر غالمغال پدرم را نشنوم . همین که صدای او بلند میشود ، هرجایی که باشم ، مرا لرزه میگبرد . پدرم میگوید که باید نان نخورم . یگان روز که بسیار حالم خراب میشود ، یک نان یک روپیه گی میخرم و میخورم . از پدرم پت نمیکنم . به پدرم میگویم . پدرم مرا لت میکند ، همراه چوب . . . دروغ ؟ دروغ ازدستم نمیاید . آدم چطور به پدرش دروغ بگوید ؟ این دوتا فرشته که بالای شانه های ما نشسته اند ، اعمال نامه ی مارا نوشته میکنند . جواب گور و روز قیامت را چه بدهم ؟
دستم دستم ، دستم درد میکند . چه ؟ یعنی که دستم نشکسته است ؟ خیر ببینی وطندار . مقصد که نشکسته باشد . نی ، نی . . . تنها بچه ها نیستند که مرا آزار میدهند . دکاندار ها هم لتم میکنند . کراچیهای پراز کیله و نیشکر و ام را که میبینم ، دلم آب آب میشود . یگان روز که طاقتم تاق میشود ، صد دل را یک دل کرده ، یگان توته نیشکر و یا کیله را میدزدم و میگریزم . طالع ندارم . هر دفعه که دزدی کرده ام ، گیر آمده ام . بچه ها هم چغلی میکنند .
وطندار ، گفتی که از پانزده ، شش کم شود ، چند میماند ؟ یک روپیه هم کرایه ی گادی . هفت روپیه ، هشت روپیه میماند ؟ خیر ببینی وطندار ، به پدرم نمیگویم که با گادی آمدم . هر روز پیاده میروم و میایم . مگر امروز حوصله ی پیاده رفتن را نداشتم . راستی به پدرم چه بگویم ؟ چند روپیه کارکردم بگویم ؟ هشت روپیه ، هشت ، هشت . . . اگر غلط کنم ، آه به جانم . وطندار ، از پدرم میترسم . غالمغالش دلم را گرفته است . شبها هم پدرم و هم این لفافه های سیاه در خوابم میایند . دیشب خواب دیدم که از آسمان لفافه های سیاه میبارند ، کلان ، کلان . . . بسیار ، هزارها تا ، من میترسم ، میخواهم بگریزم و جیغ میزنم . میگریزم ، پدرم میاید . غالمغال میکند . مرا میان یک خریطه ی سیاه میاندازد . نفسم قید میشود . نفسک میزنم . جیغ میزنم . میخواهم لفافه را پاره کنم ، نمیتوانم و ا زخواب بیدار میشوم . راستی وطندار ، تو هم خانه دار استی نی ؟ امروز مادرم هم خوش میشود که کماییم بسیار شده او به من وعده کرده است که کار کنم ، کمایی کنم ، لفافه فروشی کنم ، پول جمع کنم و او به من زن بگیرد . مادرم گر را بسیا رخوش دارد . راستی ، همین گری را که خریده بودم ، کجاست ؟ تو صبر کن ، وطندار . . . پایت را پس کن . آه ، خدایا ، خدا جان گر ، گر . . . صبر کن ، صبر کن ، گادیوان . . . ! یخ است و گر نیست . ماما ، دیلته ودریگه ، دیلته کوزیگوم . . . این روپیه هم از گادیوان ، وطندارجان به امان خدا ، گر درهمان دکانی از یادم رفته که آن را خریده بودم . خدا کند گم نشده باشد .چرا گریه نکنم وطندار ؟ اگر گر پیدا نشود ، چطور میشود ؟ جواب پدرم را چه بگویم ؟ تو ، تو خریطه ی یخ را به من بده . آخ پایم ، این یخ چقدر کم شده . تا بروم و پس بیایم ، باقی مانده اش هم آب میشود . . .
ختم
جوزای ۱۳۷۵ ، پشاور