قادرمرادی
مهتابی در ویرانه
داستان تازه ی ازقادرمرادی
از مکتب و مدرسه بیزار بودم . تا صنف سوم پیش رفتم و آن راهم نیمه رها کردم ، همان طوری که چند روز به مدرسه رفتم تا هفت و یک یادبگیرم و آن راهم زود ترک کردم . مادرم مرا نزد یک همسایه ی ما برد که کارگاه نجاری داشت . چند وقتی شاگرد نجار شدم و از بس دلم به این کار نچسپید و پا گریزی کردم ، صاحب کارگاه از من بیزار شد و درد سرش را کم کرد و به مادرم گفت که پسرش اهل این کار ها شدنی نیست .
مادرم قالین باف بود و قالینهای رنگارنگ میبافت . اما دراین سالها از بس تهیدست شده بودیم ، دیگر توان داشتن یک کارگاه کوچک قالین بافی و خریدن مواد خام آن را نداشتیم و همان بودکه او در منزل آدمهای دیگری که دستگاه قالین بافی داشتند ، کار میکردو مزد میگرفت . مادرم مرا به چند جای دیگر هم برد تا کار کنم ، به دکان بایسکل سازی ماما ستار ، به نانوایی کاکا سمندر و چند جای دیگر که در همه جا چند روزی بیش نمیماندم و صاحب کار مرا میفرستاد نزد مادرم و میگفت :
- برو بچه ننه ، از تو چیزی ساخته نمیشود .
من هم با لب ودهان کشال به خانه میامدم و با ترس سوی مادرم میدیدم و منتظر میماندم تا گپهای تلخ و نیشدار اورا بشنوم و گاهی هم لت بخورم و بعد ؛ از چنگ مادرم بگریزم به کوچه و صدای بلند مادرم را از حویلی بشنوم که میگفت :
- این بچه آدم شدنی نیست ، خدایا، نمیدانم با او چه کار کنم .
اما بعد ها نمیدانم چه کسی به مادرم مشوره داد تا مرا به کار خشت ریزی بگمارد . آن زمان پانزده و یا شانزده سال داشتم ، به این خاطر پانزده و شانزده که مادرم هم سال تولد مرا دقیق نمیداسنت .
یک روز مادرم از بازار که برگشت ،دیدم با خودش یک بیل ، دوتاسطل آب و یک قالب خشت سه خانه ی را آورد ه است و به من گفت :
- حالا چاره ی درد ترا یافتم .
مادرم آنهارا برای من خریده بود تا به کار خشت ریزی شروع کنم . خاک رایگان بود و باران که میبارید ، در چقوریها آب باران جمع میشدو به این گونه یک کار خوب و بدون سرمایه میشد شروع شود .اما من با دیدن این چیزها یعنی بادیدن تحفه هایی که مادرم برای من خریده بود ، همین سطل و همین قالب ، دلم را غمی تلخ گرفت و حیران شدم چه کار کنم . دیگر نمیشد بهانه بیاورم و بگویم که صاحب کار بسیار غرمیزند و گپهای بد و بیراه به من میگویدو مرا تنبل و بیکاره میخواند و از این چیزها . اما حالا دیگر بالادستی نداشتم که غر زدنهای اورا بهانه بسازم . خودم آمر خودم بودم . مادرم گفت :
- دیگر دراین کار کسی نیست که برسرت بیایستد و غر بزند . این کار برای تو خوب است . دور نی ، همین نزدیک ، پیش روی خانه ، آن طرف کوچه میدان کلانی است و چقوری بزرگی از آب باران ، کارت شروع کن .
ناگزیر به این کار تن دادم و شروع کردم . فردایش رفتم ، خاک کشیدم و با آب گل تیار کردم . باید آن قدر گل را با پاهایم لگد میکردم تا برای خشت ریزی آماده شود و آن گاه خانه های قالب را با گل پرمیکردم و بعد آن را میبرداشتم و میبردم چند قدم دورتر ، در زمین همواری که برایش آماده کرده بودم ، خالی میکردم و آن جا سه تا خشت گلی نرم ساخته میشد که پس از چند روز خشک و سخت میگشتند . این کار برایم بسیار آسان نبود . میدانستم که چند روزی دم این کار سنگین را نیز رها خواهم کرد . همین که قالب پر را میبرداشتم و ازجابلند میشدم و با عجله آن را در محل تعیین شده میبردم ، دردی را در پشتم و کمرم احساس میکردم . خوب ، آماده کردن گل و آوردن آب هم ساده نبود . اما هرچه بود این کارها همه به میل خودم انجام میگرفت و کسی نبود که به من امر و نهی کند و بگوید تیز تیز کار کنم و یابگوید :
- تنبل و بیکاره ، بسیار سست کار میکنی، مثل این که جان نداری .
ویا بگوید :
ـ برای نان خوردن خوب چالاک استی و برای کارکردن سست و بیحال .
اما حالا خود مختار بودم و هروقت دلم میخواست رفع خسته گی میکردم، آواز میخواندم ، نان میخوردم ، چای شکر دارمینوشیدم و خودم را روی زمین میانداختم و به آسمان و ابرهای سپید نگاه میکردم و بیتی را که در آن روز ها سر زبان ها افتاده بود، میخواندم :
- آمنه ، آمنه چشم تو جام شراب منست .
این آهنگ را در بازار ودر سماوارخانه ها بارها شنیده بودم که مردی با فریاد و صدای بلند آن را میخواند .
امادر این کار تازه که مادرم برایم بگزیده بود ، یک مشکل دیگر هم داشتم ، شام وقتی سردسترخوان مینشستم ، باید به مادرم گذارش کارم را میدادم ، این که آن روز چند تا خشت ریخته ام ، صد تا ، دو صدتا ... خوب ، به هرترتیب این شغل برگزیده ی مادرم نیز زود دلم را گرفت . در پی بهانه ی بودم که برای مادرم بگویم و از این کارهم دست بکشم . مثل این که مادرم به این حالت من پی برده بود که روز دیگر وقتی از بازار برگشت ، برای من یک تا توله یا فلزی برنجی طلایی رنگ آورده بود و به من داد که هنگام خسته گی از خشت ریزی ساز بزنم و دلم را خوش کنم . حتمی مادرم متوجه شده بود که من گاه گاهی چهاربیتی هارا با صدای بلند میخواندم و یا آهنگ آمنه چشم تو جام شراب منست را میخواندم . خوب ، از توله خوشم آمد ، چیز جالبی بود و شروع کردم به تمرین نواختن آن . این کار برایم جالب بود و کم کم یاد میگرفتم و صدایش را میکشیدم . اما خشتها ، خشتها که خشک میشدند ، آنهارا سرهم میکردم و دیواره کی میساختم و روی آنها را با خار و خاشاک میپوشاندم تا هنگام بارانهای ناگهانی مصوون بمانند .
ماه ثور به نیمه رسیده بود و مقدار خشتها هم روز به روز بیشتر میشدند . نواختن توله هم راحتتر شده بود و مادرم با شنیدن توله به من چند بار گفته بود که من توانسته ام بسیار زود یاد بگیرم .
یک روز که مصروف گلها و خشتها بودم ، متوجه شدم که سر بام یکی از خانه ها کسی نگاهم میکند ، دوسه خانه آن طرفتر از خانه ی ما . روی بام دختری ایستاده بود که پیراهن دامن کلان سرخ با گلهای سپید داشت و همچنان که سوی من نگاه میکرد ، روی بام را جارومیزد . موهایش را با یک دستمال سرخ و سپیدبسته بود و تنبان سبزرنگی پوشیده بود . وقتی دید که من متوجه او شده ام و نگاهش میکنم ، رفت دوباره به جاروزدن مصروف شداما دمی بعد بازسویم دید. نفهمیدم چرا ؟ به عقبم نگاه کردم ، کسی نبود . در آن دورو پیش هیچ کس جز من نبود . با خودم فکر کردم که این خانه ی کی باشد ، یادم آمد که خانه ی همان گادیوان است ، آقمراد گادیوان . هر روز صبح و شام با گادییش از پیش خانه ی ما، از کوچه میگذشت . گادی زیبایی داشت و اسبش هم کمتر از آن نبود . هروقت از پیش خانه ، از کوچه، او با گادیش میگذشت ، من از صدای پای اسب و صدای زنگهای گادی خوشم میامد و این صداها همیشه در دلم شرو شور دل انگیزی را میافگند .
باز سوی بام دیدم ، نمیدانستم که دخترک سوی من نگاه میکند ویا جای دیگری . ناگهان دیدم که او جاروی دست داشته اش را بلند کرد و درحالی که همان طور سوی من میدید ، دوسه بار درهوا تکان داد . نفهمیدم . فکرکردم دچار اشتباه شده ام ، شاید او جارو را برای من تکان نمیداد . اما دیدم که او این کار را دوسه بار تکرار کرد. مطمین شدم که مقصدش من استم ، اما چرامن ؟ من که اورا نمیشناختم . شاید بااین حرکاتش میخواست به من بفهماند که سویش نگاه نکنم و به کارم مصروف شوم . زیرا نگاه کردن سوی زن و دختر مردم گناه بود و آن هم یک گناه عظیم . دختری بود در همین سن وسال من ، لاغر اندام و استخوانی . من اورا جایی ندیده بودم و یادم نمی آمد. وقتهایی که خرد بود و در سر کوچه با بچه ها و دخترهای خرد بازی میکردیم ، یادم نبود که از خانه ی آنها کسی همبازی ما باشد ویا دختر گادیوان را دیده باشم. در این سالها هم که درکوچه با او هیچ مقابل نشده بودم . به کارم مصروف شدم و اما هر چند لحظه بعد دزده کی سوی بام میدیدم و دخترک که سر بام بود ، یا مصروف جارو کردن میبود و یا به کدام سمتی نگاه میکرد . اما همین که متوجه میشد که من سویش چهارچشمه نگاه میکنم ، جارویش را در هوا تکان میداد و با این اشاره چیزی را میخواست به من بفهماند . و من از این کا رکه نگاهش میکردم ، میشرمیدم و سرم را خم میانداختم . ناگهان به یاد توله افتادم . شاید دخترک مرا مسخره میکرد و از این که خشت ریز بودم ، به من با نگاه حقارت میدید ، راستی من هم در آن لحظه حس حقارت کردم . از این که خشت میریختم و دیگرکاره ی نبودم . به یاد همان آهنگی افتادم که تازه گیها یاد گرفته بودم . آهنگ آمنه که در همه جا شنیده میشد ، در رادیو و سر بازار و درخانه های مردم . به فکرم گشت که دخترک خیال نکند که من یک خشت ریز حقیر وفقیر استم . میخواست برایش بفهمانم که با حقارت سویم نگاه نکند و بداند که من توله نواز خوبی هم استم و هنری دارم که هرکس نمیتواند داشته باشد . رفتم روی تپه گک دراز کشیدم و شروع کردم به نواختن توله و دزده کی سوی بام نگاه میکردم . دیدم دخترک جارو به دست ایستاده است و آرام سوی من میبیند . حالا دیگر جارویش را د رهوا تکان نمیداد و مثل این که به صدای توله و آهنگ من گوش میداد . به خیالم آمد که او با تکان دادن جارو به من میگفته است تا توله بنوازم . از این خیال خوشم آمد و به نواختن همان آهنگ ادامه دادم :
ـ آمنه آمنه چشم تو جام شراب منست.
توله این بیتها را به زبان خودش میخواند . دیگر او بر سربام ایستاده بود و مثل درخت پر گل و شگوفه مینمود . دلم خوش بود که او به این هنر من علاقه یافته است . ناگهان صدای زنی از همان سوی ، ازداخل حویلی به گوش رسید که کسی را صدا میزد و همان بودکه او با عجله از سربام غیب شد و رفت . شاید صدای مادر او بود که اورا صدا زده بود . لحظه های چند با یک دلخوشی تازه به نواختن ادامه دادم و هر لحظه سوی بام نگاه میکردم و دلم میخواست بازهم آن درخت پرشگوفه و گل را ببینم . بازهم آن مهتاب درخشنده را سر بام نگاه کنم . اما آن روز او دیگر سر بام نیامد .
از همان روز و همان شب حس کردم که آدم دیگری شده ام . همان شب ساعتها سربام خانه ی خودما بودم و به مهتاب شب چهارده نگاه میکردم و مهتاب و ستاره ها آن شب برایم دگرگون معلوم میشدند . او یادم میامد و به مهتاب نگاه میکردم و دردلم میگفتم :
ـ شاید او هم حالا سربام است و به مهتاب نگاه میکند ، شاید مهتاب برای او هم مرا به یادش میدهد .
کله ی سحر ازخواب بلند شدم تا سرکارم بروم . مادرم به حیرت شد و پرسید :
ـ چه گپ شده که امروز این قدر وقت از خواب بیدارشدی و میروی ؟
دوان دوان رفتم ، با شورو علاقه ی تازه و بی نظیری شروع کردم به آماده کردن گل و خشت و هر لحظه بی اختیار سوی بام نگاه میکردم تا شاید اورا ببینم و به من با جارویش بگوید که توله بنوازم . ساعات بعد که از کار خسته شدم ، نشستم روی زمین و به نواختن توله شروع کردم . البته همان طوری که توله مینواختم ، سوی بام هم نگاه میکردم ودلم شور میزد تا اورا بازهم ببینم .
انتظارم بیهوده نبود ، دقایقی بعد او مانند یک شاخه ی گل سرخ و سپید سر بام ظاهر شد و بعد نشست . مهتاب روشن شب یادم آمد و خیال کردم که او در دلم مهتاب رخشانی است و به من روشنی و مهر میبخشد . حالا که سر بام نشسته بود ، دیگر قد و قامتش درست دیده نمیشد و مانند یک غنچه ی گل به نظرم آمد . هنوز آهنگ آمنه را مینواختم که دیدم او رفته است . شاید بازهم مادرش اورا صدا زده بود .
دیگر کارو بارم رونق گرفت . تعداد خشتها روبه فزونی نهاده بودندو مادرم از شنیدن این خبرها هم شاد میشد و هم حیران . گاهی دلش به من میسوخت و میگفت :
ـ به فکر جان و سلامتیت هم باش که خدای نکرده خودرا عیبی نسازی .
نه دیگر ، فکر جان و سلامتی و دردکمر و خسته گی ها مرا ترک کرده بودند . وقتی هر خشتی را میگذاشتم ، او به یادم میامد . خیال میکردم روی تمام خشتها یاد او و نگاه کردنهای او نقش بسته است .روی تمام خشتها اثری از او را حس میکردم . ذوقزده میشدم و خیال میکردم او با دیدن زیاد شدن خشتها به کارگر بودن و پشتکار داشتن من پی میبرد . به خودم میبالیدم که این کاره استم . هر خشتی را نگاه میکردم ، به نظرم میامد که خشت تهداب یک زنده گی خوب و گرم است . خشت امید ها و آرزومندی هایم ... سوی خشتها که نگاه میکردم ، او یادم میامد و رویاهایم و امیدواری گرم من برای یک حس گنگ و داغ . خوشحال میشدم که تعد اد خشتها روز به روز بیشتر میشوند ، با این کار حس میکردم که سوی قصری بیشتر نزدیک شده ام که انگار میخواستم، آبادش کنم .حس میکردم با زیاد شدن خشتها و دیوار ها به آرزوهایم نزدیک میشوم ، به بام نزدیک میشوم ، به او نزدیک میشوم . بسیار دلم میشد یک روز ازمادرم در مورد آقمرا د گادیوان بپرسم که چند بچه دارد و چند دختر . سوال مهم نبود ، سوال یک بهانه بود و به این گونه میخواستم از دهان مادرم گپ بکشم در مورد آنها ، اما نمیتوانستم . یک روز تصمیم گرفتم تا چیزی بپرسم و مادرم را صدا زدم و گفتم :
ـ ننه ، همین گادیوان ...
گپم را تغییر دادم و این طور گفتم :
ـ ننه ، اگر پولدار شدیم ، یک گادی میخریم . گادیوانی کار خوبی است ، خوشم میاید .
مادرم با حسرت زده گی جواب داد :
ـ میدانم کار خوبی است ، بسیار باید پول داشته باشیم . اسب قیمت است و گادی هم ...
و مادرم دیگر چیزی نگفت و صحبتش را نبرد سوی آقمراد گادیوان تا من میتوانستم ازاین زمینه استفاده کنم و چیزهایی در مورد آنها به دستم برسد . مایوس شدم و گذاشتم تا فرصت دیگری مساعد شود . اما هر صبح و هر شام که گادی آقمراد گادیوان از کوچه ، از پیش روی خانه ی ما میگذشت ، صدای رفتار اسب و صدای زنگها و زنگوله های گادی در دلم شرو شور مسرتباری را میافگند . گادی و اسبش دیگر به نظرم بسیار گرم و دوستداشتنی جلوه میکردند . حالا دیگر بیشتر اوقات طرف خانه ی آنها میرفتم و ازکوچه، از مقابل در حویلی آنها میگذشتم تا شاید دختر سربام را کنار درکوچه ببینم که نمیدیدم . یک روز که از پیش روی خانه ی شان میگذشتم ، دیدم گادی ایستاده است و آقمراد گادیوان نیست . ایستادم و همه چیز گادی را یک یک تا از نظر گذراندم . این کار برایم بسیار دل انگیز تمام شد . مثل این بود که من چیزی را در سیمای گادی و اسب میجستم . اسب راستی راستی زیبا بود ، سرخرنگ تیره و زلفهای دراز ، سیاه و چشمهای قشنگی داشت . زنگوله ها و پوپکهای رنگارنگ گادی و نقش و نگاره های که روی گادی رسم شده بود ،روی گادی تصویر قصری بود بلند و زیبا با رنگ سپید و آبی که رسم شده بود . به من حس مرموز و مبهمی را میداد و همه و همه به نظرم زیبا و خواستنی جلوه میکردند . به خصوص با دیدن این تصویر به یادخشتهایم میافتادم و درخودم کشش گرمی را حس میکردم به سوی آینده .آن لحظه از دیدن اسب خیالی به ذهنم رسید . اگر عوض این اسب میبودم ، میتوانستم آن گل رنگین و آن مهتاب سربام را از نزدیک ببینم . از این خیالم خنده ام گرفت و به اسب دیدم . اسب سرش را جنباند ، به خیالم آمد که او هم از این خیال خام من خندید . در این هنگام صدایی از داخل حویلی شنیدم و به زودی از آن جا دورشدم تا کسی مرا نبیند . ترسیدم ، مثل این که من گناه بزرگی را در برابر این خانه انجام داده باشم . دیگر صدای پای اسب ، صدای زنگوله ها ی گادی ، توله برنجی طلایی رنگ خودم ، قالب خشت ، بیل و سطلها و خاک و گل و جارو ، ستاره و مهتاب و شب و بامها برایم معنی های دیگری یافته بودند و احساس میکردم که بین من و آنهایک رابطه گرم و ناگسستنی ایجاد شده است و آنها همه به اجزای وجود من و روح من مبدل گشته اند . اما نتوانستم از مادرم در باره این موضوع چیزی بپرسم . چند بار که میخواستم بپرسم ، زبانم بند آمد و بلافاصله صحبت را عوض کردم .
دیگر شب و روزم با افکار وخیالهایی او همراه شده بود ، گاهی از خودم میپرسیدم :
ـ یعنی این که دلباخته ام ؟ او هم مرا دوست دارد ؟ مانند من شده است ؟
بعد خودم و موقعیتم یادم میامد و میگفتم :
ـ برو دیوانه ، کدام دختر احمق پیدا شود که آدمی بیکاره و بی پیسه ی مانند ترا دوست داشته باشد ، به کجایت و چه گفته عاشق توشود الاغ ؟
اما در کنج دلم کسی به این گپها اعتنا نمیکرد .هر جا که میبودم به یاد او میافتادم و بام یادم میامد . به هر چیز خانه ، کوچه ، به ابر ، به آسمان ، به خشت ، به باران ، به گل ، به لاله های سرخ و سپید ، به درخت ، به سنگ نگاه میکردم ، اورا به یادم میاوردند . انگار روی همه ی اینها نام او نوشته شده بود . نامی که من نمیدانستم و من نامش را آمنه را گذاشته بودم . چند بار به شهر که رفتم ، بیشتر در کنار سماوارخانه ها ایستادم که نوبت آهنگ آمنه برسد و تامن بتوانم تمام بیتهای آن را حفظ کنم . نمیدانم چرا به خودم حق میدادم که به او امیدوار باشم و به خیال او اجازه بدهم که همیشه مرا با خودش مصروف سازد . گوشه گیر و خاموش شده بودم و درونم بیقرار و در اندیشه ی انجام کاربزرگی بودم که خودم هم نمیدانستم چه کاری . وقتی به نواختن میشدم ، مهتاب سر بام پیدا میشد و درختی از گلهای سرخ وسپید و سبز . سویم از دور نگاه میکرد و دمی مینشست سربام و بعد دوباره میرفت ، بی آن که حرکتی و اشاره ی کند و یا جارویش رادر هوا تکان بدهد . شاید مادرش صدایش میزد و میگفت :
ـ دخترجوانمرگی ، تو اینقدر سربام چه بد میکنی ؟
و او هم حتمی میگفت :
ـ توتها را دیدم که خشک شده اند یانی .
فکر میکردم کاری بکنم ، او هم شاید در انتظار کاری بود . شاید از من انتظاری داشت . از دست هیچکدام ما کاری ساخته نبود . من اصلا نمیدانستم چه کنم . من کجا بودم واین دلباختن و سوختن کجا . چه میدانستم که چه کنم . تنها صدای دلم را همین آله فلزی برنجی طلایی رنگ به او میرساند و صدای دل او با همان چند لحظه ظاهرشدنش سر بام به من منتقل میشد و من این مهتاب کم نما را دردلم همیشه نما میساختم . دیگر من شب وروز قرار و آرام نداشتم ، کار میکردم ، ازخشتها دیوار ها ساخته شدند و من منتظر روزی بودم تا بتوانم در سرکوچه اورا ازنزدیک ببینم . این کار هم نمیشد . اگر او با مادرش هم به حمام میرفت ، واضح بود که چادری میپوشید .
اما یک روز صبح ، همین که آمدم تا باردیگر به کارم شروع کنم ، دیدم تمام خشتهایی را که دیروز ریخته بودم تا خشک شوند ، پامال شده بودند . اسبی از سر آنها گذشته بود . از دیدن خشتهای لگد مال شده تکان خوردم . روی خشتها جای پای اسبی دیده میشد . زحمات یک روزه ام به هدر رفته بود ،از دیدن این صحنه احساس کردم که خودم پامال شده ام ، دلم پامال شده است .خشتهای تهداب رویاهایم و آرزوهایم ، خشتهای دلخوشیهای کوچکم پامال شده اند . تصویر قصر زیبای گادی یادم آمد ، کار بیرحمانه ی بارانهای ناگهانی نیمه شبی کم بود که حالا خشتهای جمع ناشده ی مرا اسبی آمده و نابود میسازد . حیران شدم و خو دم را تحقیر شده حس کردم . این اولین بار بود که با چنین صحنه ی مواجه شده بودم . اسبی خانه خرابم کرده بود . فکرکردم اسب گادی آقمراد گادیوان باشد . اما چرا او ؟ شاید او اسبش را به هواخوری آورده باشد این طرفها . مگر او کور است که نبیند و اسبش را از سر خشتهای ترو تازه ی من بگذراند ؟ او میداند که این خشتها با چه زحمت و عرقریزی ریخته میشوند . از حیرت شاخ میکشیدم و عقلم کمکم نمیکرد . چرا او ؟ ما که باهم دشمنی نداریم . آقمراد مارا میشناسد و میداند که این خشتها از پسر یک بیوه زن نگونبخت است که شویش را سالها پیش بر سر جنجال تقیسم آب با بیل برفرقش زدند و فرستادند به آن دنیا و این زن ماند و پسرکی و به مرورزمان باغچه ی مانده از مردش را هم فروخت و به خاک سیاه نشست و تا این روز رسید . سیاهسر بدبخت ، دارد ، ندارد یک پسر بیکاره که به تازه گی دلش به کاری بند شده است و تو آن را بگیری دربد ر بسازی که راه خدا نیست . دلم را اندوهی فراگرفته بود . با دل پرغصه نشستم و سوی خشتها ی پامال شده خیره شدم . چنان احساس ناکامی میکردم که انگار همه ی آرزو ها و امید هایم از بین رفته اند دیگر تمام دلبسته گی هایم را برای همیشه ازدست داده ام .آنهم از خدایش که گاهی بابارانش خانه مار ا خراب میکند و این هم از بنده اش ... سوی بام دیدم ، به یاد مهتاب کم نمای سر بام ، آن جا کسی نبود . به دورو پیشم نگاه کردم ، کسی نبود . نمیدانستم چه کنم . چاره ی نداشتم . این خشتها دیگر نابود شده بودند . فکر کردم غمی در دلم راه ندهم وبازهم به کارم ادامه دهم . راه دیگری نبود . اما چنان عصبانی بودم که اگر میدانستم کی این کار راکرده است و اورا میشناختم ، کله اش را میکندم . زحماتم سوخته بود ، اما ناگزیرآرام آرام به کارم شروع کردم ، با دل شکسته گی . با آن که مایوس و دلگیر شده بودم ، اما احساس میکردم د رزنده گیم هنوزگرمایی وجود دارد که امیدوار باشم و ادامه دهم . کسی منتظر منست ، سربام ، مهتابی ، گلی ، باغچه ی ... آن روز حوصله ی نواختن سازی را نداشتم . نزدیکهای عصر بود که متوجه شدم دلدار سربام آمده بود ، سویم نگاه کرد ، حیران حیران . من هم سست و بیحال کار میکردم و هم سوی او دزده کی نگاه میکردم . دیدم او همان طور ایستاده است و کاری نمیکند . شاید منتظر است تابازهم سوی توله بروم و بنوازم . اما دلم شکسته بود ، به او چگونه میفهماندم که کسی خشتهایم را لگد مال کرده است . حضور او بر سربام اندکی از غم و غصه ی دلم کاست . اما دقایقی بعد او هم رفت و شام که به خانه برگشتم ، این داستان غم انگیز را به مادرم حکایت کردم . مادرم نیز متاثر شد و کسی را که این کار را کرده بود ، دعای بد کرد و گفت :
ـ ظالمها ی خدا نشناس ، الهی خانه ی شان خراب شود . خیر است ، زنده گی از این کار ها دارد . در این دنیا آدمهای بدکار و ظالم بسیار استند ، خدا به داد شان میرسد.
و اما من دلم میشد پیش از خدا به داد شان برسم .
روزدیگر که صدای پای اسب گادی و صدای زنگوله هارا شنیدم ، اول شور مسرتبار همیشه گی به سراغم آمد ، اما بلافاصله حس انزجاری نسبت به صدای پای اسب به من دست داد . به مادرم گفتم که در این کوچه ها کسی جز همین آقمراد گادیوان اسب ندارد ...
مادرم از این شک من غمگین شد و گفت :
ـ نی ، او مارا میشناسد ، آدم بد نیست . آشنای پدرت هم بود .
اما من خیال میکردم که شاید او فهمیده است که سوی دخترش نگاه میکنم و برای او مینوازم و به همین خاطر با این کارش به من فهمانده است تا جلوم را بگیرم . نه ، نمیشد این گونه حدس زد . من که کاری نکرده بودم ، شاید هم همین دختر از نگاه کردنهایم دلگیر شد ه بود و به پدرش از من شکایت کرده بود . اما برای چه ؟ معلوم نبود . چنین چیزی ممکن به نظر نمیرسید .
به کارم شروع کردم و در ساعات ظهر که گرمای تابستان به اوج خودش رسیده بود ، در سایه ی نشستم و ازته دل آهنگ آمنه را نواختم و دیدم که در همان گرمای داغ تابستان هم او بر سربام پیدا شد . خاطر جمع شدم که پای او دراین خرابکاری دخیل نیست . دوباره حالت دل انگیز ی صدای پای اسب و صدای زنگوله های گادی به حالت قبلی شان برگشتند و بازهم شبها با تماشای ستاره ها و ما ه نیز مانند گذشته ها به یاد او میافتادم و دلم میخواست کاری کنم ، اما چه کاری نمیدانستم . دلم میشد فکری وکاری به حال خودم بکنم ، لازمی میدانستم ، اما چه کاری و چه فکری میشد کرد ؟ شبها بر سر بام به نواختن آهنگ آمنه میپرداختم و صدای توله در دل شب میپیچید و حال بیقرار مرا اندکی تسکین میداد و تجربه میکردم که آتش دوست داشتن و دلباختن چه با شکوه و چه دردناک است .
***
پس از گذشت تابستان آن سال ، چندین بار خشتهای تازه و خشک ناشده من زیرپای اسب ناشناخته ی لگد مال شدند . دیگر مطمین شدم که کسی است که قصدی به این خرابکاری دست میزند . من که دشمنی نداشتم و مادرم هم و پدر رفته از دنیایم هم باکسی خصومت نداشته است . من و مادرم هردو از این بابت در هراس و اندوه بودیم . نمیگذارند کار کنیم ، نمیگذارند زنده گی کنیم . به همین حال و روزهم مارا نمیگذارند ، نمیگذارند خوب باشیم . من بعضی شبها هم بیرون میرفتم و در جایی پنهان میشدم تا ببینم کی میاید بااسبش خشتهای مرا نابود میکند . مادرم هم حیران بود . اما یک روز وقتی خسته و کوفته از سر کار برگشتم ، مادرم گفت :
ـ معلوم شد که آن خانه خراب کیست .
با تعجب پرسیدم :
ـ کیست ؟ ننه ، او کیست ؟
مادرم با غم سنگینی که در لحنش بود ، جواب داد :
ـ بچه ی علاقه دار .
حیران شدم و گفتم :
ـ بچه ی علاقه دار ؟
و پرسیدم :
ـ تو چطور فهمیدی ؟ به تو کی گفت ؟
چشمهای مادرم راه کشیده بودند . با لحن آرامی گفت :
ـ صنم شا ه ، دختر آقمراد گادیوان ...
تکان خوردم ، دلم لرزید و باخودم تکرار کردم :
ـ صنم ، صنم شاه ، نام او صنم شاه است ؟
از جمله ی اخیر وارخطا شدم و ادامه دادم تا مادرم متوجه این گپ بی ربط من نشود :
ـ دختر گادیوان ، صنم شاه ، او از کجا فهمیده ؟
مادرم گفت :
ـ او از سربام دیده که بچه ی علاقه دار صبح وقت که به هواخوری همراه اسبش میبراید ،به این طرفها که میاید، با اسبش از سرخشتهای تو میگذرد .
من خشمناک گفتم :
ـ میکشمش ، میکشم .
مادرم با تاثر گفت :
ـ زور اورا کسی ندارد . او خشتهای دیگران را هم خراب میکرده . مردم میگویند که او از این کار خوشش میاید که بااسبش از سر خشتها بگذرد و خشتها را لگد کند ، دیوانه است ، دیوانه .
من دیده بودم چند بار که پسر علاقه دار سوار بر اسب هواخوری میکرد و دوتا عسکر اسب سوار و تفنگ دار در دوطرفش میبودند . او هم در همین سن و سال من بود ، اما تروتازه ، ستره وپاک . من در آن حال که دلم پیهم صنم شا ه صنم شاه میگفت ، زیر لب گفتم :
ـ دیوانه است ، دیوانه .
ومادرم ادامه داد :
ـ ما چه کرده میتوانیم ، آنها نفرهای حکومت استند ، عسکر دارند ، زوردارند ، تو پ و تفنگ دارند ، ما چه داریم ، هیچ . صنم شاه یک پا آمد و همین را گفت و رفت .
با آن که نسبت به پسر علاقه دار خشمناک بودم ، اما افسوس میخوردم که چرا هنگام آمدن صنم شاه من خانه نبودم . دردلم میگفتم :
ـ الاغ ، چرا در خانه نبودی ، چرا ؟ ای وای ... اگرخبر میشدم ، کشتنی خودم را میرساندم .
درد خشتها و ظلم بچه ی علاقه دار یادم نمیرفتند ، امافکرم به این مشغول بود که اگر میبودم ، اورا میتوانستم ببینم وشاید هم او دزده کی این گپ را بهانه قرارداده آمده بود تا مرا ببیند و خودش را به من بنمایاند . سوالی درذهنم گشت و از مادرم پرسیدم :
ـ ننه ، آقمراد گادیوان چند تا دختر دارد ؟
ـ یک تا ، دوتا پسر . همین دخترش کلان است ، همان سال که تو به دنیا آمدی ، او هم تولد شد. صنم شاه گفت یک فکری ، یک کاری به حال خشتها بکنی ...
حیران شدم ، این گپ اخیر او مرا به فکر برد . صنم شاه گفته بود که من یک فکری ، یک کاری به حال خشتها بکنم ... چه کاری ؟ من هم نمیدانم . دلم شد گریه کنم و به او بگویم که : من میدانم که باید یک فکری ، یک کاری به حال خشتها بکنم ... اما نمیدانم ، عقلم قد نمیدهد ، میدانم یک کاری بکنم ، به حال خشتها ، به حال خودم ، به بیقراریهایم ، به شب زنده داریهایم ، به حال بامها و مهتاب و ...
اما نمیدانم ، نمیدانم صنم شاه ، نمیدانم .
من گیج و منگ مانده بودم . فرصت طلایی و خوبی را از دست داده بودم ، حالا چه میکردم ؟ میشد بروم در خانه ی شان و از خودش بپرسم . اما اجازه نداشتم ، نمیشد .
آن لحظه با شنیدن صدا هایی دریافتم که از کوچه گادی میگذرد . نمیدانم چرا به دلم گشت که دراین گادی او نشسته است و صدای پای اسب و صدای زنگوله های گادی دلم را به شور افگند . باعجله دویدم به کوچه .گادی از کوچه میگذشت ، آقمراد گادیوان گادی را میراند . تشخیص دادم که در چوکی عقبی دختری نشسته است ، گادی در انتهای کوچه ی تاریک غیب شد .من بادل پرغصه برگشتم . دلم میشد به گوشه ی بروم و بر سرو ورویم آنقدر بزنم تا آرام شوم که چرا من آن لحظه که مهتاب کم نمای سربام و باغچه ی گل و شگوفه آمده بود ، من درخانه نبودم .
تصمیم گرفتم تا بچه ی علاقه دار را خودم ببینم که با اسبش میاید . پس از چند روز که صبحها کله ی سحر از خواب بیدار میشدم ، میرفتم نزدیک خشتها ، خودم را پنهان میکردم . یک روز دیدم که پسر علاقه دار با اسبش خرامان خرامان میاید . آن روز عسکرها با او نبودند و در شانه اش یک تفنگ شکاری بود و دوسه تا مرغابی های خون آلود هم در پهلویش آویزان بودند . آمد و با خاطر جمعی از خشتهای من گذشت ، دوسه بار اسبش را گذشتاند تا همه ی خشتها لگد مال شوند . من جیغ زدم و دشنام دادم و دنبالش دویدم . او اسبش را قمچین زد و با سرعت دور شد . من هم دنبالش کردم . هر جابرود میروم ، نزد پدرش هم برود ، میروم . به پدرش میگویم که پسرش چه کارهایی میکند . سویش سنگ و کلوخ میزدم و میدویدم . سرانجام او با اسبش ناپدید شد و من از بس دویده بودم ، افتادم روی زمین و به سرفه کردن و نفسک زدن شدم . ازشدت دویدن حالم بهم خورده بود . نفسم بند میامد . پیچ و تاب میخوردم تاآن که رهگذری به کمکم آمد . کمی آب برایم داد و کمی حالم خوب شد . دیدم رهگذر مردی بود جوان، اورا جایی دیده بودم ، در صنف دوم بودم که او چند وقت معلم ما بود . اما حالا ریش سیاه و انبوهی گذاشته بود و چشمهایش طوری به نظرمیرسیدند که سرمه کرده باشندش . ریش سیاه و چشمهای سرمه زده اش اورا بیشتر به ملای مدرسه شباهت میداد که چندروزی با دیگر بچه های محلی نزد ش هفت ویک میخواندم و چند روز بعد که کله ام کار نکرد ، اززیر لت و کوب او هم گریختم ودیگر پایم را به مدرسه نگذاشتم و مانند مکتب ترکش کردم .او با لبخندی گفت :
ـ پسرجان ، با سنگ کلوخ نمیشود ،با پای پیاده نمیشود. چقدر بدوی تا اورا بگیری . اسب ، اسب است و پیاده، پیاده .
و دانستم که او از ماجرای من خبر شده است . با خشم گفتم :
ـ پس چه کنم ؟ او هرروز خشتهایم را بااسبش خراب میکند .
مرد خندید :
ـ پشت اسب با اسب بدو تا بگیریش . او زور دارد ، بچه ی علاقه داراست . علاقه دار عسکر دارد ، عسکر تفنگ دارد .
حیران شدم ، پرسیدم :
ـ کسی نیست که گپ مارا بشنود در این دنیا ؟
معلم گفت :
ـ نیست .
ـ من اسب و عسکر و تفنگ را ازکجا کنم ، ازکجا ؟
مرد مثل این که دلش به من سوخته باشد ، با لحن مهربانی پاسخ داد :
ـ مانده استی و قهر . بیا آن جا دکان من است ، کمی مانده گیت را بگیر تا برایت راهی نشان بدهم که چه کنی . اسب و تفنگ پیدا میشود ، غم مخور ...
و با او رفتم به دکانش . درمسیر راه چیزهایی میگفت . مثل این که مرا نصیحت میکرد . من خشمناک بودم و همه ی گپهایش را نمیفهمیدم :
ـ پسرجان؟ ، این طور نمیشود ، این طور به جایی نمیرسی . یک هزار خشت را چقدر میخرند صد افغانی ، چقدر خشت بریزی باید چقدر ؟ تمام عمرت را هم خشت بریزی صاحب چیزی نمیشوی ... نصفش را بچه ی علاقه دار نابود میکند و یک مقدارش راهم سیل و باران ، دزدها هم حق شان را میگیرند . ...نه این طور به جایی نمیرسی ... اسب و تفنگ پیدا میشود ، بیا به دکان من ، یک پیاله چای بنوش که حالت سر جایش بیاید ...
گپهایش به دلم مینشست . راست میگفت . به گپهایش گوش میدادم و هر لحظه در دلم میگفتم :
ـ من این بچه ی علاقه داررا میکشم ، میکشم .
***
سالها گذشتند و رفتند . حالا دوباره برگشته ام ، همان روز که رفته بودم ، دیگر برنگشتم . حالا برگشته ام .حالا بازهم از مکتب و مدرسه بیزارم . نزدیک شام است .همان جا نشسته ام که زمان خشتهای من بودند . این جا بود که خشت میریختم .اولین خشتهای امیدم را ، اولین خشت تهداب آرزومندیهایم را این جا گذاشته بودم .دیگر از آن خشتها نشانی نیست . بازهم اوایل ماه ثور است و میان چقوری آب باران جمع شده است . روبه رویم خانه ها نیستند ، استند ، ویران شده اند . جز دیوارهای فرو ریخته و شاریده و تاقچه های فرو ریخته چیز دیگری از آنها نمانده است . حویلی ها ، خانه های همسایه ها ، خانه ی صنم شاه شان ، همه ویران شده اند و در ودیوارهای فرو ریخته . بر سر این دیوارهای افتاده و شاریده بومها و زاغها میپرند . سالها گذشته است ، درست نمیدانم چندسال ، بیش از سی سال، شایدکمتر و شاید بیشتر ... بعداز این همه مدت برگشته ام به خانه ام ، خانه ها ویران شده اند . مادرم چه شده باشد ؟ نمیدانم کوچه گی های ما کجا کوچ کرده باشند . کی زنده است و کی مرده است ؟ من تازه از دنبال کردن بچه ی علاقه دار برگشته ام . من این همه سالها دنبال او میدویدم ، میدویدم . به دستم تفنگ دادند ، برایم اسب دادند و من دویدم ، دویدم . مرا به جنگ فرستادند ، جنگیدم ، جنگیدم و اکنون از این جنگ طویل برگشته ام . دیگر نه مادرم است و نه خانه ام و نه کوچه و نه کوچه گیهای ما و نه آقمراد گادیوان است ونه صدای پای اسب او ونه صدای زنگوله های گادیش . برگشته ام ، تنها نزدم یک توله فلزی برنجی طلایی رنگ است و یک عصا چوب بغلی و یک پایم از زانو به بالا نیست . با دو پا رفته بودم و با یک پا برگشتم . به چشمهایم اشک حلقه زده است . دلم پرگریه است ، دلم میخواهد به گذشته ها برگردم ، بازهم به همان روزها .خاکها، بوی همان گذشته هارا دارند ، بوی گذشته هایم را ، برمیخیزم ، سوی خانه های ویرانه شده میروم ،سوی ویرانه ها میروم ، مهتاب شب چهارده ی از پشت ویرانه بلند میشود ، مهتاب سوخته و گرفته است . خیال میکنم صدای مادر صنم شاه را میشنوم که دخترش را صدا میزند :
ـ دختر جوانمرگی ، تو این قدر سربام چه بد میکنی ؟
در گوشهایم صدای مادرم میاید که مرا صدا میزند تا زودتر به خانه بروم که نان شب سرد نشود . و صدای زنگوله های گادی را میشنوم و صدای پای اسب را که انگار از میان ویرانه ها میگذرد . بومی آواز میخواند و شام که میرسد ، روشنایی مهتاب روی ویرانه ها غم و اندوه تلخ میریزد و من میدانم که ناگزیرم سراز فردا بازهم به همان کار سابقم رو آورم و خودم آمر خودم باشم و یک لقمه نان پیدا کنم ،. اما اما این بار با یک پا باید خشت بریزم ، آنهم اگر بگذارند وقتی میامدم و همین که به شهر داخل شدم ، از مردم شنیدم که همان معلم ریشدار و دکاندار که سالها قبل مرا دنبال پسر علاقه دار فرستاده بود ، حالا خودش علاقه دار است و مردم از او و پسرهایش به جان رسیده اند ، همان مردی که مرا با گپهای نرم و چربش فرستاد تا راه خوشبختی را پیدا کنم و آخرش هم همین شدکه حالا بودم . سر دیوار فروریخته ی مینشینم . میگریم ، کاش میشد همه چیز را به عقب برد ، در ویرانه جز نور غمناک مهتاب جوان و صدای بوم ، صدایی نیست . توله را میگیرم و مینوازم .
صدای توله با صدای بوم در ویرانه های ساکت و غمزده میپیچد . ناگهان متوجه شبح سپیدی میشوم که ازآن سوی ویرانه سوی من میاید ، میترسم از نواختن بازمیمانم . کسی است سویم میاید . از دیوار فرود میایم و با ترس سوی شبح نگاه میکنم . صدا میکنم :
ـ کیستی تو کیستی ؟
نزدیک که میاید میایستد . سویم نگاه میکند .به خیالم میاید یا جن است ویا روح . سرو بر ژولیده دارد و پیراهن دراز سپید و چرکینی به تنش است . زنیست پیر با موهای سیاه و سپید و چرکین ، لاغر و استخوانی . دیوانه ی بیش نیست . بازهم میپرسم :
ـ کیستی تو ، کیستی ؟
جارویی را بلند میکند و آن را سوی من در هوا تکان میدهد ، از دیدن جارو جیغ میکشم :
ـ صنم ، صنم شاه ، صنم شاه .... ؟
ناگهان درون گوشهایم را صدای بلند وکرکننده ی پای اسبها و صدای زنگوله ها فرا میگیرند . گوشهایم و سرم از این صدا به درد میشوند ، یک درد کشنده و خیال میکنم سرم میکفد و چشمهایم ازحدقه بیرون میشوند و جیغ میزنم :
ـ صنم صنم ، صنم شاه ... صنم صنم ، صنم شاه !
ختم
سنبله 1389 خورشیدی هالند