قادرمرادی
پیرمردی در برف
یک داستان کوتاه
از قادرمرادی
آسمان پوشیده از ابر بود .ابر نبود ، آسمان پوشیده از برف بود . برف می بارید و برف می بارید . برف ریزه ریزه ، با سرعت هولناک ، دانه گک های بیشمار برف سراسیمه و ترسناک فرو می ریختند و یاد خورشید کم کم در دل کوچه ها و خانه ها یخ می بست .
در چنین روزی بابه سمندر از کلبه اش بیرون آمده بود و کوچه هارا گشت می زد . راش بیلش را بر شانه داشت و با هزار زحمت ، هش هش کنان ، نفس سوخته و نیمه جان ، میان کوچه ء قدیمی شهر برفزده گام بر می داشت . گویی کار بسیار مهمی در پیش داشت که با قبول این همه زحمت کوچه ء پربرف را می پیمود. با آن که دانه گک های برف بر سر و روی ، ریش و بروتش می نشستند و دل داشتند تا قامت خمیده و کلوله ء اورا بپوشانند ، اما هراسی از آن ها در دل با به سمندر نبود . می دید که برف روی دلگیری می بارد . مدت ها بود که همین طور برف می بارید . شب و روز می بارید و برای لحظه یی هم آرام نمی گرفت . بابه می دید که کنج بام خانه ها و دیوارها کم کم درته برف ناپدید می شوند . می دانست که دیگر نمی شود به دو ، سه قدم آن طرفتر نگاه کرد .هر روز دراین کوچه های پربرف و خالی از جانزاد می گشن و صدایی نمی شنید . اما با آن هم راش بیلش بر شانه ، افتان و خیزان میان کوچه ها بود وهیچ از این وضعیت هراسان نمی بود . سرو کله اش را مثل هر روز در پتوی پشمی و کهنه اش پیچانده بود . مثل هر روز پنجه های پاهایش میان موزه های چرمین پینه زده اش ، از شدت سرما کرخت و بی حس شده بودند . اما این ها اورا هراسان نمی ساختند . نه ، شاید کسی باشد که به کمک او نیازداشته باشد واز میان خانه ء فرو رفته در برف صدا بزند که :
ـ بابه ، بابه سمندر ، بیا که برف گورمان کرد. بیا ، خوب شد که آمدی .
در کوچه ها و خانه ها کسی دیده نمی شد . مثل آن که خانه هاهمه از آدمیزاد و جانزاد تهی شده بودند . کلکین ها باز و در ها شکسته و پرده ها ی کنده شده و در میخ ها آویزان بودندو به نظرمی آمد که باد های سرد انگار تمام دنیا را اشغال کرده اند ، باد های سرد مستانه از پنجره های شکسته به درون خانه ها هجوم می بردند و از درهای باز و شکسته ء آن سوی دیگر رقص کنان به هوا می رفتند و می چرخیدند و با برف های روی زمین و هوا بازی می کردند . درخت ها نیز حالت رقت انگیزی داشتند و در زیر برف طوری ناتوان و حقیر به نظر می آمدند که گویی از درخت بودن خجل و شرمنده اند . سیم های از هم گسسته ء برق ، پایه های افتاده و خمیده تیلفون و برق همه می گریستند و حکایه از ناتوانی و مردن داشتند .
بابه سمندر سر افگنده بود و راه می رفت . شدت بارش برف مجالش نمی داد که چشم هایش را به درستی باز کند و سرش را بلند بگیرد . اما از قدم هایش معلوم بود که از راهش برگشتنی نیست . با آن که گاه گاهی سوی آسمان و به دور و پیشش می دید ، اما نمی توانست بفهمد که آیا امیدی از کنار رفتن ابر ها و نشانه یی ا زنمایان شدن آفتاب است و یا نی . به خیالش می آمد که آن طرف ابرها ی تخته شده ، جنگ های شدیدی در جریان است . ستیزی بین لشکر ابرهای زمستان و اشعه خورشید ، ستیزی که همیشه جریان داشت و دراین طرف اثری از آن احساس نمی شد .
بابه سمندر که همان طور خمیده و آرام راه می رفت ، می دانست که بیهوده از کلبه اش بدر شده است . می دانست که کوچه ها و خانه ها مدت هاست که خالی اند و کسی نیست که دیگر اورا صدا بزند و بگوید :
ـ بابه سمندر ، بیا برف بام خانه ء مارا پاک کن .
گشت وگذار در کوچه های پربرف عادت و کار بسیار قدیمی او بود . همیشه وقتی که برف به باریدن آغاز می کرد ، بابه سمندر لباس های فرسوده و پشمیش را می پوشید ، موزه هایش را به پا می کرد ، بالاپوش ، جوراب های کهنه و بوی گرفته ، دست پوش های پشمی و پتویش را می پوشید و راش بیلش را بر شانه می گرفت و سوی کوچه ها روان می شد . می دانست که مردم انتظارش را می کشند . همین که به کوچه ها می رسید ، کودکان ، دخترکان خرد سال از کلکین های خانه های پوشیده از برف سر می کشیدند و صدا می زدند :
ـ با به سمندر ، بابه سمندر ، اول برف خانه ء مارا پاک کن .
و او با قلب داغ و محبت فراوان به این صدا ها پاسخ می داد . به خودش می بالید و فخر می کرد و با یک لذت گرم و دل انگیز برف بام هارا می روبید . سال ها بود که همین کارش بود . تمام روزهای سال را به انتظار فرا رسیدن زمستان و برف سپری می کرد . به انتظار روزهایی که مردم اورا با محبت صدا می زدند و خوش می شد از این که می تواند کاری را برای آن ها انجام دهد . دلش شاد می شد که بالاخره او هم در این دنیا یک کاره است . گذشته از آن ، عشق داغ و مسرت انگیزی خانه های قلبش را پر می کرد . زمانی که به گذشته هایش می اندیشید ، گذشته هایش مثل یک سرزمین پهناور پوشیده از برف به نظرش می آمدند . خودش را می دید و یگانه شریک و همراه زنده گیش ، راش بیلش را می دید که با آن برف پاک می کرد.میان کوچه های پربرف فریاد کنان از آمدنش مردم را آگاه می ساخت :
ـ برف پاک آمده ، برف پاک !
وصدای دیگر ، صدای پسرکی و یا دخترکی که از کلکینی کله کشک کنان صدا می زد :
ـ بابه سمندر ، اول برف خانه ء مارا پاک کن .
یک دنیای برفزده که از هر گوشه و کنارش همین صدا بلند بود و بس . صدایی که تمام زنده گیش در آن خلاصه می شد و بود و نبودش درآن فشرده شده بود . همین که بامی را از بار برف سبک می ساخت ، احساس می کرد که بار سنگینی را از روی دلش دور ساخته است . هر جا برف می دید ، خیال می کرد روی دلش سنگینی می کند و دلش می خواست برود و باراش بیلش آن هارا به گوشه یی براند . اما حالا در این روزگاری که بسیار تنها مانده بود ، نمی توانست در کنج کلبه ء سرد و یخزده اش بماند . حالا هم هر روز او بود و کوچه های خاموش فرو رفته در برف . هر چند گوش فرا می داد ، صدایی نمی شنید . حتی سگ های ولگرد و گربه ها و پرنده ها هم دیده نمی شدند . در های شکسته ، خانه های فرو ریخته ، کلکین های باز و بی شیشه ، پرده های کنده شده و آویزان ، پایه های خمیده ء تیلفون ، سیم های از هم گسسته ء برق ، شاخه های شکسته ء درخت ها و همه ء این ها به یک صدا می گفتند : بابه سمندر ، دیوانه شده ای ؟ نمی بینی که همه رفته اند ، دیگر کسی نیست که ترا صدا بزند و تو بروی و برف بام خانه ء شان را پاک کنی .برگرد، بابه برگرد ، پیرو ضعیف شده ای . برو ، چرا از این کوچه ها و خانه های خالی دل نمی کنی ؟همه رفته اند . نشود در گوشه یی بیافتی و بمیری . دیگر آرزوی آن را نداشته باش که آن صدا های گرم از گوشه یی شنیده خواهد شد .
بابه سمندر از این گپ های وحشتناک ماه ها بود که خبر داشت . دلش نمی شد جای دیگر برود . خوش داشت که در این حال نیز کوچه به کوچه بگردد. برایش مردن اهمیتی نداشت . خوش داشت در همین کوچه ، در گوشه یی ، پهلوی راش بیلش دراز بکشد و در میان همین خانه های یخزده و ماتم گرفته به امید شنیدن همان صدا ها بمیرد .
احساس کرد که امروز زودتر از روزهای دیگر خسته می شود . شاید کسی پیدا شود . شاید کسی از کوچه بگذرد . چطور ممکن است که همه رفته باشند و او تنها با راش بیلش دریک شهر بزرگ ویران شده مانده باشد . نمی دانست چه کند ؟ نمی دانست چه می خواهد و کجا می رود ؟ این حالت انتظارش به خیالش بیهوده و احمقانه آمد . عشق شنیدن یک صدا در دلش بود . تشنه ء یک صدابود . وجود نیمه جانش همه گوش بودند تا مبادا صدایی بشنود . اما آن چه که واقعیت بود ، بارش برف بود و گاهی صدای پیچیدن باد در درز دیوار ها و درهای شکسته امید خامی را در دلش زنده می ساخت . یاد گذشته ها را در خاطرش می آورد و خیال می کرد همه چیز سرجایش است و حالا صدایی را می شنود که اورا صدا می زند . اما هرچه بود ، برف بود و برف و زوزه های باد های سرد برفی . به خیالش آمد که این خانه ها و کوچه های تنها نیز مانند زنده گی و گذشته های او چیزی را از دست داده اند و بدبخت شده اند . به خیالش آمد که آن ها هم در انتظار صدایی اند و در انتظار چیزی که گم کرده اند . چرا باید از سکوت و تنهایی می ترسید . مگر تمام عمر همین گونه تنهانبود ؟ و آیا زنده گیش ، گذشته هایش همه همین گونه پربرف و خالی از صدا و عاری ازگرما نبودند ؟ تنها یار نزدیکش همین راش بیلش بود که حالا هم در پهلویش قرارداشت . اما ناگهان خیال دیگری به سرش زد . امیدی در دلش برق زد . نه ، تنها نبودی سمندر ، این کوچه ها و خانه هایش از تو بودند . کودکان ، دخترکان ، کاسه های گرم آش بریده ، چای و قند سیاه ، کشمش و چهارمغز، توت خشک و نان های گرم تندوری .... همه از تو بودند ، با تو بودند . احساس کرد که لحظه های زنده گیش و گذشته هایش آن گونه یی که همیشه تصور می کرد ، خالی و یخزده نبودند . چیزی داشت که به آن عشق می ورزید و اورا به سوی زنده گی عاشقانه و شاعرانه می کشاند و لحظه های عمرش را لبریز از یک لذت جانبخش می ساخت .
حالا تنها شده بود . حالا دیگر آن صداهای گرم و پراز صفا و صمیمیت و محبت نبودند که اورا به سوی خویش می خواندند .حالا تنها شده بود ، حالا زنده گیش مثل همین خانه ها و کوچه های پربرف یخزده شده بود.چه روز هایی بودند . چه زمستان های زیبا ، حالا قدر آن سال های از دست رفته را احساس می کرد . حالا می دانست که همان صدای پسرکان و دخترکان که از درون کلکین های خانه های پوشیده از برف اورا صدا می زدند ، برایش همه چیز بود ، زنده گی بود :
ـ بابه سمندر ، بابه سمندر ، بیا اول بام خانه ء مارا پاک کن ...
از چشم هایش اشک آمد . دلش را غصه یی فشرد . آهی کشید و با خودش گفت :
ـ اگر نبارد یک بلا ، اگر ببارد بلای دیگر ...
از صدای خودش حیران شد . مدت ها بود که صدای آدمیزادی را نشنیده بود . خیال کرد این صدا از خودش نیست ، از کس دیگری است . در دلش باز یک امید خام رخنه کرد . دلش می شد خودش را بفریبد و بپذیرد که این صدا ، صدای خودش نیست . مدت ها بود که صدای آدمیزادی را نمی شنید . مدت ها بود که جز زوزه های باد چیزی نمی شنید . چندین ماه ، چندین ماه می شد که همین طور برف می بارید و برف و آسمان همین طور ابر بود و ابر . نه در آسمان ابری از جایش می جنبید و نه ریزش برف کم می شد . مثل آن که دیگر در این دیار تا قیامت همین گونه برف خواهد بارید و آسمانش بی آفتاب و همین طور پوشیده از ابر خواهد ماند و همه چیز همین گونه کرخت و یخزده . باورکردنی نبود که یک بار آسمان را ابرها فرا گیرند و ماه ها بگذرد و برف ببارد و برف . به خیالش آمد که سال ها گذشته است که همین طور یک نواخت برف می بارد و برف می بارد و سال ها می شد که او با راش بیلش در این کوچه ها می گشت تا صدایی را که با تمام وجودش آن را دوست داشت ، بشنود. صدای دخترکی یا پسرکی که اورا بابه سمندر ، بابه سمندر گویان صدا کند . به خیالش آمد که این برفباری وهمناک از همان روز هایی آغاز شد که او تازه به دنیای جوانی پاگذاشته بود و تاحال که قدش خمیده و ریشش مثل برف سپید شده بود ، ادامه دارد و او در همه ء این مدت در این کوچه های یخزده و پربرف وخالی از آدمیزاد در رفت و آمد بود . هیچکس از کوچه ها نمی گذشت . سال هامی شد که ساکنان این خانه ها وکوچه ها یامرده بودند و یا رفته بودند . چه کار می کردند ؟ دیگر نمی شد تاب آورد . آفتاب نبود، آسمان آبیرنگ به یک رویای افسانوی مبدل شده بود و گرمی و حرارت از این دیار برفزده رخت بر بسته بودند . چقدر هر روز ببرند و به گورستان بسپارند . چقدر ، تابه کی ؟ تا به کی درخت های باغ هارا ، در ها و کلکین هارا بسوزانند . خوراک شان تمام شده بود . کشمش و چهار مغز و توت خشک شان ، نان جو و گندم ، انبار های جواری ، مسکه و پنیر شان تمام شده بود . تابه کی منتظر ماند و به آسمان نگاه کرد . ازکجا معلوم که روزی این ابر های منجمد آسمان خواهند شکست و آفتاب از گوشه ء آسمان سرخواهد کشید و با نیزه هایش ابرهای لجوج و دیده درا را پاره پاره خواهد کرد . ازکجا معلوم که چنین یک روزرویایی فرا می رسید ؟ تابه امید آن بمانند و قربانی بدهند . چوب در ها و پنجره ها ی شان را بسوزانند ، عزیزان شان را به گورستان بسپارند . چقدر از آن ها با همین امید ها مردند و رفتند . شاید حالا نیز درون خانه های فرو ریخته ، بچه ها ، مادر ها و پیرمردان یخزده و مرده باشند . شاید برف بر روی آن ها کفن کشیده باشد . کفن هایی از برف و شاید هنوز هم نفس در تن شان باشد و دیده گان شان باز و منتظر صدایی باشند . منتظر صدای بابه سمندر، منتظر صدای زنده گی و آمدن بابه سمندر ... و یارای آن را نداشته باشند تا بابه سمندر را صدا کنند و شاید هم به امید درخشش دوباره ء آفتاب از یک گوشه ء آسمان ابر شده و همان طور خیره به سوی آسمان جان داده باشند . بابه سمندر کجا می توانست برود ؟ دیگر برایش بسیار مهم نبود که در گوشه یی از یک کوچه بیافتد و میان برف ها و یخ ها بمیرد . باید تا به حال مرده بود . خودش هم باور نمی کرد که چرا تاکنون زنده مانده است . آیا او هم منتظر روزی بود که برفباری پایان یابد و نیزه ء آفتاب تخته های پولاد شده ء ابر هارا پارچه پارچه کند . آسمان نیلگون بدرخشد ، برف ها ویخ ها آب شوند و باردیگر زمین چهره بگشاید و سبزه ها و گل ها از میان خاک ها سر بکشند . بابه سمندر باور نمی کرد ، به خیالش می آمد که آن سوی ابرها ستیز و جنگ سختی در جریان است ، جنگ میان آفتاب و ابرهای لجوج . ای کاش آفتاب می بود ، ای کاش راش بیلش آن قدر بلند می بود که با آن می توانست ابر هارا کنار بزند . آرزو داشت بازهم همان صدایی را بشنود که با دل و جان دوستش داشت :
ـ بابه سمندر ، بیا برف بام مارا ...
ناگهان از میان گذشته های پربرف و یخزده اش ، جرقه یی پرید . نور زرین آفتاب بود . تمام بدنش لرزید . حالش را دگر گون یافت . چه بود ؟ خدایا ، چه بود ؟ می توانست هنوز می توانست چیز هایی را به یاد بیاورد . درگذشته هایش چیزی بود . هنوز می توانست باور نکند که دنیایش ، همیشه همین گونه بوده است . سال های سال بود که زمستان های خشک می آمدند و می رفتند . گندم زار ها و تاکزار ها در آوان کودکی می خشکیدند . باغ ها از بی آبی عقیم می شدند . قحطی و خشک سالی محبت هاو صمیمیت هارا می روفتند و می بردند . مردم جگر گوشه ها و دلبندان شان را می فرو ختند . باران نمی شد . برف نمی بارید و مردم جز دعا به سوی آسمان و تحمل روزهای سخت کاردیگری نداشتند و بالاخره برف ، آن هم به این گونه که بدتر از خشک سالی ها باشد و ... اگر نبارد یک بلا و اگر ببارد بلای دیگر ... غرق این خیال ها بود که ناگهان صدایی تکانش داد . می شد باور کرد ؟ نه ، صدایی چه بود ؟ از کدام طرف ؟ نگفتم که می شود هنوز هم شنید ؟ مثل این که دخترکی اورا صدا زد ، مثل این که گفت :
ـ بابه سمندر ...
قلب نیمه جانش بیدارتر به تپش افتاد . پتویش را کمی از روی گوش هایش دور کرد و گوش داد . صدایی نبود ، به خوش باوریش خندید :
ـ سمندر دیگر همه چیز پایان یافته است . پیر شده ای . هنوز هم انتظار داری که کسی ترا صدا بزند ؟ به خیالت می آید که کسی ترا صدا می کند ، به خیالت ...
در وقت هایی که در کلبه ء سردش فرو رفته در خواب می بود ، گاه گاهی در خواب شیرین همین طور صدایی را می شنید و تکان می خورد و از خواب می پرید . می دید که کلبه ء یخزده اش است و بس .
دوباره به دیوار تکیه داد . چشم هایش را بست . خوشش آمد که با افکار و خیال هایش سرگرم شود . تنها همین کار می توانست حرارتی درقلبش ایجاد کند و آن را به تپش وا دارد . باردیگر همان صدا تکرار شد . دخترکی از فاصله های دور بابه سمندر را صدا می زد . این بار از جایش تکان نخورد . بهتردید که تکان نخورد و همین صدا ادامه یابد . بهتر دید چشم هایش را نگشاید تا صدا قطع نگردد . صدا گویی از درون خانه ء فرورفته دربرف می آمد ، یک صدای خفیف ... بابه سمندر ، بابه سمندر ، بیا برف خانه ء مارا پاک کن . بابه سمندر ، بابه سمندر ... باردیگر سکوت و پیچیدن مستانه ء بادها در درزدیوارها و دروازه ها . صدا در گوش هایش بسیار آشنا بود . حیران شد ، صدای کی بود ؟ درکجا و درچه زمانی آن را شنیده بود ؟ فکر کرد که این صدا را می شناسد . بسیار خوب هم می شناسد ، اما فراموش کرده است . چرا در این همه مدت این صدای گرم و آشنا را ، این صدای پرمهرو صفا را از یاد برده بود ؟ به این صدا که از زیر برف گذشته هایش می آمد ، بازهم گوش داد . با تمام وجود یخزده و ناتوانش گوش داد . صدا تکرار شد : بابه سمندر ، بابه سمندر ... مادرم می گوید که برف خانه ء مارا هم پاک کن .
حیران شد . گپ تازه یی را می شنید .هرچند کوشید تا به یاد بیاورد که این صدا را در کجا وچه وقت شنیده است که این قدر آشناست و گرما و حرارت دل انگیز دارد ، اما نتوانست به یاد بیاورد . بازهم هرچند منتظر ماند ، صدا شنیده نشد . فکر وخیالش به گذشته هایش کشانیده شدند . خودش را دید بالای بامی ایستاده است و برف هارا پاک می کند و با شو ر وهیجان آواز می خواند :
ـ برف می بارد به فرمان خدا برف نو از ما و برفی از شما .
آن وقت پانزده ساله یا شانزده ساله بود . در همان حویلی قدیمی روستای پدرش بود . برف می بارید . پدرش در باغ آخرین درخت هارا اره می کرد . برای فروختن ، سوختاندن و گرم شدن و زنده ماندن و از زمستان سیاه بدر شدن . مادرش شکوه کنان می گفت :
ـ زمستان که بگذرد ، باز چه کنیم ؟ یک باغ داشتیم و این را هم اره کردی ، فروختی و سوختاندی .
و پدرش می گفت :
ـ پس چه کنیم ؟ زمستان نیست ، آفت است . برف ، خنک ، قحطی ، خشکسالی ...
آن روز در خانه ء همسایه هم جارو جنجالی بر پا بود . همسایه باغ نداشت که بفروشد و یا بسوزاند . دخترش را فروخته بود . مادر فریادمی کرد :
ـ چرا دخترم را دیده و دانسته می سوزانی ، می فروشی ؟
و پدر جیغ می زد :
ـ اگر نفروشیم ، چه بخوریم . کجاست هیزم ؟ کجاست نان ؟ برف نیست ، زمستان نیست ، آفت است ، آفت .
مریم را می فروختند . مریم سمندر را ، مریم را هیچگاهی درست ندیده بود . اما تنها صدای اورا می شنید . آن هم هنگامی که سمندر به پاک کردن برف بام خانهء خودشان شروع می کرد ، مریم چادر یاسمندیش را به سر و رویش می پیچید ، بر سر تنور حویلی شان بالا می شد و از پشت دیوار ، گردنش را دراز می کرد و با صدای آهسته یی می گفت :
ـ سمندر ، مادرم می گوید که برف خانه ء مارا هم پاک کن .
و سمندر از شرم و حیا نمی توانست سرش را بلند کندو سوی او ببیند و همان طور که به ستردن برف ها ادامه می داد ، می گفت :
ـ خوب ، خوب .
و احساسس می کرد که مریم هنوز نرفته است واورا تماشا می کند . آن گاه می کوشید چابک چابک برف هارا دور بیاندازد تا مریم ببیند و در دلش به او تحسین بگوید . دقیقه یی بعد احساس می کرد که مریم رفته است . احساس می کرد که جاذبه ء نگاه های او رفته است و بعد به آن سو می دید . رنگ یاسمنی نبود ، مریم نبود .
هر سال که زمستان می آمد ، سمندر خوش می شد که بازهم هرچه زودتر برف ببارد تا باز هم صدای گرم و مهربان مریم را بشنود . هربار که برف می بارید ، او پیشتر از دیگران به بام بالا می شد و انتظار می کشید تا مریم بیاید و مریم می آمد . بازهم همان گپ همیشه گی را تکرار می کرد و دل سمندر باغ باغ می شد .
اما آن روز مریم نیامد . پدر و مادرش قیل و قال راه انداخته بودند . شاید مریم درون خانه بود و می گریست . آن روز هم برف می بارید . زمستان سختی آمده بود که مردم دست وپای شان را گم کرده بودند . شب ها تا به روز بام هارا به نوبت پاک می کردند . صبح که از خواب برمی خاستی ، درها و کلکین ها در برف فرو رفته می بودند . سال ها خشکسالی ، سال ها قحطی ، دعا برای باریدن ، ببار ببار ، آسمان ببارو بالاخره هم باریدنی که هوش از سر همه ربوده بود .
ویک روز دیگر بر سر بام بود ، ها ، دست هایش را با حرارت نفس هایش گرم می کردو با راش بیلش برف هارا از روی بام می برداشت و به صحن حویلی می افگند و ناخودآگاه هر لحظه به سمتی می دید که درگذشته در آن جا مریم پیدا می شد و صدایش و چادر یاسمنی رنگش . آن روز آفتاب و ابر ها با هم دیگر یخن به یخن شده بودند . خورشید لحظه یی خودش را می نمایاند و دم دیگر ابر ها جلوش را می گرفتند . جنگ و ستیز آن ها علنی و آفتابی شده بود . ابرها پارچه پارچه شده ، وارخطا و سراسیمه به هر سو می شتافتند . سعی داشتند که جلو نیزه های آفتاب را بگیرند . اما آفتاب گویا کمر بسته بود که دیگر به سرما و زمستان و برف خاتمه دهد . برف ها به سرعت آب می شدند . از ناوه ها آب جاری بود و از تپه های دور که تازه از زیر لحاف برف ها سر کشیده بودند ، هرم سپیدی به هوا بلند می شد و در عین حال برف ریزه ریزه وگاهی کلان کلان می بارید . پدرش در باغ ، درمیان ریشه های بریده شده و تنه های اره شده ء درخت ها قدم می زد و هذیان می گفت :
ـ این جا ، جای درخت سیب است ، در آن جا تاک داشتیم . آن طرف درخت های زردآلو بودند ...
در خانه ء همسایه همهمه ء دیگری برپا بود . دوتا کراچی اسپکی مقابل دروازه ء کوچه ء همسایه ایستاده بودند . زن ها و مرد ها به حویلی آن ها رفت و آمد داشتند . روزی بود که مریم را می بردند و او با آن که از این گپ ها خبر داشت ، هر لحظه نا خود آگاه سوی بام همسایه می دید . شاید مریم بیاید و بگوید :
ـ سمندر، مادرم گفته که ...
با خشم برف هارا با راش بیل دور می انداخت . دلش افسرده و غمناک بود . صدای دهل و سرنا ، کف زدن و آواز خواندن دخترکان با صدای شررس ناوه ها در می آمیخت . بچه ها د رکوچه ها آواز می خواندند :
ـ بخوان بخوان بلبلک ، برف زمستان گذشت
صندلی برداشته شد ، مرگ غریبان گذشت
و پدرش میان تنه های اره شده ء درخت های باغ می گشت و هذیان می گفت :
ـ زمستان تیر شد ، رو سیاهی به زغال ... و آن جا درخت های تاک بودند ...
***
چشم هایش را گشود . برف هچنان می بارید . صدای آشنا را شناخته بود .صدای مریم را ، باردیگر همان صدا ... از جا برخاست . وارخطا به دو طرف کوچه و سوی خانه های خالی نگاه کرد . صدا این بار خاموش شدنی نبود:
ـ بابه سمندر ، بابه سمندر !
همان صدای گیرا و گرم و آشنا ، صدای مریم بود . جیغ می زد و فریاد می کرد و بابه سمندر را صدای می زد . دیگر نتوانست صبر کند ، بی آن که بفهمد که صدا از کدام سو می آید ، به سمتی میان کوچه به راه افتاد . ایستاد و باردیگر گوش داد . صدا همچنان ادامه داشت . با عذر وزاری و ناتوانی بابه سمندر را به کمک می خواست . باردیگر به راه افتاد . مطمین شده بود که کسی است و اورا صدا می زند . دیدی نگفتم که وظیفه ام هنوز خاتمه نیافته است .
اما چند قدم نرفته بود که افتاد . بازهم به کمک راش بیلش از میان برف ها بلند شد . بازهم هم پیش رفت . هش هش کنان ایستاد . صدا ادامه داشت . شاید این صدا ا زآن سوی بام ابرها می آمد . سوی آسمان نگریست . چیزی ندید جز سپیدی و برف . ابرها شکستنی و رفتنی نبودند . آسمان همه برف بود و نشانه یی دیده نمی شد که از درخشش آفتاب در دقایق بعدتر حکایه کند . آرزویی در دلش پیدا شد ، کاش توان آن را می داشت که با راش بیلش ابرهای سنگدل و خشن و لجوج آسمان را دور می راند و نور آفتاب را درهمه جا جاری می ساخت . شاید این صدای مریم ، صدای آفتاب بود ، صدای همه ء خانه ها و کوچه ها ، صدای زنده گی یخزده ، شاید صدای مریم ، صدای آفتاب بود . آن گاه می توانست این صدای گرم و آشنا را روی همه ء برف ها بریزد . آن وقت برف ها آب می شدند و خورشید به همه جا گرمی می بخشید . اما برای کی ؟ برای چه ؟ برای خودش ؟ اگر هم چنین کاری را می توانست انجام دهد ، باید ماه هاو سال ها قبل می کرد . حالا که همه رفته اند ، حالا که همه مرده اند . حالا که زنده گی خاتمه یافته است ، فایده اش چه بود ؟ دیگر نتوانست بیایستد . افتاد روی برف ها و نشست . سپیدی برف نور چشم هایش را می کشت . دلش بی حال شد . راش بیلش را با دستش فشرد . کوشش کرد از جا برخیزد ، نتوانست . باردیگر افتاد . همه جا برف ، نه صدایی بود و نه آفتابی . خانه ها و کوچه ها مثل باغ پدرش به نظرش آمدند . پدرش دیوانه شده بود و همیشه در باغ بی درختش ، جای درخت های اره شده را می شمرد :
ـ این جا تاک ها بودند ، این جا درخت های زردآلو ... و آن جا خانه ء علم نانوا بود و این جا دکان عبدل آهنگر . آن جا صبروی سماوارچی بود و آن طرف دکان صحافی میرزا کریم . آن جا خانه ء سکندر بود و این طرف خانه ء رستم بود و این جا دکان رنگریزی کاکا صفدر و آن جا خانه ء پهلوان نصیر بود . آن طرف پهلوی حمام ، دکان هلیم فروشی مرتضی و آن طرف خانه ء ماما قلندر ... این جا تاکی داشتیم و در آن جا درخت های سیب ، این جا جای درخت سیب است و آن طرفش ؟ جای درخت انار را گم کردم ... حالا که ابر ها پارچه پارچه شوند چه ؟ حالا که آفتاب از پشت ابرهای خشن و سنگدل سر بزند چه ؟ پدرم باغش را از دست داد . همسایه مریمش را فروخت . دیگر صدایی نیست که ترا بابه سمندر ، بابه سمندر گویان صدا کند .
آرام روی برف ها دراز کشید ، رو به آسمان پربرف دوتا کراچی آهسته آهسته در زیر بارش برف می رفتند . آرام آرام ، تکه های سرخ و سبزی سر کراچی ها معلوم می شدند . آهسته آهسته کراچی های اسپکی دور شدند ، دورتر شدند ، میان برف ها و بیرق های سرخ و سبز شان نیز در سپیدی برف محو و ناپدید می گردیدند .
ناگهان دید که ابر ها حر کت می کنند . باورش نمی شد . قرص خفیف آفتاب از پشت پرده ء ابر ها نمایان شده بود . ابرها رنگ زرد گونه یی به خود گرفته بودند . ابرها حرکت می کردند و راه گریز می پالیدند و رنگ باخته می بودند . دل بابه سمندر مالامال از خوشی شد . دیگر نتوانست آسمان را ببیند ، دانه های ریزه ریزه ء برف روی چشم ها ، پلک ها و مژه هایش می نشستند و پرده یی را می ساختند . بابه سمندر پاهای کرخت شده اش را دراز کرد . راش بیلش را یک باردیگر با محبت فشرد . دید دوتا کراچی می روند ، می روند . میان برف ... تکه های سرخ و سبز روی کراچی ها دیده می شدند . مثل بیرق های سرخ و سبز. کراچی ها آرام آرام می رفتند و گم می شدند .
دقایق بعد بازهم هوا همان گونه بود ، برف ریزه ریزه و باسرعت وهمناکی می بارید و یاد خورشید کم کم در دل کوچه ها و خانه های فروریخته دربرف یخ می بست . دیگر درو سط کوچه بابه سمندری دیده نمی شد . زمستان اورا میان کفنی از برف پیچیده بود . آن چه که بود آسمانی پوشیده از ابر بود و بس .
پشاور ، 1375 خورشیدی