نوشته ی : اسماعیل فروغی
گرگها و آدمها
همه جا گپ از گرگ بود ــ گپ از گرگهای درنده یی که مدتی بود آرامش دهکده ی کوچک و آرام ما را برهم زده بودند . زن ومرد ، پیر وجوان و حتا اطفال و کودکان دهکده ، افسانه ی گرگ برلب داشتند . هرکدام هرچه در باره ی گرگ میدانستند ، بخاطر آورده ، هراس آلود بیکدیگر باز میگفتند . خانواده های بسیاری لاشه های پاره پاره شده ی حیوانات شانرا اینجا و آنجا از اطراف دهکده و یا از چراگاههای پیرامون دهکده باز یافته بودند .
وهمی بزرگ بر دهکده ی کوچک ما سایه افگنده بود . بوی گندی که از لاشه های پاره پاره شده ی حیوانات برخا سته و فضای دهکده را پر کرده بود ، به این وهم و ترس می افزود . دیگر کسی به تنهایی راه آسیاب را در پیش نمیگرفت . دیگر مادران نمیخواستند فرزندان شان بخاطر گردآوردن هیزم ، به تنهایی راهی جنگل شوند .
شامگاهان ، هنگامیکه قرص آفتاب در پشت جنگل انبوه مقابل دهکده میخوابید ، قوله های گرگان درنده ازمیان شاخه های درختان عبور کرده ، همانند شلاقی به سر و گوش دهکده ی اندوهگین ما فرود میآمد .
دهکده ی ما ، دهکده ی کوچکی بود . چند خانه ی گلی و یک قلعه ی پخصه ای کمی بلند تر از خانه ها که مال ارباب دهکده بود ، همانند خانه ی زنبورها بهم چسبیده بودند . درختهای توت و زردآلو بگونه ی نامنظم اطراف دهکده را پوشانیده و جوی آبی کم بر همانند ماری گرداگرد دهکده را حلقه زده بود . دهکده در پایان تپه یی بزرگ بنا یافته و در دوسوی آن جنگلزاری وسیع آغوش باز کرده بود . بنظر میآمد جنگلزار دهکده را می بلعد . بنظر میآمد جنگلزار دهکده را زاییده است .
دریکی از آخرین روزهای پاییز ، درحالیکه باد خنک میوزید و قطرات کوچک باران آرام آرام سینه ی زمین را تر میکرد ، پیرمردان و کهنسالان ، تمام جوانان و نوجوانان قریه را در مسجد کوچک ده فرخوانده بودند تا بیاری هم راهی برای مقابله با گرگان درنده بیابند . مجلس گرم بود و هرکدام خاطره و افسانه یی را بیاد آورده ، طریقه یی را برای نابودی گرگان درنده پیشنهاد مینمود . هریک فکر میکرد راه و طریقه ی او بهترین راه مقابله با گرگان است . هنوز به فیصله یی دست نیافته بودیم که یکی از بچه های دهکده شتابزده و با هیجان داخل مسجد شده ، بریده بریده و نفسک زنان خبرداد :
ــ بخیزید ! بخیزید که گرگها بخانه ی ماما اکبر حمله کرده اند !
باشنیدن این خبر که همانند صاعقه یی برما فرود آمد ، همه وحشتزده بهمدیگر نگاه کردیم و در یک نگاه کوتاه هرکدام در چهره های همدیگر تحیر و ترس را خواندیم . سکوتی مرگبار بر ما سایه افگنده بود . هنوز چشمان ما از حدقه هایشان بیرون بودند که کاکا رشید ، دلیرترین مرد دهکده از جایش بلندشده با فریادی سهمگین ، سکوت مرگبار را شکست :
ــ چرا به همدیگر نگاه میکنید ؟ بلند شوید ! باید ماما اکبر را کمک کنیم . باید گرگها را بچنگ آورده ، پاره پاره ی شان کنیم . بخیزید ! یاالله !
با شنیدن این فریاد ، بی آنکه به چیزی بیندیشیم ، همه به یکباره گی بپاخاسته همانند لشکری مهاجم راه خانه ی ماما اکبر را در پیش گرفتیم . همه میدویدیم و در آنحال همه انبوهی از خشم و ترس در دلهای ما انباشته داشتیم .از مقابل دوکانک کاکا نسیم گذشته ، کوچه ی خلیفه کبیر نجار را هم طی کردیم . اکنون تنها کوچه ی تنگ و باریکی را پیش رو داشتیم که در پایان آن خانه ی ماما اکبر لم داده بود ــ خانه ییکه گرگان درنده در آنجا هجوم برده بودند . میخواستیم کوچه ی تنگ و باریک را تند تر طی کنیم ؛ اما مثل اینکه این کوچه ی تنگ و باریک پایانی نداشته باشد ، هرچه طولانی و طولانی تر میشد . فکر کردم سالهاست همه ی ما در چنین کوچه ی تنگ و طولانی راه می پیماییم . فکر کردم سالهاست همه ی ما نفسک زنان میدویم .
کاکا رشید پیشاپیش همه میدوید . وقتی بدروازه ی خانه ی مامااکبر نزدیک شدیم ؛ کاکا رشید بیهراس داخل خانه شد و ما همه یکی بدنبال دیگری بخانه ی ماما اکبر پا گذاشتیم . همینکه وارد حویلی کوچکش شدیم ، چشمان ما به نعش های پاره پاره شده ی زن و دو دختر کوچک ماما اکبر افتاد که در هر گوشه یی نقش زمین شده بودند . همه جا پر از خون بود و از هر سو بوی زننده ی خون بمشام میرسید . ماما اکبر هم زخمی و خون آلود بود . او در حالیکه بگوشه یی تکیه داده بود ، به آرامی اشک میریخت و به آهسته گی با خود میگفت :
ــ گرگها تباهم کردند ... گرگها بربادم نمودند ... همان گرگ سفید ... همان گرگی که چشمان خون آلود و سرخ داشت فرزندانم را پاره پاره کردند ... همین دو گرگ ... همین دو گرگ ...
*****
شبانه اجساد خونین و پاره پاره شده ی زن و دو دختر ماما اکبر را بخاک سپردیم وپس از آن همه گی هراس آلود و اندوهگین راهی کلبه های تاریک و غمزده ی ما شدیم .
*****
روز دیگر بازهم همه بزرگسالان و جوانان ، در مسجد کوچک دهکده گردهم آمده بودیم تا راهی برای مبارزه ومقابله با گرگان درنده و آدمخوار را بیابیم . روزی آفتابی بود و قرص آفتاب هنوز در پشت جنگل انبوهی که میخواست دهکده ی مارا ببلعد ، نخوابیده بود . اینبار دستان ما خالی نبود . هریک کاردی ، شمشیری ، تبری یا نیزه و چوبی با خود داشتیم . کاکا رشید تنها کسی بود که تفنگ کهنه و قدیمی ای باخود داشت ؛ واین یگانه تفنگی بود که ما درتمام دهکده ی خود داشتیم . همه تشنه ی انتقام بودیم ــ تشنه ی انتقام از گرگان درنده ییکه زن و دو دختر ماما اکبر را بقتل رسانده بودند .مسجد پر از شور و هیجان و خشم شده بود . هرکدام راه و طریقه ی خاصی را برای مقابله با گرگها پیشکش میکردیم .
کاکا رشید که گپهایش همواره با قاطعیت همراه بود ، با پافشاری میگفت :
ــ دیگر نباید حوصله کرد . ما همین امروز بجنگل رفته ، با گرگها میجنگیم . ما میتوانیم با شمشیرها و نیزه های ما ، با کاردها و تبرهای ما ، گرگها را شقه شقه کنیم .
خلیفه کبیرنجاروماما نسیم دوکاندار که از رفتن بجنگل هراس داشتند ، راه دیگری داشتند. آنان میخواستند جنگل را که لانه ی همه ی گرگان بود ، آتش بزنند و همه را از شر گرگان رهایی ببخشند .
اما ملا محسن آخند که هرگز کسی دستش را بدون تسبیح ندیده بود ، آتش زدن جنگل را گناه پنداشته ، همه را به این تشویق میکرد تا " چهل قاف " های از پیش تهیه کرده ی اورا بر پیشانی های دروازه هایشان بچسپانند تا گرگهای درنده هرگز نتوانند داخل خانه هایشان شده ، به آنان صدمه برسانند .
با آنکه همه با ملا محسن آخند هم باور بودیم ؛ اما چه کسی میتوانست به گرگهای درنده یی باور نماید که زن و دو دخترمامااکبر را دریده بودند ؟ چه کسی میتوانست باور کند که گرگهای درنده " چهل قاف " های ملا محسن آخند را هم با پنجا لها و دندانهای خون آلود شان پاره پاره نکنند ؟
پس از گفتگوهای دراز ، درحالیکه هنوز توافقی بر سر چگونه گی شکل مبارزه با گرگان حاصل نشده بود ، کاکا رشید ، یاالله گویان از جایش بلند شده ، بار دیگر و اینبار مصممانه و آمرانه تر از پیش ، با صدای بلند اعلان کرد :
ــ برادرها ! گپ حل است . نه " چهل قاف " چاره ی این گرگهای وحشی را میتواند و نه آتش زدن جنگل ، کار درستی است . بلند شوید ! همین حالا همه بجنگل میرویم . با گرگان درنده میجنگیم . و با همین شمشیرها و تبرهایمان آنانرا شقه شقه میکنیم .
با شنیدن این فرمان ، همه با یکصدا ، انشاالله انشاالله گفته از جا برخاستیم وآماده ی سفربسوی جنگل شدیم . شمشیرها از نیامها کشیده شدند . کاردها ، تبرها و سیلاوه ها سینه ی هوا را پاره کردند و همه ، الله اکبرگویان راه جنگل را درپیش گرفتیم .
در آنحال اندیشه های گوناگونی ذهنم را پرکرده بود . فکر میکردم همه ی ما بسوی قتلگاه میرویم . فکر میکردم همه ی ما همانند گوسفندانیم . گاهگاهی اجساد خون آلود و شقه شقه شده ی زن و و فرزندان ماما اکبر بیادم آمده ، کینه و نفرت بزرگی نسبت به گرگان درنده در درونم جوشیدن میگرفت . وقتی نفرتم اوج میگرفت ، صمیمانه آرزو میکردم که : ایکاش گرگ سفید و گرگی که چشمان خون آلود و سرخ دارد با دستان من شقه شقه شوند .
شاید این آرزو در درون ماما اکبر و کاکا رشید هم میجوشید . شاید خلیفه کبیر و ماما نسیم هم میخواستند با دستان خودشان گلوهای هردو گرگ را خفه نمایند . و شاید ملا محسن آخند هم آرزو میکرد تا همه " چهل قاف " هایش خنجر های زهرداری شده ، قلبهای گرگان وحشی و درنده را بشگافند و بدرند . شاید ....
وقتی ما از دهکده فاصله گرفته بجنگل پا گذاشتیم ، زنان و کودکان دهکده که در انتظار فیصله ی مردان شان بودند ، یکه یکه و آرام آرام از پشت بامها پایان آمده ، میدان مقابل دهکده را پر کردند . ترس و هیجان نا شناخته یی در درون آنان هم میجوشید . همه میگریستند و همه غوغایی برپا نموده بودند . شاید آنان بحال خود میگریستند ! شاید هم بحال دهکده ی شان که تاکنون هرگز آنرا خالی از مرد ندیده بودند !
واما ما بزودی به قلب جنگل پا گذاشتیم . هرچه پیشتر میرفتیم ، جنگل انبوه ، انبوه تر و ترسناکتر میشد . اطراف ما را بوته ها و علفهای وحشی و درختان پر از شاخ وبرگ پر کرده بودند و از هر گوشه و کناره یی غوغای پرنده یا حیوانی بگوش میرسید . تاهنوز از گرگی خبری نبود و تا هنوز شمشیرهای ما از نیامهایشان بیرون بوده ، تبرچه ها ، کاردها و نیزه های ما بروی دستان ما میرقصیدند . ازینکه تا هنوز گرگی دربرابر ما ظاهر نشده بود ، همه به حیرت بودیم . و ازینکه حریفی در برابر خود نمیدیدیم ، از شور و هیجان ما کاسته میشد . درحالیکه آرام آرام از وهم و هیجان ما کاسته میشد ، کاکا رشید تفنگ قدیمی اش را بروی دستانش بلند نموده ، مثل اینکه مبارز طلب کند گلوله یی شلیک کرد . صدای انفجار گلوله از میان بوته ها ودرختان انبوه جنگل عبور کرده ،سراسر جنگل را درنوردید و به خاموشی گرایید . اما بازهم از گرگها خبری و اثری وجود نداشت . مثل اینکه جنگل خالی از گرگ شده بود . او بازهم شلیک کرد . همراه با فریاد و خشونت و دشنام به گرگان درنده شلیک کرد ؛ اما بازهم از گرگان درنده ، اثر و نشانه یی پدیدار نشد که نشد .
در حالیکه همه مأیوس و حیرتزده شده بودیم و درحالیکه آرام آرام روز به پایانش نزدیک میشد ، کاکا رشید بهمه فرمان برگشت داد . وما هم ، چنان کردیم . میخواستیم پیش از آنکه آفتاب در پشت جنگل بخوابد ، راه دهکده را در پیش بگیریم .میخواستیم خود مانرا زودتر به زنان و کودکان مان برسانیم . همه به آرامی را ه میپیمودیم و کسی باکسی گپ نمیزد . سکوتی دوامدار در میان ما حکمفرما شده بود . تنها صدای خش خشی که از تماس پاهای ما با برگهای لمیده بروی زمین برمیخاست ، یکنواختی این سکوت را برهم میزد .
کم کم از جنگل فاصله میگرفتیم . درحالیکه ترس و دلهره ی عجیب و ناشناخته یی بر همه ی ما چیره گشته بود ، هرلحظه بسرعت قدمهای ما افزوده میشد . هریک میخواستیم زود تر خود را بدهکده برسانیم ــ بدهکده و به زنان و کودکان ما که پریشانحال در میدانی مقابل دهکده در انتظار ما بودند . سرعت رفتارما چنان شتابان و تند شده بود که بزودی توانستیم خود را ازجنگل دورکرده ، دهکده را ببینیم . وقتی چشمم بدهکده افتاد اندکی خوشحال شدم ؛ اما بزودی بازهم همان دلهره ی نا شناخته را در درون خود احساس نمودم . هرقدر بدهکده نزدیکتر میشدیم ترس و دلهره ی ناشناخته ی ما بیشتر میشد . وقتی در چند متری دهکده رسیدیم ، هیاهویی که بیشتر به ضجه و ناله میماند ، از دور بگوشهایمان رسید . زنان و کودکان در میدانی مقابل دهکده دیده نمیشدند . اما هیاهو شنیده میشد . با هرقدمی که بسوی دهکده میگذاشتیم ، ناله ها و ضجه ها مشخص تر شده ، بیشتر و بلند تر بگوش میرسید . مثل اینکه تمام دهکده میگریست . مثل اینکه تمام دهکده درد میکشید .
در اول فکر کردیم زنان و کودکان از دوری ما گریه سر داده اند ؛ اما وقتی از جوی باریکی که اطراف دهکده را حلقه زده بود خیز زده و داخل محیط قریه شدیم ، لکه های کوچک و بزرگ خون توجه ما را بخود جلب کرد . سبزه های اطراف دهکده ، تنه های درختان ، دیوار ها ودروازه ها همه خون آلود و رنگین شده بودند . در آن هنگام ضجه ها ، ناله ها و فریادهای زنان و کودکان هم که بلند تر و گوشخراش ترشده بود ، رنگین و خون آلود بنظر میآمد .
با دیدن امواج سرخ خون در حالیکه همه بهت زده شده بودیم ، با شتاب و فریادکنان هرکدام بهرسو پراگنده شدیم . بهر گوشه و کناره یی میرسیدیم ، نعش پاره پاره شده ی زنی یا کودکی را میدیدیم که نقش زمین شده و در دریای خون می غلتد . هیچکس نمیدانست چه شده است و چه باید بکند . تمام ما مثل دیوانه ها میدویدیم ، بروی اجساد شقه شقه شده ی زنان و کودکانی که در اطراف میدانی دهکده و یا در کوچه و پس کوچه افتیده بودند ، ایستاده ، فریاد میزدیم ، میدویدیم و بازهم میدویدیم .
کاکا رشید که چشمانش از حدقه خارج شده و فریاد در گلویش خشک شده بود ، بزودی دریافته بود که گرگان درنده کار شان را کرده اند . او زودتر از دیگران دریافته بود که گرگان وحشی در غیابت مردان ، به زنان و کودکان دهکده که در پای دیوار متصل میدانی گردهم آمده و چشم براه پدران وبرادران شان دوخته بودند ، حمله کرده ، آنانی را که نتوانسته بودند فرار کنند بچنگ آورده ، دریده اند و پاره پاره کرده اند .
دهکده در دریایی از ماتم و خون غرق شده بود . همه میگریستیم . همه ضجه و ناله سرداده بودیم . کاکا رشید هم میگریست . ضجه ها وناله های ما وقتی اوج گرفت که خورشید آرام آرام در پشت جنگل خوابیده ، تاریکی و سیاهی بر همه جا چیره گشت . با خوابیدن خورشید ، دهکده هولناکتر از پیش شده بود . و زوزه ها و قوله های گرگان که از دور بگوش میرسید به این هول و هراس می افزود .
آنشب ، شب خونینی بود . همه تا سپیده ی صبح اشک ریختیم ، ناله نمودیم و در میان اشک وخون و ترس ، اجساد پاره پاره شده ی زنان و کودکان بیگناه خود را بخاک سپردیم .
درلحظاتی که همه خسته و افسرده از گورستان برگشته و بازهم درمسجد کوچک دهکده ،گرد هم آمده بودیم و در آن لحظاتی که آرام آرام سیاهی شب جایش را به سپیدی صبح میبخشید ، کاکا رشید که از دقایق طولانی خسته و درمانده سرش را میان دستانش گرفته و اشک میریخت ، به یکباره گی بپاخاسته ، خشمگنانه فریاد برآورد :
ــ ما باید گرگها را نابود کنیم . ما باید گرگها را نابود کنیم !
او لحظه یی منتظر ماند تا پاسخ فریادش را در یابد ؛ اما فریادش بی پاسخ ماند. او تنها انعکاس فریادش را که از در و دیوار مسجد برمیخاست ، شنید که پیهم تکرار میشد :
ــ ما باید گرگها را نابود کنیم . ما باید گرگها را نابود کنیم !
کاکا رشید پس از آنکه پاسخ فریادش را دریافت نکرد ، وحشتزده به اطرافش نظر انداخت . کسی را در آنجا نیافت . مسجد خالی از آدم شده بود . با عجله از مسجد خارج شده ، فریاد برآورد :
ــ مردم کجا هستید ! ما باید گرگها را نابود کنیم . ما باید گرگها را نابود کنیم !
بازهم فریادش بی پاسخ ماند . بازهم بازتاب فریادش را که از دیوار ها و دروازه های خونین دهکده برخاسته همانند سیلی محکمی برویش میخورد ، میشنید که پیهم تکرار میشد :
ــ مردم کجا هستید ! ما باید گرگها را نابود کنیم . ما باید گرگها را نابود کنیم !
او در حالیکه فریاد از گلو میکشید ، دوان دوان ازین کوچه به آن کوچه سر زده ، شتابزده و نفسک زنان به یکایک کلبه های گلین و خون آلود دهکده داخل شد ؛ اما آنچه را بچنگ نیاورد آدمهای دهکده اش بود . مثل اینکه همه دود شده بودند . مثل اینکه دهکده از اول بی آدم بود . دهکده خالی و خاموش شده بود .
درحالیکه کاکا رشید را ترسی بزرگ فرا گرفته بود ، با عجله خودش را تا پشت دهکده که به همان تپه ی بزرگ منتهی میشد ، رسانید . فکر میکرد مردمان دهکده از همان راه ، دهکده را ترک گفته اند . وقتی آنجا رسید ، از آن محل بسوی تپه نظر انداخت . وقتی با دقت بیشتر به تپه دید ، برفراز آن کودکان ، زنان و مردان دهکده را دید که میخواستند تن های تنبل شانرا به آنسوی تپه بکشانند . شتابزده بدهکده نگاه کرد و بر فراز تپه دید . بازهم به دهکده نظر انداخت و بر فراز تپه دید . او درحالیکه گلویش پر از بغض شده ، نفسک زنان بسوی تپه میدوید ، بازهم و اینبار درد آلود تر از پیش فریاد نمود :
ــ های مردم ! بایستید ! ما باید گرگها را نابود کنیم . ما باید گرگ سفید و گرگی را که چشمان خون آلود و سرخ دارد ، هر دو را پاره پاره کنیم .
و اما اینبار هم فریادش بی پاسخ ماند . اینبار حتا بازتاب فریادش هم بگوشش نرسید .
شاید تپه ، جنگل ، دهکده و مردمان دهکده ، هیچکدام نمیخواستند گرگها را نابود کنند !
شاید همه از گرگان ترس داشتند ! شاید !!! ؟
پا یا ن