موسی فرکیش
میعادگاه خون و شهادت
حاجی بسم الله قدش خمیده بود که میگفتند اینطور نبوده و مرد بلند قامتی بوده، پشتش کمی کمان شده بود که میگفتند با هزار سیر هم پشتش کمان نمیشد ، ریشش سفید و دستان چروکیده داشت که میگفتند "برف و رنج روزگار است!". اما چشمان عقابی و کنجکاو او از جوانی مانده بود وهم دستاریکه بسر میبست، جای کلاه دوران جوانیش را پر کرده بود.
میگفتند که حاجی پاک باخته و دیوانه شده و در کله اش فکر هایی غیر از فکر های دنیوی چرخ میخورد. چون حاجی بسم الله در هیجان اشراق گون حکایت میکرد:
ـ نیمه شب آمد سراغم و ندا کرد: " برخیز حاجی به میعادگاه خون و شهادت میرویم!"
و برخواستم ، گرچه تازه از نماز نیمه شبی قرار گرفته بودم، در ره شدم. بزرگ مرد نورانی بر سریر ابر و هوا میرفت ومن خاک آلود و رنجور، قدم در قدمش خاک می ساییدم. چسان رفتیم و از کجا رفتیم، هیچ به فکرم نیست، تا رسیدیم به خراب آبادیکه مرد نورانی گفت: " خرابات است!"
نظر کردم ویرانه و خاک بود ودیوار ها که یکی بر سر دیگری ریخته بودند ودر آن شب هنگام کنام دیو و دد را میمانست. مرد نورانی ندا کرد: " میعادگاه خون و شهادت!"
ومن خون را دیدم کز زمین فوران کرد وخاک را شست و حلقه شد ومن گریستم. و در پرتو اشک دیدم که از خون تاج خروس بدمید. در غریو بیخودی دست بزرگمرد را بوسیدم و فریاد کردم:
ـ دردا بر درد ما !
و از خویش برفتم..
همگنان میگفتند:
ـحاجی صایب، در نیمه شبی رفتن به خرابات هم طرفه حکایتی است. شبانه پشه ره در هوا میزنند، چه رسد به آدم!
وحاجی بسم الله میگفت:
ـ اما من رفتم ودیدم ، بروید و بنگرید. آنجا تاج خروس روییده، آنجا که ما منزل داشتیم.
و همسایگان میگفتند که تاج خروس حقیقت دارد، اما آنرا تابیدهء خون شهیدان میدانستند، شهیدانیکه نزدیکان حاجی بسم الله بودند: زن، دختر و پسرش.
***
حاجی بسم الله میگفت:
ـ شرمنده ی روی زن و فرزند ماندم از آن که خانه پدری را ترک نکردم. و آنها چه اصراری داشتند!
حاجی نسل در نسل در کابل کهنه زیسته بود و هر کلوخ پارهء آن برایش خاطرهء جاویدانه و عزیز بود:
" آنجا، پائین دالان، نزدیک خانهء مستوفی، در یکی از صبحگاهان، سرخپوش مرد سواره بر اسپ، پدرم را مژده داده بود که مکتبی میشی"
بعد از آنکه جنگها کم کم درگرفت و شدید شد و خونین شد، حاجی بسم الله خانهء محقر خرابات را ترک نکرد تا آن ماجرا اتفاق افتاد.
حاجی بسم الله بعد از نماز صبح، از مسجد یکراست رفت نانوایی تا نان تازا بخرد. وضع آنروز با روز های دیگر متفاوت بود. افراد مسلح، دست و پاچه برزده ، هر طرف میدویدند وصدای فیر ها و غریو انفجار هر لحظه نزدیکتر بگوش میرسید. نانوا گفته بود:
ـ حاجی صایب مثلیکه دوستمی ها به دولت حمله کرده اند..
حاجی بسم الله خندیده بود:
ـ هه ، امروز دوستمی، دیروز وحدتی ، پریروز حزبی و..خامیست و خون آشامی، خامی و خون آشامی
اما از آنروز ببعد کابل کهنه روی آرامی را ندید تا به خاک نشست. حاجی بسم الله بعد ها قصه کرده بود:
ـ عیالداری میگفت، حاجی بریم براییم. بریم پاکستان، بریم ایران، بریم یکطرف که آرام کنیم. ولی آخ، مگر خاطره و یاد مگر خاکی که بوی پدر ومادر میدهد، مگر کوچهء که از اجداد است، میگذارد؟ نمیگذارد ومن نرفتم و عبث نرفتم.پسرم امان با آل و عیال رفت پاکستان، بشیر هم رفت که میگن رفته جرمن. اما من نرفتم، آخ خاطره ، آخ خاک پدری!
کوچه ها یکی پس دیگری به راکت بسته شد، خالی شد. قلب کابل از تپش ماند و کابل کهنه، یادگار اجداد کابلیان ویران شد. شب و آتش، رقص مرگبار جنگ را به مهمانی نعره زدند و حاجی بسم الله مجبور شد که خانهء پدری را ترک کند. بار و بنه را بستند و تصمیم گرفته شد صبحگاهان، وقت نماز با "پندکی" بر شانه به جاده زنند و بعدا اگر وقت مساعد بود، باز گردند و باقی مال ومنال را بردارند و کوچ کنند. اما روزگار خواب وحشتناکی دیده بود تا حاجی بسم الله ـ مردخردمند وقابل احترام ـ را دیوانه بسازد. عصر جنگ شدیدی در گرفت. راکت وهاوان در و دیوار را به هم ریخت. آتش از خانه ها زبانه کشید و حاجی بسم الله به حویلی برامد.
***
حاجی بسم الله در هیجان اشراق گونه حکایه داشت:
" ـ باور کنید و شک نکنید. من بیخود شدم و ندانم چه مدت بیخود بودم و چون بخود آمدم، بزرگمرد نورانی نبود و آسمان ستاره نداشت و مهتاب نداشت ومن هنوز رخ در رخ با تاج خروس دراز کشیده بودم. فریاد کردم:
ـ دردا که سخنی هم با تو نگفتم!
و هیچکس نبود و فیر هایی بود که از دور میامد و غرشی بود که از نزدیک میامد ومن تاج خروس را می بوییدم و میگفتم :
ـ توبه، خداوندا از تقصیر این گناهکار بگذر!
و خرابات ، خرابتر از خراب بود وخاک بود که مویه داشت:
ـ توبه! خداوندا...
شب بود و توبه بود ومن بودم که میگریستم:
ـ عزیزانم!
مشت بر فرق میزدم و خاک بر سر میریختم و اشک بر خاک. دلم غافل شد ولی نه چندان که ندانم کسانی از دور میایند ومن فریاد کردم:
ـ روشنی چشمانم ، عزیزانم!
زار میزدم با شوری اشک در دهان. آسمان بناگاه پردهء سیاه از رو بر کشید ومن رخسار بر خاک ساییدم:
ـ عزیزانم را پس بده!
کسی میگفت:
ـ دیوانه !
وندای بزرگمرد نورانی را شنیدم که میگفت:
ـ بس کن حاجی، برو!
ریش برکندم:
ـ عزیزانم!
و ندا آمد:
ـ الحکم باالله!
***
حاجی بسم الله به حویلی برامد تا کوچه برود ولی هنوز در کوچه را باز نکرده بود که غرش وحشتناکی او را لرزاند. نعره و سوت دیگر و انفجار. خاک و چوب و دود در بستر هوا. روزیکه شب میشود و شب میماند. گویی محشر موعود دامان باز کرده است. حاجی بسم الله هراسان و افتان به حویلی برگشت، غریو دیگر او را به گوشهء انداخت و گرمی خون رخسارش را نوازش کرد. پیرمرد برخواست. دستارش بسویی افتاده وخاک در لای مو هایش ماتم داشتند. چهره اش خونین و زخمی بود. چشمان عقابی اش از میان گرد و خاک و دود به خرابه ی افتاد که زمانی او آنرا خانه اش میخواند. چیغ دردناکی کشید و دوید ـ عزیزانش را نشناخت، هریک بگوشه ای افتاده خونین و پاره و سوگوارانه آغوش خاک را شهید ساخته اند. حاجی برسر و صورت کوفت، فریاد کرد، ریش بر کند و به چار گوشه دوید و نالید در ماتمی که خونش از پی میرفت. عمق بدبختی اشرا در شیون خاک تا آسمان خدا فریاد کرد. چوب وخشت وخاک از سر وروی عزیزانش پس کشید، جسد ها و پاره ها را کنار هم آورد روی اشک زمین. فریاد کرد، گریست و آسمان تا آسمان را به ماتم نشاند. روی اجساد را با تکهء سپیدی را که پیدا کرده بود، پوشاند و آنگاه بود که چشمانش سیاهی رفت و با کله بر خاک افتاد. سه جسد و پیر مردی در مرگ آرزو ها، افتاده در شیون اشک وخاک.
هنوز معلوم نیست که مردمانی که در منطقه مانده بودند، چه وقت خبر شدند وبه سر وقت آنها رسیدند. همسایگان ، بعد ها قصه کردند که آنها آن وقتی دانستند که حاجی زنده است، زمانی که زار ناله های نزار حاجی بسم الله از زیر ریش خونگرفته اش به گوش رسید که میگفت:
ـ عزیزانم!
دو هفته بعد، که حاجی بسم الله از شفاخانه خارج شده بود، قدش خمیده بود که میگفتند اینطور نبوده و مرد بلند قامتی بوده، پشتش کمی کمان شده بود که میگفتند با هزار سیر هم پشتش کمان نمیشد ، ریشش سفید و دستان چروکیده داشت که میگفتند "برف و رنج روزگار است!". مردمان بدیدنش آمدند و گفتند:
ـ الحکم بالله، حاجی صایب، صبر جمیل!
و حاجی بسم الله چون بخود شد به خرابات رفت.
***
امان الله پسر حاجی بسم الله از پشاور پاکستان آمد، گریه کرد ، به سر و روی زد و با یک دامن ندامت فاتحه گرفت و حاجی را با اسرار با خود به پشاور برد در منطقهء که حیات آبادش خواندی و خانه های زیبا و به سبک اروپایی داشت. کرایهء منزل، آنجا بلند بود واما امان الله را دریغ نمیامد، چون بشیر از جرمن برایش پول میفرستاد. امان الله در پاکستان ماندگار شده بود و اما حاجی بسم الله ماند تا بگاهیکه نواسه ها پردهء ماتم از تلویزیون برداشتند وآنرا روشن کرده، خندیدند. و حاجی بسم الله به دریغ نشست و دریغ کرد که:
ـ بگذار شادی کنند نه ماتم. در خرابات ما آنها چیزی جز گلوله و درد ندیده اند.
و شانه هایش به رعشه ای جنبیدند:
ـ دردا به ما و خرابات ما!
گوشهء مسجد حیات آباد پشاور دل حاجی بسم الله را گرفت و از آنجا رو بر تافت چه :
ـ اینها نماز نمی خوانند، میرقصند !
گوشهء خانه ، دیگر گوشهء خانهء خرابات نبود. نواسه ها بی اعتنا میخندیدند و کورس انگلیسی میخواندند و آفتابهء وضوی حاجی بسم الله را کسی برایش نمیآورد. حاجی بسم الله به کمپ ناصرباغ پشاور میرفت ودر خیمه ها ، که دهن باز داشتند، با خراباتیان یکجا میگریست. آنجا دلش سبک میشد، آزاد میشد و انده زده ناله میکرد:
ـ آخ که به کجا رسیدیم، دردا به ما و به خرابات خونین ما!
پشاور وخیمه ها که دهان باز بیصدا داشتند، دل حاجی بسم الله را گرفت. می شنید:
ـ امروز سه افغان را در " بورد" گرفته بودند. پلیس پاکستانی میگفت " یا صد،صد کلدار، یاتهانه". مگر در پشاور گندنه فروشی جرم است؟
پشاوری ها میگفتند:
ـ بوتو کافر شده، زنه ده روی شوی میخیزانه!
وادامه میدادند:
ـ قیمتی کرده، کرایهء خانه ره یکهزار دیگر اضافه بدهید!
حاجی بسم الله می گفت:
ـ آخ که روزگار آئینه را محتاج خاکستر کند.
و حسنا نواسه اش، که لیسانس از کابل آورده بود، میگفت:
ـ قدش دراز بود، نگرفتمش!
و یکروز صبح وقت نماز، حاجی بسم الله، امان الله را از خواب بیدار کرد و گفت:
ـ من میروم!
پسرش چشمانش را مالید، مثل اینکه درست نفهمیده بود:
ـ میروی؟
حاجی بسم الله دستارش را بسر بست و قد راست کرد:
ـ هان، وعده کرده ام باید بروم.
امان الله پرسید:
ـ وعده کدی، با کی؟
حاجی بسم الله آسمان را مینگریست که گفت:
ـ با بزرگمرد نورانی!
صدای خفه و گنگی از گلوی امان الله برامد و حاجی بسم الله نماند و ادامه داد:
ـ باید بروم!
پسرش با ابهامی در صدا پرسید:
ـ کجا؟
که گفته آمد:
ـ به خرابات !
***
حاجی بسم الله در هیجان اشراق گونه، همگنان را میگفت:
ـ و چون ندای " الحکم با الله" آمد ، ماندم و خاک شدم. باید گفته باشم:" اراده، ارادهء خداوندگاراست!". و غرقه در اشک وخاک با نیتی در کنار تاج خروس اقامه به نماز کردم و جبین بر خاک زدم بر سجده. دیری در سجادهء خاک گریستم و توبه کردم که گفته شد:
ـ استقامت نکردی تا سخن ها میگفتیم!
ومن شیفتهء سخن در خمیدگی استقامت زار زدم:
ـ اری، ضعیف بودم. ومرا دیوانه خواندند، پنداشتم...
ـ در خراب آبادی چنین، دیوانگی چنان رستگاری است. از خود رفتگان، فرزانگان اند و خلایق این ندانند.
ـ ضعیف بودم!
و رخسار بر خاک مالیدم:
ـ مشتاق دیدار!
که ندا آمد:
ـ برو وتسکینی یاب!
ـ مرا دگر تسکینی نیست، خدای را، مرا دگر تسکینی نیست.
ـ برو و تسکینی یاب!
ـ سخن ها در سینهء تنگ دارم!
ـ برو!
از سجادهء خاک برخواستم وریختم:
ـ مشتاق دیدار!
ـ برو، تا بار دیگر دیده آید
خاک بود و اشک بود وتوبه بود ومن بودم که میگفتم:
ـ ضعیف بودم از خود برفتم!
که گفته آمد:
ـ برو به مزار عزیزان!
***
امان الله پسر حاجی بسم الله مرد موقع شناس بود، که تصادف و شانس خیلی هم درینمور به او مدد رسانده بود. پدرش، حاجی بسم الله او را در مکتب شامل ساخته و گفته بود:
ـ شغل مسگری، خانواذهء ما را بس است!
و پسران حاجی بسم الله مسگر مکتب رو شدندو تحصیل کرده. بعد از ختم مکتب؛ امان الله به کار اداری اغاز کرد و از آنجاییکه مرد کار دوست و صادق معرفی شده بود، پله های رتب اداری را یکی بعد دیگر پیمود. در پست مدیریت بود که رئیس اداره، که از پشتکار و صداقت امان الله رضایت کامل داشت، در جواب خواستگاری دخترش برای امان الله، لبیک گفت. و چنین بود که پسر حاجی بسم الله مسگر با خانوادهء نیمه اشرافی وقت، پیوند خویشی بست و با استفاده از استعداد موقع شناسی، ز آن سود وافر جست. زن امان الله، او را منش اشرافی آموخت و خود با کاردانی و تیز هوشی سیر زندگی اش را از همسیالان متمایز ساخت. وزمانیکه جنگها در کابل در گرفت، امان الله و زنش که حالا دارای شش فرزند بودند، با استفاده از امکانات مالی بطرف پشاور پاکستان راه افتادند. حاجی بسم الله بافامیل ماند، ماند تا آنها را از دست داد.
اما امان الله بعد از رفتن ناگهانی پدر از پشاور ، از درد کنایت و طعن به درد درون گرفتار آمد و این درد تا آ نجا منزل زد که او را در بستر انداخت. دو هفته بعد او که از قلبش مینالید، از راه رفتن ماند. آل و عیال این در و آن در زدند، نزد دکتوران افغانی در بورد پشاور رفتند، نزد دکتوران پاکستانی در دبگری پشاور رفتند تا بعد از هفته ها برایشان گفته شد که گویا یکی از ورید های قلب امان الله بسته شده و اگر عملیات نشود، ممکنست این مشکل منتهی به مرگ وی شود. امان الله در بستر افتاد و اعضای خانواده آگاهی یافتند که چنین عملیات در لاهور پاکستان ممکن است ودرشفاخانهء که از " انگریزی" هاست با تمام امکانات و وسایل. عیالداری امان الله به جرمن تلیفون کرد و بشیر، برادر امان الله را آگاه ساختند که برادر بزرگ در جا افتاده و قلب او با درد های دلخراشش بسوی ایستادن میرود و اگر میتوانی جیب را باز کن وبیا ورنه سلام ونامه تمام. برادر خوردتر، ناله و زاری کرد وگفت که هرچه عاجل بعد از اخذ ویزه و تکت بصوب پشاور پاکستان پرواز خواهد کرد.
امان الله چشم به آسمان و دست در قلب در اتاقی زجر میکشید که باجه اش حیات الله نجارباشی را خواست و آهسته ، طوریکه اعضای فامیل نشنوند، در گوشش گفت:
ـ باشی صایب، پدرم...پدرم را از کابل بیاور!
بخش 2
حاجی بسم الله قرائت میکرد ، غرق در تلاوتی همچو زمزمهء آبشار بگوش عطش زدهء دشت داغ و خشک. و با نگاه های غمدیده و سرکش به خروش آب. و میپرسید:
ـ آخ که با چه دستانی و با کدامین بار دامنی میروی به درگاه حشر؟ با دستان قرمز از خون ما، از خون من؟ با دامنی از پر از آرزوهای شهید ما؟ آخ با چه دستانی و با کدامین دامنی؟
ومشوش وپر لرزه و با ابهامی در کلام می افزود:
ـ شاید اسرار در همین باشد، اسرار همینجا باشد، شاید.
پرسیدند:
ـاسرار چی حاجی صایب، کدام اسرار؟
که جواب داده شد:
ـ اسرار تاج خروس!
تنگی ابریشم بود و کوه و صخره و دریای خروشنده و سرمست وناقرار. بر سر سنگی، آنطرفترک از دریا نشسته بودند: حیات الله نجار باشی ، آرام وسراپاگوش و هوش، سر در گریبان تفکر وچشم به دریا. مسافران در گوشهء سرک و حاجی بسم الله غرق در تلاوت در اختلاط با آب دریا.
ـ با چه دستانی و با کدامین دامنی؟
باشی سر برداشت با حیرتی در نگاه و پرسش:
ـ ها؟!
که حاجی بسم الله کنده از کلام پیشین پرسید:
ـ پسرم، امان الله زنده است، هه باشی؟
برسر سنگی آنطرفترک از دریا نشسته بودند و مسافری چند هم این سو و آنسو. مینی بوس در گوشهء سرک خامه و پر کپرک پنچر شده و دریور و کلیندر دست در کار تبدیل کردن تایر پانچر شده، بودند.
حیات الله نجارباشی گفت:
ـ امان جان زندهء زنده است حاجی صایب.. هیچ چرتته خراب نکو. او مسخواست ترا از کابل و از جنگ بیرون کند، گویا پسر خوردتر هم از جرمن میآید.
حاجی بسم الله با نیم نگاهی به دریا و به حیات الله نجارباشی، پرسید:
ـ آنجا چه خبر است، باشی؟
باشی چشم وگوش از غرش و غوغای دریا برگرفت و پرسید:
ـ کجا حاجی صایب؟
حاجی بسم الله با همان نیم نگاه به دریا و به باشی، گفت:
ـ آنجاییکه وهابی نیمه شب آذان میدهد!
حیات الله نجارباشی با خنده به نشانهء ادامه ی ظرافت حاجی بسم الله ، خلاصه کرد:
ـ خیریت و سلامت حاجی صایب!
باشی نشنید که حاجی بسم الله چه گفت، در امتداد غرش دریا صدای دریور را شنیدند که مسافران را با فریادی به مینی بوس میخواست. هر دو از سر سنگ بر جستند وبه سرک خامه بالا شدند. گرد و خاک از چارسو هجوم آورد. حاجی بسم الله شف دستار و باشی گوشهء پتو را بدور دهان و بینی پیچاندند وبه موتر بالا شدند که دریور موتر را براه انداخت و نگران از پهلوی دروازهء دست راست فریاد کرد:
ـ دعای خیر!
مسافران دستی به دعا بالا کردند و حاجی بسم الله به جواب ندا داد:
ـ به خیر و عافیت!
وخاک از چند شیشهء شکسته بداخل سرک کشید و حیات الله نجارباشی دو دسته به چو کی مقابل چسپید تا از جهش ناگهانی مینی بوس سر به سقف نخورد و شنید که حاجی بسم الله از بغل گوشش گفت:
ـ سرک مثل زندگی ما شده، داغان و زخم خورده!
حیات الله سرفه اش را برید و برای اینکه کلام راه به درد حاجی بسم الله نبرد، گفت:
ـ بعد از مشرقی سرک خوبست، قیر ریزی اش هنوز داغان نشده
کسی از دریور پرسید:
ـ راهء تورخم باز است استاذ؟
دریور خسته از راه و خسته از کلام، در یک کلام گفت:
ـ مثل همیشه اس ورور گل!
وکلیندر از کنار دروازهء راست رهنمایی کرد:
ـ اگر دروازه بسته بود باز از راه شتر ها بروید!
حیات الله نجارباشی گفت:
ـ هان، وقت آمدن هم از راه شتر ها آمدم و با بیست کلدار تاوان!
"نگران" از کنار در راست اظهار کرد:
ـ دروازه دو چند تاوان داره، بیادر قند که ترا دارم!
کسی از دریور پرسید:
ـ تو ما را پشاور نمیرسانی استاذ؟
دریور خسته از راه و خسته از کلام، گفت:
ـ واره نمیکنه ورور گل!
حیات الله نجارباشی پتو را از دور دهان کنار زد و توضیح داد:
ـ از دروازه که تیر شدی، ده بیست کلدار بیست موتر منتظرت است!
کسی نالید:
ـ جنجال سر جنجال!
حاجی بسم الله که از سفر دور فکری برگشته بود، حیات الله را گفت:
ـ بدلم الهام شده بود که تا جنجال وارده رفع نگردد، قرار نمی گیرم و هم قراری برای دیدار در خرابات نخواهد بود.
باشی با لرزشی در تن و کلام پرسید:
ـ دیدار در خرابات؟
حاجی بسم الله چشم به کوه داشت که میگذشت و به کوهی که میامد:
ـ شاید مرا گفته باشد که فرزند من در مصیبت است و زمان آگاهی از راز تاج خروس نرسیده است، شاید مرا گفته باشد.
باشی پتو را پس زد و سر در بین خاکباد پرسید:
ـ گفته باشد؟ کی گفته باشد حاجی صایب؟
حاجی بسم الله شف دستار را به دهان و بینی فشرد و جوب داد:
ـ همو که عشق آرامی و دولت ازش دورم ساخت: بزرگمرد نورانی!
باشی وارفت و مینی بوس با خیز بلند به چقوری افتاد.
ساعت چهار عصر به پشاور رسیدند. نارسیده به چهارراهی حیات آباد، حاجی بسم الله به نجار باشی گفت:
ـ یادت باشد تا پولی را که پولیس پاکستان در راه شتر ها ازت گرفت، امان پس برایت بدهد
باشی بیتفاوت و لا قید، چیزی زیر لب گفت و رسیده به چارراهی حیات آباد صدا زد:
ـ برک شه!
موتر در گوشهءسرک ایستاد و حاجی بسم الله و باشی از موتر پایین شدند. سر و رو از گرد و خاک شسته بودند اما ریش حاجی بسم الله هنوز گردآلود بود. بطرف ایستگاه موتر ها براه افتادند که نارسیده به آنجا تیز بادی و غلغلی از عقب برخواست:
ـ فیز ونه، حیات آباده، فیز ونه!
هنوز بخود نشده بودند که دو دستی شانه های حاجی بسم الله راگرفت و اورا بالا کشید. به تعقیب او حیات الله نجارباشی در موتر بالا شد وبس رنگارنگ و زنگوله دار پشاوری با تقی که در اثر ضربهء دست "نگران" بر بدنهء موتر شنیده شد، سریعتر شد و پیش رفت. حیات الله نجارباشی دو کلدار به کف دست "نگران" گذاشت. شش دقیقه بعد بس رنگه با صدای دو"تق" بر بدنهء موتر، آهسته شد و حیات الله نجار باشی، یکدست به در بطرف جلو پرید و شتابزده صدا زد:
ـ بطرف پیشرو حاجی صایب ، بطرف پیشرو!
"تقی" به گوش رسید و تیز بادی به چشم. و حاجی بسم الله خشمگین با ناسزایی داد زد:
ـ کفر میشود که اگر موتر برک کند؟
به سرک باریکی که در دو طرفش منازل رهایشی قشنگ با گل و گلکاری، تر و تازه سر بر افراخته بودند؛ داخل شدند وزنگ در چهارمین منزل دست راست را بصدا درآوردند. نواسهء حاجی بسم الله در را باز کرد و سنویش بطرفش دوید و گریست. حاجی بسم الله هراسان به اتاقها نظر کرد و با پا های سست در هال زیر بادپکه فرو نشست. امان الله نبود.
***
سیاهی و تاریکی، تاریکی و سیاهی. هر چه ژرفتر در تاریکی فرومیرفت. انگار میریخت و عمیقتر میرفت تا با تاریکی یکی شود و نمیخواست. نفس در نفس تلاش برای زیستن، برای نفس کشیدن و دویدن کوچه در کوچهء کابل. با گلوی خشک، عطش زده و تشنه در پسکوچه های خراب کابل. میافتاد و صدایی نبود. چار طرفش میغرید و منفجر میشد، او اما صدایی نمی شنید و فرو میریخت و فرو میرفت هر چه ژرفتر در تاریکی تا یکی شود و نمیخواست. فریاد خسته در گلو: آب!
وسیاهی بود وتاریکی بود. سردی آب در گلویش. تازه شد و تضرع کرد: آب!
و سردی آب و باغکوچه های کابل. کسی صدایش میزد، صدا را می شناخت. صدای بشیر بود که میدوید و می گفت:
ـ امان الله جان!
سایه در سایهء بشیر وتنگی در تنگی کوچه های کابل. میخواست چیزی بگوید، گلویش خسته و خشک بود صدایش در نمیآمد. کوچه ها خلوت و داغ بودند و درختها – تر و تازه و سبز. احساس کرد ضعیف شده، داغ شده وفرو میرود در خشکستان تشنگی. نالید : آب!
و کسی صدایش زد: ـ امان الله !
گفت: آب!
شنید که میگفتند:
ـ چشمانت را باز کن!
چشمانش باز بود، مگر نبود؟ نمیدانست و فرو میرفت و نمیخواست. گلوی خشک وسر سنگین داشت. پاهایش از او نبودند، شاید خیلی دویده باشد، در کوچه های کابل دویده باشد. سایه یی میخواست و قطره آبی. و پسکوچه ها چه داغ بودند.
ـ آب !
و شنید که میگفتند:
ـ چشمانت را باز کن ، امان جان چشمانت را باز کن !
پسکوچه های کابل چه داغ بود و صدا ، صدای بشیر بود:
ـ امان الله !
مه، آهسته آهسته فرو نشست. کمی سبک شده بود و خودش را احساس میکرد با دردی در پا و سینه. احساس میکرد چشمانش سنگین بسته اند و کوشید تا بازشان کند و باز کرد.خیرگی، فضای مه آلود و روشنایی غبارین که از پس تیرگی ره میکشید تا آمد و چشمانش را یکسره در آغوش کشید. میتوانست ببیند و دید. شبح مردان سپید پوش ایستاده. بشیر هم آنجا بود با خانمش و پسرش. نیم خیز شد که نتوانست و دوباره او را خواباندند و صدای بشیر در گوشش نشست:
ـ سلام و علیکم برادر !
چیزی در گلو و چشمانش جوشید و لبانش جنبیدند:
ـ عزیزانم، درود !
***
بشیر برادر امان الله از جرمن آمده بود. و با جیب پر. امان الله را برده بودند در شفا خانه ایکه امکانات بهتر و بیشتر داشت و عملیات شده بود. همسایگان میگفتند که رگه های از پاهایش درآورده و به قلبش پیوند زده اند تا کار جریان خون مثل سابق یا کمتر و یا بهتر از سابق صورت گیرد. و چنین بود که او زنده ماند و چند هفته ای را بستری در شفاخانهء واقع کراچی پاکستان. آل و عیال بدیدنش آمدند و حاجی بسم الله هم آمد با سوز اشکهایی در چشمان. بر سر و روی پسر بوسه ها زد و شکرانه به جا آورد. بیست و سه روز بعد او را بردند خانه در حیات آباد پشاور که خانه هایش به شکل خانه های اروپا بود و کرایهء منازل بلند. امان الله را اما دریغ نمیامد. و فرزندان شروع کردند به کورس انگلیسی رفتن.
امان الله قصه داشت:
ـ در خواب و بیداری در کابل بودم، در باغکوچه ها. مثل آنروز ها که دوکان مسگری پدر را جارو میکردم، میدویدم خانه، میدویدم مکتب و هیچ غمی نبود. نه غم غربت، نه غم مرض.
دراز میکشید با دست بر سر قلب:
ـ آخ کابل شهر خاطره، شهر کودکی!
حاجی بسم الله لب بر دندان میجویید لب بر دندان میگفت:
ـ از وطن چون برامدی، از ریشه دور میشی
خشمگین بر میخواست، خشمگین بر خود و خشمگین بر آنچه رفته:
ـ بی ریشه میشیم !
روز ها میگذشت و حاجی بسم الله احساس میکرد که دیگر کس او را نمیداند، او را نمی بیند و او چیزی در گذشته است ، چیزی از گذشته است با احترامسایه یی از روی عادت. با نگاه های که کودکی به کهن درخت باغ دور میاندازد و شاید از روی کنجکاوی. میپنداشت که عمارت بلند سننش ، خشت خشت پایین میشود. درد، درد فقر و هجرت بود و مردمیکه از خاک کوچه ها به سوی واحه های آباد شده میرفتند که بشیر آن را " نظم معین" میخواند. میگفت:
ـ در جرمنی نظم معین است، چون درین نظم درامدی، خود را مییابی!
و حاجی بسم الله ناخود آگاه احساس میکرد که از هر چه نظم دیگریست بدش میآید. دلیلش را نمیدانست یا نمیخواست بداند اما خودش را و خراباتش را دوست داشت و اشتیاقی دیگری در سر نمی دید. شب ها بر میخواست به حویلی میرفت، گرما را می بلعید و مینالید:
ـ دردا بر ما و بر خرابات ویران ما!
میرفت تا بخوابد اما خوابش نمیبرد، پهلو به پهلو میشد و زار میزد.
صبح نواسه اش که لیسانس از کابل آورده بود، همگنان را میگفت:
ـ چاق بود نگرفتمش !
حاجی بسم الله از خود میرفت، داد میزد واحساس میکرد که کسی او را نمی بیند، اورا نمیداند. چند روز بعد شنید که گفته شد:
ـ لاغر بود، نگرفتمش !
از خویش بدر شد و داد زد و فریاد سر داد و امان الله را خواست. امان الله از غریو پدر هراس برداشت از بستر برخواست. پدرش میگفت:
ـ حیات الله نجار باشی را حاضر کنید!
امان الله دست پدر را گرفت که پس کشیده شد، گفت:
ـ بشی پدر ، بشین!
حاجی بسم الله داد زد:
ـ حیات الله نجار باشی!
و خود بطرف در رفت ، در بر گشتی بطرف امان الله گفت:
ـ میدانی برای چی او را میخواهم؟ برای اینکه برای تو و دخترت داماد شایسته رنده کند!
نماند و برامد. امان الله فریاد کرد:
ـ صبر کن کجا، باش!
که شنید:
ـ میروم کابل، میرم خرابات!
***
حیات الله نجارباشی از کابل احوال فرستاد که حاجی بسم الله، کابل آمده ، اما سودایی است و گاه بسرش میزند که نیمه شبی به خرابات برود واصرار دارد که مانعش نشوند چون زمان فرا رسیده است. ودر جواب سوال" که زمان چه فرا رسیده؟" ، گفته است:
ـ زمان دانستن اسرار تاج خروس !
امان الله معطل نشد و سر صبح بطرف کابل شتافت. عصر بود که خسته و خاک آلود و غرق در وهم ناگفته، به کابل رسید و یکراست رفت منزل حیات الله نجارباشی. آشنایان را نا قرار و چون خودش خسته و بیتاب دید. گفتندکه حاجی بسم الله شبانه بسرش زده ، برامده و رفته است. تلاش برای پیدا کردنش بیهوده بوده ، او را نیافته اند. امان الله وارفت وخسته تر از همیش زانو بغل زد و تاریکی و صدای فیر ها سرش را در منگنهء ناتوانی فشردند.
ـ میرم خرابات !
که گفتند:
ـ رفتیم نبود، اما جنگ بود ، جنگ در همه جا بود.
امان الله بر خاسته از زمین گفت:
ـ میرم شاید آنجا باشد
که محکمش گرفتند:
ـ رفته نمیشه، میزنند. با مرمی و راکت سر شانه میزنند. نمیمانیم !
امان الله را بغل زدند و خانه بردند. برایش نان آوردند که نخورد. نتوانست که بخورد. دلش بد حالی داشت. شب بود و فیر بود وناله های انفجار . شب را نخوابید ، بیدار به سمفونی جنگ گوش کرد، گریست و کلهء صبح ملا آذان بطرف خرابات رفت. خودی ها هم با او بودند ورفتند در پسکوچه هاییکه بوی خنده های بچگی داشت و پیرانه روی زانوان خم شده اش ناتوانی بغض و درد را مینالید و افتاده و خسته، ذله ونالیده سایهء دیوار هایش را میگریست. امان الله سوی خانهء پدری رفت. ودر آن پسکوچه ، مقابل خانهء شکستهء شان ، حاجی بسم الله را یافت. افتاده روی خاکستان زمین، با سر شکسته و پیکر چره خورده. زمین معصوم هنوز خون ریخته اش را فاتحه میداد. چیغ ناهنجار از گلوی امان الله برامد:
ـ حاجی پدر..!
حاجی بسم الله جواب نمیداد، خسته از سفر زندگی ، کودکان خاک را مهمان شده بود، به سوی خاک برگشته بود. امان الله روی پدر افتاد که حیات الله نجار باشی با اشک وزاری او را از جسد جدا کرد. امان الله برخواست و سر بدیوار حویلی زد. در شبح پندار ، انگاشت که در آن کوچه ها میدود با سایهء بشیر در قفا. کوچه ها بوی خاک آبپاشی شده را میدهد و حاجی بسم الله به خانه بر میگردد.
ـ حاجی پدر...!
که حیات الله نجارباشی به مردمان گفت:
ـ آنجاست !
خیره به او نگریستند، حیات الله نجار باشی، خون رفتهء حاجی بسم الله در پناه خاک را ، نشان میداد:
ـ ببینید و شک نکنید، آنجاست!
نگریستند به خون و خاک و به همدیگر، ودر فریاد حیات الله نجار باشی حیرت کوچه روز میشد:
ـ شاید اسرار آنجا باشد..!
تنی چند عقب رفتند و امان الله روی جسد پدر زانو زد: ازجویبارهء خون حاجی بسم الله تاج خروس روییده بود که بوسه به رخسار آن پیرمرد میزد.
او در میعادگاهء خون وشهادت, به اسرار ناگفته اش پیوسته بود.
موسی فرکیش