خالد عمر اعظمی
بَـرفِ سُـرخ
ـ عِوض... عِوض...
این آوازدر میان دنگ دنگ موزون کوبۀ صدروی مسگر ، تق تق یکنواخت چکش خلیفه عظیم نجار وآواز آذان مؤذن مسجد کوچه که مردم را به نماز پیشین دعوت میکرد، در هم آمیخت و به مشکل به گوش (عوض) رسید.
او که از سنگینیی بوجی آرد هشت سیره کمرش قات شده وبا وجود سردی هوا عرق از رخسار استخوانی اش دانه دانه بروی برفهای کوچه میریخت ، سرش را با زحمت دور داده و با لبخندی که دندانهای کرم خورده و زردش را به صاحب صدا به نمایش می گذاشت ، جواب داد که :
ـ ها...
صاحب صدا ادامه داد:
ـ هر وخت که خلاص شدی باز بیایی که برفای بام ماره پاک کنی...
او در حالیکه ریسمان را با یکدستش محکم گرفته بود با انگشت اشارۀ دست دیگرش، قطرات عرق را از پیشانی چین و چروک خورده اش جمع نمو ده و بروی جادۀ یخ زده پرتاب نمود ، با آواز بلند جواب داد:
ـ انشاالله... بزور خدا...
و نقشهای تَلی کفشهای پلاستیکی در عقبش، بروی برفهای نرم،آهسته آهسته اضافه تر میشد.
ـ عوض... عوض...
باز هم سرش را که احساس میکرد وزینتر از بوجی هشت سیرۀ آرد، بر دوشش سنگینی میکند، با زحمت بلند نموده و به سمت صاحب صدا دَور داد.
ـ هر وخت که خلاص شدی باز بیایی که چُوب ها ره بشکننانی ...
شملۀ دستار کوتاهش که اینک جلو چشمان تنگش را گرفته بودبازهم با دست راستش به عقب زده و سپس آب بینی اش را، که از شدت سردی هوا و گرمی تنش، بیرون می شد، دوباره کَش کرده و باز هم با آواز بلند گفت:
ـ اِنشا الله... بَزور خدا...
همینکه به نزدیکی دکان غلام که درکوچه بنام (غلام دَار دَار) شهرت داشت رسید ، پیش خود دعا کرد که (غلام) متوجه آمدنش نشود ، اما غافل از اینکه اجابت دعای غریبان به عقیدۀ او کمی دیر تَرک است، ناگهان (غلام) را دید که مثل دیوارِ پَخسَه اِی به مقابلش ایستاده و داد می زند:
ـ دو روز اس که گُم استی... هیچ دِست نَمیتی... پَس خانه از چَتَلی پُر اس ... خَیر اَس... پَیسی کارای سابق تَه آم میتم...مگم چی وخت میایی و مره از چتلی و بوی خلاص می کنی؟ و در حالیکه چندین نوت کاغذی را با قهر در جیب (عوض) داخل می کرد منتطر جواب ماند.
عوض برای اولین بار، با آنکه سوادنداشت، اهمییت خود را دراین کوچه درک نموده و نا خود آگاه با دست راستش ، دستمال گلدوزی شدۀ راکه خانمش با دست خود برایش دوخته بود، از جیب پینه ای اش بیرون آورده وباز هم عرقش را پاک نمود.
ـ سُوب میآیم... انشا الله... بزور خدا...
اِنشا اَلله... بَزُور خدا . این تکیه کلامش بود و همه می دانستند که هرگاه (عوض) این جمله را بگوید، حتماَ حقیقت است .
(عوض) را دراین کوچۀ تنگ که بنام (کوچۀ علی رضا خان) مشهور بود و از سر چوک شروع و آخرش در شوربازار منتهی میشد ، همۀ نجاران ، آهنگران و دیگر کسبه کاران وتمام ساکنین این قسمت شهر کهنه ، میشناختند و دوست داشنتد.زیرا او با اخلاص کارش را انجام میداد ودر طلب مزد هیچگاهی با کسی چانه نمی زد.
اوهر روز قبل از آذان ملا به مسجد کوچه میرفت. بیرون و داخل مسجد را می روفت و هنگام فصل زمستان برفهای بام و صحن مسجد را روفته و چوبها را به داخل روباه خانۀ مسجد می انداخت و قبل از آنکه ملا و نماز گذاران جهت ادای نماز حاظر شوند مسجد را گرم نموده و بدون سر و صدا میرفت پی کارش.
هیچکس نماز خواندن او را ندیده بود واز همین سبب، یگانه کسی که (عوض) را دوست نداشت ملای مسجد کوچه بود.
چند قدمی به راهش ادامه داد ،... بوجی آرد هشت سیره که چیزی نبود ، چرتش به سالهای قبل بر گشت و بیاد آورد که حتی دوسه برابر اینرا نیز حمل می کرد.آهسته نزد خود نجوا کرد:
ـ مگم بچی مه که شکر مکتب میخانه حتما شَو و رُوزِش آسانتر تیر خات شد...مثل مه زامته نخات دید... انشاالله...بزور خدا...
با دقت زیاد از میان راه باریکی که در انبار برفها برای عابرین کوچه کشیده شده بود همچنان در حرکت بود. با آواز گله آمیز و نفس سوخته آهسته گفت:
ـ اِی مردومام خدا یارجانشان، برفای بام خوده ده بین کوچه مندازن..ومنتظر جواب از صاحب
بوجی هشت سیره که پیشاپیش (عوض) میرفت، شد.
فِش...فِش...فِش...هیچ جوابی را نشنید ... فکر کرد که حتما" جواب وی را نشنیده وگفته های خانمش را که دراین اواخر حکایت از سنگینی گوشهایش میکرد، بیاد آورد.
با آنهم گوشهایش را تیز تر کرد...اما بجز گُرُپ گرُپ قدمهای سنگینش بروی برفهای نرم، آوازی دیگری بگوشهایش نرسید.
گرُپ...گرُپ..گُُرُپ...
ناگهان در بلندیی پایش بروی برف لغزیده وسرش با ضربت به سنگ بزرگی که مدتها در آنجا قرار داشت و چندین بار تصمیم گرفته بود که آنرا از آنجا دور کند،اصابت کرد.
دراین حال، سنگینیی بوجی آرد، ضربه را تقویت بخشید.
مثلیکه برف سپید ، تشنه تر از ریگ داغ صحرابود.
با سرعت خونِِِِ (عوض) را به خود جذب نموده ونقش کفشهای پلاستیکی اش را که بروی برفها ی سپید نمایان بود رنگ سرخ بخشید.
پس از لحظاتی مردم محل جسد بی جان او را حمل نموده و متعا قبا" مشتهایی آرد را از همان بوجی که(عوض) با خود حمل کرده بود ، بالای شیار های سرخرنگی که بروی برفها کشیده شده بودند، از سر تا آخر کوچه ، ریختند.
سال 2010 خالد عمر اعظمی