خالد عمر اعظمی
عروسی
حمید به ساعت دستی اش نگریست دقیق هشت و سی صبح بود. با دیدن ساعت باز هم پدرش بیادش آمد که موقعيکه جوان بود و بخاطر تحصيل به خارج ميرفت ،اين ساعت دردستش بسته بود.
زیر لب دعایی به حق پدر و مادرش خوانده واز ترموز چایی به گیلاسش ریخت.از عقب شیشۀ اورسی نگاهی به بیرون کرد. درخت آلو بالویی که درست مقابل شیشۀ آشپز خانه قرار داشت و سال به سال تنو مند ترمیشد، باز هم مثل سالهای قبل پر از شگوفه بود.
بر خاست و پنجره را نیمه باز کرد ،عطر شگوفه ها با هوای تازۀ بهاری فضای آشپزخانه را که از بوی غذا های باقیماندۀشب در بشقابهای ناشسته باقیمانده بود ، فرا گرفت.
نفس عمیقی کشیده و دوباره به جایش نشست روزنامه راباز نموده و تازه متوجه عناوین درشت روز نامه شد که صدای جیغی که تازه دراین چند ماه اخیر با آن آشنا شده بود رشتۀ افکارش را از هم درید.
سرش را از عقب روز نامه بلند نموده و اگر راستی صدای جیغ را نمی شنید، حتماًاز دیدن خانمش بدین حالت از ترس سکته میکرد. بادهان باز و نگاه حیرانی به طرف خانمش دیده و گفت:
ـ او زن ده ای سُوبَکی وخت چی غالمغاله انداختی ؟...باز چه خبر اس که گُوتَک هاره ده موهایت بسته کدی ؟...اِی رُویتَه چرا گچ مالیدی؟...باز دَه سَر گچ بادرنگهاره چِرا چَسپَاندی؟ مَه خُو بادرنگهاره بَری سالاد آورده بودم.
میخواست به حرفهایش ادامه دهد اما آواز جیغ مینا باز هم حرفهایش را قطع نمود:
ـ او مردکه...بخیالم که باز یادِت رفته...اَِمیره راس مِیگن که آدم پیر شد یاد فراموشی پیدا میکنه...امشو خو آروسی بیادر زاده گکم اس...بخی برو اَمو دیریشی آسمانی رَنگِته همرای امو نکتایی فولادی خال دارت اُتُو کو که باز دَه آروسی بِِینی ماره نَبُری... ...پِیران یخن قاق...
حمید بدون آنکه به بقیه حرفهای خانمش گوش دهد نجوا کنان با خود گفت:
ـ آروسی... آروسی...از دست ای آروسیی لعنتی چند ماه اس که آرامی از خانۀ ما فرار کده...یکروزطلبگاریس یکروز لفظ دادن اس... یکروز خویش خوریس...دگه روزنامزادیس... آلی آم آروسیس...باش که آروسی تیر شوه چه بلا های دگه پیدا خات شد...
ـ حمیـــــــــــــــد ! باز چی فیل مرغ واری چرت میزنی؟... یا اخبار بُِخانی... یا چُرت ِبزنی...بِخی دِگه خُودَه شُور بِتی... بدنبال آن تون آوازش آمرانه تر شده و امر نمود:
ـ پیاز و کچالو ره پوست کو... گوشته تُوتَه کو...بَری چاشت یک شُوروا پَر تُو که اولادا گشنه از مکتب میایَن...
در همین لحظه آواز جَرنگس تیلیفون حرفهایش را قطع نمود. ولی پس از مکثی باز هم داد زد:
ـ کـر استی ؟... نمیشنوی ؟... گوشی ره وردار که دستایم رنگ ناخون داره...
حمید در حالیکه گوشیی تیلیفون را برمیداشت نزد خود برای اولین بار نا خود آگاه غُم غُم کرد:
ـ کاشکه لبسرین تام سِرش میداشت که صدایت نمی برامد.
یک جُرعه از چایش که اکنون سرد شده بود نوشیده و روزنامه رادوباره بروی میز گذاشت ، گوشیی تیلیفون را برداشت:
ـ بـلـی ؟
صدای نا خوشآیند جَر و خشکی که حمید با آن آشنا بود از آنطرف گوشی بگوش رسید که مثل همیشه میگفت:
ـ حمید جان... مه استم... نشناختی؟
حمید پیش خود« لا حول» گفته وباز هم غُم غُم کرد:
ـ ای آواز ملکوتی ره کی فراموش کده میتانه...
سپس بلند تر گفت:
ـ چتو نی گل مکی جان...چتور اس مدیر سایب؟ بخیالم که بازآم خانه نیس که دق آوردی؟
ـ تشکر... خوبس... نی نی رفته بازآم قبرستان موترا... َشو و روزش دمو نجه گم اس... شَو به شَو چَرب و چغِت به خانه میایه وقتل اَو و صابونه کشیده...خوب اس که ده اینجه او و صابون قات نیس اگه نی باز چتو میشد. هر چه میگمش که یک موتر نَو بخر میگه که پَیسَه نیس...
در همین حال لحنش گله آمیز تر شده و ادامه داد:
ـ باز مره تآنی دِگام میته ومیگه که پَیسا کُلش ده خرید مِیکپ و لَبسرین میره... هُق هُق...
ـ خَیر اس گُل مکی جان... اَمی که گوش هر دویتان آرام اس دَه کُجاس؟... همرای مینا جان گپ میزدی؟
ـ آ... بلی ... خدا کنه که بیدارش نَکده باشم.
ـ نی ...نی...گل مکی جان... اُورآم مثل خُودِت از غَم آروسی کی خَو میبره...باش که صدایش کنم.
مینا که از شنیدن نام «گل مکی جان» خود را به نزدیک تیلیفون رسانده بود، با نگاه غضبناکی به طرف حمید دیده و گوشی را از دستش قاپید وبدون اینکه با« گل مکی جان» مقدمه چینی کند گفت:
ـ شنیدی خوارک؟... از دِستِ اِی مَردَکَه کم مانده که دیوانه شوم...از روزیکه ده خانه شیشته...از دستش روز ندارم...
ـ نی خوارک... سُت و لُغُت ده خانه شیشته...مریضی قلبی رَه فقط بانه کَده، که کار نکنه و ده خانه بشینه و ساتَه گری اعصاب مره خراب کنه...
حمید فهمید که تا یکی دو ساعت دیگر خانمش مصروف تیلیفون است، روز نامه اش را گرفته و آهسته از منزل بیرون شد تا به پارکی که در نزدیکیی آپارتمان شان قرار داشت لحظۀ به آرامی روز نامه اش را مطالعه کند.
همینکه دَر را از عقب خود بست نگاهی به سمت خانۀ همسایه شان که زن فربه وچاقی با تنها سگی بزرگی به مثل گوساله می زیست، نموده و خدا خدا کرد که با سگ خود از خانه نبرآید.
مثل اینکه امروزبخت چندان با او یاری نداشت.درب همسایه باز شد وسگ بزرگ همسایه با دهان پر کف غَو غَو کنان بطرف حمید دوید. حمید که مثل همیشه خود را آمادۀ دَوِش ساخته بود با سرعت تمام تر به سمت لِفت دویده وخود را در داخل لِفت انداخته ودربش را بست. از عقب شیشۀ لفت زن چاق آلمانی را دید که نفس زنان از عقب سگ خود دویده ودر حالیکه ریسمان سگش محکم بدستش گرفته بود از عقب شیشۀ لفت لبخندی بطرف حمید زده وبا آواز بلند بازهم مثل همیشه از حمید معذرت خواست.
پس از لحظاتی که غو غو سگ همسایه ضعیفتر شد با نفس سوخته بسمت پارک در حرکت شده و نزد خود گفت:
ـ خدایا ای چی حال اس... ده هیچ جای آرام نیستم...همینطور نزد خود حرف میزد تا به پارک رسید. در یکی از چوکیهای پارک نشست اخبارش را در کنار خود گذاشت و قطی سگرتش را از جیبش بیرون نموده وبا وجودیکه داکتر معالجش کشیدن سگرت را برایش ممنوع کرده بود، سگرتی را میان لبانش قرار داد.
هر چه جیبهایش را گشت لایترش را نیافت. اینطرف و آنطرف نگاه کرد کسی را نیافت .
کمی دورتر در یکی از چوکی های پارک دختر و پسر جوانی را دید که سگرت بدست مشغول معاشقه اند . اول نخواست که مزاحم آنها شود ولی اعتیاد سگرت مجبورش ساخت وبه قصد روشن کردن سگرتش به سمت آنها رفته و با احترام زیاد معذرت خواسته و بالسان آلمانی طالب لایتر شد.همینکه پسر جوان رویش را به طرف حمید نمود رنگ از رخ پسر جوان پرید و بادستپاچگی سگرتش را دور انداخته و با فارسی شکسته گفت:
ـ کا کا جان...شما..بُبَخچِین..مَه ...
حمید که اوهم حیران به آنها مینگریست خود را از دست نداده وبالحن آرام ولی جدّی گفت:
ـ بچیم... عبید جان... تو اینجستی...؟...و پدرجانت مدیر سایب و مادرجانت... فکر میکنن که مکتب رفتی ...
عبید در حالیکه چشمانش را به زمین دوخته بود با همان فارسی شکسته آهسته گفت:
ـ نی کا کا جان ما امروز درس نداشتیم ومیخواست که به حرفهایش ادامه دهد ولی حمید حرفش را قطع نموده واینباربا زبان آلمانی گفت:
ـ دروغگویی عادت خوبی نیس و درس را هم فقط به خودت میخوانی... نه به پَدر و مادر... و نَه به مَه...
و بدون آنکه متوجه نگاه قهر آمیز دخترآلمانی و عبید شود با یک تصمیم قاطع، قطعی سگرتش رابا سگرتی که میان انگشتانش بود با فشاردستانش خورد کرده و به مقابل آنها، برای همیشه در کثافت دانی که در پهلوی چوکی پارک قرار داشت انداخت وبا سرعت از آنجا دور شد.
درمیان راه نزد خود« لا حول» گفت و رویش را به طرف آسمان کردتا با پرور دگار عالمیان راز و نیازی کند. دید که ابر های سیاه سراسر آسمانرا فرا گرفته و طوری مینمود که باران شروع به باریدن کند. تصمیم گرفت که هر چه زود تردوباره به خانه بر گردد.
هنوز چند قدمی نرفته بود که باران شدیدی شروع بباریدن کرد. او که چارۀ دیگری نداشت همان روزنامه را که تا حالانخوانده بود، بالای سر خود گرفته و با سرعت زیاده تری به طرف خانه روان شد.
موقع که به خانه داخل شد آواز مینا را شنید که هنوز هم «با گل مکی جان» مشغول گله و گُذاریست. روزنامه را که کاملا تر شده بود کلوله کرده به زباله دانی انداخت.به ساعتش نگاه کرد دید که یازده است.دفعتا بیاد فرمایشات مینا افتیده و با عجله به سمت آشپز خانه رفت. گوشت را از یخچال بیرون آورده و بروی تختۀ بُِرش گذاشت. کارد تیزی را از روک آشپز خانه گرفته و شروع کرد به بریدن گوشت.
چُرتَش به سالهای قبل برگشت به سالهایی که تازه تحصیلات خود را تمام نموده ومیخواست دوباره با شوق به کشورش برگردد و دَین وطنش را که زمینۀ تحصیل را به او فراهم نموده بود با کمال افتخاربجا آورد ولی درست در همین سال بود که اوضاع سیاسی کشور دَرهم وبَر هم شده ونظر به تقاضا های مکرر پدر و فامیل و مطالعۀ اوضاع سیاسی وطن از طریق رسانه های خبری آنوقت، از رفتن دوباره به وطن منصرف شده و در همینجا مسکن گزین شد.
بعد از گذشت چند سالی مادرو پدرش برخلاف تصمیمش او را وادار به ازدواج با «مینا» دختر مامایش نمودند و حمید دیگر چون نمی خواست پدر و مادرش را از خود خفه بسازد بلاخره قبول کرده و تن به ازدواج «مینا» داد.
مینا دختر مهربان و خوبی بود .با وجودیکه« حمید» و«مینا» با همدیگر از قبل آشنا نبودند ولی رفته رفته همدیگر خود را درک میکردند و یک زندگی آرام و بی سرو صدایی را سپری میکردند.در طول این سالها صاحب د و فرزند شدند.
آخرین پارچۀ گوشت را بریده و شروع کرد به پوست کردن پیاز و کچالو وبلاخره تمام محتوییات« شوربا» را آماده ساخت و دیگ را بالای منقل گذاشت تا پخته شود.او آشپزی را دوست داشت و گاه گاهی در روز های فراغت از کار با مینا یکجا غذا میپخت و فرزندان شان دست پخت پدر را با اشتیاق تمام صرف میکردند.
از آشپز خانه به طرف اتاق خواب رفت در بین دهلیز مینا را دید که هنوز هم با خواهر خواندۀ خود مصروف حرف زدن است:
ـ نی خوارک دامن نخوتی رنگه نه پوشی که کت پیرانت نمی خانه.امو پیران« پنجابی» ره که همرای مه از دوکان
« بایی جان» خریدی خُوِبش اس ... امو ره بپوش که دل زن مامورک ، کََََتِ اُوُ« چاد ر نماز ِایرانِیش» ِبکََفه...
هوش کنی که کالای« اوغانی» ته نپوشی که مُودِش رفته ... باز زنا پُس پُس می کُنََن...
حمید از الماری بزرگ اتاق خواب دریشی آسمانی رنگ خود را با همان نکتایی خال دار و پیراهن یخن قاق خود را بروی میز اتو گذاشت. بیادش آمد که این دریشی را اوبا همین نکتایی خالدار و پیرهن یخن قاق سفید به ذوق مینا برای جشن شرکت شان که بخاطر خدمات او برگذار شده بود خریده بود .در آن شب همۀ همکاران شرکت برای خدمات او برایش کف میزدند و از همکاری صادقانۀ او اظهار امتنان میکردند.
لبخندی ضعیفی بر لبانش ظاهر شد و به آرامی کف دستش، از سر تا آخر دریشی را لمس کرد ه و باز هم بعد از چند سال به ذوق مینا آفرین گفت.
لباسها را با سلیقۀ خاصی اتو کرده و سپس آنهارا به یاد سالهای قبل پوشید ، نکتایی خال دارش را به گردنش بسته کرد ومقابل آیینۀ الماری ایستاد. هیچ باورش نمی شد .
در آیینه به طرف خود لبخندی زد و آهسته گفت:
ـ حمید بچیم... ببی که هنوز چقه جُوان استی
دقیق تر نگاه کرد و دید که هنوز چند قسمتی از مو های شقیقه هایش رو به سپیدی گراییده اند.به مو های سرش نگریست هنوز تقریبا همه سیاه بودند.باز هم لبخندی زده و متوجه دندان هایش شد .همه سپید و در جاهایش قرار داشتند. زیر لب گفت:
ـ خدارا شکر.
چشمش به تصویر عروسی خودش با مینا ، که در دیوار اتاق خواب آویزان بود افتید.
به مینا هم حق داد که دراین چند ماه اخیربا اینقدر مهمانی و شب نشینیها به مانند او حوصله اش بسر رسیده وشروع کرده به جیغ کشید نهای بدون موجب و طعنه زدنها و بهانه های مختلف. حتی فرزندان شان که اینک جوان شده اند ازاین حالت به تنگ آمده و گاهگاهی ازاین حالت خانوادگی و طرز صحبت مادر به پدر شکایت میکردندو حمید آنهارا دلداری داده و آنها را به صبر تشویق میکرد.
هردو دستش را بلند کرد تا تصویر عروسی را که کمی به طرف راست مایل شده دوباره درست کند که ناگهان درد شدیدی در قفس سینه اش احساس کرد.شدت درد به اندازۀ بود که دوباره هردو دستش نا خود آگاه به طرف چپ سینه اش، درست بالای قلبش در حرکت شدند .
در حالیکه دردش شدید تر میشد خواست مینا را به کمک بخواهد. هرچه کوشید ولی آوازش در گلویش خفه شده و بر نمی آمد.
در همان حالت درد ، در نظرش رسید که دیگر کارش تمام شده ودر حالیکه به طرف کلمۀ شهادت که بالای دَر اتاق آویزان بود نگاه میکرد بروی کف اتاق افتید.
دست چپش به کنار تخت خواب اصابت نموده و ساعت دستی اش که درست دوازده بجه و دو دقیقه را نشان میداد از شدت ضربت در هم شکست.
دقایقی گذشت وآوازهای جیغ ، «حمــــــیـــــد» «حمــــــیــــد» ، مینا، که با صدای رعد و برق و باران بهاری در بیرون، در هم می آمیخت ،هیچگونه تاثیری به گوشهای حمید نداشتند . پیکر بیجانش باهمان دریشی آسمانی رنگ و نکتایی خال دار، با همان تبسم همیشگی و چشمان براه ماندۀ (شاید به خاطر برگشت به وطن... )همچنان بی حرکت بروی کف اتاق افتیده بود.
خالد عمر (اعظمی) سال 2010 میلادی