لباس جدید پادشاه

 

هانس کریستیان اندرسن

نویسندهء قرن نوزدهم  دنمارک

 

ترجمه از روسی:

 

دکتور فرید طهماس

 

 

 

در روزگاران بسیار قدیم پادشاهی زنده گی میکرد که به پوشیدن لباسهای نو و زیبا علاقه داشت و تمام پولهارا در این راه بمصرف میرساند. او از قشون خود مواظبت نمیکرد ، به رفتن به تیاترعلاقه نداشت ، هواخوری نمیرفت و اگریگان بار به رسم گذشت عسکری ، تیاتر یا هواخوری هم میرفت ، تنها به خاطرآن بود که لباس جدیدش را به مردم نشان بدهد. اودرهر شبانه روز ، برای هرساعت آن یک لباس شیک و مخصوص داشت ؛ اگر در بارهء برخی از شاهان میگویند :"پادشاه در اتاق مشاوره است"، لیکن در بارهء او میگفتند: " پادشاه در اتاق رخت پوشی است"

مردم، درآن شهر بزرگ ــ جایی که پادشاه زنده گی میکرد، به خوشی بسر می بردند و مهمانان خارجی نیز به آنجا رفت وآمد داشتند.

یکروز دونفر فریبکار پیدا شدند که خود را بافنده معرفی کردند و اطمینان دادند که گویا به بافتن تکه یی مهارت دارند که تا حال در جهان دیده نشده است؛ چه رسد به  رنگهای مرغوب و پرنقش و نگارش ، که اگر از آن لباس دوخته شود، خاصیتی شگفت انگیز میداشته باشد و آن را فقط کسی نمی تواند ببیند که ، یا از عهدهء وظایف رسمی برآمده نتواند، ویا آدمی باشد واقعاً احمق.

پادشاه ، همینکه از موضوع اطلاع یافت، فکر کرد و باخود گفت: " واه واه اینست لباس! آن را میپوشم و فوری میدانم کدامیک از اتباع مملکت از عهده کارها برآمده نمی تواند و علاوه برآن، می توانم عاقل را از احمق تشخیص نمایم . پس  لازم است هرچه زودتر به بافتن چنان تکه یی آغاز نمایند! " او ، پول بسیارهنگفتی را طور پیشکی به بافنده گان سپرد تا دست بکار شوند.

فریبکاران دو کارگاه تکه بافی را ماندند و طوری وانمود کردند که گویا دست به کار شده اند ، در حالیکه هیچ چیزی نمی بافتند.آنان برای بافتن تکه، تارهای طلایی بسیار ظریف و انتخابی تقاضا میکردند وبه مجرد بدست آوردن ، آنهارا درجیبهای شان پنهان و در کارگاههای خالی، از صبح تا ناوقتهای شب به کار ادامه می دادند .

پادشاه باخود گفت: " کاش می فهمیدم  زیاد بافته اند یا نی" ؛ باآنهم  در دل خود شک داشت که چطور ممکن است تکه را آنکسی نبیند که یا احمق باشد ویا از عهدهء وظایف رسمی بدرنشود.

پادشاه فکر کرد، نگرانی نسبت به خودش البته که موردی ندارد، اما بهتر است کدام شخص دیگری را برای بررسی امور نزد بافنده گان بفرستد.چون تمام شهربا خبراست که تکهء آنان چه خاصیت حیرت برانگیزی دارد  و با بیصبری می خواهند بدانند همسایه شان تا کدام اندازه خراب و احمق است.

پادشاه با خود گفت : " بیاکه وزیر صادق و سالخوردهء خودرا به نزد بافنده گان بفرستم ، اوبهتر از همه می تواند به ارزش تکه پی ببرد؛ هم عاقل است و هم شایسته گی مقام خود را دارد."

همان بود که وزیر سالخورده و افتخاری، داخل سالونی شد که در آن فریبکاران پیش کارگاههای خالی نشسته بودند؛ همینکه نظرش به دستگاهها افتاد ، چشمهایش از حیرت بازماند و بخود فکرکرد ، " اوه خدای من ! این چه حال است ؟ هیچ چیزی ، هیچ تکه یی نمی بینم ! " با وجود این حرفی به زبان نیاورد.

فریبکاران از وزیر خواستند  نزدیکتر بیاید تا نقشهای رنگارنگ تکه را بهتر ببیند . آنان با انگشت به  نشان دادن تکه درهوای خالی آغاز کردند. پیرمرد بیچاره بازهم بیشتر دقیق شد ، لیکن هیچ چیزی ندید، بخاطری که هیچ چیزی وجود نداشت! اوپیش خود فکرکرد ــ " اوه خدای من !  راستی من احمقم ؟  هیچ گمان نمی  کردم ! پس در این باره هیچکسی نباید خبر شود؛ ویا شاید من از عهدهء وظایف رسمی برآمده نمی توانم؟ نی، نی، نباید اعتراف کنم که تکه را نمی بینم"

یکتن از بافنده گان از وزیر پرسید، چطور، چه  نظردارید؟ تکه خوش تان آمد؟وزیرپیر جواب داد ـ بسیار عالی! بسیارقشنگ ! بسیارقابل تحسین! و از پشت عینکهایش به کارگاههای خالی خیره شده، گفت ـ عجب نقشها ، عجب رنگها ! من به حضور پادشاه بعرض میرسانم که تکه بیش ازحد مورد پسندم قرار گرفت!

بافنده گان اظهار خوشی نموده، در وصف رنگها و نقشهای تکه ، به تفصیل پرداختند.  وزیر، گپهای شان را به دقت شنید تا پسان آن را بتفصیل به پادشاه بازگو نماید.

آنان، گویا به خاطر ادامهء کار، بازهم پول ، ابریشم و طلا تقاضا کردند. اما به مجرد دریافت ، آنهارا درجیبهای خود میگذاشتند و در کارگاهها ، یک تارهم دیده نمیشد.

پادشاه پس از مدتی یک  شخص عالیرتبه و با صلاحیت دیگری را به آنجا  فرستاد تا ببیند کارها ازچی قرار است وچه  گونه به پیش میرود؛ آیا تکه بزودی تهیه خواهد شد یا چطور. لیکن عین چیزی که با وزیر پیر اتفاق افتاده بود، با او نیزچنان شد: او دید، دید، دید، لیکن بجز کارگاههای خالی ، هیچ چیزی ندید و نیافت.

فریبکاران  گفتند، این تکه چقدر زیباست ، درست است؟ و با اشارهء انگشت به کارگاهها ، به توصیف نقشهای زیبای آن شروع کردند که در اصل هیچ اثری از آن دیده نمیشد.

مامورعالیرتبه فکرکرد و بخود گفت: " من که بدون تردید احمق نیستم ، پس به این معنا است که از عهدهء وظایف رسمی برآمده نمی توانم؟ اوهو ، گپ اینجاست ! پس نباید نشان بدهم که  موضوع را میدانم". او به توصیف تکه یی که آن را نمیدید، شروع نمود وبا اطمینان، که سعادت واقعی همین است ــ به لذت بردن از نقشها و رنگهای حیرت برانگیز آن آغازکرد.  

او به پادشاه گفت که تکه بسیارــ بسیار عالی است و همین اکنون مردم شهر نیز از زیبایی آن توصیف کرد.  

سرانجام، پادشاه خودش خواست از تکه، که هنوز از ماشین بیرون نه شده بود، دیدن کند. او ، به همراهی تعداد زیادی از ملتزمین برگزیدهء دربارسلطنتی  به شمول همان دو مامور پیرعالیمقام، به سوی بافنده گان رهسپارشد. بافنده گان، با جد و جهد، گویا به بافیدن ادامه میدادند ، در حالیکه هیچ چیزی در کارگاههای شان موجود نبود.

دو پیرمردعالیمقام که پیش از این هم اینجا آمده بودند، به حضورپادشاه گفتند ــ عالیست؟ ــ آیا اعلیحضرت می خواهند توجه شان را به نقشها و رنگهای آن معطوف گردانند؟ ــ و با نشان دادن کارگاههای خالی به پادشاه، با اطمینان گفتند که همه حاضران تکه را  در دستگاه می بینند.

پادشاه بخود فکر کرد: "یعنی چه ؟  من که هیچ چیزی نمی بینم!  چه وحشت انگیز ! پس من احمقم؟ یا پادشاهی هستم نابکار و بی کفایت ؟ این که از همه وحشتناکتر است! " لیکن با صدای بلند گفت ــ  بسیار زیبا !  اینگونه مهارت، قابل  بزرگترین ستایش است !  و با خشنودی و تبسم ، سرش را به علامت رضایت تاوبالا کرد وفهماند که دیدن تکه برایش لذت بخش است ؛ زیرا  نمی خواست اعتراف نماید که هیچ چیزی را نمی بیند.

همرکابان پادشاه، چارچشمی به کارگاهها نگه کردند ، لیکن جز دستگاههای خالی ، چیزی ندیدند باآنهم به تایید پادشاه که تکه بسیارعالی است، به ایشان مشوره دادند تا از آن بخاطر راهپیمایی باشکوهی که در آیندهء نزدیک صورت میگیرد، برای شان لباس بدوزند. و حاضران از هرسو با گفتن ــ واه، واه چه حیرت انگیز! چه مجلل! چه ظریف! ، اظهار خرسندی نمودند.

پادشاه به بافنده گان نشانها تفویض کرد و فرمان آویزش و حمل آنها را صادرنمود و لقب افتخاری بافنده گان دربارسلطنتی را به آنان اعطا فرمود.

فریبکاران، یکشب پیش از روز مراسم شادمانی، تمام شب را در روشنی شانزده دانه شمع به کار ادامه دادند و لحظه یی هم خواب نکردند  تا مردم ببیند که بافتن را به اتمام می رسانند.آنان وضعی را بخود گرفتند که گویا تکه را از کارگاهها بیرون آورده و با قیچیهای بزرگ به بریدن آن شروع کرده اند، تا پسانترک، توسط سوزن بدون تار، آن را بدوزند.

و سرانجام گفتند ــ بفرمایید، لباس آماده است ! آنگاه پادشاه به همراهی عالیمقامان دربار، نزد بافنده گان آمد تا لباس جدیدش را به تن کند . بافنده گان زرنگ و فریبکاربا دراز کردن دستهای شان به سوی پادشاه ،طوری نشان دادند گویا چیزی را به او پیشکش کردند.

فریبکاران بین خود یکی به دیگری می گفتندـ چه پتلونی ! چه واسکتی ! چه قبایی ! مثل تار عنکبوت سبک است ! با پوشیدنش آدم خیال می کند که گویا هیچ چیزی به تن نکرده ؛ تمام دلربایی آن درهمین جا نهفته است !

ودرباریان اگرچه هیچ لباسی را نمی دیدند، لیکن با تایید، بلی ! بلی !  میگفتند.

فریبکاران به پادشاه گفتند ــ  و حالا اعلیحضرت معظم قبول زحمت فرموده، لباس شان را ازتن شان بکشند تا ایشان را در مقابل آیینهء بزرگی که آنجا قرار دارد ، با لباس جدید ملبس سازیم.

پادشاه تمام لباسها را کشید و خود را لخت و عریان کرد . فریبکاران طوری نشان دادند که گویا لوازم و وابسته های لباس جدید را یکی پی دیگری به اومیدهند که بپوشد، تا سپس تکهء مخصوص و طویلی را در عقب لباسش نصب نمایند. پادشاه در مقابل آیینه  سرتا قدم خود را به دقت نظر کرد.

حاضران گفتند  نام خدا ! چه نقشها !  چه رنگها !  چه لباس خوشنمایی !  چه لباسی  نغز و زیبا !  رییس تشریفات گزارش داد که در پایین ، سایبان مخصوص آماده است و جماعتی از مردم و سواران( کبکبه) منتظراند تا آن را هنگام مراسم تشریفات، بالای سر اعلیحضرت حمل نمایند.

پادشاه گفت ـ من آماده هستم ! درست است که لباس به تن من می زیبد؟ وبازهم در آیینه بخود نظرکرد و بدین ترتیب فهماند که یکبار دیگر لباسش را به دقت ورانداز مینماید.

آنانی که باید تکهء درازعقبی لباس پادشاه را حین راه رفتن ، از زمین بلند میگرفتند، با بلند گرفتن دستهای شان درهوای خالی ، طوری نشان دادند که گویا  چیزی را بلند گرفته و ُپشت ُپشت پادشاه روانند و میل ندارند اعتراف کنند که هیچ تکه یی را در دست نه گرفته اند.

سرانجام، پادشاه در زیر سایبان مخصوص و مجلل ، با تشریفات خاص به راهپیمایی آغاز کرد و مردم که در بیرون ایستاده بودند ویا از ارسیهای خانه هاشان مراسم را تماشا می کردند، میگفتند ــ نام خدا، چشم بد دور!  لباس جدید پادشاه چقدر زیبا و قشنگ است ! چقدر به تن شان می نشیند !

یک نفر هم نمی خواست بگوید که هیچ چیزی را نمی بیند، چون می ترسید مبادا کسی  خیال کند که او از عهدهء کارهای رسمی برآمده نمی تواند و یا آدمی هست بکلی احمق.هیچکدامی از لباسهای پادشاه ، تا این حد با موفقیت توام نه بود که همین بود.

وناگهان طفلکی صدا کرد: " پادشاه که لچ و برهنه است ! " پدر طفلک گفت: بیایید بشنوید، بشنوید که طفلک معصوم و بیگناه چه میگوید! و مردم با نجوا و سرگوشی ( ُپس ُپس ) ، حرف طفلک را که " پادشاه لچ و برهنه است" ، یکی بدیگری بازگو کردند. سرانجام  تمام شهر فریاد برآورد : پادشاه لچ و برهنه است !

پادشاه بخود لرزید وفهمید که مردم راست میکوید. با وجود این تصمیم گرفت مراسم را تا  پایان ادامه بدهد. او چهرهء فاتحانه تر بخود اختیارکرد و کسانی که تکهء درازعقب لباس او را بلند گرفته بودند، نیز طوری نشان می دادند که گویا چیزی را درهوا بلند گرفته، درحرکت اند. و اما درحقیقت هیچ چیزی وجود نداشت.

 

پایان

 

 

این اثر در 1837 میلادی نوشته شده است، مترجم.

 

 

                                 

 


بالا
 
بازگشت