مهرانه نمکین
یک «محمودی»س ؛ «غبار» میگندیش ؛ غلغل داره !
از ای که جناب قاضی صاحب دادگر ده فرستادن قسمت سوم مقاله شان ( اقبال : شانس استعمار در تجزیهء هند و به خاک نشاندن افغانستان ) به مشکل روبرو شده بودن ؛ مطلبه ده ایمیل بری مه روان کدن تا ببینم مشکل ده چیس . مه خدمتی بریشان کده نتانستم که نتانستم ؛ مگه بری خودیم مشکل جور کدم .
از ایکه بابه ایم از شنیدن دو قسمت پیشترای مقاله که از انترنیت گرفته بریشان خوانده بودم خیلی خوش شده بودن ؛ ذوق زده شده ای مطلبه هم از ایمیل کشیده بردم بریشان خواندم .
ده اول گپی نبود ؛ با شادمانی به مقاله گوش کده رفتن ؛ چند جایه هم دو باره و سه باره سریم خواندن . مگه کم کم آثار خسته گی ده ایشان پیدا شده رفت . آخر دیدم رنگ شان دود کده میره .
گفتم :
پدر ! حالی بس اس ؛ خسته شدین !
گفتن :
نی بچیم ! هوش کنی ؛ خوانده بُرو ؛ مگه آهسته آهسته و دانه دانه !
ازی به بعد هم یگان جایه ؛ میگفتن که دو باره بخوانم ؛ مگه آه و اوف زیاد میکشیدن . پسان دیدم قطره های اشک شان جاری شد ، لب هایشان پرش پیدا کد ، کوشش میکدن حالت خوده از مه پُت کنن !
ده آخر ، ده « استدعا : » که رسیدم ؛ ناگهان بابیم خودشانه به او بغل انداختن ؛ با داد و بیداد و هق و فیق گریان بلنده شروع کدن . کمی دم گرفتم . دمِ چی ؟؟؟
هوش و حواس بریم نماند ؛ دیگه خواندن و گفتن امکان نداشت !
از کاریم پشیمان شده ؛ وارخطا و گنهگار از اطاق پدر کلان بر آمدیم ؛ چند تا اعضای فامیل که رنگِ پریده و سرو وضع پریشان مره دیده ان ؛ وارخطا درون اتاق دویده ؛ خوده سر پدر رسانده ان . یک وقتی مام خوده بین شان یافتم . بگو و مگو و سوال و پرسان زیاد شد ؛ آخر بابیم اذیت شدن و به همه گفتن :
بُرین ؛ یلائیم بتین !!
مه هم کتی دیگه ها برآمده راهی بودم که پدر ده همو حالتِ خراب ؛ نام ناز نازی ی مره گرفته ؛ گفتن :
ایندیرا ! تو کجا میری ؟ .. تو که بِری ؛ به مه چی می مانه ؟؟!
پس گشته ؛ پهلوی شان شیشتم . چندین دقیقه هیچ کدام ما گپ نمی زدیم ؛ گپ زده نمی تانستیم !
بعد از او پدر گفتن :
بچیم ! بخوان ؛ مانده گی ره بخوان ! باز مام یک چیزی بریت میخوانم !
ناچار « استدعا :» ره دو باره خواندم و باز پدر بی طاقت شد ؛ مثلیکه خدا نخواسته مار گزیده باشیش ؛ پیچ و تاب میخورد . کمی وقت دیگه هم به سکوت گذشت و پس از اون بابیم شکسته شکسته سر گپ آمد :
ایندیراگک مه ! ببخش که پریشان شدی ؛ چه کنم ؟! درد پدر کلانیت هم بسیار کهنه اس و هم بسیار زور !..
اون وقت ها یادیم آمد که اسکلیت مره از سیاهچال و زندان اعلیحضرت همایونی ظل الله ! کشیده به همی کلبه آورده بودن !
از تو پُت نمی کنم . یگان یگان روز ؛ یگان یگان همصنفی و دوست و آشنای بیست سی سال پیشیم ترسیده ترسیده کله کشک میکد تا ببینه از مه چه مانده و چطو نمُردیم !
یکی از همی ها که خیلی مهربانی کده یک گوسفنده هم خیرات گویان آورده بود ؛ هوله کی میخواست پس بره ؛ بریش گفتم :
شب باش ؛ کم کم درد دل کنیم ؛ همی دیدار هم بسیار غنیمت اس !
نه بُرد و نه آورد ؛ گفت : شما هنوز مست استین ؛ خانه زیر مراقبت ضبط احوالات اس ، دیوار ها موش داره و موش ها گوش ؛ ما چوچ و پوچ داریم ؛ یک انسانیت خوده کدم حالی پاچه ایمه یلا بتی !
ده حالی که دلیم خیلی به درد آمده بود ؛ مجبور چیزی به رویم ناوردم ؛ از آمدنش و از صدقه ایش تشکر کدم . ده وقت بر آمدن از خانه ؛ مره نماند که همرایش بیرون شوم و گفت :
میدانی ؛ بری کدام مردم و چی قسم مردم خوده تباه کدی ؟! همو روز که ده پارک زرنگار بری محمودی و غبار سینه زدین و گلو پاره کدین و بعدیش هم به سیاه چاه رفتین ؛ مه چیز چیزی شنیده طرف شار می آمدم ؛ ده گردنه باغ بالا یک آدم شسته و رفته که سریش به تنیش می ارزید ؛ پیش رویم آمد . ازیش پرسیدم :
لالا! میگن ؛ مظاهره اس ؟ خیرت خو هس انشاء الله ؟!
می فامی چی گفت ؟
خوب گوشیته بگی ! او ده جوابیم گفت : مه چُوم .. یک «محمدی» اس ؛ «غبار» میگندیش ؛ غلغل داره !! ازی خاطر مه سودا و دکانه یلا کده خوده از شار کشیدم ؛ همو طرفها خانه همشیره اس ؛ همو جا ها یکی دو روز خوده پُت کنیم که ده بلا نریم !
اونو شعور مردمیت و اونو غیرت مردمیت !..
حالی هم خیال نکو که افتاو از دیگه طرف بر آمده !.. استخوان توره ایجه آورده ان تا ببینن کسی دوریش جمع میشه ؛ که چاره ایشه کنن !!؟
پناهیت بخدا ؛ هوسِ شو باش و روز باش با مه و دیگه هاره نداشته باش !!!!
***
ده ای چند شب و روز بسیار افسرده شدیم . هئ به ای فکر می کنم که گپ ها و مخصوصاً « استدعا :»ی قاضی صاحب دادگر ؛ به اِی خاطرات و رنج های بابه کلان مه و همزنجیر هایشان ؛ چقدر رابطه داره !؟
شب ها تکرار به تکرار خو می بینم که در گردنهء باغ بالا یا همطو جاهاستم ؛ کس هایی پیش رویم می آیه ؛ از طرف مه یا از طرف کس دیگه سوال میشه :
... خیرت خو هس ؟!
کسی جواب میته :
... یک « قاضی »اس ؛ « دادگر» میگندیش ؛ غلغل داره ...
او طرفتر ها کس های دیگه ؛ قیافه های دیگه هیرهیر هیر ؛ هور هور هور، هه هه هه ، هو هو هو ، هاهاها.. خنده میکنن !
خواب اس دیگه ؛ ای قیافه ها رقم رقم شده میره که توصیفیش خوب نیس ؛ آدم ؛ معلومدار هر بلاره خو می بینه !
شیت و پیت آو و عرق از بستر می خیزم ! روزها خیال میکنم کوه ها سر شانه هایم مانده شده ؛ حوصله رسیدن به سر و وضع خوده ندارم ... هئ دلیم میشه سپ سپ بشینم و به خوشبختی پشکک خانهء ما که ده اِی آمد آمد بهار؛ بیدرک مست شده ؛ حسرت خورده برم !!
مهرانه نمکین
از شش درک ـ مابین پاچا نشینی و سرپاچانشینی کابل صغنه