فضل الله زرکوب
گندمزار ریشه در باران
امشب پیشانی خواب را بوسیده ام
و در جزیره ای میان شب وخورشید، سرگردانم
صبحی که بر شبنم خیالم لبخند می زد
دیری است از این باغ، سفر کرده
تپه های زمردین
این علفچرهای گوزن زایشگر ذهنم
درسُمکوب گرازهای نیزه دندان
فریاد می کشند
و اینک خفاشهای آفتاب گریز
همگام با کلاغهای پیر قناری کش
دندان در ریشه
و منقار
درمویرگهای این گندمزار ریشه در باران فرو برده اند
شاید کلاغ را غبار کهولت
و خفاش را حصار جهولت
لجام زده است
گامی فرا روی خویش ندیدن را
که بر آفتابگیر صخره صخرۀ این کوهپایه ها
خورشید
مجسمۀ چنگال پولادین عقابهای ذره یاب را
و مهتاب
هرماه را
چهارده شب تمام
بر بیشه بیشۀ این آبشخورها
خون دل خورده
تا نقش پای یوزپلنگهای چابک این گردنه ها را
منبتکاری کند
پنجشنبه یازدهم تیرماه 1388
زرکوب
ارواح سرگردان
رها شدن را می کوشم
اما نمیدانم
شاید در آن دوردستها
جاییکه تنفس کهکشانها را
با چوبخط و چرتکه محاسبه می کنند
چیزی در جریان است
شاید در دشتستانی
تهی دستانی
پرواز را
دستبند زده اند
که مبادا پریشان سازد
غریو طلوع به هم پیوستن ابرهای آبستن
خواب تخدیری پرستوهایی را
که سهم تشنگی شان
یک چکه بخار
از برکه های خشک سرابستان های مغلطه بیش نیست
نمیدانم آنچه می گویم هذیان است
یا درآن پوستین چیزی پنهان
امشب دلم تنگ تنگ تنگ است
سخت! حیرانم
و بین دوزخ خدا وبهشت شیطان سرگردان
دلم به انتظارغریبانۀ آسمان وزمین می سوزد
نه جبرییل را بر دروازۀ بهشت می بینم
و نه اسرافیل را در هیزمخانۀ دوزخ
مگر این دو
تماشای ما را در برهوت بی پاقابۀ برزخ
دست در گردن یکدیگر، به خواب رفته اند
یا سایبان دست ما را در"سوزن باران" خورشید
به سخره گرفـــــته اند
نه تنها من
که همۀ ارواح غریب و کاروان گم کرده
در جستجوی همزادان خویش
نه تنها تپه های خاکی
که حتی تخته سنگهای آتش برده را غربال می کنند
ولی از آغوش هر صخره ای
اژدهایی هفت سر، خیره می نگرد
نکند خدا نکرده خدا نیز
ـ ازباب تنبیه ـ
فراموش مان کرده است
نمیدانم آنچه می گویم هذیان است
یا در آن دوردستها چیزهایی درجریان
و در فرجام
فریاد، بهتر از خاموشی است
که عقده های متراکم
آبستن نطفه های شوم سرطانی
و غریو
صلای صاعقه است بر بستر فراخوانی
پنجشنبه یازدهم تیرماه 1388
زرکوب
فریادهای زنده به گور
قصیده را قرنهاست رها کرده ام
که رعایت ارکان آن سنگین است
وپردۀ گوشها چرمین
که گفته بودم:
در حــرم کبریا شدید به سوگــــــــند
نزد شما کعبه دیگ شام و نهاراست؟
مثنوی، ناگزیرم می کند
به تکرار قافیه هایی چوبین
که گفته بودم:
خشت آغازین این منزل کج است
بت بود دیر وحرم تا دل کج است
وغزل، میدان دوپهلویی است
که بند شلاق تعزیر را
بر گردن شمشیرنهی ازمنکر افکنده است
که گفته بودم:
از بسکه بت نشسته به محرابــهای ما
یک ناله هم به گوش خدایی نمی رسد
واینک می خواهم
رها از هر زولانه ای
در پیچ وخم دره های سرگردانی
از اوجنای سرکش کوهستانها
پژواک فریادهای زنده به گورم را
بر تارهای نقره ای آبشار خیالم
آذین بندم
و لختی در سایۀ پرواز سیمرغ تنهایی
خودم باشم
پنجشنبه یازدهم تیرماه 1388
زرکوب