مقدمه ای بر فسانۀ مهر
به بهانۀ انتشار مجموعۀ شعر ((
از
تلخی
ترانه
))
راحلۀ
یار
فرهاد عرفانی – مزدک
دریا چرا ز گریۀ ما دم نمی زند؟
درد آشنای اهل خرد این زمان کجاست؟ تا بشنود نوای دل همزبان کجاست
آن عاشقان شعر و ادب آن دلاوران آن شعر و آن ترانه و آن داستان کجاست
آن رهروان جادۀ فرهنگ رستخیز صاحبدلان رنج و غم بیکران کجاست؟
در پرتگاه ذلت و آوارگی و مرگ فرهنگِ ما رسیده دگر پاسبان کجاست
بی تاب و عشقری به کجا آرمیده اند؟ آنکس که درد ما بتواند بیان، کجاست
دریا چرا ز گریۀ ما دم نمی زند؟ الفت کجاست؟ مخفی شیرین بیان کجاست
فریادهای سوز خلیلی و بینوا... تا آتش افکند به زمین و زمان کجاست؟
حالا که سرنوشت به چنگِ جهالت است رستم کجاست؟ آرش و تیر و کمان کجاست؟
دودِ دل ِ وطن ز کران تا کرانه رفت پیدا نشد پرنده کجا آشیان کجاست؟
راحلۀ یار
شعر و ادبیات افغان، همیشۀ تاریخ، بخشی پر اهمیت و تفکیک ناپذیر از گسترۀ فرهنگ و ادبیات حوزۀ زبان فارسی بوده است. این فرهنگ و ادبیات، همچون دیگر محدوده های جغرافیائی؛ ایران، تاجیکستان، ازبکستان و هند و پاکستان، بر شانه های عظیم ترین نمونه های اندیشۀ بشری و کسانی همچون رودکی، سنائی، خیام، ناصر خسرو، فردوسی، مولانا، عطار، سعدی و حافظ و بیدل و صائب ایستاده است.
ز بس گل که در باغ مأوا گرفت
چمن رنگ ارژنگ مانا گرفت
صبا نافۀ مشک تبت نداشت
جهان بوی مشک از چه معنا گرفت
مگر چشم مجنون به ابر اندر است
که گل رنگ رخسار لیلی گرفت
به می ماند اندر عقیقش قدح
سرشکی که در لاله مأوا گرفت
قدح گیر چندی و دنیا مگیر
که بدبخت شد آنکه دنیا گرفت
سر نرگس تازه از زر و سیم
نشان سر تاج کسری گرفت
چو رهبان شد اندر لباس کبود
بنفشه مگر دین ترسا گرفت
رابعۀ بلخی
شعر امروز افغانستان، فرزند بلافصل زنجیرۀ افتخار آمیزی است که بر عناصری همچون؛ حقیقت گرائی، انسانگرائی، طبیعت دوستی و زیبائی و عشق محوری، استوار است و همین امروز، با همۀ دودی که از این سرزمین سوخته بر می آید، نسیم خوش معرفت و نگاه عمیق عزت و امواج دریای حکمت، در تک تک اشعار شاعران شیرین سخن این سرزمین، به دیدگان شعور و انسانیت، سر می کشد! تسلسل زیبائی و خلق اندیشه های شکوهمند، هرگز در این جغرافیای عشق، به انقطاع نگرائیده است، چه آنگاه که اسطورۀ مظلومیت و همزمان، عصیان زن افغان، نادیا انجمن، در آغاز جهشی شگفت انگیز، شکوفۀ وجود نازنین اش، بدست جهالت پرپر می شود، چه آنگاه که دٌر غلتان کلام عفیف باختری، در اوج عظمت، عزلت می گزیند، چه اینک که عروس باغ اندیشه های عمیق بهاری، راحلۀ یار، ما را با جادوی واژه هایش، به ستایش عشق و همدردی، فرا می خواند.
هر نفس ضربۀ غم در دل بیمار مباش
شاهد مردن مرغان گرفتار مباش
شور عشق ار به دلت هست مرو از بر ما
از چنین همنفسان خسته و بیزار مباش
تا نرنجد دل یاران ز گل صحبت تو
نکته سنجیده بگو در پی آزار مباش
ما که هردم دل خود در دم تیغی نگریم
تو دگر هموطنا! بر جگرم خار مباش
ای که چشمت به دلم تخم وفا میکارد
گر نئی مرهم دل زخم دل آزار مباش
رنج ما درد و غم و محنت ما هر دو یکیست
در میان من و خود پارۀ دیوار مباش
چارۀ دشمن مکاره ببایست نخست
یار ما گر نشوی همدم اغیار مباش
راحله یار
شعر افغانستان، همانند همۀ دوره های تاریخی خود، عمیقأ متأثر از حوادث پیرامونی ست. این شعر، تصویری اندوهگین و فلسفی و نگاهی ژرف اندیش به زندگی انسانی است که هماره، نظری به تیغ و زخم و خون و آتش، و نگاهی به مهر و معرفت و عشق و شادی دارد، و از این میان، هماره به روشنائی عشق ورزیده، اگرچه شام تیره اش را ناصر خسرو « قیرگون » خوانده است! راحلۀ یار نیز، فرزند چنین شجره ای است و یار چنین درخت پرباری که قلم فرو فتادۀ روح متین شعر افغانستان ( نادیا ) را بدست می گیرد تا نادانی مپندارد که سرزمین شعر و عشق، خالی از شیرزنان متفکری است که در دامان خود، مولانا می پرورانند!
عزیزم خواهرم ای همدم راز
تو ای درد و غمم را قصه پرداز
تو ما را مونس و غمخوار جانی
تو تنها سوز جانم را بدانی
تو نیرو و صدا و هست و بودی
تو با من رشته های یک وجودی
اگر جسمأ جدا از خون مایی
یقین دارم چو جان از آن مایی
من اینجا در میان صخره و سنگ
پر و بال و دلم بشکسته از جنگ
به جای آب و نان، آتش به جان است
چو باران از دو چشمم خون روان است
فغانم در گلو پیچیده از درد
ز بیداد زمان در کلبۀ سرد
درم بستند به کلکین قیر کردند
نفس را در تنم دلگیر کردند
فرار از نور دادندم به چاهی
که بی خورشید ماندم در سیاهی
درون گور غمناکم نهادند
چو جسمی زنده در خاکم نهادند
...
راحلۀ یار، نماد آن اندیشه ای ست که با شمشیر آختۀ کلام خود، مردانگی لشگر ادعا را از پاکستان تا ایران به سخره می گیرد و به ریش همۀ مهملات مالیخولیائی شان می خندد...
شعر راحلۀ یار، دنبالۀ همان سبک خراسانی است، شعری ساده و عمیق، همراه با توصیفات ملموس، و زبان و ترکیبات غنائی، و حماسی. اگرچه گاهگاهی، ردپائی و رگه هائی از سبک هندی و بیدل را نیز در تصاویر و تشبیهات وی، می توان دید.
ویژگیهای اصلی شعر راحله، غالب بودن احساسات لطیف زنانه و نوع نگاه عاطفی وی به مسائل اجتماعی، داشتن صراحت لهجه به وقت لزوم، بکار گیری عناصر بدیع و تصاویر و تعبیرات جدید و همچنین، پرهیز از زیاده گوئی و حشو و زوائد شعری ست. او، همچون متقدمان خویش، اگرچه غزلسراست، اما این قالب را در محتوای متعلق به قصیده نیز، بکار می گیرد...
راحله یار، در اوزان و قوالب مختلف شعر می سراید و صد البته قوانین بدیع و قافیه را تقریبأ خوب بکار می گیرد، اما در قالب غزل، نسبت به سایر قوالب موفق تر است. ضعفهای شعر او، حدودأ همان ضعفهائی است که دیگر شاعران افغان نیز بدان گرفتارند، از جمله اینکه هنوز بطور کامل، قادر به تفکیک زبان گفتار از زبان نوشتار نیستند و ضرورت توجه دائم به این امر مهم را کاملأ در نیافته اند. بکارگیری واژه های شکسته، همراه با تلفظ یا لهجۀ خاص در زبان نوشتار، بدون رعایت علائم دستوری، بخصوص در قالب شعر، ایجاد سکتۀ لفظی می کند و شعر اگر بخواهد درست خوانده شود، شاعر باید همراه شعر خود، در نزد خواننده باشد!! و این نکتۀ بسیار مهمی است که همۀ دوستان شاعر، از جمله خانم راحله یار باید بدان توجه کنند!
دومین ضعف عمدۀ شعر راحلۀ یار، تداوم سرایش شعر در آنگاه است که احساس شعری، متوقف شده است. البته این ضعف، متوجه همۀ شاعران است و خطری است که حتی متوجه شاعران طراز اول و بزرگ جهان بوده است. احساس و شور شاعرانه ( یا الهام )، باید همگام با زمان ِ سرایش، و طول سخن مورد نظر شعر، باشد. اگر احساس و شور، متوقف شود اما حرفهای شما تداوم داشته باشد، نتیجه اش، عدم انسجام شعری و سست شدن ساختار کلامی می شود. شعر را باید در آنجا که احساس پایان می گیرد، نقطۀ پایان گذاشت، حتی اگر حرف، نیمه تمام مانده باشد و قالب، به شکل کامل نرسیده باشد!
جدا از آنچه آمد، باید اذعان کرد که شعر امروز افغانستان، همگام با شعر امروز نیشابور، پیشتاز شعر در حوزۀ غزل و در جغرافیای فرهنگی زبان فارسی است و پرچمداران این پیشتازی، زنان سخنور، ادیب، با فرهنگ و فهیم و رنجدیدۀ افغان هستند. ما ایرانیان، به این هموطنان تاریخی خود افتخار می کنیم و بر ایشان درود می فرستیم. امید که راحله یار بتواند با تداوم کار خویش، برگ زرین دیگری بر افتخارات تاریخی شعر پارسی بیفزاید و نام خود را در کنار رابعۀ بلخی و طاهرۀ قرة العین و نادیا انجمن، به ثبت برساند!
ای باد! با نگاه من از خشک و تر نگو
از باغهای سبز جهان، از سفر نگو
از مرغکان چهچهه زن در رسای گل
جایی که مرده در دل گلها شرر، نگو
با باشه های بسته به جادوی کوهسار
از ترک آشیانه به افسون پر نگو
این تیره شام کهنه به تقدیرمان رسید
از آفتاب جلوه نمای سحر نگو ...
جغرافیای شهر خوشی های ناب را
با کودکان در همه سو دربدر نگو
رویای مست زنده شدن در بهار را
با نونهال کشته به ضرب تبر نگو
با دختران گیس پریشان کابلی
از تاجهای قرمز گل روی سر نگو
با مردهای بی سر این نسل بی نشان
از دختران می زدۀ عشوه گر نگو
ای باد! اگر چه شیشۀ شعرم شکسته است
از سنگهای حادثه با شیشه گر نگو
از این حضور نازک امید و انتظار
با روزگار سنگدل بی هنر نگو
بسیار گفته ای و از این بیشتر نگو
... از قصه های آبی دریا دگر نگو
فائقۀ جواد مهاجر ( ژٌمَی )
سوم امرداد ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت