داکتر عارف پژمان
به بهانه مرگ حماسی يک عشق ، مرگ گلسرخی
اين سرزمين من است که می گريد...
داکتر عارف پژمان
« .. تن تو کوه دماوند است
با غروری تا عرش .
دشنه ای دژخیمان ، نتواند هرگز
کاری افتد ، از پشت !
تن تو،
دنیای از چشم است
تن تو جنگل بیداری هاست :
همچنان پا برجا
که قیامت، ندارد ، قدرت
خواب را، خاک کند در چشمت .»
بامداد
۲۸
بهمن ماه
۱۳۵۲،
گلسرخی را به میدان اعدام بردند، ماموران ساواک، دور او را گرفته بودند، گویا
از پیکر نحیف شکنجه دیده اش نیز می هراسیدند. در میدان تیر چیتگر تهران، خسرو
از جلادانش طلبید، چشمان او را نه بندند، میخواهد آخرین طلیعه خورشید را بنگرد،
تبسمی بر لب داشت و پیشانی بلند کم موی او مثل همیشه، آیت مناعت بود؛ هنوز،
زمین، واپسین زلزله دفاعیه گلسرخی را حس میکرد «صدای من، این دیوار هارا خواهد
شکافت، شما نمیتوانید، این صدا را ، مثل جسد سوراخ سوراخ شده من، در خاک ،
پنهان کنید...» و همینطور شد، که گفته بود. سالها، پس از مرگش، دژخیمان رژیم،
اسم و رسم اورا به بند کشیدند و شعر و ترانه ویرا زیر گیوتین سانسور بردند. اما
گلسرخی، هرگز فراموش نشد. انگار شبح او در مزرعه ها، کارخانه ها و مدرسه ها گذر
میکرد و حماسه شهادت خسرو را به گوش باد میگفت و باد به پرنده میگفت و پرنده به
گندمزار و گندمزار این قصه را به دشت های شقایق می سپرد... تا روزی روز گاری که
مردم، نام اورا بر در و دیوار ها نگاشتند، به گونه ای که خود شاعر خلق، پیش
بینی کرده بود:
«روزی که خلق بداند،
هر قطره خون تو، محراب می شود!»
کدام شاعر، به شکوه گلسرخی، توانسته است، از آن سوی دیوار، از شهر شهادت، به
شهروندان اسیر، پیام پایداری بدهد، و بر سیمای حقارت، تازیانه بزند:
«تو رفتی،
شهر در تو سوخت،
باغ در تو سوخت
اما دو دست جوانت ــ بشارت فردا ــ
هر سال ، سبز می شود
با شاخه های زمزمه گر
در تمام خاک:
گل میدهد،
گلی به سرخی خون!»
+++
خسرو گلسرخی، روزنامه نگار و شاعر انقلابی، در شعرش زیست و در آن، ابدیت یافت.
شعر برای خسرو، سرگرمی نبود. گردنش را با طناب قافیه، نه بسته بود. برای دریافت
واژگان زیبا، سراغ عتیقه فروشان و جواهر فروشان، نمی رفت. تمامی کلمات شاعرانه
اش از کوچه های شهر، از محلا ت جنوب، و خاکستر از یاد رفته گان زندگی، برداشته
شده بود. خسرو مرد «عمل» بود و برای گردن افرازی در محافل روشنفکری ، شعر نمی
گفت. بارها شعر و خنجر را قافیه ساخت، در همانحال که اذعان داشت، شعر، مانند
خنجر برنده نیست! میگفت:
«من از شعر این توقع را دارم که اگر لازم شد، نه فقط شعار، بلکه خنجر و طناب و
زهر باشد، مشت و گلوله باشد ....»
وی در یکی از عقیم ترین دوران تاریخ کشورش، که دستگاه های تبلیغاتی شاه،
روسپیگرانه شعور جامعه را دزدیده بودند، شعر «افشاگرانه» سرود:
«این سر زمین من است که می گرید.
این سر زمین من است که عریان است
باران اگر نیامده، چندیست،
آن گریه های ابر، کجا رفتست؟
عریانی کشتزار را،
با خون خویش بپوشان!»
از شعر پولادین خسرو ، دیوار های سهمگین، دیوارهای فساد و فرسودگی، ترک بر
میداشت:
«من با سیاهی دو چشم سیاه تو
خواهم نوشت، بر کرانه این باغ:
دستی همیشه منتظر دست دیگر است
چشمی همیشه هست که نمی خوابد!»
من هرگاه مرثیه دلاویز «مایاکوفسکی» را که در پی مرگ لنین سروده، مرور میکنم،
در گوشه های از ان، نمیدانم چرا بیاد خسرو گلسرخی می افتم:
«در وجودم خنده ای نه،
بل اندوه جانکاهی است!
می بینمت، با پیکر استخوانی،
و جویهای خون، که از پیکر تو جاری است.»
یاد این سخنور انقلابی جاودانه باد.