وحید ادا
عد ل فلک
پا کبازی خار
چشم چرخ بی پا و سر است فتنه خویی در ضمیر این ستمگر مضمر است
ابر رحمت سال
ها بر کشت ما آبی نزد محضر عدل فلک آ کنده از شور و شر است
آن صفا و تا
زگی دیگر نبینی د ر چمن رنگ شبنم تیره گون از د وده و خاکستر است
کهنه پشمینی
که جز نقشی ز پود و تار نیست ملت آواره را هم جا مه و هم بستر است
هر که د م زد
از حقیقت از زبان آ ونگ شد شحنه را برهان مطلب یا رسن یا خنجر است
طفل
نو پایی که خشکید ست شیر ماد رش کلبۀ لرزانک ویرانه را نان
آور است
این چپن پوشی
که گوهر می نماید ظا هرش با طنش پر از خزف د ر آ ستینش نشتر است
د ر نگاۀ
مجریا ن کاذ ب رسا نه ها قیمت خر مهره از گنج گهر ا فزون تر
است
بالا
بازگشت