چند پار چه مثنو ی و چا ر بیتی از :
فیض الله محتاج مد یر مسوو ل رو ز نا مه ملی انیس
شب امده رو ي باورم رو يده
از رنج زمانه پيكرم ژو ليده
تنديس من از فشار اين چرخ فلك
اغشته به زخم گشته و بو يده
ربا عی
یک روز اگرشادی بود مهمانم
صد روز دیگر زدست غم گریا نم
در کاهنی چر خ شدم در ما نده
با زیچه او شد یم من میدا نم
ربا عی
دیروزمن کودکی وافت و درد
امروز من وجوا نی و جنگ و نبرد
دیروزمن وجنگ وگرفتا ری و خشم
امروز رسید پیری و ناله ای سرد
رباعی
دیدیم و گرفتیم وهوس بازشدیم
چو ن اشک ز را ز سینه غما ز شدیم
صدجرعه نا ب دمبدم نوشیدیم
در ارزوی بهار در وا ز شدیم
ربا عی
بشکستن دل کا ر جوان مردان نیست
پیوند نمودن دلان اسان نیست
هشدار !دلی کسی مکن ازرده
این شیو ه برای هیچکس تاو ان نیست
ربا عی
ای اشک که از نهاد من ای برو ن
اندوه ضمیر من مگوی تو کنون
تعریف تو را زمن اگر پر سیدند
گو یم که عصا ره ایست از قلزم خون
رباعی
ای اشک غریب من توسرگردانی
اندوه ضمیرخسته ام میدانی
بادوست غم بگو مصاب صد گونه عمیم
آهسته وبی صدا ودرپنهانی
***
ای اشک زعمق سینه ام می آیی
خاموش حزین وفاقد غوغایی
بنگر توبه جانب افق های بلند
بعدازپس هرشب است یک فردای
رباعی
راهی که هماپرزده ناهمواراست
دراوج قلل موانع ها بسیار است
جائیکه غراب بوده ژرف مرداب
فرق دومحیط صددهن گفتاراست
****
خفاش زلذت فلق بی خبراست
ازلطف نسیم وروشنی درحذراست
بزمش همه زندگی اسیر یکشب
محروم زلذت وصفالی سحر است
رباعی
شب امده باورم اسارت كردند
ديوا ن تعيشم به غا رت كردند
بر ريشه من نشا ن صد دشنه سرخ
بر ريشه كني من بشا رت كردند
رباعی
شب امد ه رو ي با ور م رو يده
جسمم همه شب زدرد شب بويده
بر فرق سرم مصا يب دنيا را
چون دا نه ميا نٌ ها وني كو بيده
رباعی
عمر یست که دل در پی دل سر گردان
چسشم دل بیچار ه بسا شدنگر ان
دل با همه کو چکی به اندوه بزرگ
تشو یش دل ما ست زدنیا به نها ن
ربا عی
یک عمرغمی زما نه تمرین کردیم
بیهوده بساط عیش غمگین کردیم
در اخر عمر بعد اندک دیدن
بر کو تهی نگاه نفرین کر دیم
ربا عی
یک عمر به فکر عیش وشهرت بو دیم
در فکر مقام و جاه و حرمت بودیم
ارا مش واقعی به عز لت بوده است
ما دشمن انزو ا و عز لت بو دیم
ربا عی
با بی هنران جها ن دهد با هنری
با بی بصران دهد نگا ه و بصری
هرجا که الاغ مست عر ّ عر کرده
صد ها خردیگر است به فر مان خر ی
مثنوی
بیا در جو ارم حکا یت کنیم
زچرخ ستمگر شکایت کنیم
بیا در جوا رم سخن گو ش کن
به حرفم تعمق ،سخن نو ش کن
بیا در جوار نم که تنها شدم
شکستم سر ا پاوبی پاشدم
بیا در جو ارم حکا یت کینم
ز مر دا ن دنیا حما یت کینم
بیا عا شقی بر بهاران کنیم
ضیافت به بزم هزاران کنیم
بیا! عاشقم بر صفا و حیا
به مر دیو پا کی و خو ف رجا
جها ن خد عه کا رو پر از نو ش نیش
خو شی ها مو قت غمش بیش و بیش
سر ا پا طلسم و سکوت و فریب
بکن با تعمق تو سر را به جیب
که سیر چنین ما جرا تا کجا ست ؟
در این صحنه انسا ن چرا در وغا ست!
وغا جها ن همتش کو ر کرد
زرسم مروت ورا دو ر کرد
وغا جهان کبر و ازش فزود
نمو دش بسا ! ازمند و حسود
صفا دلش بخیه شد با غرور
بروی دما غش هوا و شرور
کنم ارزو بزم مردان پا ک
به بزم که با شد در ان اب تا ک
بده ساقی اب صفا ی زتا ک
کمی کن تعجل نگردیم خاک
به هر جا روم بزم با زی کنم
به مردان همراز ،رازی کنم
کنم لعن ونفرین به کین هوا
کنم مدح و تو صیف، فضل و حیا
بد ه شست و شویم به این اب تلخ
روم تا بخا را و کو لا ب وبلخ
وسوسه
هزا رو سو سه در اين دل غر يبه ام جا كرد
شكوه وسو سه ما را شگفت رسوا كرد
دلم بفكر عزلت و چشمم برا ه انجمن است
در اين معا مله با يد طلسم و اغوا كرد
تما م كو چه ما خط خون تشويش است
اصو ل را ست تر ين را چگو نه پيدا كرد
تمام بعد نگا هم به عمق اتش خون
حدیث لطف و لطیفه چگون پیدا کرد
فلك به طرز كج منشان الفتي قديمي دا شت
هزار خنده به رو ز فرا ق ليلی كر د
شكست تند يس بو دا مصيبت قرن است
هزا ر فتنه ببين سا مر ي به مو سي كرد
به اين شكا يت تلخي كه ميكند محتا ج
رقيب ديد و بخند يد و سختش استهزا كرد
l