اسدالله جعفري
فصل بهارو موسم می زدن وبوس وکنار آمدباز
مژده ای مرغ چمن فصل بهار آمد باز
موسم می زدن وبوس کنار آمدباز
امام خمینی
آنک که بهار آمده است وجان وجهان جوان شده وکوهساران جامعه نوبرتن نموده واز هرکرا نه بوی گل می آید وصدای چهچه بلبل ، باید مرغ جان را مژده داد که این فصل خنده گل ومستی جوی باران و رقص آبشاران را جشن بگیرد وموسم می زدن وبوس وکنار را غنیمت شمارد وجوانی را از سرآغازد:
بهار آمد بهارآمد جوانی را زسرگیرم
کنار یاربنشینم زعمرخود ثمر گیرم
امام خمینی
بهار آمد وآورد شادمانی را
جهان گرفت زسر دور جوانی را
علی اشتری
باد نوروزی جهان پیررا برنا کند
ابر فروردین چمن را خرم وزیبا کند
رسا
خوشا نزهت باغ درنوبهار
جوان گشته هم روز وهم روزگار
نظامی
درخت غنچه برآورد وبلبلان مستند
جهان جوان شدویاران به عیش بنشستند
سعدی
اکنون بهار است و فصل دست آویزیدن به گردن یار واز لبان یار شراب باید نوشید ،به طرف بوستان باید رفت ، سردی زمستان را از جان زدود وبا نسیم بهاری جان را حیات دوباره بخشید:
بهار آمد وبوی بهارمی آید
نسیم از طرف لاله زار می آید
نسیم
هوامسیح نفس گشت وباد نافه گشاد
درخت سبزشد ومرغ درخروش آمد
حافظ
آری اکنون که بهار آمده است ورویش از نو آغازیده، ما چرا مرده دل وپژده باشیم:
عیسی بظهور آمد من مرده چراباشم
ایام بهار آمد من پژمرده چراباشم
قاسم انوار
بهار آمده است وکران تا کران مشک فشان گشته وجهان جوان شده وجوانی را از نو آغازیده، ما چرا چون پیران شکسته باشیم وسایه نشین عمر برباد رفته:
نفس بادصبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهدشد
حافظ
حالا که بنفشه زلف را دیگرگونه تاب داده وبر غنچه غم نیشترزده،ما چرا سردی ها ودل مردگی ها را سرنزنیم وغنچه شادی را در دل ننشانیم:
بنفشه سر زلف را خم زده
گره در دل غنچه غم زده
امیر خسرو
اکنون که چمن پیراهن ارغوانی برتن دارد ،لاله لعبده بازی می کند ،اقاقیا قامت می آراید ، گل عطر فروشی می کند ، بلبل گل خنده بر منقاردارد وبرزلف گل شانه می زند؛ ما چرا سرود زندگی نخوانیم وبرجوی بار معرفت ننشسته گل توحید نچینیم:
بخندد همی بلبل هردوان
چوبر گل نشیند گشاید زبان
فردوسی
بهار است ودر میکده باید گشود وساغر به دوش وراه صحرا درپیش گرفت:
وقت آنستکه که باهم ره صحرا گیریم
کزدم باد سحر بوی بهار آمد وعید
شهریار
وقت آنستکه که مردم ره صحراگیرند
خاصه اکنون که بهار آمد وفروردین است
سعدی
کاروان جشن نوروز وگل ازبستان رسید
موسم صحرا وباغ ولاله وریحان رسید
رسا
اکنون بهار آمده است وفصل دیگر باید آغازید،فصل سبز شدن وگل در باغ جان نشاندن:
ای دل بهار آمد وفصل خزان برفت
بشکفت غنچه وغم زدل باغبان رفت
شوقی
بهار آمده است وباخود نسیم رحمت آورده ، بوی بهشت می طراوت ، باغ نشینان سبزینه پوشند ، کرانه های جهان دکان گل فروشی بازکرده ، لاله شانه برسبزه می ساید وگیسو غالیه گون می سازد ، باد صبا زلف باغ شانه می زند وجوی باران ناز بنفشه می خرد ،ما هم برجوی بار امل نشینیم وجشن شکوفا یی خویش بگیریم:
درباغ آیید وسبزپوشان نگرید
هرگوشه دکان گل فروشان نگرید
مولوی
بیاکه فصل بهار وگل وشکوفه رسید
بیا که لاله برآمدزخاک وسبزه دمید
رسا
بادصبا بازروان شد به باغ
برگل وگلزار وزیدن گرفت
بازدراین جوی روان گشت آب
برلب جوی سبزه دمیدن گرفت
مولوی
باید قدمی برداشت وراهی کوی لیلی شد .اگرچه عشق وعاشقی قاعده وقانون مدون ندارد اما تاکشیشی ازاو نباشد، کوشش بدون کشش بجای نمی رسد:
بوی گل خود به چمن راهنما شد زنخست
ورنه بلبل چه خبرداشت که گلزار کجاست
صافی اصفهانی
اگر کشیشی بود وکوششی هم کیش خویش سازیم بادیدن هر گلی بیاد روی او می افتیم:
به بستان ازگل روی تو هرجا یاد می کردم
چوبلبل گرگلی می دیدمی فریاد می کردم
وصفی
آن وقت است که باد وصال می وزد وسپیده پیروزی سرمی زند ودولت سعادت محقق می گردد:
برآمد باد صبح وبوی نوروز
به کام دوستان وبخت پیروز
سعدی
این چنین که شد، بهار در بهارستان دل گل روی یار می شکوفاند وچون باغ دل که ازگل یار خرمی یافت جهان کران تاکران لاله خیز می گردد وهر لاله ی نشان از رخ نگاردارد:
که بهاران خطه دل خوش بود
کشت زارولاله دلکش بود
سوی گلشن رفتم ازکوی تو ام آمدبیاد
روی گل دیدم گل روی تو ام آمدبیاد
کامی سبزواری
آری اکنون بهار وفصل شادی وجوانی وساغربدوشی ویاردرکنارداشتن وبردرمیکده چله نشستن وبه محراب ابرو دلدار نمازکردن است:
بهارشددرمیخانه بازبایدکرد
به سوی قبله عاشق نماز بایدکرد
امام خمینی
شده فصل بهار وموسم گل
به عشق گل ببین آوازبلبل
بهار
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب وعیش وناز ونوش آمد
حافظ
بهار آمده است وباید صلادر داد که ای باغبان :
بیاباغبان خرمی سازکن
گل آمد،درباغ را بازکن
نظامی
بیا که باردگرگل ببار می آید
بیارباده که بوی بهار می آید
سایه
بیار باده که وقت گل است موسم باغ
زمهر بردل پرخون لاله بنگر داغ
خواجو
گلگشت بهار وجشن فیروز خوش است
شادی وشکفتی به نوروز خوش است
همایی
دوباره عید شد وبازنو بهار آمد
شکوفه سربزد ازشاخ وگل به بار آمد
فردوسی شیرازی
درختان شکفتند درطرف باغ
برافروخته هرگلی چون چراغ
نظامی
گوش فرادهیم به آواز دلنشین بلبلان که نوید خرامیدن سمین پیکران عاشق را به گلزار می دهد:
بلبل برشاخ سرو درآواز دل فریب
بردل نوید سرو قد گلعذار داد
امام خمینی
آخر این فصل، فصل جام گردانی ساقی است و بنانهادن قصر رفیع از بوی گل وغزلخوانی بلبل:
بلبل وبوی گل وفصل ربیع
ساقی وجام می وقصر رفیع
افسر خوانساری
بیا که وقت تماشا رسید وگل چیدن
که گل شکفته ودرباز وپاسبانی نیست
صفایی نراقی
بربساط سبزه وگل بزم عیش آمده کن
کزگلستان نغمه مرغان خوش الحان رسید
رسا
ما که انسانیم ودارای عقل واحساس واشراق وشهود وتجرید وتفرید ،شایسته تروسزاوارتر به این نوشدن وسبزشدن هستیم از درخت پیری که در این فصل، برگ های زرد خزان را ازجان برمی کند وبرگ سبز امید وزندگی را برتن می کند:
بهاران که بید آورد بید مشک
بریزد درخت کهن برگ خشک
سعدی
اگرسرخ گل،گلخنده دارد وابر ها برکوهساران گلاب دیده از مژگان می بارند ولاله قدح در کف می گیرفته وبلبل مست است ، ما نباید جانمان گل خنده ببار آورد و کوهسار تن ما از ابر محبت سیراب باشد وباغ سینه ما لاله زار قدح در کف وبلبل بستان روح ما غزلخوان:؟
سرخ گل خنده زد وابربکهسار گریست
لاله بگرفت قدح بلبل عاشق شد مست
شهریار
عندلبان گل سوری بچمن کردرود
بهر شاباش قدومش همه فریاد کنید
بهار
نظرکن لاله را درکوهساران
که چو ن خرم شوددرفصل بهاران
ملاهادی سبزواری
نسیم صبحدم زکوهپایه بازآمد
درخت سرو زشادی به اهتزاز آمد
بهار
بیایید دراین فصل طرب، طرب سازکنیم ودرمیکده را بازکه:
نوبهار است در میکده را بگشایید
نتوان بست درمیکده درفصل بهار
امام خمینی
نوروزشد سطح چمن گشت مخلع
بنهاد به سرسوسن وگل تاج مرصع
افسرخوانساری
هوا معتدل بوستان دلگش است
هوای دل دوستان زان خوش است
نظامی
یکی مژده برسوی بلبل برآر
که عهد گل آمد بمیخانه باش
نظامی
البته که این می، نه آن میی است که هوش از سرمی برد وتوان ازتن ، ونه این میکده، آن میکده یی است که سرخوشان بدمست آلوده جان در آن می لولند تا خود را ازیاد برند که این می و میکده همان تاکستان وآب انگور است:
مستی عشق نیست در سرتو
روکه تو مست آب انگوری
حافظ
اگرسخن از ماهرویی است واز لب وشراب وگیسو،نه از آن ماهرویان سمین تنی است که غمزه می فروشند تا خودرا گم کنند وابروکج کنند تا راه به بارگاه جلا ل وجمال نبرند.
اگرسخن ازماهرویی است ،آن ماهرویی است که اگر کسی مهر او را دردل نداشته باشد ،دیگر آن دل، دل نیست که گل است وانسانیت انسان در گرو دل بستند به آن ماهروی است:
هرکه نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
شیخ بهای
آری بهار است و فصل عاشقی، اما نه از آن عاشقی های که به قول مولانای بزرگ:
عشق های کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبد ننگی بود
بهار فصل عاشقی وجوانی است ، عاشقیی که آزادگی در پی داشته باشد وجوانیی که در بهارجان کمالات برین جوانه زند وانسانیت به شکوفه نشیند وزیبایی ها زیورروح گردد وحیات طیبه خلق شود :
فاش می گویم واز گفته خود دل شادم
بنده عشقم واز هردوجهان آزادم
حافظ
درکشور عشق جای آسایش نیست
آنجا همه کاهش است افزایش نیست
ابو سعید
البته این کاهش کاهش اخلاق رذیله وسجایای شیطانی وطبایع حیوانی وفربهی خودطبیعی است.والا در کشور عشق جز بهار بی خزان چیزی دیگر نیست واز خزان وسردی وسوز دی، خبری نیست که نیست:
سوزش باد دی از صحنه بیرون خواهد رفت
بارش ابربهاری بعیان خواهی دید
امام خمینی
وقتی باران رحمت در جان عاشقان ببارد جانش طراوت دیگر می یابد وآن جان همه او می شود ووقتی جان همه او شد پیشه او نیز پیشه عاشقی می شود که زمان ومکان نمی شناسد وهمه وقت وهمه جا عاشق است وازعشق و عاشقی خود دل شاد:
زکارهای جهان عاشقی خوش است مرا
وگرنه کاردر این کارخانه بسیار است
قاضی عطا
زعشقت خاطری مستانه دارم
زسودایت دلی دیوانه دارم
رسا
زندگی چیست عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
سایه
فرداکه قیامت آشکاراگردد
هرکس که نه عاشق است رد خواهد بود
مولوی
من آنم که جزعشق کاری ندارم
در آن کار هم اختیاری ندارم
محتشم
مابی دلیم ونیست بجز عشق کاری ما
عشق آمده است دردوجان اختیارما
نوید
این چنین است که این عاشقان بیخانمانند ودل از آرزو وتمنا تهی است وآیینه دل آیینه گردان رخ یار وجمال زاردلدار:
عاشقم دیوانه ام ای دل ندارم خانه ای
عاشقان کی خانه دارند دل مگر دیوانه ای
واله
زمن پرس که در دل چه آرزو داری
که سوخت عشق رگ وریشه تمنا را
صائب
در ازل پرتو حسنت زه تجلی دم زد
عشق پیداشد وآتش به همه عالم زد
حافظ
راز این مسئله همین است که پرتو حسن او آتش به همه عالم زده است واگر پرتو حسن او نبود نه گیاهی می رویید ونه خورشید ازافق سرمی زد و نه آبشار طلایی گیسویش را برخاکیان می گستراند :
زمین وکوه اگرنه عاشقند
نرستی ازدل هردو گیاهی
اگر خورشید هم عاشق نبودی
نبودی در جمال او ضیائی
مولوی
داستان همین است که بلبل به گوش انسان خواند:
دانی که چه گفت مرا آن بلبل سحری
توخود چه آدمی کز عشق بی خبری
سعدی
وفرهاد با قوت بازو ونیروی تن، نه، که با تیشه عشق برریشه کوه می زد وکوه کن شد ونامش ثبت برجریده عالم:
فرهاد شو وتیشه براین کوه بزن
ازعشق به تیشه ریشه کوه بکن
امام خمینی
این نیروی عشق است که عاشق از همه ی هستی میگذرد وفریاد می کند که من ازکشتن نمی ترسم :
درعاشقی گریز نباشد زساز وسوز
استاده ام چوشمع مترسان زکشتنم
حافظ
مجنون تو کوه را زصحرا نشناخت
دیوانه عشق توسرازپانشناخت
بهار
ای دل روش عشق زپروانه بیاموز
جان دادن از آن عاشق دیوانه بیاموز
یارعلی
هرکجا شمع بلا افروختند
صدهزاران جان عاشق سوختند
مولوی
همین گونه عشق است که اگرانسانی از او بی بهره باشد اگرچه از آب حیوان نوشیده باشد باز هم او زنده نیست که مرده است:
اگرصد آب حیوان خورده باشی
چو عشقی در تو نبود مرده باشی
حافظ
وقتی چنین شد وزنده به عشق بود ،زنده نمو دارد ونمو نیاز به نیرو ومواد نمو دهنده ، وعاشق را هیچ چیز به اندازه دست دردست بت خویش سپردن ، نیرو نمی بخشد .این است که دراین گلستان که مکانش روح انسان است وگل وسبزه وریاحینش جمال یار وعاشق این بستان دست در دست بت می گسار دارد:
در بوستان عشق نشاید نشست
باید که جان به دست بتی می گسار داد
امام خمینی
البته این بستان کوچه ی دارد که:
ای که از کوچه معشوقه ما می گذری
برحذر باش که سرمی شکند دیوارش
حافظ
اگر عاشقی بتواند ازاین کوچه باغ به سلامت بگذرد آن وقت به آزادگیی دست می یابد که حتی مقام خسروانی وکیقبادی را هم به پشیزی نمی خرد:
مستان مقام را به پشیری نمی خرند
گوخسرو زمانه ویا کیقباد باش
امام خمینی
چنان که امروزه ازآن تاج داران دیروز وخداوندگاران تخت وبخت قرون وسلاطین زرین کلاه وزیبارویان سمین اندام وجهانداران بی جان وکشورگشایان بی گشایش خبری نیست که نیست اما افسانه عشق مجنون :
همه جا فصه دیوانگی مجنون است
هیچ کس را خبری نیست که لیلی چون است
عارف
هرگیاهی کز حریم خیمه لیلی دمد
آب خورده از دو چشمان تر مجنون بود
جامی
وسرانجام باید گفت که:
مشکل عشق نه در حوصله دانش ما است
حل این نکته بدین فکر خطانتوان کرد
حافظ
اما این قدر توان گفت که این عشق رانشان ها است وباید درپی شناخت آن نشان ها بود تا راه را گم نکرد وبی راهه راه نپیمود وسرازترکستان درنیاورد .
یکی از آن نشان ها این است که عاشقانی ازاین دست ،شبانگاهان به در خانه معشوق می روند ودرملکوت پررمز وراز شبانگاهان جبین برحلقه در یارمی سایند :
هرکجا که دری بود به شب دربندند
الا درعاشقان که به شب بازکنند
بابا افضل
به هرجال اکنون بهار است و فصل عاشقی وشیدایی ومستی و رقصی به سوی خدا.
اکنون بهار آمده است تا جان هارا بهاری کند ودل ها لبریز محبت شود وانسانیت به بار وبرنشیند وفضیلت ها در کشورجان جوانه زند وشکوفه بندد ومیوه دهد.
پس باید این فصل رویش وجوشش را غنیمت شمرد:
خیز وغنیمت شمار جنبش بادربیع
ناله موزون مرغ وبوی خوش لاله زار
سعدی
خووشتر زعیش وصحبت باغ وبهار چیست؟
ساقی کجاست سبب انتظار چیست
حافظ
خوش باد دراین فصل می وساغروساقی
برچیده به اطراف چمن جام مربع
افسرخوانساری
امید است که این بهار برای همه ی انسان های جهان ومخصوصا برای انسان افغانستانی بهار بهاران باشد تا در این بهار همدلی وبرادری ،وحدت وامنیت،رفاه اجتماعی،سعادت وخوشبختی همیشگی،مهر ومحبت وهمنوع دوستی در کشورما حاکم گردد ونفاق وشقاق ملی ،جنگ وتجاوز،قتل وغارت،بی عدالتی وستم،ظلم واستبداد از کشور ریشه کن شود وافغانستان آزاد وآباد وسراسر خوبی وزیبایی داشته باشیم
*
مأخذ شعری این نوشته کتابی است با این مشخصات:
برگ های زرین ادب فارسی
گرد آوری: سید مجتبی هاشمی خوانساری
چاپ اول-پاییز 1382
ناشر:ارمقان قلم-خوانسار- خیابان امام
1 - نکته قابل یادآوری این که: ذکر صفحات مقدور نبود برای این که این کتاب الف بایی تنظیم شده نه موضوعی لذا اگر صفحات کتاب را ذکر می کردیم باید هفتصد صفحه کتاب رابیش از هفتصدبار ارجاع می دادیم
2 –بعضی از اشعار امام خمینی ،مولانا وحافظ را ازحافظه برگرفه ام ومتأسفانه فرصت مجدد برای رجوع به اصل دیوان آن بزرگان میسر نبود.