انجنیر حفیظ ا له حازم

 

  

کابوس

 

وقتی از پای کوچه میگزشتم

زمین خوابیده بود

خلوتی بود از من و ماه

دیوار های پوک و پوسیده

که از ملامت زمان ریخته بود ند

کالبدی بود ازیک کابوس

که وحشت خفته در خود نهان داشت

در امتداد راه

که تاریکی بر ماه چیره میگشت

و چراغ از آخرین قطره های روغن نور میداد

تا مرا در خلوتی ببرد

که دمی بخود آیم

و تا خاطرم کار میکرد

یگانه عابر شب بودم.

 

حضور

 

شب را با همه سیاهی تحمل کردم

تا شاید صبح را در آغوش کشم

و به چشمانت که راز آتش داشت

تولد عشق را ببینم

من به جنگ تقدیر رفته بودم

و هرگز اینقدر بی باک

در کشتن خود نه نشسته بودم

چون اندک جایی

برای زیستن

و محلی برای مردن

و گورستانی برای خوابیدن

درین سرزمین نداشتم

بگزار با شب همسفر باشم

و در کوچه های متروک زنده بودن

راه رفتن بیاموزم

بیآفتم و بر خیزم و باز بیآفتم

تا حضور در من جاودانه شود.

 

 


بالا
 
بازگشت