مجموعه ی اشعار
به پیروان
اثری از
سپهرداد گرگین
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
بجای مقدمه:
در حالیکه در حدود سه در صد از جمعیت تقریبا" هفت میلیاردی جهان صاحب بیش از سه چهارم ثروت جهان میباشند و کلیه ی منابع انرژی و استراتژیکی حیات بشری در دست عده ی معدودی قرار دارد ، در حالیکه اکثریت قریب به اتفاق این بشر استثمار شده دچار و گرفتار و معتقد به نوعی از خرافات و نادانی و جاهلی میباشد ، در حالیکه نیروهای آگاه و نیمه آگاه جامعه ی بشری در تشتّت و پراکندگی سازمانی مشغول توضیح و تفسیر و ثابت کردن تئوری های خویش است ، در حالیکه برای رسیدن به گوش مردم این جهان و رسانیدن صدای حقیقت ، کلیّه ی بلندگوها و وسائل ارتباط جمعی در دست و در خدمت همان سه در صد از جمعیت میباشد و با مشغول ساختن گوشهایمان به همهمه و دروغ و سالوس و " صدای مبهم بودن " چنان ما را در خویشتن خویش غرق ساخته اند که برای پیدا کردنت
مرا نقبى بايد
تا به ديدارت
خاضعانه
دست يابم
مرا نقبى بايد
تا براى ديدن گوشه هايى ديگر از واقعيات
به خيالت
راه يابم
مرا نقبى بايد
از جنس دوستيها و رفاقت ها
تا به گردنت بيآويزم
این حلقه ى مفقوده ى تنهايى بشريت را
مرا نقبى بايد
تا جدار ديوار تنهايى همسايه ام ....
کتابى را که در دست داريد به پيروان نام نهاده ام . براى آنانى که پيرو عشق اند ، پيرو آدميت ، پيرو تغيير و تحول و پيرو هرچه خوبى است و خلاصه به پيروان راه تکامل و شدن و بهتر شدن .
اما وجه تسمیه این نام (به پیروان) . من در سنین نوجوانی و جوانی متاثر از اندیشه چپ انقلابی بدنبال آرمانخواهی و برابری طلبی بودم . این آرمانخواهی در آنزمان بصورت مطلق در اندیشه ی من جاری بود تا جائی که اگر از مساوات و برابری مطلبی به میان میآمد آنرا بطور مطلق برای همه در یک ظرفیت و اندازه صرف نظر از تفاوت های موجود میخواستم .
مثلا سهم یک دانشمند و کاشف و متخصص علوم از ثروت جامعه نمیتواند برابر با سهم یک کارگر عادی و ساده باشد گرچه از نقطه نظر مبانی حقوقی و آزادی های اجتماعی میتوانند و باید سهمی برابر داشته باشند. بنا بر همین مطلق گرائی و بادیدن نابرابری ها در دوران شاهنشاهی پهلوی که ثروت جامعه میتوانست بهتر و عادلانه تر تقسیم گردد ، فعالانه در انقلاب بهمن 1357 خورشیدی (1979 میلادی) شرکت کردم . در جریان انقلاب و با گذشت روزگار و مشاهده ی جریانات و مطالعات و سیعتر به این نکته آگاهی یافتم که از شعار تا واقعیت راهی طولانی است. درست است که اکنون هم در مورد مطالبات اجتماعی ، سیاسی و اقتصادی حداکثر طلب هستم اما این ماکزیمالیست بودن و چشم به افق دور داشتن به این معنا نیست که مسائل و مطالب امروز و آنی را فراموش کنم و به ورطه ی دگم وارد شوم همانطور که بسیاری از نیروهای چپ و انقلابی هم اکنون گرفتارش میباشند. این نیرو ها چنان در آرمانخواهی و حداکثر طلبی خویش غرق اند که هیچکدام از معیار ها و شرایط زمانی ، مکانی و واقعیات موجود اجتماعی را آنطور که باید درک نمیکنند . اگر از رسیدن به جامعه ی آزاد ، برابر و سوسیالیستی سخن میگویند آنرا یک شب و یک روزه قابل پیاده شدن و بر قرار کردن میدانند ! درست است که بسیاری از بنیانهای نابرابری سیاسی واجتماعی را میتوان در مدت بسیار کوتاهی از بین برد اما برای از بین بردن نابرابری اقتصادی و رسیدن به ثروت و رفاه اجتماعی به زمان احتیاج است .
برای بالا بردن فرهنگ اجتماعی مردم که پایه های مادی سوسیالیسم هستند به زمان احتیاج هست و نمیتوان یک شبه فرهنگ مردم را بالا برد و آنها را از جهل و خرافات یک شبه رهانید. بسیاری از اشعار این کتاب در رابطه با همین مسائل و موضوعات میباشد.
آنجا که در قطعه ی به پیروان شماره ی 11 میگویم :
جهل روان است
در هر کوی و برزن این سرزمین سبز
نادانی
رمزی است
حائل شده میان کلام و دستها
.....
یا در قطعه ی به پیروان شماره 9 :
به دستانی می اندیشم
که برای گریه ی ابر ها
خورشید را
هر روز
به طلوع کردن دعوت مینمود
.....
ویا در قطعه ی شماره 16 آنجا که میگویم:
سالهای بسیاری است
که از پیوند میگوئیم
دهه ها و قرنهای دوری است
که آرمانهای انسانی را
در بیت بیت گفته ها
و نوشته هایمان
تکرار کرده ایم
.....
در طول کتاب و در بند بند هرکدام از اشعارم من به این معضلات و مسائلی که در بالا به آنها بطور اجمال پرداختم صحبت کرده ام و آنها را به گونه ای دیگر و با زبان شعری خاص خودم خواسته ام که توضیح بدهم. چه در قطعه ای حتی به این موضوع با این مضمون اشاره کرده ام که ای مردم شما که با هیچ زبانی بیدار نشدید شاید با این نوع "کلام و شعر " من بیدار شوید.
آنجا که در قطعه ای که تقدیم به نسلهای آینده کرده ام (ما همچنان به پیش میرویم)
از نسل خود برای آنان گفته ام و کلام را اینطور آغاز کرده ام :
در سياهى نادانى ميمانيم
و تا هنگاميکه خطوطِ سفيدِ واقعيات
از بالاى سرمان ميگذرند
هريک
به تماشا مى نشينيم
بى هيچ واکنشى
و در فکر اين نيستيم
که
مثلا
در چه نقطه اى
اين امتداد
به انحناى نور و سپيدى ميرسد…!
و در ادامه به ریشه ی معضلات بدبختی هایمان پرداخته ام و اینکه تنها و تنها یک انقلاب اجتماعی که در تمام زمینه های فرهنگی، سیاسی و اقتصادی تاثیر بگذارد و آنها را دیگرگون کند احتیاج است و ما بعنوان روشنفکران جامعه با درک و قبول آن در این مهم شرکت کنیم و سهمی از تدارک آنرا به عهده گیریم . این کتاب حاصل تجربه ی شکست انقلابات بشری در راه رسیدن به یک زندگی مرفه ، شاد و خوشبخت انسانی و خصوصا انقلاب 1357 ایران است . انقلابی که برای به شکست کشانیدنش نسلی را قتل عام کردند. در سیاه چالها زندانی کردند، شکنجه های وحشیانه نمودند و عاقبت مستأصل از اراده ی آن نسل آفتاب برای سر تعظیم فرود نیاوردن در مقابل به ثروت و قدرت رسیدگان جدید ، آنها را وحشیانه قتل عام نمودند. بسیاری از اشعار این کتاب در رابطه با آنان و تقدم به آن نسل است .آنجائی که مطرح کرده ام(به پیروان 6 ):
پاسدارانِ تنهائى مان
خنجر برهنه کرده اند
پاسدارانِ تاريکى
گلوله ها را
با آيه هاى نازل شده صيقل ميدهند
و نقشِ هراس
اينگونه
آذين بخشِ خيابانها و کوچه ها ميگردد .
قلبم را هراسى نيست
از اين همه رنگِ سرخ
که بر در و ديوار ها ميرويند
و اين چنگالِ رحمت الهى است
که بغض ها را در گلو خفه ميسازد
حاشا
حاشا اگر که قلبم را هراسى باشد…
در همین رابطه و برای آن نسل کشی سخن رانده ام. و آنجا ئی که مطرح کرده ام (قطعه ی معادله)
تو
در آنسوی آبها و سرزمینها
تو
در آنسوی دیوار ها و ساختمانها
در پشت میزی نشسته ای
و یا
در راهروئی و یا اطاقی
در فکری
و کار ات فکر کردن است و تصمیم گرفتن
برای من و برای ما
اما
من
در میان اینهمه له شده و پایمال گشته
به فروش آخرین ذرات نیرو و توانم میپردازم
تا ترا
باز تولید کنم ...
به موضوع سیستم سرمایه داری پرداخته ام و اینکه به اعتقاد من و بر طبق بسیاری از شواهد و فاکت ها ، حدود پنجاه تا سد نفر بیشتر نیستند که دنیا را در چنگال خویش دارند و برای من و تو و کشور ها و ملتها تصمیم گیری میکنند که از آنجمله میتوان از فامیل راکفلر (صاحبان وسائل و امکانات نفت و مسائل این انرژی از اکتشاف تا استخراج و نگهداری و حمل و نقل) ، فامیل ملون (صاحبان سازندگان وسائل جنگی و خصوصا سازندگان هواپیمائی و از آنجمله هواپیما های جنگی و وسائل اوی ایشن) ، فامیل دوپونت ( صاحبان وسائل و کارخانجات معظم شیمیائی که در داروسازی و کشاورزی و مواد محترقه و مورد استفاده در جنگ سرمایه گذاری کرده اند) اشاره کرد. باید در نظر داشت که این فامیلها در هزار و یک مورد و جای مختلف مثل مدیا ی جهانی از ماهواره ها گرفته تا رادیو و تلویزیونها و مجلات و نشریات تا صنعت و معدن و خوراک و پوشاک و حمل و نقل و.... همه و همه سرمایه گذاری کرده اند و مناسب کلیدی و صندلی های اصلی قدرت را در اختیار دارند. بیگمان همانطور که در یک قطعه هم عنوان کرده ام ، اینان خدایان واقعی ما هستند و همینها مردمان جهان را پی نخود سیاه در آسمانها بدنبال خدای خیالی فرستاده اند تا جهل و نادانی هر روز خود را بیشتر و بیشتر باز تولید کند و آنان در رفاه و ناز و نعمت خداگونه ی خود زندگی کنند. همین هاهستند که با مرز های جغرافیائی خود ساخته ملتها را از یکدیگر جدا کرده اند و بر طبل ملی گرائی ( ناسیونالیسم) و مذاهب مختلف میکوبند تا ما را از یکدیگر جدا نگاه دارند. اینست رمز موفقیت آنان و اینست رمز شکست و بردگی ما. و همانطور که در قطعه ی به پیروان 19 اشاره کرده ام:
بیدار شو
ای هم سرنوشت
ای سرمایه زده
ای به مذهب و خرافات آلوده شده
بیدار شو
و در ادامه اش توضیح داده ام که :
…کودکت را
مثل خویش مپرور
تا نسل های بزدلی ها
تا نسل های خود خواهی ها
تا نسل های کج اندیشی ها
خاتمه یابند!
سر تا سر این کتاب پر است از این شواهد و عدله و اینکه برای نجات ما راهی باقی نیست مگر اینکه ما استثمار شدگان حول وجوه مشترکمان گرد آئیم و متحزب شویم و با بزرگنمائی وجوه افتراقمان نمیتوان به آن اتحاد بزرگ رسید همانطور که در قطعه ی به پیروان 15 میخوانیم:
هراسم
همه
از اینان است
که هیچگا ه
از خواب گران
بر نخیزند
هراسم
همه
از انبوهی بیشمار است
که بی تفاوت
از کنار یکدیگر میگذرند
و تنها
در غم خویش محصورند
هراسم
همه
از بلندگو بدستانی است
که تنها
در راهِ وطنی
و یا مذهب و مسلکی
قصه و آواز سر میدهند
هراسم
همه
از اینهاست
از اینانی
که تمام این کره ی سبز و آبی را
این گوی خاکی را
تکه تکه کرده اند
و از هر تکه
میهنی
وطنی
و سرزمینی را
ساخته و پرستش میکنند
و چنین است
که تخم خود خواهی ها
بارور میگردد
هراسم
همه
از این خواب آلودگان متحرکی است
که بی اعتنا
به آینده مینگرند
و فرزندان نور را
بخاطر خود خواهی هایشان
در پستوخانه ها
زندانی میسازند
هراسم
همه
از نادانیمان است…
خط فکری مهمی که در طول اشعار این کتاب بر جسته میباشد همانا پرداختن به این موضوع است که نشان دهد بشریت با روند کنونی تخریب و آسیب رسانی به محیط طبیعی که در پیش گرفته ایم در خطر است. تلاش برای دست یابی به سلاح ها ی هسته ای هر چه مخرب تر و آلوده سازی های آب و هوا و سرزمینها نه تنها کاهش نیافته که هرزوز بر ابعاد آنها افزوده تر میشود. من سعی کرده ام که یاد آور شوم که برای رسیدن به خوشبختی و جامعه ای ایده آل تمام انسانها در سرتاسر این کره باید تلاش کنند. انسان و انسانها در کلییت خویش است که میتوانند همه با هم به یک زندگی سعادتمندی برسند اگر از اوهامات ملیت پرستی و ادیان و مذاهب و خودخواهیها و خودپرستیها بیرون بیایند :
... تويى که خوب ميدانى
کدامين عامل
قلبهاى کوچکمان را
از فاصله دو قطب زمين
دور تر نگاه ميدارد
و در کهکشان اوهام
به زنجيرمان ميکشد...
در طول اشعار سعی کرده ام که نشان بدهم که ما آدمها باید هرکدام خود را با یک معیار و ارزش مورد ارزیابی و سنجش قرار دهیم و آنهم معیار "انسان کامل" است . باید هرکدام از ما خود را سنجش کنیم تا ببینیم تا چه حد به "انسان کامل" نزدیکیم . آیا از خصوصیات و ارزشهای " انسان کامل " آگاهی داریم؟
... در خیال خویش فرو رفته ام
تا تصوری از تو
در پگاه اندیشه هایم
ظاهر گردد...
اینکه ما عادت کرده ایم شخصیت ها و افراد را با یکدیگر مقایسه کنیم مثلا خمینی بهتر بود یا شاه و یا احمد شاملو بهتر بود یا سهراب سپهری به اعتقاد من یک اشتباه مقایسه ایست! سوال این باید باشد که کدامیک از این شخصیتها و انسانها برای بشریت و پیشبرد اهداف انسانی مؤثر تر بوده اند و فعالیت کرده اند! به عبارت دیگر کدامیک به "انسان کامل" بودن نزدیکتر بوده اند باید مد نظر باشد:
... هميشه از تو خواسته ام
تا کلام رسالت را بمن ياد دهى
و خوب بودن
و خوب ماندن
و خوب شدن را ...
در طول این کتاب علاوه بر موضوعات اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی که مختصرا در بالا به آنها اشاره شد خصوصا به "از خود بیگانگی انسان" که برروی آن بسیار تاکید کرده ام ، به اشعار عاشقانه ی زیادی برخورد میکنیم چرا چونکه عشق چشم و چراغ زندگی بشری است. غزل های عاشقانه را در هر شکل و قالبی که متناسب با محتوا بوده به شما تقدیم کرده ام . باشد تا ملا نقطه ای هائیکه فکر میکنند تنها غزل باید ردیف و قافیه داشته باشد و بر طبق اوزان عروضی ارائه داده شود ببینند که عشق و غزل عاشقانه را در هر لباس و شکلی میتوان و باید ارائه داد. آنجائی که شکل و محتوا در تضاد قرار گرفته اند ، قالب و شکل را فدای محتوا کرده ام و از هر گونه شکل و لباس شعری برای بیان مطالبم استفاده نموده ام "تا انسان را در مقام خویش بنشانم" و "از خود بیگانگی" اش را که بر اثر قرنهای طولانی وجود سیستم طبقاتی و نابرابری های شدید اجتماعی بدان دچار شده به او گوشزد نمایم و به خواننده بگویم که: خود را با "انسان کامل" مقایسه کن و از خودخواهیها ، خود پرستیها و خود محوریها دست بردار ، چرا ؟ چونکه به اعتقاد من بن مایه و اساس سیستم های طبقاتی همین خودخواهیها بوده است و تنها این مناسبات و قوانین اجتماعی نبوده که مولد نابرابریها بوده و ما در تاریخ دیده ایم که حتی با برقراری قوانین و مناسبات اجتماعی مترقی و انسان مدارانه (انقلاب اکتبر شوروی ، انقلاب چین ، انقلاب ویتنام و...) آن جوامع به خوشبختی و رفاه و کمال انسانی نرسیده اند و نابرابریها به اشکال مختلفی تولید و باز تولید شده اند که سرچشمه اش همان خودمحوریها و خودپرستیها بوده است و تا مادامی که بشر راهی برای کنترل و ازبین بردن این خصوصیت بیولوژیکی ، ژنتیکی و رفتاری اش نیابد ، در بر همین پاشنه خواهد چرخید و این خودخواهیها و خودپرستیها به صور مختلف دوست داشتن صندلی قدرت و جاه و مقام اجتماعی و... بروز خواهند کرد و مناسبات و قوانین حتی مترقی و انسان مدارانه را در جهت خواسته های خود تغییر خواهند داد. چنانکه در غزلی عنوان کرده ام که:
باید که بشر بر "خود" و بر "خویش" بگردد
اینک که همه از "خود" و از "خویش" جدائیم
در واقع هنگامیکه سرگذشت بشر را از ابتدا مطالعه میکنیم متوجه میشویم که این قوانین و مقررات و مناسبات اجتماعی نبوده که از آسمان یک دفعه نازل شده و یا خلق الساعه بوجود آمده و نابرابری های طبقاتی و اجتماعی را بوجود آورده اند بلکه این مناسبات و قوانین نابرابر به تدریج در جهت این راحت طلبی و خودپرستی و خودخواهیها ی افراد بوده که به مرور نضج یافته و شکل گرفته و کامل و کامل تر گردیده است و طبق قانون و اصل تأثیر بماسبق نابرابریهای اجتماعی را بازتولید کرده و بر تداوم آن تا به امروز اثر گذاشته است و حال تنها نمیتوان با تغییر این قوانین و مناسبات نابرابر و جایگزین ساختن آنها با قوانین و مناسبات انسانی و برابری طلبانه به جامعه ی آرمانی و مدینه ی فاضله رسید بلکه باید به دنبال مکانیزمی بود که این عامل اصلی نابرابریهای اجتماعی را یعنی خود پرستیها و خودخواهیها و خودمحوریها را کنترل کرده و از بین برد! این موضوع تم اصلی و خط محوری محتوای اشعار و سروده های این کتاب میباشد که امیدوارم خوانندگان عزیز به آن توجه کنند. البته پرداختن ریشه ای به موضوع خود خواهی و خود پرستی در انسانها و تجزیه و تحلیل علمی آن موضوعی ایست که خارج از بحث این مجموعه ی شعری میباشد و باید در زمان و جائی دیگر به آن پرداخت.
باز گردیم به موضوع انتخاب این نام برای این کتاب. چنانکه به اعتقاد من هر قطعه از این اشعار موضوع کیفر خواستی است برای این نظام و سیستم ناعادلانه و اینکه در جهان و خصوصا سرزمینم ایران تعداد بشماری انسان های آزاد اندیش و آزادی خواه و برابری طلب هستند که تلاش میکنند اختیار را به انسان ها ی استثمار شده باز گردانند و انسان را در مقام خویش بنشانند و به جامعه رنگی انسانی و شاد ببخشند ، نام به پیروان در اندیشه ام جاری گشت و موضوعیت پیدا نمود. یعنی پیروان این اندیشه ها و طرز تفکر و طرز عمل.
اين کتاب به همه ى پيروان آمالها و انديشه هاى انسانى ، چه آنانکه در اين راه جان باختند ، چه آنانکه چون شمع سوختند و روشنگرى کردند ، چه آنان که ندانسته به کاروان) هفت هزار سالگان ( پیوستند و چه آنانى که هم اکنون در اين مسيرند ، تقديم ميگردد . اين کتاب تقديم به خرد بشر است از هر رنگ و هر نژاد ، از هر آيين و هر پندار .
این کتاب تقدیم به خرد بشری است چرا ، چونکه منتجات و ماحصل مطالب این کتاب بر آمده از فراز و فرود ها ، شکست و پیروزیها ، خوشی و ناخوشیها و بالاخره تجارب زندگی پیشینیانمان است.
در انتخاب واژه ها و در کنار هم قرار دادنشان وسواس زیادی داشته ام ، امید که این اشعار را با دقت بخوانید و از خواندن این اشعار لذت ببرید و در طول زنده بودنم مرا از راهنمائی های فنی و تکنیکی تان بی بهره نسازید.
و در پایان این کتاب را تقديم به درياى بى انتهاى صبورى و متانت مادرم ملوک داودیان و مادر بزرگم شهربانو ملايرى پور که چکيده و نمونه اى از تاريخ تحت ستم چندگانه زنان و مادران ايرانى بودند میکنم... و چه صبرى داشتند!
و در نهایت بایداذعان کنم که:
نه هر کس و ناکس از این قلم فهمد خوشا کسی که از این پند نامه گیرد پند
سفری به اعماق
برای تطهیر این دریا
زمین را بر دوش میگذارم
و راهی آسمانها میشوم
برای پاک شدن و خالص گشتن
برسطح آفتاب می نشینم
و دستان این دریا را
به عمق آفتاب فرو میبرم
تا نشان دهم
حقارتِ خود خواهیهایش را
و اینکه
چگونه است که نمیتوانیم
آنگونه که شایسته است زندگی کنیم
ژرف کهکشانها را
بر سطح این دریا منعکس میسازم
تا خویش را
در انعکاس ِ آینه واربنگرد
و کوچکی و محدودیتش را
خود گواهی عادل باشد
که برای شدن
باید از ناخالصیها رهائی یافت
تطهیر را برای این دریا میخواهم.
غزلگونه ی عاشقانه
بر دل سنگ تو هیچم اثری نیست که نیست
در سراپای خیال تو
زنقشم
خبری نیست که نیست
هر چه کردم که ترا
بر سر کوی دل خود باز آرم
بجز از غمزه ی چشمان تو
ما را
ثمری نیست که نیست
دیر گاهی است
که ما را
به سراب دل خود میخوانی
ای دریغا
که بجز آتش عشقت
شرری نیست که نیست
پیر دردی کش میخانه ی عشقت
چه سحر ها بودم
هان نگه کن
بجز ام اشک تأسف
مددی نیست که نیست
سالها بود
که بر پرده ی جان
نقش ترا میبستم
گو بیا بین
که بر این پرده
بجز غم
اثری نیست که نیست
روزگاری
چویکی مرغک وحشی
به هوایت بودم
حالیا
خوب نگه کن
که مرا
بال و پری نیست که نیست
در غم فرقت تو
سرو سهی
ناله ی شبگیر شدم
بجز ام نام تو
بر ورد زبانم
سحری نیست که نیست
میکند ناله ی بسیار
زهجر تو
سپهرت شب و روز
تا نیا ئی ز در این حسرت و غم را
فرجی نیست که نیست
... و سرود کسی که در غبار گم شد
نور به شب میدهد
بغض ترک خورده ای
شور به جان میخرد
عاصی دل مرده ای
در همه اوقات او
حسرت جانان و غم
وز نفسش عالمی
شعله کشد دم به دم
گر به خرابات شد
روح مسیحا نهاد
هدهد مستانه ای
شرح به افسانه داد
رو به سماوات داد
از تن خاکی برید
آنهمه خوبی در او
اینهمه پستی شنید
با قطرات سرشک
حسرت پروانه را
در غزلش مینشاند
بانگ حریفانه را
عاشق و دل زنده شد
صورت معبود دید
جان و جهان بر نهاد
مهر ز لب بر کشید
زمزمه اش ذکر تو
دغدغه اش فکر تو
تا که اهورا شوی
هان به خرابات شو
جام می ارغوان
پر بنما خسته جان
یاد بیاور که او
رفته ز خلق و جهان
نیست سپهر این زمان در بر یاران خود
بین که چه افتادش و گو که چه احوال شد
به پيروان 1
به کدام کعبه سجده نکرديم
تا ايستادگى قامت حقيقت را
در تبلور خواسته هامان بيابيم
همراه کدامين باد
برسطح دريا سيلى زديم
تا امواج خشم را
بر صخره هاى ايستادگى تحجر بکوبانيم
ما را سوار بر کدامين اسبِ انديشه
به پيکارِ با جهل ميخوانيد؟!
اين صداى رسالت ماست
رسالتى آميخته از بهار
رسالتِ عشق و آزادى
دهان گويايمان را اگر ميبنديد
صداى انعکاس ِ پرداختنمان را
درطول زمان منعکس ميسازيم
تاکودکانمان را
ازباور و ايمان مسلح بسازيم
از کدام کعبه گريختيم
و به کدام قبله رو نهاديم
تا انسان را در مقام خويش بنشانيم !
اين صداى دعوت ماست
صداى يکى شدن .
ما
هرکدام
جهانى براى جهان هاى ديگريم
و بى هيچ کدام ِ از ما
جهان اينگونه که هست نميباشد
دهليز درک اين ندا
ترا به جهان رسالت ميرساند
و تو
پيامبر گونه
بر ايستادگى قامت حقيقت
نشانى به يادگار مى مانى .
به کدام کعبه سجده نکرديم
اى ياوران پر تلاش
که اينگونه مغضوب گشته ايم
ما
آرى
ما پيامبران تاريخيم
تا صلح و آزادى و عشق را
با گل و دريا و خورشيد پيوند دهيم
اواخر دسامبر ٩٦
نا نوشته اى بر سنگِ گور من
بعد از من
هوا همچنان لبريز از خواستن است
بعد از من
رودخانه همچنان جريان دارد
بعد از من
خاک و سنگ همچنان در انتظارِ ديگريست
و گياهان
براى پرورش نوزادى ديگر بارور ميگردند
بعد از من
ايستگاهها و جاده ها
همچنان پر و خالى ميگردند
و رفت و آمد ها
جاودانه به نظر ميرسند
بعد از من
کودکى هر روز روزنامه ها را به درِ خانه ها ميبرد،
اتمى به اتمى ديگر نزديک ميگردد
و الکترونهايش را
به رايگان در اختيارش قرار ميدهد،
ستاره اى ميميرد،
تمساحى سر از تخم بيرون ميآورد،
نانى بيات ميگردد،
گلوله اى بر قلب يک اعتراض فرو مينشيند .
و آزادى
بر روى صفحه ى کاغذ
همچنان در هيجان رهايى باقى ميماند،
مسّله اى حل ميگردد
و هزاران مسّله ى ديگر بوجود ميآيد
و عشق
وعشق
که همچنان تفسير و تفسير ميگردد
بعد از من
تو
اى غريبه ى آشنا
اين پرچم را بر افراشته نگاه خواهى داشت
و امواج اين سرود
با بالهاى انديشه
به عمق کهکشانها سفر خواهند نمود
بعد از من
گريه همچنان گريه خواهد ماند
و لبخند
بى حضور لبان تو بى معنى
من
اگرچه نگاهبان خوبى
براى اين آتشکده نبودم
اما
بعد از من
تو در امتداد روشنى گام بردار
بعد از من
ميدانم که هوا همچنان لبريزِ از خواستن است
٢٦ فوريه ٩٧
به پيروان 10
نقب
مرا نقبى بايد
تا به ديدارت
خاضعانه
دست يابم
مرا نقبى بايد
تا براى ديدن گوشه هايى ديگر از واقعيات
به خيالت
راه يابم
مرا نقبى بايد
از جنس دوستيها و رفاقت ها
تا به گردنت بيآويزم
حلقه ى مفقوده ى تنهايى بشريت را
مرا نقبى بايد
تا جدار ديوار تنهايى همسايه ام
و او را
که با زبانى ديگر مى انديشد
و با کودکش صحبت ميکند
به ميهمانى جنگل اشعارم بخوانم
و تفاهم
گرانترين
وزيبنده ترين جامه ى مشترکمان گردد
مرا نقبى بايد
که توقعات بيجايم را
در درياى خواستن "همه" تعميد دهد
مرا نه نقبى
که نقب هايى بايد
تا از خويش برآيم
و در بيشماران غروب کنم
مرا نقبى بايد
تا دستان دراز شده ام را
به تو برساند
و اين جان سوخته از ناخالصيها
راهى براى تخليه بيابد
مرا نقبى بايد
که در گوشهاى احساسم
حقيقت را سر ريز کند
و ثانيه هاى دگرگونى ام را
در لايه هاى نازک قلبم
به يادگار گذارد .
اواخر ژانويه ٢٠٠١
هراس
در نگاهت ميخوانم اين وحشت غريب را
و بر لبانت
که اينک خاموش اند
نقش هزار التماس را مى بينم
تا که رفتنش را مانعى باشى
و تبيين عشق را
در نقشهاى هزاران قطره ى اشک چکيده ات
در آن زلام تلخ
احساس ميکنم
که - مرا درياب -
از سردى پوستت ميخوانم
اين هراس بيگانه را
که - چگونه آزموده را دوباره بيآزمايم -
دريغا
که جراحت عشق را
التيامى طولانى است
و ترس دوباره مجروح شدن را
در نگاهت ميخوانم
اى آشناى خوب من.
٢٧ فوريه ٩٥
آخرين وداع
حنجره دريدم
و خويش را
به هزاران روايت
براى تنهايى قلبتان
به حس نمناکى مِه
و سرود برخاستن از خاک
پيوند زدم
دريغا
که مرا حنجره اى فراخ ميبايد
و فراختر
چشمى
که اينهمه زيبايى را
ناديده نگذارم
و بر لبخند ساده و غمگنانه تان
بدرود نگويم.
در بين راه استکهلم به هلسينکى سروده شده در سال ٩٥
به پيروان 2
يک گام
يک گام به جهيدن
يک گام به بهتر شدن بيشتر نمانده
گوش کن
به سکوت
به خواستن
و زمزمه هاى شدن .
سماجت
سماجت ِ براى بودن
سماجت ِ براى شدن
و تبيين خطوط اش را بياد داشته باش
تا بهتر بدانى که لبخند
از جنس حقيقت است .
تفکر کن
به گوشه اى بنشين
و به خويش بينديش
و به جهان
و اينکه چه اندازه نمى دانيم .
حرکت کن
حرکتى از عمق به سطح
حرکتى افقى
از يک کرانه تا به کرانه اى ديگر
حرکتى در زمان و مکان
بر پاهاى سترون خويش منشين
بايد حرکت داشت
بايد حرکت کرد .
دريايى
در اينجا بر روى امواج نشسته ام
تا دستى برآيد
و مرا به قعر دريا فرو برد
در اينجا
بر روى امواج کف آلود نشسته ام
تا بغضى مرا طلب کند
و اشکى نام مرا بر گونه اى جارى سازد
در اينجا
بر روى امواج چه آرام ميگريم
و ارتباط من و دريا
همين قطرات اشکهايم ميباشند
و تنهايى
و يک نگاه ژرف
در اينجا
بر روى امواج بدنيا آمده ام
و در اينجا به انتظارِ مرگ مينشينم
تا دستى بر آيد
و مرا به قعر آبى خويش برد
در اينجا
بر روى امواج
بر پاهاى خويش تکيه کردم
و باد
نام ترا
در گوشم زمزمه نمود
و اولين کلام را
امواج کف آلود خشم تو
بر زبانم جارى ساختند
اينک
بر روى امواج
چه آرام و بى تحرک نشسته ام
و انتظار ترا ميکشم
تا انعکاسى از نور را ببينم.
١١ اکتبر ٩٦
دور از تو اى زمين
در انزواى خانه ى دلتنگ
در انزواى خانه ى خاموش
چشمان خسته ى گريه
در جستجوى لذت لبخند
بيتاب مانده اند
در انزواى خانه ى ويران
يک شاخه از بهار سيراب ميشود
با ياد او
يک بوسه بر لب فرياد مينهد
درمانده اى غريب
يک ريشه تا جسارت اعماق ميرود
فواره هاى نور
در انتظار رهايى
در انزواى خانه مسدود
بى تاب گشته اند
مرغان شوق مهاجر
در انزواى خانه ى غربت
نظّاره گر شدند
تا ساحرانِ مذهب و دولت
نقشى دگر زنند
اين روح پاک و عاصى و عريان
در انزواى خانه ى تاريک
آواز وصل و رسيدن
هر لحظه ميدهد
تا قامت بخون نشسته ى دستان خلق را
در باغ آبى ايمان و اعتقاد
يک دَم
وضو دهد
اين تشنه ى کمال و مساوات
در انزواى خانه ى بيمار
سر پنجه هاى زخمى و خونين کار را
آواز ميدهد
در انزواى خانه ى مجروح
ياران نشسته اند
در فکر چاره اند
تا خانه
خانه ى نور و غزل شود
تا خانه
منزل جانان و جان شود
در انزواى خانه ى محبوب
ياران چه بيصدا
در خون فتاده اند.
به پيروان 3
پيام را بايد شنيد
چه کسى ميداند
کدامين سرگشته به قلّه نزديک تر است ؟!
پيام را بايد شنيد
پيام را هنگاميکه
کودکان گرسنه گريه ميکنند ،
دستهاى کار زخمى ،
و قلبهاى شکسته هراسانند
ميتوان از هر گوشه و کنارى شنيد
پيام را
با گوش جان بايد شنيد .
به خواستن هايمان بينديش
که اين پيام برخاسته از آن است .
دو باره از تو گفتن (1)
چقدر دوست ميدارم تا از تو بگويم
تويى که سايه نادانستن مان را
با انگشت سبابه
نشانه ميروى
و راز چرايى ها را
اندام وار
به ما متذکر ميشوى
آيا تو از من نيستى
و همه در ما خلاصه نشده ايم ؟!
پس چگونه است
که اينقدر دوست ميدارم تا از تو بگويم !
تويى که هميشه سرشارم ميسازى
از محبت و پاکى
تويى که خوب ميدانى
کدامين عامل
قلبهاى کوچکمان را
از فاصله دو قطب زمين
دور تر نگاه ميدارد
و در کهکشان اوهام
به زنجيرمان ميکشد
براى همين است
که دوست ميدارم تا از تو بگويم
و در شعرم نامت
ستاره اى روشن گردد .
به پيروان 9
به دستانى مى انديشم
که براى گريه ى ابرها
خورشيد را
هر روز
به طلوع کردن دعوت مينمود
و پنجره هاى يأس را
در زير رگبار باران
بجانب افقهاى روشن و بى ترديد ميگشود
به دستانى مى انديشم
که برگهاى سرد و خشک شده را
يک بيک و با نوازشى آرام
چنان از درختان باغهايمان
برزمين مينهاد
تا خواب زمستانى شان را
آشفته نسازد
باغهايى سرشار از اميد بهار
باغهايى لبريز از آرزوهايى سبز
باغهايى
مملو از تصورات شکوفه هاى خوشبختى
و درختانى تنها و معصوم
که براى ديدن بهار
در رؤيا هايشان
فصلها و بند هاى
اجازه ى مخصوص
از باغبان پير را
هر لحظه
در حافظه ى خويش تکرار مينمودند
به دستانى مى انديشم
که التيام را
در پيوند آرزوها و واقعيات
به چيزى تشبيه مينمودند
چيزى شبيه تو
چيزى شبيه ما
چيزى که در گورخانه ى نهان هايمان
بصورت يک نعش
خاموش مانده است
نعشى که نه مى پوسد
و نه کِرم ميزند
به دستانى مى انديشم
که با لمس کردن سياهى شب
ادراکِ بودن
و احساس رويش را
به قعر حافظه ميبرد
و با لمس کردن نوازش آفتاب
پيوند و زايش و پويش را
به صورت يک خواسته
برسطح صفحات فرهنگ و تمدن انسانى
شفاف تر از هميشه
منقوش ميسازد
به دستانى مى انديشم
که پرندگان را
در کوچ زمستانى شان
راهنماست
و جهالت و تعصب را
از حافظه ى
شاعر درمانده ى سرزمينمان
پاک ميکند
و به هر مصرع شعرش
هزار گل مى آويزد
به دستانى مى انديشم
که خاک را
بارور ميسازد
از عطر اعتقاد
اعتقادِ به لذت
اعتقادِ به شادى
اعتقادِ به وجود
و من
و تو که در کنارم يخزده اى
و دستانت
که در پى چيزى موهوم
به خواب رفته اند
به دستانى مى انديشم
که هميشه بيدارند
و حس بيدارى را
در امتداد حرکات سيّال شان
به هر طرف
منتشر ميسازند
به دستانى مى انديشم
که آينده سازند
به دستان تو
و به دستان خويش .
٢٧ اکتبر ٢٠٠٠
بغض
دلتنگم ميسازد
وقتيکه زيرکى
آگاهى را
به تو
و به من
ميفروشد
و چه حقير و پست ميگردد
وقتيکه
هنرى
با پول سنجيده ميشود
و علم
که با طلا معاوضه ميگردد
غزلگونه ی نور
جهان داران بى غم را
کجا راز تو ميدانند
که جز افسون و نيرنگ
از دگر چيزى نمى يابند
به صد رهبان راه عشق
مشکل اين سخن افتد
که انسان گونه اى بايد
اگر راز دوا خواهند
به لب آور کلام دّر نشان
اى خواجه ى مَحرَم
کز آنجا تا بر اعلا
ترا بر عرش زر آرند
ترا ميگويمت رازى
نشايد اين سخن با کس
که لبها را بدوزند و
جگر ها را بخون پالند
مراد ما از اين غوغاى هستى،
بودن و رفتن
وضوح عشق
در جمع بسيط است اينکه ميخوانند
بيا رامشگرى ميکن ،
قدح انداز و ما را ساز
که در روز جزا جز اين
حسابت را نمى پايند
بنوشان جرعه اى
آتش بزن دلهاى چون يخ را
بيافشان قطره اى برخاک
کآنجا خلق پر آه اند
سپهر اينک رسيد آن دم که بردارى نقاب از خود
که صد ها خوبى و پاکى بر اين خاکينه تن دادند
١٥ نوامبر ٩٥
آخرين ترانه
باز ميخواند ترا
آواى گرم دشت دور
تا بياميزى سپيدى را به سرخى
عشق را با معرفت
ميزند فرياد هر دم
قلب پر اَسرار من
باز ميخواند ترا
در هر ترانه هر غزل
مرهم دست تو کو
اى ناجى پر رمز و راز
باز ميخواند ترا
هر دم سپيدى
تاکه بر بندد
بساط وهم و تاريکى
از اين دشت خموش
باز ميخواند ترا
آواى گرم دشت دور .
اواخر ١٩٩٥
فرا خوان
حصار هاى جدايى
در ارتباط ميان من و تو
- ما -
اين جارى بزرگ
اين شط زندگى
اين رود پر حيات
بايد که بشکنند .
کو قاصدى
شورى است در دلم که در اين دشت پر غريب
با ياد نام تو آرام ميشود
چونان ِ قاصدک که به هر خطه ميروم
از هرچه خوب و بد
اخبار ميدهم
اما کجا کسى است ، کَس
کز تو خبر دهد !
به پيروان 4
از چنبره ى اساطير خويش مى رهم
و بر پرده هاى ظريف واقعيت
نقشى نحيف ميگردم
با فرياد از مضمحلِ خود جدا ميشوم
تا مثل يک قطره
قطره اى از جنس ژاله
در صبح واقعيت جوانه زنم
و بر پوست گلبرگهاى گلى تازه تولد يافته
طراوت و خلوص عرضه دارم
من از خود
هر لحظه وا ميروم
و جريان مييابم
تا حس عميق تنهايى ام
صداى پر ضجه ى سلولى گرسنه و در حال انجماد را
که ميگويد
- ميخواهم
من اين جرعه ى زندگى را -
بهتر درک کنم
و به عمق خواسته هاى کِرمى در پيله ى خويش
که ريشه
در رؤياى پروازش دارد برسم .
من اينگونه ميخواهم
زيستن را
براى خويش
و شمايان دلمشغول
تا با يک نسيم سَحَر
همراه پريان دريايى سفر کنيم
و با ريزش باران
براى طراوت و تازگى
تبيينى تازه بيابيم
و مضمون خلأِ بجا مانده
بين تفکر و عمل
مضمونى کامل شده تصوير گردد .
از چنبره ى اساطير خويش ميرَهَم
و به اوج کمال رهنمون ميگردم
آنگونه
که خدايان عشق و محبت و پيوند
به ميعاد با تن خاکى ما نشستند
و بر ما
مُهر خدايى زدند
و نيمى از هستى ما شکل گرفت
از چنبره اساطير خويش مى رهيم
تا پيوند را
همگى
به يک معنا بيابيم
و در خويشتن خويش مستحيل گرديم .
دو باره از تو گفتن ( 2)
از هنگاميکه تو رفته اى
از هنگاميکه تو رفته اى
عروسک روى ميزمان
هر روز خسته تر از روز پيش
در چشمهايم خيره مينگرد
و غم غربت تو
در نگاه سرد و مبهوتش
چنان سرريز کرده است
که چهره ى غمگين مرا
در هواى اطاق
که اينک
خالى از تست
در تلاقى سردى نگاه داشته است
من غمگين تر و تنها تر از روز پيش
در اين هوا
تو را تنفس ميکنم
و خاطرات انحنايى و سيال
به هنگام رفتن
در رختخواب تنهايى
فضاى مغزم را اشغال ميسازد
و تنها
در اين ميانه
تواى که مرا
در خود تکرار ميکنى
و در هر تولد دوباره ام
تواى مأمنى امن براى تفکراتم
و اين آغوش تست
که تخيلاتم را
در هجوم خويش
تخدير ميسازد
و......
در آرزوى پرواز
روزى
پرواز خواهم کرد
و از فراز شهر ها و ديار ها خواهم گذشت
مرزهاى بيهوده را خواهم درنورديد
و همچنان به پرواز ادامه خواهم داد
نه در فکر نان خواهم بود
نه در فکر مکانى براى زندگى کردن
شوق پرواز و آزادى سيرم خواهد کرد
و آسمان گهواره ام خواهد بود
کلامى بجز عشق بر زبانم جارى نخواهد بود
و شعرم به سادگى کلامم خواهد گشت
پرواز خواهم کرد
و با انديشه همسفر خواهم شد
و به دور دستهاى باور خواهم رسيد
و به بودن سلامى دوباره خواهم کرد
جهان را به زير بال خود خواهم گرفت
و چشمه ى هستى را
در اوج تصورات خواهم ديد
به درکى ديگر خواهم رسيد
و معضلات را به گونه اى ديگر تبيين خواهم نمود
روزى
بالهايم
پرواز را
غرق بوسه خواهند ساخت
و سلام آدميان خوشبخت را
به تک تک ستارگان خواهم رساند
روزى
پرواز خواهم کرد .
دستانى کوتاه ، آرزوهايى بلند
اشکهايم به جاودانگى پيوستند
براى کم حجم بودن آغوشم
که ديگر نمى توانستم
چون روياهاى کودکى ام
تمام جهان را در آغوش گيرم
و بدنبال نور و فواره
ساعتها
در باغچه ى حياطمان گردش کنم
اشکهايم اينک خشکيده اند
و بغض تنهايى
خيال باور داشتن را
در گلويم خفه ميسازد
با چنين دستانى کوتاه
چگونه ميتوان آسمان را در ميان گرفت ؟
و بر معرفت عابرى غمگين
که مدام به انسان مى انديشد
چگونه ميتوان چنگ انداخت !
دستانى کوتاه
که روزى قطر ستارگان را
در لابلاى انگشتان ظريف پاکى و بى آلايشى
اندازه ميگرفت
و در فکر اين نبود
که سيارگان اطراف را
بخاطر جاه طلبى هاى غير انسانى
مورد تهاجم قرار دهد
دستانى کوتاه
که براى پرورش گل سپيد صلح و دوستى
زخم هزارن خار را تحمل ميکرد
و درد کار بر انگشتانش پينه بسته بود
اشکهايم به جاودانگى پيوستند
براى طلب کردن آرزوهايى بلند
و در نگاه خيره ى سردم به راستاى بى انتها
اين قطرات اشکهايم بودند
که جاودانگى را
با آرزوهايم پيوند زدند
و آرزوهايى جاودانه ساختند
آرزوهايى سرشار از عشق
آرزوهايى سرشار از طعم زندگى
آرزوهايى که انسان را به مقام خويش باز گرداند
و تو اين سروده را
بر دستان پر توان فردا
حک شده ببينى
و اين دستان تو باشند
که محمل آرزو هاى بلند من گردند .
غزلگونه ی
با تو بهاران هميشه خوش است
بيا بيا که بشوييم
تن ز ناپاکى
بيا بيا که برون گردم از تن خاکى
بيا که گوهر پاکم
در اين صدف پوسيد
بيا که چشمه ى خورشيد
در دلم جوشيد
هواى پاک رهيدن به دل به سر دارم
صفاى قلب مرا بين
که از تو سرشارم
مرا هميشه نظر سوى ژرف تو بود
بيا که جز تو ندارم
در اين سرا معبود
اگر به کون و مکانم
نظر نمى باشد
چه غم که در تو تنم
جاودانه مى باشد
به کوى ميکده
اينک
نشسته ام ساقى
بيا و در ده از آن جام سر خوش باقى
از اين حجاب چهره و جان
پرده کى بدرى
که تا خراب کنى
شام توده را سحرى
مرا که شهره به مجنون کوى تو بودم
کنون نگر
که بر افلاک سر بيآسودم
بيا و چهره ى خاک از سپهر خود بردار
چنان که شعر خوشش برنهاد سر بردار
بيدار
شوخى چشم تو در ياد بهار است
قند لعل لب شيرين تو در باغچه ى دل
همه از پاکى و زيبائى پرديس نصيبى
همه از عارف و عرفان سببى و به دليلى
شورِ آميخته در رازِ نگاهت
ميدهد لذّت ديدار به هر بار که بينم
تو صفائى تو وفائى تو کمالى تو نمائى
اگرم چشم دل امروز ببيند
سفرم داد جوابم که تو در خانه ى غربت
بجز از رنگ نبينى به دوچشمى و به قلبى
تو رها کن حيوانى تو بيا هم َرهِ ما شو
که بجز شور و تب عشق نبينيم جهانى
تو بخود آ که خدائيست وجودت
اگر از وادى خاکى و زمينى بدر آئى
ميدهد نکته ى بسيار سپهر از درِ شوق
تا که لبخند و تفاهم همه جا بنشاند
چشم و آينه
"در آستانه سال ٢٠٠٠ و تقديم به سده و هزاره ى نو"
چشمهايت را در آينه ديدم
صدها روايت را در آينه خواندم
چشمهايت را ميگويم
که به اضطراب آينه مفهوم مى بخشيد
چشمهايت را
در آينه ديدم
که نقش هزارها خاطره با خود داشت
رَدِّ پاى اشکهاى بى دريغ ات را در آينه ديدم
و چه غمگنانه
يک جفت چشم بمن خيره مينگريست
در نگاهت
رازى نهفته است
اى آنکه بمن در آينه خيره مى نگرى
من اين نگاه را مى شناسم
نگاهى که از سالهاى دور ميآيد
من اين چشمها را مى شناسم
چشمهايى در امتدادِ درياى بيدارى
چشمهايى که بر جهانى ديگر دهليزاند
چشمهايى منتهى در امتداد هستى
من
در آينه
دنيايى ديگر ديدم
دنيايى
سراسر سکوت
- چشمهايت را ميگويم -
که در آينه بخود مينگريست
و در صداقت آينه محو ميگرديد
و بر کرانه هاى روشن آرزوها و رويا ها
به خوابى معصومانه فرو ميرفت
من خواب چشمهايت را در آينه ديدم
در آستانه ى تولد هزاره اى نو
و سده اى ديگر
اين نگاهِ خيره ى تو بود
که چشمهايم را
به آينه متصل مينمود
تا امتدادِ ناگفته ها و نا ديده ها را
از هزاره اى به هزاره ى ديگر آوَرَد
و همچنان
در آبشار سکوت آينه
سر ريز کند
چشمهايت را در آينه ديدم
که بيصبرانه
در انتظارِ چيزى بودند
و خيرگى شان در امتدادِ شدن کِش ميآمد
چشمهايت را ميگويم
چشمهايى که ديروز در آينه ديدم
چشمهايى که طعمِ ترحم و انتقام را در هم آميخته داشت
چشمهايى که زخم و خون را خوب ميشناخت
چشمهايت را در آينه ديدم
چشم هايت را ميگويم
تا کى از تزوير باشم رهنماى تا کى از پندار باشم خود پرست
"عراقى"
به پيروان 5
نه کلامى
نه پيامى
نه سرودى
نه خروشى
همه جا ساکت و سرد است
- بيابان -
همه در مشغله ى خويش گرفتار
نه اميدى
نه وصالى و نه شوقى
که در آن راه بَرَد توده ى عاصى
- مگر اين شب به درازاى زمانست
که انجام ندارد؟! -
چه کند
گوش فلک
پر شده از شيون و فرياد ضعيفان
چه کند
دست طبيعت
بجز اين مِهر ندارد
تو سرانجامِ نمائى
تو سرانجامِ نمودى
تو اگر در طلب علم برآئى
و بکوشى که شوى " آدم کامل "
همه خوشبختى و شادى
همه سرسبزى و خوشحالى اين خلق ببينى
نه کلامى
نه پيامى
نه سرودى
نه خروشى
همه جا ساکت و سرد است
- زمستان-
باز هم براى تو ميخوانم
من اگر کلامى شاد ميگشتم
بر روى لبانت ميشکفتم
تا هميشه از شادى سخن بگوئى
من اگر کلامى از جنس آزادى ميگشتم
بر جارى انديشه ات بسترى ميشدم
تا هنگام انديشيدن
به مرز هاى دورِ اعجاز نزديکترم سازى
من اگر کلامى ساده ميگشتم
در تو خلاصه ميشدم
و با تو مى آميختم
تا شايد
يکى شدن را در سادگى
و يا سادگى را در يکى شدن ميديديم
من اگر کلامى متهور
در سخنانت ميگشتم
چيزى بجز يک پيوند را
از شما تقاضا نميکردم
- پيوند قلبها ، افکار ، بازوان -
من اگر کلامى به لطافت دوست داشتن ميگشتم
هزاران بار با تو مى آميختم
و در تو مجذوب ميشدم
تا هرروز
از روزِ پيش ات لطيف تر سازم
من اگر کلامى به پاکى و تقدسِ نامت بودم
سر تا سرِ کهکشانها را در مى نورديدم
تا همه جا را
رايحه ى نامت پر سازد
و پاکى و صداقت
بر همه چيز محيط گردد
من اگر کلامى
به کوچکى "سپهرداد" بودم
در کنج لبانت
پنهان ميگشتم
تا هميشه با تو باشم
هنگاميکه ميخندى
قهقهه سر ميدهى
و زمانيکه لب به سخن ميگشائى
من اگر کلامى ناگفته ميگشتم
در سِحرِ ابيات و قلم جادوئى
مامنى براى قرنهاى تنهائى ات ميساختم .
به پيروان 6
قلبم را هراسى نيست
نه از سکوت مردگان
و نه از ضَجّه ى زندگان
هنگاميکه تابوتِ روز
از ديوار همسايه مان سَر بَر ميکشد
تا حيات خانه ى مان را در بر گيرد .
قلبم را هراسى نيست
نه ازسايه هاى سياه نادانى
و نه از بلوغ زود رَسِ نجوا
که در هيجانِ تبديل ِ به فرياد است
از هيچکدام اما
از هيچکدام
قلبم را هراسى نيست .
پاسدارانِ تنهائى مان
خنجر برهنه کرده اند
پاسدارانِ تاريکى
گلوله ها را
با آيه هاى نازل شده صيقل ميدهند
و نقشِ هراس
اينگونه
آذين بخشِ خيابانها و کوچه ها ميگردد .
قلبم را هراسى نيست
از اين همه رنگِ سرخ
که بر در و ديوار ها ميرويند
و اين چنگالِ رحمت الهى است
که بغض ها را در گلو خفه ميسازد
حاشا
حاشا اگر که قلبم را هراسى باشد
از اينهمه زشتى
از اينهمه دروغ
از اينهمه فريب
حاشا که
کودکانِ شوق
در خوابِ نيمروز هم
خورشيدِ ژنده را
از اينهمه ناخالصى
تهى نميخواهند .
قلبم را
از اين همه
هراسى نيست .
براى ابديت جارى در تو
زيبائى
کلامِ تو بود
و بيدارى خلق
رويا و آرزوئى ديرين
هنگاميکه
همه خيال ميکرديم که در خواب نيستيم
اين کلامِ زيباى تو بود
که وعده ى رسيدن طوفان ميداد
و باران
و پاکى
و خوشبختى و خوشحالى .
زيبائى
فصاحتِ کلامِ تو بود
که شرحِ همه چيز را آسان مينمود
و خوبى آدميان
در کارخانجات و مزارع
در مدارس و اماکن
و در کوچه پس کوچه هاى شهر ها و محلات
مى روئيد و متکثر ميشد .
زيبائى
کلام تست
که در جاده ى ابديت جارى است
و مرا در عين بى عملى و حرکت
با خود
به اوج و فرودِ شدنها ميبرد
هميشه به تو گفته ام که :
"به شنيدنِ صدايت عادت کرده ام
تو که از گل و ستاره ميگوئى"
هميشه از تو خواسته ام
تا کلام رسالت را بمن ياد دهى
و خوب بودن
و خوب ماندن
و خوب شدن را .
زيبائى
کلام تو بود .
به پيروان 7
دلتنگم
دلتنگم از اين همه سالوس
از اين همه خود فريبى
از اين همه حماقت دلتنگم
بر بام تفکر
چه دلتنگ
به اين سو و آن سو ميروم
و بر سياهى شب نادانيها
چه پر شتاب و بغض آلود
انگشت احساس ميمالم
تا باورم کنيد
تا باورم کنيد
که سپيده ى سحر
در پشت لحظه هاست
تا باورم کنيد
که دشت بى کران و سرسبز خوبيها
در امتدادِ باور ماست
دلتنگم
چه هراسان دلتنگم
از اين همه خود خواهيها
از اين همه خود محوريها
از اين همه به ديگرى گوش ندادنها
دلتنگم
و دلتنگيهايم
اينروزها
از نوک انگشتانم سرريز کرده اند
و مدام مى چکند
بر روى صفحات
تا يقين ات را بارور سازند
که متحول گشتن و متغير شدن
به آسانى يک پلک زدن است
هنگاميکه خورشيد
در گلبرگهاى گلها طلوع ميکند
و خونِ شب
در رگهاى فضا
از انتشار بازميماند
دلتنگم
از اينهمه روزهاى بى حاصلى
که عشق را
در زندانِ خيال
تبعيد ساخته اند
و باور را
در مشتها پنهان
دلتنگم
از اينهمه بى عملى
از اين همه بى فکرى
از اينهمه دور زدنهاى بى ثمر دلتنگم
و دريغا
و افسوس
که کسى را نيست
تا دلتنگيهايم را دريابد .
ديدار
من به ديدارِ تو خواهم آمد
تا که بنشانى
غنچه هاى گفتنى ها را به لبهايم
من به ديدارِ تو خواهم آمد
تا که بردارم
طولها و عرضهاى اين فواصل را
که بين ما چنين پيداست
من
به ديدارِ تو خواهم آمد
که مرا با دل تو کارى هست
من سراسيمه
شتابان ، گريان
من فرو ريخته در خود ، پنهان
با چنين وضع
به ديدار تو خواهم آمد
و تو آغوش برايم بگشا
و تو يک شوق براى تن مجروحم باش
من به ديدارِ تو خواهم آمد
من به ديدارِ تو خواهم آمد .
مرثيه اى براى او
(تقديم به زنده ياد احمد شاملو)
اينک
اين زمين است
که خاکهايش را پَس ميزند
تا ريشه هاى تو نمودار گردند
از بودنت گذشته است
اى پيرِ ميکده ى جامِ زندگى
از بودنت
ديرى است که گذشته است
و اينک
اين باد است
که ذراتِ خاکِ تن ات را
از کوچه ها و خيابان ها عبور ميدهد
و مغموم و دلشکسته ميخواند
شعر آمدن و بودن و رفتن را
اينک که رفته اى
چه کسى از"عمو هايم" ميگويد؟
و پروين و يحيى را
چه کسى بر دوش خواهد گرفت
تا به گرد اين "حباب خاکى" بگرداند
و خورشيد را نشانشان بدهد؟!
اينک که رفته اى
هواى روز را
چه سنگين استنشاق ميکنم
اينک که رفته اى
و با "هفت هزار سالگان" وصلت نموده اى
خوابِ نيمروزيمان
چگونه تعبير خواهد شد؟!
اينک
اين زمين است
که خاکهايش را پس ميزند
تا ريشه هاى تو نمودار گردند
از بودنت گذشته است
از بودنت
ديرگاهى است که گذشته است .
سَندِ تاريخ
تنها و بى صدا
در خلوت سکوت شبانه
با پشته هاى غم ساليان سال
مبهوت و مضطرب
از درد و رنج خلق
خلقى که گُرده ى شلاق خورده اش
طومارِ حزن و خون و فريب و شکنجه است
تنها و بى صدا
در خلوت سکوت شبانه
تصوير ميکشم
بر صفحه ى سفيد کتابم
از درکِ زندگى .
کو قاصدى ؟
شورى است در دلم
شورى است در دلم که در اين دشت پُر غريب
با يادِ نامِ تو آرام ميشود
چونانِ قاصدک که به هر خطه ميروم
از هر چه خوب و بد
اخبار ميدهم
اما کجا کسى است ، کس
کز تو خبر دهد ؟
کو قاصدى که رساند پيام من ؟
کو ياورى که شود تکيه گاه من ؟
کو همدمى که بشنود
راز و نيازِ من ؟!
ما همچنان به پيش ميرويم
(تقديم به نسلهاى آينده)
در سياهى نادانى ميمانيم
و تا هنگاميکه خطوطِ سفيدِ واقعيات
از بالاى سرمان ميگذرند
هريک
به تماشا مى نشينيم
بى هيچ واکنشى
و در فکر اين نيستيم
که
مثلا
در چه نقطه اى
اين امتداد
به انحناى نور و سپيدى ميرسد!
و کدامين عامل
انديشه هايمان را
اينگونه منجمد ساخته است
که به سزاوارْ بودنِ مرگ
در آنسوى ديوارها
اعتقاد پيدا کرده ايم !
ديوارهائى
که براى احساسِ تنها ماندن
تنها بودن
و تنها زيستن ساخته ايم
ديوارهائى
که حد فواصل را
بيش از آنچه که بايد باشند
ممتد ساخته اند
ديوارهائى
به هر رنگ و شکل
ديوارهائى
از جنسِ خودخواهيها
و خود پرستيهايمان
در سياهى نادانى
ببين که با چه شتابى ميرويم
تا لذتِ هيچ را
در لابلاى اينهمه تلاش
بر خويش گوارا سازيم
ما همچنان به پيش ميرويم
در سياهى
و با هر نهيب حادثه
بيدار تر و هشيار تر
فراز ها و فرود ها را
با تفهيمى ديگر
متجسم ميشويم
ما
در سياهى نادانى
همچنان
به پيش ميرويم .
حاصل عمرم سه سخن بيش نيست خام بُدم پخته شدم سوختم
يادى از آنروزها
از من گذشته است
از من گذشته است
آن روزگارِ پر انرژى دوران کودکى
آن خنده هاى ناب
آن پاکى و صداقت و درياى دوستى
از من گذشته است
آن روز هاى شاد
آن باغِ پر اميد
از من گذشته است
آنروز هاى پر از رمز و آرزو
و آن دشتهاى سبز و آبى و بى انتها و دور
آغوش گرم خانواده و لبخند زندگى
فريادِ شوق و سرودن
در روز هاى ساده و فرار
از من گذشته است
چون باغبان پير
در آستانه ى فصلِ خزانِ سرد
مجروح و دلشکسته و گريان و ملتهب
از من گذشته است
آن شوقِ فهمِ معماى زندگى
دنياى راز ها و سوالاتِ بيشمار
درکى به قامتِ دوران کودکى
شورى به وسعتِ دنياى کودکى
از من گذشته است
اينک به مرگ و جدائى
نزديکتر ميشوم
اينک در آستانه ى فردا
آرام ميروم
در دشتِ خاطرات
از من گذشته است
از من گذشته است .
تقديم به همه ى آنانى که به ظلم و ستم "نه" گفتند و بر خاک افتادند
گلزارِِ خاوران
از خاوران ميگويم
از رنجهاى مدفون شده در خاک
که صلابت اينهمه ستاره را
در خويش پنهان ساخته
از خاوران ميگويم
از امتدادِ سيالِ آفتابِ پشتِ ميله ها و ديوار ها
سرريز شده به گودالها و چاه ها
به سرزمين بى نامِ آمالها و آرزوها
از خاوران ميگويم
از آنهمه صداقت و دوستى مدفون
از اينهمه شقاوت و ناپاکى جارى
آرى
از خاوران ميگويم
تا دريچه اى باز کنم
رو به وسعتِ هياهو و دريا
رو به افقِ آبى و خون گرفته ى خلق
اين خلق دردمند
اين خلق دلشکسته و خونين و ملتهب
از خاوران ميگويم
خاورانى که لبهاى ترک خورده و خشک شده اش
خاورانى که در عين سکوت و صامت بودنش
سرشارِ از فرياد و اعتراض است
از خاوران ميگويم
که ساکنين اش
تخم فردا ها را
در دلِ طوفانها کاشته اند
و اشکهاى بستگان و خويشانشان
از سرزمين خاوران
نهال هاى خوشبختى فردا را
ميروياند و آبيارى ميکند
از خاوران ميگويم
از سرزمينِ فراموش ناشدگان
در دور دشتها ى فراموش شده ى دار ها و گلوله ها
از زنان و مردانى ميگويم
که سکوت را
مکثى
در ميانِ دو نگاهِ عاشقانه تفسير ميکردند
و خوشبختى و دنيائى بهتر را
در هر لحظه ى زندگى
شايسته ى انسانهاى اين کره ى سبز و آبى ميدانستند
از خاوران ميگويم
از اقليم صنوبر ها
و سرو هاى ستبر و سبز و هميشه جاويد ميگويم
در خون طپيده گانِ فروخفته
از گلوهاى اعتراض و فريادِ در خاک آرميده
از داغهاى بر دل نشسته
از انتظارِ طولانى مرگ
سرزمين گلهاى پرپر شده
از خاوران ميگويم .
به پيروان 11
جهل روان است
در هر کوى و برزنِ اين سرزمين سبز
نادانى
رمزى است
حائل شده ميان کلام و دستها
و صداقت
نقبى گشته در اين ميانه
براى رسيدنِ به انسان
ديوار هاى جهل و جدائى
اگر چه استوارند
اما
اعتقادات در نادانى غوطه ورند
و شجاعت و پايمردى
اينگونه است
که به ساروجِ آن ديوارها تبديل ميگردند!
چاههاى حماقت و نا آگاهى
از دهانهاى باز
به حفره هاى گلو ها ختم ميگردند
و انعکاسِ دلتنگيها و زجرها
تا مرز لبها
پيشتر اجازه نمى يابند
سرگردان و حيرانند
حرکات اين دستهاى پرتوان
در فضاى خالى و بى اعتمادى
و نقشِ دستهاى سرگشته
بر اين گوى خاکى
هيچگونه نظمى انسانى را
به جاى نگذاشته اند
تا آرامش و راحتى
امکانِ ظهور يابند
جهل روان است
در هر نقطه ى اين خاک
و بدين سان است
که "اندکى"
در همه چيز غوطه ميخورند
و "انبوهى"
با هيچ دل مشغول .
رازِ هيچ
در اينجا
بر روى صفحه ى زمان نشسته
به هيچ مى انديشم
در اين لحظه ى تنهائى
در جدارى
به نازکى يک نقطه در مکان
با هيچ مى آميزم
تا شايد
هيچ را در خود مستحيل سازم
اما خود
هيچ ميگردم
سفرم را
از هيچ آغاز ميکنم
بسيار کامياب و ناکام ميگردم
و سر انجام در هيچ مختومه ميشوم
در هيچ نه جمع و تفريقى است
و نه ضرب و تقسيمى
هيچ بعدى در هيچ نمى باشد
و هيچکس نميداند
که مرز هيچى در کجاست
در هيچ نه کسى ميخندد
و نه کسى گريه ميکند
نه کسى داراست
و نه کسى فقير
در هيچ ، هيچکس نيست
هنگاميکه همه در هيچ جارى اند
به هيچگونه
هيچ را نه ميتوان تصوير کرد
و نه تصور
به راستى
رازِ هيچ در کجاست ؟
آدمى در عالم خاکى نمى آيد به دست
عالمى ديگر ببايد ساخت وز نو آدمى
"حافظ"
به پيروان 8
از مردمانى ميگويم
که زمينهايشان را
با خون آبیاری میکنند
از مردمانى ميگويم
که در درياها و اقيانوس هايشان
نفت به خوردِ ماهيان ميدهند
و به آنچه طبيعت ارزانى شان داشته
دلخوش و دلمشغول مانده اند
از مردمانى ميگويم
که قناعت را
با لفظى صحيح تلفظ ميکنند
و عليرغمِ در آغوش گرفتنها
و بوسه زدنهاى يکديگر
محبت و عشق را
به گونه اى ديگر ميفهمند
از آنانى ميگويم
که طعمِ سيب را
فقط با خوردنِ سيب درک ميکنند
و چشم اندازِ ديدن
به سياره ى خوشبخت را
از دريچه ى ديدِ ديگرى نگاه کردن
از مردمانى ميگويم
که از راهى بس طولانى و دراز آمده اند
و به نامحدودى بى انتها جارى هستند
از مردمانى ميگويم
که به ترحم و منفعت
يک ارتباطِ منطقى داده اند
و تفسيرِ خود خواهيها
و خود محورى ها را
به صورتِ کلامها و نقشهائى رمز گونه
بر زبان دارند و
به گردن آويخته اند
از مردمانى ميگويم
که جهان را
ثابت و نا مرتبط
در مغز هايشان کاشته اند
و هرکدام
به درستى تعبير خويش اصرار دارد
و هرکدام
به وجودِ ديگرى بى تفاوت
کدامين ارزشها ؟
جاده اى خاکى که تا ابديت راه دارد
دستانى محتاج که به خلوت جاده سرريز شده اند
هوائى مملو از آلودگى
و گوشهائى پر شده از هياهو
که به انتظارِ پايانِ جاده نشسته اند
اين راه به کجا مى انجامد
که چنين شتابان
در جستجوى هيچيم؟
معده ها پر و خالى ميگردند
تا در گوشه اى
ضجه ى ضعيفى
در آرزوى آزادى
آخرين قطره هاى حيات را
فروتنانه به خويش بخواند
چشمهايتان در جستجوى کدام حقيقت
به انتهاى جاده دوخته شده؟
مرزهاى انسانيت
با چه معيارهائى سنجيده ميشوند؟
جاده اى خاکى
که در انتهاى شب سرريز کرده است
و زبانى
که در ستايش شب و جاده
پيوسته سخن ميگويد .
به يادِ هم بندان
من از روز هاى
گرد و خاک گرفته ى
سالها ى شصت ميآيم .
من از شکايت و شلاق و جنگ و تنفر و مرگ ميآيم .
من باعشق زاده شدم
با تنفر به مدرسه رفتم
و با شکنجه در خود فرو ريختم
اما
اما
با سکوت همخوابه شدم
و جان هائى
از گزندِ مرگ رهائى يافتند .
من از سالهاى شصت ميآيم
و گردِ غربت بر چهره دارم
من از امتدادِ اعتراضات
در مرز هاى نظاره گرىِ اکثريتى عظيم و منگ
به اينسوى زمان پرتاب شده ام
و برف پيرى در چهره دارم .
من از سالها ى شصت
سالها ى شکست و نشست ميآيم
من از سالها ى هَرَسِ باغها ى انديشه میآيم
و هزار شلاقِ خاطره
بر گرده ى تفکر دارم .
نا
برابرى
اجازه بده
تا جوانه زنم
تا شکوفه دهم
اجازه بده
تا از تن سردم
شاخه هاى خوشبختى
سر برون کنند
و کودکانِ شوق
از سر و کولِ احساسم بالا رَوَند
اجازه بده
تا دسته گلى
برايت به هديه آورم
اجازه بده
اجازه بده مرا
تا جهالت را بشناسم
تا از خود بيگانه نگردم
اجازه بده
تا پرنده ى تصوراتم
بر بامِ شوقِ ديدارت
فرود آيد
و دسته گلهائى
از خواستن و احتياج
در گلدانِ تنهائى ات
به يادگار گذارم
اجازه بده
به من فرصتى کوتاه بده
تا در امتداد نگاهم به تو
وقفه اى حادث نگردد
و ما
انتزاعِ واژه ى خوشبختى را
جامه ى عمل بپو شانيم
و در آغوش يکديگر
براى فرداها
سرود زندگى سردهيم
اجازه بده
فرصتى کوتاه .
غزلِگونه ی حسرت
مانده نقشى
ز ستمکارى او بر دل من
از چه بگويم
منکه مقهور جفاکارى مردان زمانم
چه بگويم چه نگويم
خرمن عشق تو
در سينه ى درمانده ى من شعله کشيده
راه ِ سرگشته ى عشاق کجا هست
بگو
از چه بجويم
راه ِ سر منزل مقصود ندانست کس اى يار
مدد کن
هرکسى ره به خطا رفت درانديشه ى وصلت
به که گويم
طايرقدس زکوى تو پريدن نتوانست
از آن راه خطا رفت
منِ خاکى چه توان کرد
که در قلب تو آتش بفروزم
مستى و جاهلى و بيخبرى
چاره ى اين دردِ گران نيست
رو بفردوس نهم
چاک کنم يقه و
برسينه ى پر راز بکوبم
دوش هاتف خبرم داد ز پرديس
که بيخود چه نشستى
گفتم اى يار ندانم
که چسان از در و ديوار تو رويم
من ِ سر گشته به دنبال رهائى
چه کنم در قفسِ تنگ
دوستان، پاکدلان، همسفران،
دست مدد از که بجويم
رو به خورشيد و سمآوات
نهاده است سپهر ازسرِتدبير
گو بخودآى و مدد ساز
که اين راه به تشخيص بپويم
غزلِگونه ی رنج
با ياد و براى ناديا انجمن ، شاعره اى که هرگز او را نديدم ولى آگاهى از مرگِ ناجوانمردانه اش که به توسط شوهرش صورت گرفت گوئى چيزى را از قلبم جدا کرد و غم و اندوهى جايش را پر ساخت .
ابرِ پر بارِ زمستان
پيشِ چشمم شرمسار
بغضِ درد آلودِ مرگت
در گلويم بيقرار
بودنت در شام تاريک زمين
چون اخگرى
رفتنت
داغيست بر حجم خشونت ماندگار
تا به کى جنگ و خشونت
تا به کى پيغام مرگ
اى صبا بنشان به دلهامان
لطافت بيشمار
بس کنيد اى جاهلان
اى مردسالارانِ دگم
تا بيآميزيم وخوش باشيم و
چون گل دربهار
حرف امروزِ من اينک درد رنج و رفتن است
چشمِ اميدِ من اما
سوى فردا ها به بار
شهدوشادى ريخت
درکامم کلام وشعر او
مردنش
اما چه سنگين گشت براين قلبِ زار
هان بهوش آئيد
اى مردانِ زر اندوز و زور
تا نگردد
چشم فرداها
ز اعمالِ شما پراشکبار
همتى
ای بانوان
کين کاخ غم ويران کنيم
تا بناى عشق و آزادى
بجا مانيم از خود يادگار
نادياىِ انجمن
چون سايه با ما بود و رفت
اشک کم ريز اى سپهر و گوشه اى کن اختيار
لذتِ سکوت
در ازدحامِ سياهى
اندازه ميکنم
ذراتِ نور را
در ازدحام مبهمِ اندوهِ گيج و منگ
پيغامِ عشق را
پيمانه ميکنم
با اينهمه تراکمِ اصواتِ جان گداز
من لمحه اى سکوت
بر گوشِ جانتان
تقديم ميکنم .
یک راز ، یک پیام
برای استشمام بوی لذت و شادی
در فضائی مملو از دروغ و نا صادقی
هنگامیکه تابوتها
در زیر رگبار مرگ
به گورستانها سرریز میکنند
قلبی سرشار از عشق و تنهائی
سرودی جاودانه
که لبریز از
شناخت و آگاهی است را
همراه با رایحه ی زندانی شده ی زندگی واقعی
به وارثان ِ محزون ِ یک ستم عظیم
در غزلی عاشقانه و پر احساس
تقدیم میدارد
تا پیام یک ستاره
به بینهایت هستی رسانده شود
برای تهذیب آنچه که در بدی ریشه دارد
و محرک شدن آنچه که پویندگی را میزاید
و این
بر لوح صفحه ی تاریخ
به یادگار نقش میبندد
با من بخوان
تا صاعقه ی صدایمان
گوشهای اشباع هراس زدگان را
به نوازش در آورد
با من
با آوائی رسا و صمیمی
بخوان
تو این تأسف محض را
که چگونه
سفاهت
جشن عید قربانش را
با به مسلخ بردن انسانها
هر لحظه بر پا داشته و
جاوید میسازد
با من بخوان این نام ها را
در فضائی به وسعت فاصله ی دو نگاه
هنگامِ خواهشِ خواستن
با من یک به یک نام ها را شماره کن
و آنچه را
که به گشودن این راز راهنمایمان میسازد
با کلماتی تازه تبیین بساز
نوامبر 1996
جاودان در تو
(تقدیم به مهربانیهای همسرم عاقله شیر دل)
هنگامیکه از دریچه ی تنهائیم
به پوست تب گرفته ی شب می پیوستم
در دهلیز رابطه
اشتیاق را
در شوخ چشمی نگاه شیرینت
دیدم که شعله میکشید
به پنجره ی قلبت نزدیک تر شدم
و هنگام عبور
از رگهای اندام احساس
و ساحل صدفی بوسه های لبانت
تکراری دوباره گشتم
به تو رسیدم
و در تو باعشق زیستم
اینک میدانم که چگونه است که همیشه
از عشق میگویم
و با تو بودن
که خویش را در آن گم ساخته ام
بگذار در تو جاودان بمانم
ای محبوب خوب .
سر مست
بهار تشنه در اندوه ابر گریه ی تست
که تا بباری و بر داری از میان خشکی
ترا همیشه به صد خنده یاد کرده دلم
فراق ِ سِحر کلامِ تو میکنم هر شب
بیا و ساغر خونین شبروان بر دار
کجاست موهبت مردی و جوانمردی
به هر صدف که تو پنهان کنی زمرد عشق
ز دست زیرک غواص و مردم دانا
بدان که چرخ طبیعت بیاورد روزی
که سنگ و لعل و تو در عشق مستحیل افتید
تن خراب من از زخمه های غیبت تست
درآ شبی ز خرقه ی باد صبا و مشک افشان
بیار باده و مستی کنیم و بر خیزیم
که راه سرخوش هشیاری از دَمِ مستی است
کنون که ساغر مینا مراد ما بنهاد
چرا به رنج و مرارت کنیم طی دوران
سپهر از آن به چشمه ی جوشان عشق تن را داد
که در حریم معرفت این عشق پله ای بالا است
آخرین دیدار
وقتیکه دامن خورشید و روز مان
از روی شهر و از دیار
آرام
برچیده میشود
من پشت پنجره
در التهاب شب
مجذوب میشوم
با بال ها ی فراغت
از کمترین شکنجه ها
در عرض سال که بر من رواشده
پرواز میکنم
در آسمان پر از ابر خاطرات
شب
با سپاه سیاهی
از راه میرسد
آرام و پر سکوت
من پشت پنجره
با قطره ی سرشک
آواز میدهم
کی روز کوچک اندوه
وداع
وداع
دیدار ما
به قیامت
21 دسامبر سال 2000 ساعت 16:47 دقیقه (کوتاه ترین روز سال ، شب یلدا)
به پیروان 12
گرم شو از مهر و زکین سرد باش چون مه و خورشید جوانمرد باش
(مخزن الاسرار نظامی گنجوی)
گذشته ام از چهل
اما
تا بینهایت
ناچیزم
چقدر حقیر مینمایم
هنگامیکه
در آئینه ی آسمان
خود را تنها میبینم
چقدر حقیرم
هنگامیکه
پا بر زمین میکوبم
و خویشتن ِ خویش را
کلام حقیقت مینامم
در برابر آئینه
من
به مجازی بودن خویش میرسم
و به حقیقت مجازی
دست مییابم
آیا این حقیقت من است
که در تو شعله میکشد؟
و یا
این آئینه است
که با آتش مجازی تو
به پیوند نشسته است؟
خیره مینگرم
به چهل سالگی ام
و با چشمانی چهل ساله
بینهایت را
برای قلبتان
چه ساده لوحانه
تفسیر میکنم
گذشته ام از چهل
اما
به بینهایت
از دریچه ی چشم چهل سالگی نگاه میکنم
و از خود میپرسم
آیا میتوانی بینهایت هر چیز را
متصور شوی و توضیح دهی؟
چقدر حقیر مینمایم
هنگام لاف زدن
در گوش حقیقت
چقدر حقیر میگردم
هنگامیکه
بالهای خواسته هایم
مجازی میگردند
و آشیانه ی معصوم عشق
در آرزوها بنا میگردد
در چهل سالگی
طعم عشق را
بگونه ای دیگر میفهمم
و به انتزاع طعم عشق
در بینهایت
به حدس میپردازم
گذشته ام از چهل
اما
هرکدام از اندامم
در هوای سنی دیگریست
و تنها
این آرزوی خوشبختی است
برای "همه"
که مرا به جلو میراند
گذشته ام از چهل
25 می سال 2001
بیگانه
تمام اندوهم
از ندانستن تست
که انبوهی را
بیگانه میخوانی
و برای التیام اینهمه زخم
حتی
از گفتن کلام مرهم نیز
پرهیز میکنی .
هراس
هراسم
از تیغ برهنه ی تو نیست
هراسم
از حلقه ی دار
و گلوله های آتشین ات نیست
هراسم
اما
از تنهائی خویشتن است و
به خود دلبسته شدن
هراسم
اما
از خود خواهی هاست
هراسم
آری
هراسم
از جدائیهاست
معادله
تو
در آنسوی آبها و سرزمینها
تو
در آنسوی دیوار ها و ساختمانها
در پشت میزی نشسته ای
و یا
در راهروئی و یا اطاقی
در فکری
و کار ات فکر کردن است و تصمیم گرفتن
برای من و برای ما
اما
من
در میان اینهمه له شده و پایمال گشته
به فروش آخرین ذرات نیرو و توانم میپردازم
تا ترا
باز تولید کنم
این چگونه معادله ایست؟
به پیروان 13
اینهمه زبونی و خواری
اینهمه سستی و نا استواری
اینهمه در خود بودن و در خود شکستن
ترا چه شده است
ای پا های پر توان مبارزه خواهی؟
ترا چه شده است
ای جنگجوی قدیمی
که اینچنین
در ماتم عزای فرو ماندگی
سیاه به تن کرده ای
و با قامت بلند حقیقت
پنجه در پنجه نمی افکنی؟
ترا چه شده است
ای آشنای قدیمی
که اینچنین خویش را
در بغل گرفته ای
و به ضجه های فقر و بی عدالتی
گوش نمیداری؟
ترا چه گشته است
ای یاور یاوران
که نشاط از روی بر گرفته ای
و سیلاب غم در دیده داری؟
ترا چه گشته است
که بی اعتنا
در کوچه ی تنهائی
آواز های وا ماندگی سر میدهی
و به قله های پیروزی
چشم نمیدوزی؟
ترا چه شده است
ای جسم در هم و کوبیده
که دیگر
مشت گره نمیکنی
و بر دیوار ها فرو نمیکوبی
دیوار های فقر و جهالت
دیوار های درد و محدودیت
دیوار های جدائی!
ترا چه شده است
که روزی
گلوی فریاد بودی
فریاد اعتراض
فریاد پیوند
فریاد رهائی
ترا چه گشته است
که زبانهای بریده را
در قلم جاری میساختی
و گوشهای نا شنوا را
با پتکهای منطق و تکرار
به شنیدن وا میداشتی؟
ترا چه شده است
که نفس از هوای بودن میکشیدی
و چشم به درگاه آفتاب داشتی؟
ترا چه گشته است؟
ترا چه شده است؟
به پیروان 14
به این میرسیم
که دیگران
چه میخواهند
تا یک پیام
غنچه گردد
و آن غنچه
گلی در باغچه ی تفاهم مان
به این میرسیم
که دیگران
چه میگویند
تا امواج آرامش کلمات
گوشه هائی از حقیقت را
به آرامی نوازش کند
و گوشه هائی دیگر
از حقیقت را
از لبانی دیگر بشنویم
به این میرسیم
که تو
و من
در پناه آغوش یکدیگر
به نوازشی ابدی میرسیم
هنگامیکه
یکدیگر را
با زبانی از جنس حقیقت
صدا میزنیم.
چند قطعه ی کوتاه برای چند اندیشه ی بلند
...و هنگامیکه مرد
شاخه ای
در یک جنگل
فرو شکست
*****
کتابی ورق خورد
دگمی شکسته شد
و اندیشه ای
به گل نشست
*****
اینگونه برای تو
شاید
درد را
پر التهاب نمیخواستم
دردی را
که ریشه هایمان
در آن
سرریز کرده اند
*****
اینک
پرنده ای که بر خاک افتاده
میگوید:
اکنون
نوبت تست
*****
فریب تان
روی دیگر سکه ی ساده لوحی مان نبود
فریب تان
ریشه در حماقتمان دوانده بود
*****
عشق
تفسیر شدن "ما" بود
و جنگ و نفرت
تفسیر "ماندن" تو بود
*****
رودخانه های اندیشه هایمان
از چشمه های رویا هایمان
آغاز میشود
و در مسیر صعب و پر تلاشش
به اقیانوس خواستن
منتهی میگردد
*****
با قایق خاطره
در دریای خواستن
به پیش میرویم
با قایق خاطره
در جستجوی خویش
یکدیگر را
نفی میکنیم
*****
دیگر برای تو
گریه سر نخواهم کرد
مرداب قلب تو
خالیست
از بوی خوب بنفشه
به پیروان 15
هراسم
همه
از اینان است
که هیچگاه
از خواب گران
بر نخیزند
هراسم
همه
از انبوهی بیشمار است
که بی تفاوت
از کنار یکدیگر میگذرند
و تنها
در غم خویش محصورند
هراسم
همه
از بلندگو بدستانی است
که تنها
در راهِ وطنی
و یا مذهب و مسلکی
قصه و آواز سر میدهند
هراسم
همه
از اینهاست
از اینانی
که تمام این کره ی سبز و آبی را
این گوی خاکی را
تکه تکه کرده اند
و از هر تکه
میهنی
وطنی
و سرزمینی را
ساخته و پرستش میکنند
و چنین است
که تخم خود خواهی ها
بارور میگردد
هراسم
همه
از این خواب آلودگان متحرکی است
که بی اعتنا
به آینده مینگرند
و فرزندان نور را
بخاطر خود خواهی هایشان
در پستوخانه ها
زندانی میسازند
هراسم
همه
از نادانیمان است
که مجالمان نمیدهد
تا بدانیم
که چقدر نمیدانیم؟!
هراسم
همه
از این همه فرصت است
که از دست میدهیم
و انبار زیانهایمان
هر لحظه
بیشتر و بیشتر میگردد
و فرصتهای طلائی
از کف مان
بیرون میرود
فرصتهائی
که میتوانند
شادی و راحتی و خوشبختی را
به ارمغان بیاورند
فرصتهائی
به اندازه ی تاریخ لحظات
فرصتهائی
که من و تو
بر دستها و گونه های یکدیگر
با عشق و افتخار
بوسه گذاریم
و یکدیگر را
نه با نام پدری و اجدادیمان
که بر گرفته
از جوهر و خمیره ی ذاتی مان
صدا کنیم
و خوبیهای پنهان شده
و سرکوب گشته مان را
از درون تنهائی و منیت مان
به جشن شکوفائی و بالندگی
راهنما گردیم
هراسم
همه
از بی اعتناعی تست
که تمام حقیقت را
تنها از دریچه ی تفکر خویش میشناسی
و بی توجه
از کنار خواسته های من میگذری
هراسم
همه
آه
از مردن است
با دلی پر از داغ این حسرتها
دریغا
هراسم
همه
از خوشبخت نمردن است .
به پیروان 16
سالهای بسیاری است
که از پیوند میگوئیم
دهه ها و قرنهای دوری است
که آرمانهای انسانی را
در بیت بیت گفته ها
و نوشته هایمان
تکرار کرده ایم
اما
این چگونه است
که بهشت را
تنها
در آرزو ها
تصورات
و کتابها مییابیم
سالهای زیادی است
که فقط حرف میزنیم
و گاها
از رؤیا هایمان میگوئیم
و در خواب
رؤیاهایمان را
تکرار میکنیم
11 سپتامبر 2001 – تمام روز را خیره به صفحه ی تلویزیون گذراندم تا شاهد از خود بیگانگی فاعلین و مفعولین این فاجعه ی دردناک بشری باشم.
انسان
در خیال خویش فرو رفته ام
تا تصوری از تو
در پگاه اندیشه هایم
ظاهر گردد
در خیال خویش
ترا
در پاکترین جامه ی حقیقت
مستور میبینم
و از اعتقاداتت
چراغی
برای تاریکی راه هایمان
می سازم
تو
فاتحانه و بی تکبر
میان ما
و حقیقت
حائل ایستاده ای
و دستانت
که در امتداد انتشار نور
به جستجوی چیزی
که در درون ماست
و ما را متحول میسازد
اشاره میکنند!
در خیال خویش فرو رفته ام
و ترا
که سرسبز تر از جنگلی
در باغ آرزو هایم
جستجو میکنم
من
ترا دیده ام
و به دیده گانم
باور دارم
که چراغ
و معرفت را
تو
به رسم امانت
به ما
واگذار کرده ای
و اگر تو نمیبودی
معرفت را
به گونه ای دیگر
تعبیر میکردیم
و چراغ
در دستانمان
معنائی دیگر می یافت
من
ترا دیده ام
در رؤیا ها و بیداریم
ترا دیده ام
و به گوشهایت
غزلواره های عشق را
آویزان نموده ام
چگونه است
که از دوست داشتنت
مرا
محروم میسازی؟!
آگوست 2002- تورنتو
ستاره ی خاکی
(برای دخترم سروین روزا گرگین)
در چشمانت رازی نهفته است
که عشق را
مامنی است
و نگاهت
که جاودانگی را
در شریانم جاری میسازد
به من نگاه کن
ای عروسک آمالهایم
در چشمانم
آشیانه ی عشق را
چگونه تفسیر میکنی؟
به من نگاه کن
تا در حلاوت پردیس
غوطه ور گردم
در چشمانت رازی است
27 اکتبر 2002
به پیروان 17
برگهای خشک شده
در گلدان اطاقم را
می بوسم
و با نوازشی آرام
یک به یک
آنها را
بجانب خورشید میبرم
و هر لحظه
در انتظار ثانیه های واپسین
به وادی تفکر
پرتاب میشوم
که چگونه است
این ذوق خواستن؟!
برای خویش
( به مناسبت چهل و سومین سال عمرم)
سالیان درازی است
که
بدنبال "انسان" میگردم
که
سفره ی دلش را
بی شائبه بگشاید
که
شاید
مثل خود من باشد
و آنچه را
که در چمدان چنته دارد
با همه
قسمت نماید
سالیان درازی است
که دستان عاشقم را
در چشمه ی صداقت
وضو میدهم
تا رو به قبله ی دوست
به ایستم
و نماز بگذارم
سالیان درازی است
که
در جستجوی رفیقی صادقم
تا هنگامیکه
به چشمانش مینگرم
عمق صداقت و پاکی را
دریابم.
نفرت
میخواهم لبانت را
زهرخند غم فرا گیرد
میخواهم سردی و سیاهی
بر حجم چشمهایت چیره گردند
دیگر برای تو
نغمه سر نخواهم داد
دیگر برای تو
از روز های خوشبختی
نخواهم گفت
بگذار تا دستانت را
رؤیای غم فرا گیرد
بگذار تا مرداب قلبت
برای مرگ تدریجی ات
نیلوفر های آبی عشق را
به مسلخ تعفن و تجزیه بکشاند
تو
در من
مرده ای .
از یاد رفته
میروم از نگاه تو
لحظه به لحظه
دَم به دَم
میروم از دیار تو
گاه به پا و گَه به سر
بسکه جفا و جور تو
این دل داغدیده دید
از همه خوب و زشت تو
با لب تشنه میروم
بر لب جوی زندگی
عکس هزار گونه ام
در تو تمام عمر من
ثانیه ایست منجمد
تا تو مرا ندا دهی
تا تو مرا ز خود کنی
میروم از نگاه تو
لحظه به لحظه
دَم به دَم
در حوضچه ی اکنون
رفتنت
دلتنگم میسازد
و تو
در اندیشه ی فردا
گذشتن لحظات اکنون را
صفحه
صفحه
به بایگانی دیروز
اضافه میکنی
رفتنت
دلتنگم می سازد
و در خلا ء جاذبه ی تو
هر سلول فکری ام
در جهتی
به حرکت در میآید
و عشق
که بر آیندی از حضور تست
در خانه ی تنهایی ام
ردی از خویش
بجای میگذارد
رفتنت
دلتنگم میسازد.
باز هم برای تو
چقدر دوست میدارم تا از تو بگویم
توئی که
سایه های نادانستن مان را
با انگشت سبابه نشانه میروی
و راز چرائی ها را
اندام وار
به ما متذکر میشوی
آیا تو از "من" نیستی
و همه در "ما" خلاصه نشده ایم؟
پس چگونه است
که اینقدر دوست میدارم
تا از تو بگویم!
توئی که همیشه سرشارم میسازی
از محبت و پاکی
توئی که خوب میدانی
کدامین عامل
قلبهای کوچکمان را
از فاصله ی دوقطب زمین
دور تر نگاه میدارد
و در کهکشان اوهام
به زنجیرمان میکشد!
برای همینهاست
که دوست دارم از توبگویم
و در شعرم
نامت را
با ستاره ای روشن
ممزوج سازم
آه که چقدر دوستت دارم.
عاشقانه
آنقدر سخت در آغوش خواهمت گرفت
تا تصور بیهوده زیستن
در زیر رگبار حماقت را
برای چند لحظه
از خاطر خویش بزدایم
آنقدر سخت در آغوش خواهمت گرفت
تا "خویشتن" خویش را
در تو مضمحل سازم
ای برآمده از رویا هایم
در دریای بی تلاطم آغوشم
آسوده و آرام
جاری باش
ای طلوع خوشبختی
تا انتهای هستی
ترا
سخت در آغوش خواهم گرفت.
سرود کسی که در فکر ما بود
تقدیم به زنده یاد ژوبین رازانی (منصور حکمت)
چه کسی
اشکهای جاری
بر روی گونه هایمان را
پاک حواهد کرد؟
اینک
ستاره ای دیگر
به قعر خاک
فرو افتاد
و قلبی
در رویا های پرواز
به هیجان ابدیت پیوست
اینک
چه کسی
اشکهای جاری
بر روی گونه هایمان را
پاک خواهد کرد؟
چه کسی
برای ما
قصه های "واقعیت" را
با تبیینی دیگر
به ارمغان میآورد؟
اینک
کدامین کلام عاشقانه
کمبود این ستارگان را
در تعریف خویش
جای میدهد؟
و کسی
که در فکر "ما" بود
و به "انسانیت" می اندیشید
و "دنیائی" دیگر
و "انسانی" دیگر
چه کسی
اشکهای جاری
بر روی گونه هایمان را
پاک حواهد کرد؟
چه "کسی"
کدامین "انسان".
ششم جولای 2002 ، تورنتو
عطر تو
خانه ام
سرد و خاموش است
آغوشم
تهی است
و عطر تو
در تصوراتم
زندگی را
زیباتر
جلوه میسازد
خانه ام سرد و خاموش است
و زندگی
زیباست
چه بیرون
و چه در درون تصوراتم
زندگی زیباست
و آغوش تصوراتم
پر از بوی تست.
3 می 2003
خاموشی
زبان خاموشی در پیش گرفته ام
- لال شده ام -
تا این دلقکان مست
چند روز عمر خویش را
هر یک
به نوعی بگذرانند
و سموم اندیشه هایشان
در دشتهای بی فرهنگی
از بلندگوهای بی در و پیکر
به جانب اینهمه خرافات زده
پراکنده گردد
و اینان
با چشم خود ببینند
که اینست
تلخ مزه گی
بربریت .
به پیروان 18
چیزی،
مرا به گذشته
پیوند میدهد
چیزی
از جنس خواستن
چیزی،
از گذشته
در امتدادم
جاری است
چیزی که مرا
به ابتدا وصل میکند
و در این میان
این
نامهاست
که به فراموشی سپرده شده
چیزی
مرا به سوی این نام ها میکشاند
تا در سرگذشت شان
تأملی داشته باشم
و این امتداد جاری ام
به نقطه ی انتها وصل گردد
چیزی از ابتدا
تا انتها
در من جاری است!
17 جولای 2003
بخشش
تقدیم به مردم خوب دنیا که در این برهه از زمان بایکدیگر زیستیم و تقدیم به تمام اهل فامیل و خانواده ام
ببین ،
نگاه کن ،
چه رایگان می بخشم
به شما
وازه هائی را
که پر از خوبی است
که سرشار از خوشبختی است
ببین ،
نگاه کن ،
چگونه با واژه هایم
بهترین تن پوش را
در یک فاصله ی کوتاه
بر برهنگی آرزو هایت
می پوشانم!
اینروز ها
چه رایگان
واژه هایم را
به تو می بخشم
اینروز ها
چیز دیگری
بجز این واژه های خوشبختی ندارم.
22 جولای 2003
به پیروان 19
بیدار شو
ای هم سرنوشت
ای سرمایه زده
ای به مذهب و خرافات آلوده شده
بیدار شو
ای هم سرنوشتم
که در آن سرزمین دور نشسته ای
و چشم به سویم دوخته ای
تا میانسالیم را هم
به تو
هدیه کنم
توئی
که با فریاد های جوانیم
بیدار نشدی!
اکنون
بیدار شو
که در سراشیب سقوط ایم
ای هم سرنوشت
ای بحران زده
ای به سیاست آلوده شده
کودکت را
مثل خویش مپرور
تا نسل های بزدلی ها
تا نسل های خود خواهی ها
تا نسل های کج اندیشی ها
خاتمه یابند!
پایانه
تقدیم به مردم عراق که اینروز ها بعلت هجوم نیرو ها ی آمریکائی و دخالت ارتجاع منطقه در خون ومرگ و غم و بدبختی بسر میبرند.
کبوتر پژمرده ای
که بالهای
لذت و شادی پروازش را
دیگر نمیگشاید
برای کودکی
که خسته از مدرسه برمیگردد
تا لبخندی ملیح را
برگوشه ی لبانش
سبزگرداند ،
چگونه تصویر کنم!
به جوان یک پائی
که چشمان التماس دستهایش را
در جلوی صورتمان
برای لقمه ای از لذت زندگی دراز کرده
چه جوابگو باشم!
چگونه توضیح دهم
خواب آلودگی
و مسخ شدگی ات را
یا
بی عملی و خود خواهیهایمان را
که ای منگ
این سرنوشتمان نبوده
و به زور
این منجلاب دروغ را
سرنوشتمان کرده اند.
راستی را ،
کدام است
سرنوشت واقعی مان؟!
در انتهای روز
قافله ی نور توئی
ساعی و منصور توئی
هلهله ی درد منم
شادی و مسرور توئی
ساحره ی نور توئی
صاعقه ی طور توئی
سوز دل و شور منم
آمر و مأمور توئی
کعبه ی منظور توئی
ساده و مستور توئی
آه جگر سوز منم
شاعر و مشهور توئی
عشق ره دور توئی
دلبر مخمور توئی
خاک سر راه منم
مقصد و منظور توئی
عشق توئی
خانه توئی
دلبر جانانه توئی
درد منم
رنج منم
نقطه ی دیدار توئی
روز که پایان برسد
مقصد پرواز توئی
برای پسر کوچکم میلاد گرگین
من با تو
در زندگیم
دریچه ای دیگر گشودم
تا
طعم واقعی شیرینی را
در هر لحظه ی زندگی
با تو
در یابم
آه که همیشه هشیار نیستم
تا بدانم
هر لحظه ی شدنت را
آه
که نمیدانم
چند سال دیگر
زنده خواهم بود
تا عطر ترا
در وجودم
میهمان باشم !
آه
که نمیدانم
تا انتهای کدام تاریخ
در کنار نامت
مشتاقانه
به انتظار خواهم نشست!
این بوی تست
که به شعرم جان میبخشد
یاد و نامت
جاودانه باد .
سهم من
من از آفتاب سهمی میخواهم
من از زمین ، هوا و آب
به تساوی
سهمی میخواهم
آزادیم را به من باز گردانید
تا که از "خود بیگانگی" ام دور شده
و به آغوش انسانیت باز گردم
من از آفتاب سهمی میخواهم
تا از نردبام نور
به هفت آسمان دیگر
صعود کنم
و ستارگان جاری در کلامم
محملی برای ظهور بیابند
عشق اگر چه دیری است
که به مسلخ برده شده
اما
سهم من از آفتاب
عشق را نیز
به شعف خواهد آورد
من از آفتاب زندگی
سهمی میخواهم .
لذتِ سکوت
در ازدحامِ سياهى
اندازه ميکنم
ذراتِ نور را
در ازدحام مبهمِ اندوهِ گيج و منگ
پيغامِ عشق را
پيمانه ميکنم
با اينهمه تراکمِ اصواتِ جان گداز
من لمحه اى سکوت
بر گوشِ جانتان
تقديم ميکنم .
کدامين ارزشها ؟
جاده اى خاکى که تا ابديت راه دارد
دستانى محتاج که به خلوت جاده سرريز شده اند
هوائى مملو از آلودگى
و گوشهائى پر شده از هياهو
که به انتظارِ پايانِ جاده نشسته اند
اين راه به کجا مى انجامد
که چنين شتابان
در جستجوى هيچيم؟
معده ها پر و خالى ميگردند
تا در گوشه اى
ضجه ى ضعيفى
در آرزوى آزادى
آخرين قطره هاى حيات را
فروتنانه به خويش بخواند
چشمهايتان در جستجوى کدام حقيقت
به انتهاى جاده دوخته شده؟
مرزهاى انسانيت
با چه معيارهائى سنجيده ميشوند؟
جاده اى خاکى
که در انتهاى شب سرريز کرده است
و زبانى
که در ستايش شب و جاده
پيوسته سخن ميگويد
بودن با تو
پر نور شود خانه ی متروک من آندم
مهمان که تو باشی
شاداب شود غنچه ی خندان لبانم
هردم که تو باشی
بر سفره ی دل نقش نگین تو بجویم
هر لحظه که در منظر مفکور تو باشی
صد غمزه ی شیرین تو در دل بنشیند
گر ساقی میخانه ی جانان که تو باشی
گفتار خوش و نغز تو در لوح ضمیر است
نطاق و غزل خوان جماعت که تو باشی
در منزل دل جای تو بسیار بلند است
گر رهرو اندیشه و مرشد که تو باشی
حال دل عشاق ندانست کس ای یار
گر بنده نواز دل بیمار تو باشی
روزی که از این وادی پرغم بگذشتیم
امید به مهر تو ببستیم که بی کینه تو باشی
از کوه شدائد چو گذر کرد دل من
هیهات که ذلت نپذیرم اگرم خواجه تو باشی
در آینه چون مینگرم روی تو بینم
در صافی دل قبله نخواهم که تو باشی
از حسرت دیدار دلم در قفسش نیست
خوشبختی و شادی به منش باز بیاید که تو باشی
از ساغر گلرنگ ننوشم قدحی چند
اینک که تمنای من و حسرت شبها و تو باشی
بسیار نوشتم زجمال تو به اغیار
روزی بدرآی از در و بنمای رخت ، نامه تو باشی
ابواب جهان با نظر تست به چرخش
باقی همه هیچست و دروغ است که اندیشه تو باشی
بر تارک این قله ی دنیا که حقیقت بنشسته است
من خادم و محنت کش و مخدوم تو باشی
اینک که سپهر از همه عالم ببریده است
منظور و نظر کرده ی خوشبخت تو باشی
توضیحات:
تاریخ انتشار : 22 می سال 2009
پخش ، انتشار و استفاده از اشعار این کتاب با ذکر ماخذ برای همگان آزاد است.
برای فرستادن نقطه نظرات خود لطفا با آدرس الکترونیکی من تماس بگیرید:
آدرس وب سایت:
سپهرداد گرگین ، کانادا