درد هجرت
فلک بیوفا طالع من بیشتر از ان است
مرا زیستن بدینسان بسی کار ګران است
اګر یکی بیوفا میبود عیبی نمیداشت
بشانه بردن هر دو کاری بی کران است
ندارم چاره جز صبوری کردن زهر دو
صبوری کردن هم خواری جان است
مهاجر را یکی هم بیغم ندیدم
مګر غم دلی من صد چندان است
ز روزګار خویش ګویم یا فراق وطن
که درد هر دو بجانم هر زمان است
بهجرت رخت بستم ز میهن خویش
تو ګوهی که هجرت کاری اسان است
زجنګ وخونریزی بس بسیار دیدم
سراپای وطن همه بر خاک یکسان است
خدایا ! خانه و کاشانه ملت افغا ن
چرا ؟ یکسربه زمین ریخته وویران است
ز هر خانه اش نوحه غم برون اید
اګر ګوشی شنوا نیست ګوش کران است
خدایا چاره ای کن بر مظلوم ملت ما
که بهر سو جویی زخون روان است
زغم هایم یکی غمی میهن ماست
بعد وطن غم های دګر فراوان است
بدرد وطن سوختیم بهجرت هم سوزانیم
ز بد روزګار هر که بهر سو روان است
کسی رهی پاکستان وایران را ګرفتند
کسی را خیال راه ملک المان است
کسی به امریکا و کانادا رسیدند
کسی را به اروپا هم جای و مکان است
بعضی زبی وطنی و غربت ناله دارد
هست اندکی در اینجا خوش وخندان است
این غم مشترک است همه همنوایم
انکه راستین بوطن و بر ملت افغان است
عزیزان درد روز ګار و درد غربت ما
بهر ملکی که باشیم همه یک سان است
ای هم وطنان وای عزیز صاحب نظران
عذر خواهم اګر نقصی در میان است
نه شاعرم و نه هم در حد قلم و ادب
این چکیده دردیست که در خور بیان است
ار سهو و خطای است معذورم کنید
میدانم که درد شما بیشتر از ان است
هر چند ز کوتایی قلم پر دازی کردم
چیزیکه عیان است چه حاجت به بیان است
هریک بنوبه خویش ز دل دردی ګفتند
این ناله ز درد دل بیچاره (بیان) است
دنمارک محمد شفیع ( بیان ) اکتوبر ۲۰۰۴