قیوم بشیر
مسلخ عشق
من بوسه ز لب گونه ی عناب گرفتم
گل غنچه ای از چشمهء مهتاب گرفتم
در بحر خروشان دلم نقش تو دیدم
من نقش دل آرای تو از آب گرفتم
هرگز نتوانی که ز من دیده ببندی
چون عکس تودرسینه ی خود قاب گرفتم
محبوب من ای ماهء دل افروز کجایی
من مهر تو چون تحفه ی نایاب گرفتم
دیشب سخن عشق تو بشنیده و رفتم
افسون نگاهء تو شده تاب گرفتم
تا صبح به فراق تو نشستم و گریستم
در شام سیه دامن مهتاب گرفتم
دانی که دل آزرده گی عشق محال است
من گرمی رخساره ز آفتاب گرفتم
در مسلخ عشق مهر ووفا را نتوان کشت
من مرغ دل افسرده ز قصاب گرفتم
برخیز و نگر همچو«بشیر» گلبدن من
افسانهء رؤیای تو در خواب گرفتم
ملبورن – آسترالیا
25 نوامبر 2009