سید همایون شاه (عالمی)
مولانا جلال الدّین بلخی
عاشق راه جلال الدّین شدم از هوا و آب و آتش طین شدم
این گِلم از آفتابش گرد شد رفت بلخ و قونیه تا زرد شد
مثنوی آورد وجدم بر زبان شاعری کردیم چندی امتحان
تا طنین انداخت مولانای بلخ باده شیرین گشت از مینای تلخ
گفت مُردی وصل حق بینی کنون ( خوانده یی اناالیه ِ راجعون )
تا شنیدم مصراع بشکستم صبوح ( کشتی ِ روحیم در توفان نوح )
گفت بازآ رقص و شادی سرکنیم قصه های ِ عالم ِ دیگر کنیم
عشق گفتا کی به علم و دفتر است در نوای ِ چنگ یا دفّ ِ تر است
ترس و وهم ِ مرگ را برباد داد عشق را بر عالمیان یاد داد
شمس تبریزی در او آتش نهاد در نهادش آتشی از عشق زاد
همچو لایخورک سنائی را رسید شام مولانا ظهور شمس دید
عالم آن شعله ها در حال نیست عالم اسرار آن جز قال نیست
عاشقی را بر زبان نتوان بیان عاشقان دانند حال ِ عاشقان
ارتباط ِ آفتاب و نور چیست ؟ تا بدانی قصه یی منصور چیست
آن دلی کو چشم برآورد و دید گفت انا الحق و با حق در رسید
منبع انوار روح از حق رمید تا حیات اندر گِل ِ بی جان دمید
قطره و دریا و نور و آفتاب روشنایی تابشی در موج ِ آب
شمس بر انداخت دیوار عظیم تا که مولانا ز مولی شد نعیم
بحر شرع و فقه با هم داشتی بحری از اسرار هم برداشتی
بحر ها را غوطه ورشد صاف کرد هر گهر را جمع از اطراف کرد
هر نگین اصل را در کوزه کرد جنس آنرا در بیان اندازه کرد
چون شکر آمد سخن اندر لبش فارغ از اندیشه رخشان کوکبش
ترجمان دین و پیامبر بشد با جنون ِ عشق د ر منبر بشد
آنچه در تورات و انجیلش بدید مطلب ِ اصل ِ حقایق در کشید
بیگمان تفسیر ِ قرآن مینمود تن ز جان مقبول جانان مینمود
پوست بر انداخت مغزش درکشید مست شد تا از می ِ عرفان چشید
گاهی جالینوس و افلاطون بشد گاه بر بام ِ فلک بیرون بشد
مثنوی اش را بخواندم چند بار گه دلم شد آب و گه انبار ِ نار
نیست پروایش ز وزن و قافیه عشق می راند به عمق حامیه
بولهب محروم کرد ازنار عشق نیست گفتا بلهوس را کار عشق
آ ز مولانا بآموزیم راه چون ؟ به روی آب میباشیم کاه
ما چو برگ شاخسار یک درخت بی می عشاق سردیم و کرخت
کرده تزویر و ریا را پیشه ما کی خرد سنجد چنین اندیشه را
بس نفاق وبس نفاق و بس نفاق خشک گردیده درخت اتفاق
مادّه را معبود سازی تا به چند تا هوس سازد نفس را خوب بند
چون علی دست سخاوت بر کشیم چون عمر توحید وحدت سر کشیم
گه چو عثمان در حیّا پنهان شویم همچو صدیق در بن یاران شویم
سر بافرازیم از حق چون حسین تا نماند چرخ را نی قرض و دَین
چون زبیروطلحه شو بیخوف باش شو شهید عشق ابن عوف باش
با تبسم جان بده همچون بلال پیش جانان در شو از ماضی وحال
من چه دارم علم تا دستان کنم تا به پای نقد او ارزان کنم
اوست دانی آفتاب عارفان من چه تیری سازم ازعلمش کمان
علم مولانا نگنجد در کتاب یک شرار آوردم از آن آفتاب
تا جهان است نام او پاینده است
از نفیر نی ( همایون ) زنده است
سید همایون شاه عالمی
28 نوامبر 2007
نورستان - افغانستان
+++++++
روز عید
به روز عید بیایی ؟ مگر گمان نکنم خیال کوکب بختم در آسمان نکنم
تمام عمر فراقت چو ماه روزه گذشت هلال عید وصال ِ تو زرفشان نکنم ؟
کمان ابروی تو دانی همچو تیغ بوَد بقلب خویش ازآن تیرها سنان نکنم ؟
نگاه گرم توآتش که نیست چیست دگر بشعرخویش به جز حسن دربیان نکنم
دهان تنگ اگر میدهی به عیدی ِ من شراب لعل ترا رطل ها گران نکنم ؟
نمود ِسفره ء عید است نقل شهدوشکر به هجر تلخی ِ بادام چون نهان نکنم
تمام عمر(همایون) فدای وصل تو باد
به چرخ پیر چرا بخت را جوان نکنم
سید همایون عالمی
30 سنبله 1387
وزیر اکبر خان مینه
کابل افغانستان