سیدموسی عثمان هستی مشهور به مارک تواین
افغانستان یا پدر طنز معاصر افغانستان
تونقاب می بندی وپیش خودکور میخوانی
فرق بین من وتواین است که توهم میدانی
من شیر جهانم به کهکشان های آزادی
توکفتارگرگی استی بماچه سگ می مانی
آکهی مدیر مسوول
بینام
من بعد از این هفته یک روز بینام
را بنشر می سپارم، به دیگر سایت ها بعد از این من
مقاله نوشته نمی کنم، نوشته های خودرا در سایت خود می
کنم. به هیچ سایت قبلاً تعهد نداشته ام ، عضو هیچ
سایتی نبوده ام، ونیستم،در خدمت هیچ سایت قرار نگرفته
ام،وقرار نمی کیرم .من از سیزده سالگی نوشته وشعر را
زیر دست پدر ومادر خود آغاز کرده ام. مستعار نویس
نبودم، نیستم .ودر با قی مانده حیات خود هم مستعار
نویسی نمی کنم .مسوولیت نوشته های خودرا که بنام خود
نوشته کرده ام آن مسولیت را می گیرم . حتی تاجک مدیا
وبز مقدس که مستعار نویسان استند، نوشته های مرا بنام
خودم بنشر رسانیده اندف که از نزد شان تشکر می کنم .
مسوولیت هیچ نوشته مستعار را من بگردن خود نمی گیرم،
که مستعار نویسی بی شرافتی را بار می آورد. وتا زنده
استم ضد مستعار نویس استم ومی باشم .
من نمی گویم تاریخ می گوید
من سفله نیستم
در خون من
سفلگی جا ندارد
مرا درآئنه خود و
نیاکان خود
دیدی
براشتباه خود
تجدید نظرکن
که آب را نادیده
موزۀ چتل خودرا
ازپا
کشیدی
من از دود مانی استم
که اعدام شدن
در پای دار رفتن
بخاطر انسان وانسانی
شرافت ذاتی
خانوادگی من
حیات جاودانه
تاریخی آنها بوده
می دانم که تو
سگ قبله استی
واز پاچه
شرافت من
به اشارۀ
اور کش کش
نا خداگاه
دندان گرفتۀ
توجه به
این
حرفها بکن
که باز آب نادیده
موزه از
پا نکشی
ودر سایه
شترهمسایه
نه جفی
زندگی پدرمن
تاریخ قلعۀ نای را
به فراموشی
سپرد
برفهای یخ زده تاریخ را
آب کرد
ازگریبان دره ها
درخم پیچ صخره ها
زمان
شتابان
سرازیرشد
نه تنها
دامنه های
عزت
خودرا
شاداب کرد
دریاهای
بزرگی
انسانی اش
آب زلال
آفرید
بانرمی
خود
دل سنگ های
دریارا
نرم و
به ریگ های
کوچک
سرمه مانند
تبدیل کرد
همواج خروشا ن
شهامت اش
خروشان ترگردید
ولی
تو
که خود را
مانندپدرمن
انسان گفتی
قلب نرم
اسفنجی تو
لحظۀ
ازترس مرگ
آرامش ندارد
سکوت قلبت را
نه تو
می دانی و
نه خوداش که
روزی بیخبر ازتو
وبی خبراز
خوداش
بخواب ابدی
می روید
ولی در
بیرحمی از
صخره ها کرده
قلب ناپاک تو
سخت ترو
بی رحم تراست
که عصرآتش زدن
غزنه را
بیادمی آورد
ودر برابر
ویرانی های
جنگ های تنظمی
کابل
در خم
محراب جنایت
سجده میکند
حتی
انسانهااز
خشم کینۀ تو
فرارقلعۀ کوه
نای هندوستان است
درحالیکه
من می دانم
ازتوکرده
بزدل
درکهکشان های
انترنتی
موجودی نیست
که خود را
طومارشاخ
تصویری
حیوانی
ساختی
وزنگ های پای
ایام
کوچکی خودرا
امیل زیبایی
گردن
تصویرکی
کردی
که از
ازبی نفسی در
انجرۀ تو وآن
آهی نیست که
شیشۀ را
مکدرو
غبارالود
سازد
درتوان توو
آن تصویری که
برتومقدس است
به زره بین
غرورانسانیت
دیده نمی شود
بگفتۀ شاعر ی که
گل کاغذی ترا
بونیست
مگر
اززنده ها
وانسان وانسانیت
در
هراس استی
تصویر حیوانات بی
جان را
درآئنه بزدلی خود
زنده و
مقدس
می بینی
من ناتوانی ترا
درگ کرده ام
که مانند
مورچه خورکی
درآفتاب مکر
پهلولم دادی
مردۀ زنده
آزاری
بیش نستی
ازشکست
شخصیت خویش
چنان ور خطا و
سراسیمه شدی که
عقابان بلند پرواز
برج های
قلعه نی هند را
ازگوشۀ چشم
کم بین
شاه شگست خوردۀ
غزنه
به اندازۀ یک
قرچۀ ضعیف
می بینی
وبه دشمنی
خیالی ات
دل خوش میکنی
ولی من
شناختی که از
تودارم
توروباه ی
درون چاه
افتادۀ استی
که آسمان با
این بزرگی اش
درنظرات
مانندیک قاب
شیشه یی
معلوم
می شود
گناه ی تونیست
به آن فضایکه
توان پرواز
عقاب است
بالا تراز
ابرهای
چشم سیاه
اندیشه
کوتاه نظر
تواست
که وجدان ترا
می آزارد
تا نقش
کل مرغ
لاشخوار را
درغوغای
مغزی خود
بازی کنی
جای تاسف بر
این است
که حتی
صیادترا
به یک
مرمی شکاری
خریدار
نیست و
اززدن تو
با یک مرمی
یک پولی
خوداری
میکند
که این
معیار
ارزش ترا
نشان می دهد
درحقیقت
ابراز
نفرت صیاد
نشاندۀ
آن است
که تو
پست فطرت تر
ازصیاد
هستی
وسالها
درکثافت
بشکل
طفیلی
زندگی میکنی
چون تو
نداری وجدان
که ازتو
بپرسم
مرگ از
این زندگی که
توداری
شرافت ندارد؟
ویاانسان بی
غیرتی استی؟
که در
زیر سایه
درخت
کون خود
باافتخار
می نشتی
کینه می ورزی
ورانه سرایی و
خود نمایی
میکنی
ازعمال
بدخود
رنج می بری
قلمت
صدای سریر
مگس وار
برروی
کاغذ
می کشت که
نفس کشیدن ها ی اش
نمایندگی از
آخرین
نفسک های
آن
در باطله دانی
گذشتۀ نیاگانت
زمزمه می کند
ومن
خونی که
از شیر مرد و
شیر زنی
گرفته ام
از خون
رگ های
ارث خود
تاریخ
عصانگری ام را
باانگشتان
لرزان غربت
در شصت ونه سالگی
به نسل های
بعدی
که شاهد
عمال من و
تواست
می نویسم
تو میخواهی مرا
به فراموشی
سپرده باشی
من حدیث
خیالست و
محالست و
جنون است را
در گوش قلمت
خوانده ام که
تا روز
مرگ ات
این حدیث
طنین انداز است
وترا
در حالت
گرسنۀ که
نان
خواب ببینی
قرارداده ام
تاانقلاب
شکم ات
نغمۀ
گوش
خودات وهم
فکران تو
تا روز
مرگ ات
باشد
که تا روزی
وجدان خودت
بر عمال غیر
انسانی
تو
قضاوت کند
بجای انسان دیگری
برتونفرت گذارد
واز تو
اعضای شورای
انقلابی دیگری
در تاریخ سازد
که حتی همفکرانت
از تو
نفرت داشته باشند
وبیشتر از
ریگ های
دشت های سوزان
سیستان
به تو
لعنت بفرستند
وتفی سفله گی را که
بالا
انداختی
پشک شوی
روی خودت شده
واین بیتی را که
من سروده ام
طومار
عرقچین
مادرت بساز
بخاطریکه
بی شخصت ترین
انسان مستعار نویس را
بدنیا آورده
طول عمراش
افزون گردد
تا تمام افراد بشر
بر رویش تف
انداخته باشد
ای نامرد من ترا با
این حرفها
یاد می کنم
وتو سکوت اختیار
می کنی و
زیردندان
زبان می خایی
نه از تو
صدا می برآید
ونه ازوجدان
مردۀ تو
که از گذشته گانت به
ارثگرفتی
ومی دانیکه
ازسگ سگ برویت
زانکه زادۀ سگ است
از فاحشه فاحشه روید
زانک استاد اش غروغمزه دارد
نوت : غر و غمزه __ جنباندن جزئ یا تمام بدن از روی ناز
توام با اشاره چشم و ابرو
هرسایت نوشته مرابشرطی به نشر سپرده می تواند که ازهفته
نامه طنزی وانتقادی بینام نام ببرد