خوشه چين
خوف و مرگ و دروغ
ای دسیسه کاربی مروت، ای انسان پست فطرت تو چرا ؟ به کمک بیگانه علیه خاکت علیه وطنت علیه هم دینت هم کیشت علیه هم مذهبت هم فرهنگ هم زبانت علیه خانواده ات قومت سیال و شریکت هموطنت ورفیقت دسیسه کردی و تو طئه چیدی که این طور رنگت را زرد می بینم.
قرنهاست که درسر زمین خوشه چین «عیاران»ناموس پرست وتا بوشکن همیشه خوف مرگ و دروغ حکومت کرده است. این خوف ومرگ ودروغ به شکل طبعی جنگ را علیه خود سازمان میدهند و خوف و مرگ و دروغ سازنده عنوان زیرین میگردد.
جنگ
لا له آزاد
قصه از جنگ دارد
قصه جنگ
بین تره و باد رنگ دارد
گل گفت
شکفتم پارسال
بویش آمد امسال
آن قهرمانان میدان
حلقه به گردن کشال
جوانان را
میگویند باد رنگی
تره های تخمی را
نام نهادند کچ خیال
خوب است این همه کثافتها زیر آفتاب حقیقت گذاشته شود. که دیگر هیچ انسان کثیف درنده خوی، ما جرا جو، جایگاه انسان های طراز یک بشریت را نگیرد.
جنگ با دشمن یک امرطبعی است. که باید ازمواضع دفاع به سوی تعرض برای محو دشمن صورت بگییرد. بخاطریکه دشمن برای تباهی دست به عمل میزند. جنگ کردن با کسی که تودوستش داری، سخت است.مگرشجاعت انتقاد کردن که راه انسانی را در پی دارد.حق طبعی هرفرد مبارزاست. بعضی اوقات انتقاد سالم،به عکس العمل شدید مواجه میگردد.عیاران وسایل تهاجمی دوستان خودرا دوباره احترامانه تقدیم میدارد.بدین وسیله لازم میداند که دوست متعرض جایگاه حقیقی خودرا درجنگ جاری یافته بتواند. وبداند که درین جنگ به اشتباه رفته است. امید که سهراب شمال چادری به سر، به آدرس «عیاران» سمت، منطقه باردیگر با استعمال ادبیات کوچه بازاری، اقدام به معرفی خود نکند. چراکه انتقاد موجود در نقش کشیدن دندان عقلی عمل مینماید.
درزمان قدیم شخصی دهل کوبی را بدون استاذ آموخته بود. شخص مذکور گاهی درستون خانه خودش میکو بید. گا هی رو میز دفتر.گاهی اوقات درپیپ تیل وزمانی درتاس حمام. ازاثراین کوبیدنها نوع آهنگ منظم با لا میگردید. فکر میکرد که به حیث هنرمند در صفحه دهل خوب میکوبد. میتواند هنرپیشه را خوب به رقص می آورد.اما این هنررا نیا موخته بود که آغاز دهل کوبی ازخود انجامی دارد. خودش درنقش هنرپیشه ، زنگهای بلوری درپا زیردهل بیگانگان هنر نمائی میکند. بلی انسان بین مرگ و زنده گی قرار دارد. این مبارزه داد خواهانه است که است شعله زندگی را معنی میبخشد. سیاست یکی از شیوه های جنگ است برای رسیدن به هدف معیین. سیاست وسیاست کردن را هرکس میخواهد دنبال نماید. ولی ندانسته است که از کجا آغاز کرده است. وندانسته است که این در میان جنگل به براهه کشانیده شده و این راه بیراهه سر انجام به کجا ره میبرد.ازهمین خاطراست که بعضاً شخصیتها در احزاب سیاسی به مانند دهل نوازنا بلد میکوبد وفورمول خاموش کردن دهل را یاد ندارد.
هوادارانش اوررارها نموده پی کار خود میروند. فرع گری و فرع نگری دلالت به حماقت مینماید اینگونه شخصیتهای سیاسی درنقش زنگ روی فلز به جز از نخشار بی فایده و بیهوده چیز دیگر ی درسرندارند. بخاطریکه هنوز ندانسته اند دیروز جایگاه خاصی دریک نظام ((تمام جهان محصول اصل تضاد است)) داشتند
درین جا آهن«عنصر اصلی کاوه عیار» است.
زنگ سیاست مداران بگیل میباشند.
«سگ تسمه بگردن» به هیج وجهه گرگ نمیشود.
بدون آنکه بدانند ویا بخواهند.
شما را دعوت میدهم به یک قسمت ازیادداشت ذیل که جناب محترم هوشیار زیبائی به آدرس من ایمیل کرده است.
«آدم چیزهای زیادی را ندارد، اما چیزهای کمی را دارد. بگرد ببین چی داری، معمولاً همان هم خیلی است. آدم تا نداند چی دارد، نمیفهمد کجا باید برود.» (ص ۶۲)
آرام به طرف مرد گدا رفت و همانطور که
در جیبش دنبال پول خرد میگشت، گفت: «ببخشید آقا، کسی را ندیدید که جلوی خرابه
منتظر ایستاده باشد؟»
گدا سرش را بالا آورد و از لای موهای بلند و ریش انبوهش، چشمهای درشت و سیاهش
را به آدورا دوخت. سپس با لهجهای که به نظر آدورا خراسانی رسید، گفت: «سه هزار
سال است که قومی جلوی خرابه منتظر ایستاده.» (ص
۷۵)
ایران یک آرزوست، نه یک کشور. همه امیدوارند روزی به ایران برگردند. (ص ۱۳۳)
«دیو من دیو دیگری است. دیو همان آز است، خشم است، نفرت است. اگر انسان جنگی دارد، با آز و خشم و نفرت دارد. و اگر کسی بخواهد با خشم بجنگد، نمیتواند از همان سلاح خشم استفاده کند، چرا که اینطوری جنگ را پیشاپیش باخته است. زیرا خشم آرزو دارد که بگسترد، تنها سلاح مقابل خشم، شفقت است.» (ص ۱۶۹)
«تو دینی میآوری به قصد نجات بشر، اما خیلی زود، دین تو میشود بهانهای برای نابودی، قتل عام، حکومت بر دیگران، ظلم و ستم. پیروان تو هرکس را که پیرو تو نیست، شرّ میدانند و سرکوب میکنند. پیام صلح تو را عوض میکنند. عقاید دیگری هم ظهور خواهد کرد. همهشان برای نجات بشر، همه با یک حرف. و حیف که این یک حرف به هزاران تفسیر مبدل میشود و جنگهای زیادی را برمیافروزد.» (ص ۱۷۰)
«نمیدانم تو از کجا آمدهای. اما نمیتوانم نادرست را ببینم و منتظر روزی بمانم که درست بشود. وقتی میدانم کار درست چی است، باید انجامش بدهم. مگر پهلوانی غیر از این است؟ از توطئه خوشم نمیآید.» (ص ۱۸۴)
توطئه گران گروپی دشمن ملت اند.
مورچه هرزمانیکه ازنوک پرچال می افتد بازهم ازهمان پته اول به حرکت می آید تا که به نوک پرچال برسد.ازحرکت خسته نمیشود. مگرجریان آب هرزمانیکه به موانع برخورد مینماید.به حمایه همدیگر مو قعیت خودرا درآمد و شد نیروی عقبی ازقاعده کثیرالبنیاد ساخته موانع از سر راه را می پرانند. عریض مسیازد همه باهم قد برابر، با قد افراشته جبهه آب را میسازند. یعنی که موانع (( دشمن مشترک را)) ازمیان برداشت. جبهه که درجاده آرزو وارمان مشترک به راه می افتد. نام خودرا پیام زمان میگذاشته وهوشدارمیدهد که ازسرراه دور شو.
«سیاوش میگفت جنگهای ایران و توران فقط در افسانهها میماند. اما همین جنگها باعث کشته شدن هزاران نفر میشود. میگفت راهی برای جلوگیری از این جنگ نیست. جنگ در خون انسان است، چرا که هرکس فکر میکند تمام حقیقت نزد خودش است و دیگران به خطایند. و چون تمام حقیقت نزد خودش است، تمام حقوق هم متعلق به خودش است. پس مدعی جان و مال و خاک همنوعانش میشود. میگفت مقاومتِ او در مقابل جنگ باعث میشود که هزینهی جنگ بالا برود. باعث نمیشود که نجنگند، اما از اینکه میجنگند، زجر میکشند و همیشه به یاد کسی هستند که نه بر مالِ خودش ادعایی داشت و نه بر خاک همسایه، و روزی که قرار شد میان جان خودش و نجنگیدن انتخاب کند، جان خودش را داد. میگفت کیخسرو حلقه را تکمیل میکند و این قصه، امید کوچکی خواهد بود در دل ناامیدان. میگفت این سرنوشت شومِ خانوادگی، بهایی است که باید برای از بین نرفتن امید بپردازیم.» (ص ۱۹۶)
«کیخسرو، زندگی، درست وقتی که آدمها انتظارش را ندارند، آنها را مجبور به انتخاب میکند. الان یک تصمیم ساده است، از این رودخانه بگذری یا ناپدید بشوی. اگر بگذری، بانی اتفاقات بزرگی میشوی، اما شادی قلبت را برای همیشه از دست میدهی. اگر ناپدید بشوی، دیگر مجبور نیستی باری را تا ابد با خودت بکشی که روحت را سنگینتر از تمام صخرههای دنیا میکند، اما باز هم شاد نخواهی بود.» (ص ۲۱۰)
«خسرو، نمیتوانی جلوی جنگ را بگیری. پس اگر وارد جنگ شدی، عادلانه بجنگ. به حریفت احترام بگذار. برای گرفتن انتقام خون من نجنگ. بجنگ تا به دشمنت مهر بورزی.» (ص ۲۵۷)
«سیل خروشان تاریخ را نمیتوان با سدی کوچک مانع شد.» (ص ۲۵۷)
«از آن دم که حکومت را به تو سپردم، به تأمل و مطالعهی حکمت پرداختم. چندی پیش، حکیم هندی مسافری بر سرِ راهش به مصر، به بهمندژ آمد. او برای من افسانهای هندی را گفت که بسیار به ماجرای ما مینماید: داستان دو طایفه که خویش همند، لیک ناگزیر میشوند به نبرد با هم برخیزند. در واپسین نبرد، ارجونهی پهلوان، پیش از ورود به میدان، دچار تردید میشود. میل به رزم ندارد. میگوید در کشتن اقوام و برادرانش هیچ افتخار و شرافتی نیست. اگر پیروز شود، پسرعموهای خویش را کشته است و اگر هزیمت کند، حاصل جنگ چه بوده است؟ خدای آفریننده از زبان ارابهرانش به او میگوید: تردید را کنار بنه و برخیز. وظیفهی تو عمل است، نه انتظار محصول عمل را داشتن. در آن کاری که میکنی، به جستجوی پاداش و نتیجه نباش. آن کاری را بکن که وظیفهات است. در برابر شکست و پیروزی به یک اندازه بیتفاوت باش، لیکن از نبردی که بر تو عرضه میشود، پای پس نکش. عمل کن، اما بیخویشتنت. وظیفهات را انجام بده، آنگونه که سرشت و وجدانت به تو حکم میکند. میگویی نمیجنگی؟ خواهی جنگید، وجدانت به تو حکم میکند که بجنگی. سرنوشتت به تو حکم میکند که بجنگی. و ارجونه به میدان نبرد میرود.» (ص ۲۷۴)
«من نمیخواهم سربازانم عهدشکنی را بیاموزند. این جنگ سرانجام تمام میشود. اما تورانزمین و مردمش میمانند. اگر قهرمانانه شکست بخورند، عمر توران بیشتر از زمانی خواهد شد که خائنانه پیروز بشوند. چرا که همین مردمند که قرار است پس از جنگ، توران را از نو بسازند.» (ص ۳۱۳)
«اگر عدالت برقرار نشود، جهان سقوط میکند. اگر شرّ کیفر نبیند، قدرتِ دوچندان مییابد. آن وقت برای خیر جایی نمیماند. من برای برقراری عدالت به مصاف عزیزانم آمدهام. روحم داغدار است و میدانم زخمهای روحم هرگز دهان نخواهند بست. اما قاتلانِ بیگناهان باید پادافره اعمال خودشان را بدهند، وگرنه سنگ بر سنگ بند نمیشود.» (ص ۳۳۱)
«کیخسرو، به عدل و داد حکومت کن. اگر تو هم ستم کنی، پس خونِ مرا بیحاصل ریختهای. همهی لذات و رنجهای جهان میگذرد، گلهها میمیرند، گلها میمیرند، آدمها میمیرند، حتا عشق هم میمیرد. تنها چیزی که هرگز نمیمیرد، تیری است که به سوی قلب مردِ محکوم به مرگ پرتاب شده است. این تیر تا ابدیت میتازد و دیگر نمیتوان جلویش را گرفت. حکومت کمان توست و تصمیمهای تو پیکانت. حکیمانه تیر بیفکن.» (ص ۳۳۶)
«هیچ آرزویی بزرگتر از رسیدن به تو نداشتم… اما آن آرزوی من بود و بار آرزوی بزرگتری بر دوشم بود. من امانتدار آرزوی یک قوم بودم… سیاوش جانش را بر سر این آرزو گذاشته بود و میراثش برای من، همین آرزو بود. آرزوی اینکه ایرانویج، سرزمین رؤیاهای قوم آریایی، دوباره بر روی همین زمین تحقق بیابد. سرزمینی که در آن شادی حکومت میکند، نه خوف و مرگ و دروغ. زمانی که در توران بودم، تمام تلاشم را کردم. اما فرنگرسین چنان تشنهی قدرتش بود که هر پیشنهادی را توطئه میدانست.» (ص ۳۴۵)
آنکس که به گمان برتری نژادش بکشد، به گناه تکبر مجازات خواهد شد. آنکس که چشم به خاک دیگران بدوزد، به گناه آز نفرین خواهد شد. آنکس که خود را مالک جان و مال دیگران بداند، به گناه دروغ پادافره خواهد داد. عهدشکن به گناه مهردروجی، و قاتل به گناه اهریمنصفتی نابخشوده خواهد بود. (ص ۳۶۰)
دیری نمیگذرد که تو نیز در کام بیدادِ خودت اسیر میشوی. همان گونه که دیگران شدند. برای حفظ قدرت به دروغ آغشته میشوی، نزدیکانت را نابود میکنی تا مبادا بر تو بشورند، خدای را از یاد میبری. آز، تو را به فتح سرزمینهای دیگر خواهد کشید، بومیان آن سرزمینها را مثل تهمورث، دیو مینامی و دیوکشی را فضیلت میدانی. خود را سایهی خدا بر زمین مینامی. مصلحت را بر راستی حاکم میکنی. تحمل نمیکنی که کسی فرمانت را نپذیرد یا در درستی آن تردید کند. سالوسان به گردت جمع میشوند و حقیقت را بر تو میپوشانند. آنگاه گمان میکنی که خود جامع حقیقتی. (ص ۳۶۰)«پهلوانان، روزگاری، آرزوی بزرگی بود به نام ایران. ایران تکهای خاک در این جهان پهناور نیست که مرزهایش هویتش را تعریف کند. ایران، رؤیاهای قومی است که هزاران سال پیش، از دشتهای سرد و تاریک شمال راهی چهارگوشهی جهان شدند، قومها و ملتهای جدیدی را شکل دادند. حتا با هم جنگیدند، اما آن گذشتهی دور را از یاد نبردند.» (ص ۳۷۳) امید که نو یسنده گان محترم ما بدانند که چوبک زدن به کثافتها بوی شدید بدرا به آسمان بالا میسازد. خوب است این همه کثافتها زیر آفتاب حقیقت گذاشته شود. که دیگر هیچ انسان کثیف درنده خوی، ما را جو، جایگاه انسان های طراز یک بشریت را نگیرد.