خوشه چين

      

ازمکتب عیاران بیا موزید

 

قسمت چهارم

 جانهاشدن،معنای جفتی ( مهر= میت+ تره ، میت = جفتی واتصال ) را میدید . حالاچرا« آهن » نماد، اینگونه رابطه شد ؟

چون آهن،فرزند« سنگ = آسنگ = آسن » است، ازاین رو نیز، همنام اوست .فرزند،همان نام مادر را داشت.آهن،همان آسن ( سنگ ) است . این تشابه ، برای تاریک ساختن وپوشانیدن ومطبوع ساختن« رابطه قرادادی وعهدی ومیثاقی » ، بکارگرفته شد.« پیمان» درآئین میتراس( که مهرگرائی خوانده میشود ) و دین زرتشتی، چنین معنائی دارند .واژه « آهن »، که بیان رابطه ای کاملا متفاوت و متضاد با پیوند امتزاجی واتصالی وجفتی بود،واقعیتش،باچنین نامی(آهن = آسن= آسنگ) پوشیده وپنهان ساخته میشود.چنانچه اصطلاحات«مهروپیمان» نیز،ناگهان معنائی دیگریافتند.مهروپیمان،سنگی وجفتی وگوازی واَمَری(ماراسپندی)،که ریشه درگرمای نرم وملایم نهفته ولی روان داشت، تبدیل به قراردادی آهنی شد که هرچند محکم واستواربود، ولی دیوارگذرناپذیرفاصله میان دوبخش (انسان وخدا،انسان وطبیعت، انسان وانسان...) نیزبود.

بدینسان،حلقه وزنجیرآهنی، جانشین پدیده « امتزاج واتصال درگرمی و خویدی روانشونده درنهان » گردید .« اصل میان » در ییما(= جم ) یا همزاد،یا « جفت بهم چسبیده » ،حلقه وزنجیروبند دیدنی وگرفتنی نیست، بلکه « اصل ِمیان= بهمن » درفرهنگ ایران،نادیدنی وناگرفتنی است( نفی اندیشه رسالت ونبوت ومظهریت).  ازاین روخود واژه« میان = yanna + med بهترین گواه برآنست. med=maid که سبک شده maetha هست( همان Mitteدرآلمانی و   middleدرانگلیسی و  meet= ملاقات کردن )، به معنای یک جفت واتصال به همدیگراست . یان ، جایگاه « اتصال وامتزاج دوچیزیا دواصل باهمست » .  

هم در«درخت دوبن جفت» درشاهنامه، وهم درداستان پذیره شدن شاه روم،گرشا سپ را ( روم، معنای یونان وروم را نداشته است،بلکه به هروم، به جامعه زنخدائی گفته میشده است )  درگرشاسپ نامه( صفحه 322 ) همین اتصال وامتزاج دیده میشود . آنها باهم، سنگ ( آسن = آسنگ ) هستند . «همزاد» یا« ییما= جیمک » درفرهنگ ایران، نماد چنین اندیشه ای از پیوند بود ، و به کلی با تصویر زرتشت از« همزاد » فرق داشت . با آمدن میتراس و سپس با زرتشت ، این پیوند جفتی وامتزاجی و اتصالی و مهری ( مت = مد = maetha= هم جفت وهم متصل ) طرد و نفی میشود . درمیتراس گرائی ، حلقه یا« بند آهنی » ، جانشین پیوند مستقیم ( آسن = آسنگ = امتزاج واتصال نادیدنی وناگرفتنی ) میگردد .« اصل میان » ، یک حلقه وبند ازآهن میگردد . مفهوم « واسطه »  ، جانشین پدیده « میان » میگردد . ولی چون میتراس وزرتشت، هردو جنبشی درجامعه ایران بودند ، همان واژه « میان » را، ولی با معنای دیگر،بکارمیبرند.مهروپیمان و پیوند، اصطلاحاتی میشوند که معنائی دیگر یافته اند. ولی طبق مصلحت تبلیغاتی، ازمعنای اصلی آنها نیزبهره یابی میگردد .

دین زرتشتی ، مهرو پیمان و پیوند را ازاین پس در راستای جنبش « میتراس » میفهمد ، ولی همین « میتراس » را خدای « مهر» میخواند، و این نام را ازسیمرغ ( ارتای خوشه ) غصب کرده  و به میتراس میدهد . برای روشن شدن این مفهوم مهر تازه ، بهترین گواه ، همان داستانیست که درویس ورامین آمده. دایه میخواهد که شاه موبد را ازهمخوابی با ویس بازدارد. برای اینکار، « روی» را که فلزیست که نماد مرد ( نرینگی ) است ، با« مس» که نماد زن هست ، با بند آهنی به هم  می بندد، ودرآب که طبیعتش سرد میگذارد ، وبدینوسله « شمع مردی شاه »دیگر، برنمیافروزد و درتنش این اندام « فرومیمیرد » :

پس آنگه روی ومس هردوبیاورد  

   طلسم هریکی را صورتی کرد

به آهن، هردوان را بست برهم  

   به افسون، بندهردوکرد محکم

همی تا بسته ماندی بند آهن  

   ز بندش، بسته ماندی مرد برزن

وگربندش کسی برهم شکستی 

   همانگه ، مردم بسته، برستی...

کجا تا آن بود درآب ودرنم  

   بود همواره بند شاه محکم

به گوهر،آب دارد طبع سردی                                  

  به سردی، بسته ماند زورمردی

چوآتش، بند افسون را بسوزد   

  دگر ره ،شمع مردی برفروزد

دراین اثناء، سیلی میآید ، و این مس وروی را که با بند آهن، بهم بسته شده اند ، بکلی می برد، وبدینسان ازآن پس درموبد شاه:« فرومرد ازتنش گفتی یک اندام ». دراین داستان دیده میشود که تا آهن،سرد است، بند،محکم واستواراست، ونمیتوان این پیوند را ازهم برید و یکی را از دیگری،رها و آزاد ساخت. ولی همزمان با آن،« عشق ومهربانی وهمدردی»،نه تنها خفته،بلکه فرومرده است .

مهر، در فرهنگ زال زری، شامل همه نوع پیوندها بود: ازپیوند جنسی گرفته تا همه پیوندها ومهرهای دیگر. مهر، به معنای« شهوت جنسی خشک وخالی»، هیچ معنائی نداشت. شمشیروکارد وخنجروتیغ برنده  نیزهمه ، آهن سرد هستند ، نه آهن گداخته. آهن که صورت شمشیروکارد ومقراض ( دوکارد) وخنجرو تیغ میگیرد، باید سرد وسفت وسخت شده باشد.واین میتراس هست که با کارد نورش،شاهرگ( ارتا ) گاو( که نمادهمه جانها درگیتی است) را می برد ، وازاین بریدگی ، سه برگ میروید . بریدن با تیغ سرد آهنی ، اصل آفرینندگی میگردد . الهیات زرتشتی نیز، روشنی را با این محتوا می پذیرد . درگزیده های زاد اسپرم ( 1/1 ) سخن از« تیغ روشنی » میرود . روشنی اهورامزدا و روشنی میتراس ازخورشید (  Sol) تیغ آهن سرد هستند . بدینسان، همه چیزها وهمه انسانها،کرانمند میشوند. دیگر« اصل میان » به معنای« امتزاج واتصال و گرمای مسری ومایه تخمیری»، وجود ندارد ، بلکه « حلقه وبند آهن سرد = آسن »، جانشین « سنگ = آسن = اصل امتزاج واتصال » یا میان نادیدنی وناگرفتنی شده است .

ازاین پس، وسط همه چیزها، دیوارآهنی، یا« کاردبـرنده سـردآهنی » قراردارد . ازاین پس، آنچه انسانهارا به هم ، وبه حقیقت می بندد ،دیواروحجاب  دروسط انسانها ودروسط انسانها وحقیقت، نیزهست. اصل وسط، هم حلقه هست، وهم دیواراست. درحالیکه می بندد، جدا هم میسازد.هررسولی که انسانها را به خدا « می بندد»، خودش« دیواروحجاب میان انسانها وخدا نیزهست.هرفیلسوفی درآموزه اش،هم انسان را به حقیقت می بندد،وهم دیوارمیان انسان وحقیقت هم هست.

« که راندن » وکرتاندن وقرناندن، هنوز درکردی  به معنای گسستن وپاره کردن است.کرتاندن، بریدن با دندان، وبریدن با انبر، یاقیچی است. قرتم ، داس ( هره= ارّه = دهره ) است .قرتین ، جانورجونده است و« قرد» درکردی، به معنای سترون ونازاهست. کرانمند شدن ، بریدن همه چیزها وپدیده ها ازمیان است. همه پیوند های جفتی وسنگی درجهان هستی ، ازمیان بریده میشوند . پیوند عشقی وگرم مهر، که نهان ازدیده، همه را به هم می پیوست، دیگردرجهان هستی، ومیان خدا وانسان ، ومیان انسان وطبیعت، و میان انسان وانسان، ومیان حکومت وملت  نیست .

هنگامی ، در بُن جهان، پیوند جفتی وسنگی و مَری( ماری) هست ، درهمه چیزها که ازان میرویند این گوهرنیز، هست. درگرشاسپ نامه اسدی ، ازشگفتیهائی که گرشاسپ با آن در جزیره بندآب که تابوت تهمورس را می یابد ، اینست که زمینش سراسر ازسنگ جزع ( جزع ، سنگ پیسه و دورنگی که نماد چشم وبینش ودانش است ) میباشد .  این سنگ دورنگ که مقصود همان « آسن خرد= بهمن » است، اگر صدهزارپاره نیزبشود ، باز دورنگ است و در ذره نیز، اصالت گوهریش را نگاه میدارد . اصالت خدا ، دراصالت همه گیتی ، سرایت میکند . خرد وچشم خدا ، درخرد وچشم ِ همه انسانها هست :

زمین، جزع یکپاره همواربود    چنان کاندرو، چهره ، دیداربود

چهره را میشد درآن زمین،دیدهمانجااگرسنگ بُدجزع رنگ زهرسنگ پیدا،نگار پلنگ(دورنگی) که هرسنگ اگرپاره شد صدهزاربه هرسنگ بر،بد پلنگی نگار(دو رنگ )

ازآن هرکه بستی یکی بر میان        نکردی پلنگ ژیانش زیان

دراصل جفتی ، همیشه ازجفت،جفت پیدایش می یابد  ، وبه عبارت دیگر،« اصالت» درنهان ، دست بدست انتقال می یابد. درست با« بریدن این اصل جفتی ازمیان» ، همه چیزها درجهان، اصالتشان را ازدست میدهند.هیچ چیزدیگر، ازخودش، روشن نمیشود و به بینش نمیرسد . بدین علت، این بریدگی وکرانمندی همزاد، گرانیگاه آموزه زرتشت گردید . مترجمان گاتا ، این نکته بنیادی را نادیده میگیرند .

«روشنی » ، دیگر از « آسن = سنگ = پیوند جفتی= همپرسی انسانها وطبیعت باهم » ، پیدایش نمی یابد ، بلکه روشنی، تیغ سرد آهنیست که سراسر روابط یوغی، جفتی، سنگی، همزادی، همپرسی ، سپنجی را درجهان ازهم می برد ، و خود را درمیان آنها قرار میدهد .

+++++++++++++++++++++++++++++++++

قسمت سوم

یوغشدن(جفت همدیگرشدن )، گرم شدن ، انسان را ازخود، جوشان میسازد

حقیقت از درون خود جان انسان میجوشد :

موج دریای حقیقت که زند بر کـُه قاف

زان زما جوش برآورد که ما کاریزیم

انسان ازاین « به جوش آمدن، و ازاین خود جوش شدن » است، که کاریز، کاه سرچشمه میشود و اصالت خود را می یابد. «آتش وهو فرنفتار» ، گرمائی که نزول وحلول وجود خود ِ سیمرغست ، به بُن انسان میرسد، و آتش زنه ای میشود که ناگهان بُن را به جوش میآورد . این آتش زدن را « کوشیدن » میگفتند . واژه « کوشش » به غلط دربرابر « کشش » درادبیات عرفانی، رایج ومتداول گردیده است . کوشیدن ، نقش آتش زنه را بازی کردنست . سیمرغ ، البیس ( که معربش ابلیس میباشد ) یا برق ناگهانیست، که میزند . سیمرغ ، آتش زنه ، آتش افروز، یا انگیزنده به آفرینندگی درهرجانی است.

ابلیس( البیس درتبری)، هیمه بُن انسان را کبریت میزند تا آتش بگیرد . گرمائیست که درسرایت،میانگیزد.

واژه کوشیدن ، دراصلkochshitannکوخ شیتن است . کخ وکوخ و دوخ و لوخ .. تلفظ های گوناگون از « نی» هستند. نی ، نماد آتشگیره و آتش زنه است ، چون نیستان ، زود دچارحریق میشود . اینست که « کـُخته » به شعله آتش گفته میشود و « کـُخج » به چیزی گفته میشود که آتش را با آن روشن میکنند . پس کوشیدن وکوشش، انگیختن است ، نقش آتش زنه را بازی کردنست . اینست که سیمرغ با نگاه گرمش، همه چیزهارا میانگیزد . نگاهش، نقش آتش فروز، آتش زنده را بازی میکند، و با یک نگاه همه چیزها شروع به جوشیدن میکنند ومانندکشت سربر  مِیآورندو رازنهان را پدیدارمیسازند . در شاهنامه میآید که : چوسیمرغ را بچه شد گرسنه بپروازبرشد، بلند از بـُنه

یکی شیر خواره ، خروشنده دید

زمین ، همچو دریای جوشنده دید

همه هستی، دراثرهمدردی با آزاری که جان یک کودک دورافکنده میکشد، ازسوزش درد ، بجوش وخروش آمده اند. این به جنبش آمدن سراسرگیتی ازیک ناله دردمند ، در بندهش( بخش نهم، پاره 130 ) وخیزش گیتی برای فرونشاندن آزارنده ازآزارکردن ، بازتابیده شده است ، هرچند که آنرا مانند سایر این ارزشهای فرهنگ ایران ، فقط ویژه پرهیزکاران ( بخوان: موءمنان به زرتشت ) ساخته است

« چشارک بانگ مرد پرهیزکاررا چون ازاهریمن بدی برآمده باشد، ناله باید کردن وبرای فرونشاندن آن بدی ، هرچیزی را درگیتی کارباید فرمودن » سیمرغ که جانان باشد ، ازآزرده شدن هرجانی ، سراسر وجودش، مانند دریا میجوشد و به جنبش میافتد ، تا آن درد را ازآن جان، فرونشاند. انسان ، تا چنین « نگاه گرمی » ندارد، همه چیزها، سردوافسرده اند. آنچه با نگاه عقل سرد وزمهریری ، دیده میشود ، مانند دیگ درجوشند ، ولی چشم عقل، با سردیش ، همه چیز را یخ بسته می بیند

می نماید فسرده هرچیزم همچو دیگند ، هریکی درجوش

میزند نعره های پنهانی ذره ذره چو « مرغ مرزنگوش »

وقت آمد که بشنوید اسرار میگشاید خدا شمارا گوش

درحالیکه همه چیزها مانند دیگ میجوشند، ولی چشم من ، فقط پدیده های یخزده وافسرده و منجمد می بیند . عقل برونسو گرایم  همه چیز را سرد میکند و ازهمه چیز، گرما، یعنی اصالت را حذف میکند . چنین عقلیست که هرگونه بیرحمی وبی انصافی و قساوتی نیز دراجتماعات بکند ، هیچ احساسی ازآزردن و رنجانیدن و ستم کردن ندارد . عقل من ، همه چیزها را میمیراند و بیجان میسازد ، چون همه چیزها را تبدیل به آلت خود میکند . آیا عقلگرا شدن ، آرمان ماست ؟ آیا وارد کردن عقل غرب واسلام به ایران ، برضد « خـرد بهمنی وسیمرغی ایرانی » نیست ؟ آیا اینگونه روشنفکری ( روشن عقلی) ،برترین ننگ نیست ؟

« مرغ مرزنگوش » ، همان سیمرغ یا ارتا هست. چون « مرزنگوش» به گیاهی گفته میشود که نامهای گوناگون ازجمله « عین الهد هد » عنقر و انجرک و حبق القنا و آویش کوهی دارد . سیمرغ ، اینهمانی با « موش کور= شب پره = خفاش = مرغ عیسی » داده میشد، چون شپره ، وارونه تصویری که درادبیات ما آمده است ، هم بچه میزاید وهم درشب می بیند که آرمان بینش درفرهنگ ایران بود . عنقر و قنا( کانا = قنا = نی) و شمشاد ( شنبلید =) و هدهد ( هوتوتک = نای به ) همه گواه براین هستند . این مرغ ، یکی ازپیکریابیهای سیمرغ بوده است ، وبه همین علت است که اورا زشت وخوارساخته اند . ذره ها همه پنهانی مانند سیمرغ ، نعره میزنند ولی کسی گوش شنوا ندارد . باید نگاه گرم ، شنوائی گرم ، بسائی گرم ، چشائی گرم ، بویائی گرم داشت تا هر ذزه ای را به جوشیدن وازخود سربرآوردن وزائیدن انگیخت .

ازمیان جان ما ، صد جوش خاست

چون بدید مبحررا درجوش من

آنکه نجوشد او به خود ، جوش ترا ، تبه کند

وانکه ندارد آذری ، ناید ازاو « بـرابـری »

کسانی ومراجعی که دراجتماع ،« ازبُن خود نمی جوشند » ، خودجوشی انسانهارا نیز دراجتماع ، نه تنها بازمیدارند، بلکه تباه نیز میکنند . چنانچه آخوندها ، و روشنفکران امروزی درشرق ، که اندیشه هایشان ازبُن خودشان نمیجوشد ، اصل تباهکاری دراین اجتماعات هستند، هرچند نـیـز کـه  به باورخودشان، مردمان را با نورقرآن ، یا بانورمتفکران غرب ، روشن میکنند .

ازاین روهست که حافظ شیرازی ، سفارش میکند ، این خردی که برغم آنکه انباشته ازمعلومات وآموخته ها قرآنی و علوم ومکاتب فلسفی جدید هست ، خام میباشد، و نیازبه انگیخته شدن ازگرما دارد ، تا ازخودش باز بجوشد. باید آنرا ازسر، به میخانه زندگی ( رام= جی = مادرزندگی وکشش وجوشش ) ببری، ورام یا زُهره را ازسربدو بنوشانی

این خرد خام به میخانه بـرتا می لعل، آوردش خون به جوواژه «جـوش »که همان « یوش= یوغ » میباشد، روند کشیده شدن  دوچیزیا دواصل به همدیگراست، که چهره دیگر از« جـویـش »، وهمدیگررا جستجوکردن ( همان معنای یوغ) میباشد . همپرسی وصحبت نیز، بیان همین پدیده میان انسانهاست . همپرسی ، وعظ وارشاد و تعلیم دادن نیست ، بلکه هرگوینده ای با سخنانش ، میخواهد دیگران را بکـشد ، نه آنکه بدنبال خود بکشد و پیرو خود سازد ، بلکه به گونه ای که دیگران را به سخن گفتن وگوهرخود را گشودن ، بکشـد . گفتگو ، همدیگررا به شکفتن وگشودن، کشیدن است . حتا یک متفکربزرگ نیز، نیازبه اجتماعی دارد که اورا به اندیشیدن ، به گشودن اندیشه هایش،بکشد . یک آهنگسازبزرگ ، نیاز به اجتماعی دارد که او را به نبوغ درونیش ، بکشد. تا این کشش اجتماعی نباشد، دراجتماع، نه فیلسوف بزرگی به وجود میآید، نه آهنگسازبزرگی ونه نقاش بزرگی ونه سیاستمدار بزرگی مولوی ، نیاز به این « سخن کـَش » داشت . جامعه ای که « سخن کـُش » هست ، « اندیشه کُش » هست ، اندیشمندی نیز به اندیشیدن ، کشیده نمیشود . آیا شمس تبریزی ، گوش ِ سخن کـَشی نبود ؟ که نبودنش برای مولوی  بزرگترین ماتم زندگی بود . آیا ، سیمرغ ، خدائی که همه را به گشودن وجودشان میکشد بزرگترین نیازانسانها نیست؟سیمرغ اصل دایگی است که کودک حقیقت را اززهدان هرانسانی، بیرون میکشد .

گر سخن کـَـش ، یابم اندر انجمن صدهزاران گل برویم چون چمن ورسخن  کـُش یا بم آن دم زن به مـُزدمیگریزد ، نکته ها از دل ، چو دزدجنبش هرکس، به سوی جاذبیست جذب صدقی ، نه چو جذب کاذبیست میروی ، گه گمره و گه در رشــد رشـته پیدا نه و آنکت میکشداشتر کوری ، مهار تو رهین     تو کشش می بین ، مهارت رامبین رشتن ورسن و نخ وریسمان، پیکریابی « کشش » هستند .همین رابطه یوغی میان ابروخاک باهم هست ما همچوآب درگل وریحان، روان شدیم تا خاکهای تشنه زما ، بردهد گیاه بیدست وپاست خاک ، جگر، گرم بهر آبزین رو، دوان دوان رود آن آب جویهاپستان آب میخلد ، ایرا که دایه اوست طفل نبا ت را طلبد دایه جابجاهمین رابطه یوغی میان خدا (سیمرغ ) وانسان هست که تبدیل به بینش زایشی درانسان میگردد .میان خداوانسان، به هیچ روی ، رابطه خالق     ومخلوقی ، حاکم وتابعی ، قاهرومقهوری معبود وعبدی نیست من ، بی تو نیم ، ولیک خواهم آن باتوئی که هست پنهان همین رابطه مستقیم وبیواسطه ( رابطه جفتی، گرمی ) میان خداو انسان ، چیزی جز رابطه مستقیم وبیواسطه « میان طبیعت وگیتی ، با انسان » نیست، چون خدا ( ارتا ) ، خوشه ایست که درجان هرانسانی وهرپدیده ای ، افشانده وکاشته شده است، و رابطه مستقیم وبیواسطه ( سنگ = آسنگ = امر= مر، سنه= شنا ) میان همه پدیده ها درگیتی، با انسان ، روانست .ازاین روشناختن طبیعت و جامعه ، شنا کردن درشیرابه همه چیزها وجانهاست .  درزبان پهلوی به حس کردن اندام دانائی ( حواس ) ماردن گفته میشود . ماردن( ارهمان واژه مر، امر، مار= امهر )، جفت شویست . ما با حواس خود با پدیده های طبیعت ، همیشه درحال عروسی کردن هستیم . حس کردن با زبان وگوش وتن وبینی وگوش ، جشن عروسی انسان با گیتی هست . درکردی به عقد زناشوئی، مارکردن گفته میشود . مولوی ، جفت شدن حس با محسوس را ، ذوق ( مذاق = مزاج = درپهلوی میزاگ است که باهم آمیختن باشد. واژه میزاگ ایرانی درعربی، تبدیل به مذاق شده است ، وسپس درعربی، ریشه ذوق ازآن ساخته شده است ! ) مینامد . حتی مولوی ، جفت شدن عقل را با معـقـول، شناخت واندیشه مینامد . هرگاه ، عقل با مفهوم ومعقولش ، بیامیزد و همگوهری با آن پیدا کند ، آنگاه به شناخت ذوقی ( جفتی ) رسیده است ، که البته درگستره عقل، بطور معمول ، چنین پدیده ای کمترروی میدهد مولوی میگوید « دروازه هستی » را ، جـز ذوق مدان ای جاناین نکته شیرین را ، درجان ، بنشان ای جانزیرا « عرض وجوهر» ، از « ذوق » برآرد سرذوق پدر ومادر، کردت مهمان ای جانهرجا که بود ذوقی ، زآسیب ( = همآغوشی) دوجفت آیدزان یک شدن دوتن ، ذوق  است  نشان  ای  جان« ذوق» ، بیان ِ یکی شدن دوتن هست هرحس ، به  محسوسی ،  جفت است یکی گشته

هرعقل به معقولی ،  جفت ونگران  این جان رابطه جفتی ( امتزاجی واتصالی درگرمی که سرایت میکند. این پیوند جفتی را مولوی ، ذوق مینامد ، جفت شدن حس با محسوس، جفت شدن عقل  با معقول ) میان خدا وانسان ، چیزی جزرابطه مستقیم وبیواسطه انسان ، با پدیده ها درگیتی ( طبیعت واجتماع ) نیست ، چون خدا، خوشه موجودات وجانهاست .

به عبارت دیگر، شناختن وحس کردن وفهمیدن ، پیوند مهری هست . اینست که درایران ، خرد، با گیتی ، مهرمیورزد . ازاین روهست که « خرد» درشاهنامه ، کلید گشودن همه بندها وطلسم ها خوانده میشود، چون پیوند کلید باقفل ( مرد بازن ) یک پیوند جفتی ومهری هست .

« خرد» ، وارونه « عقل » ، نمیخواهد بردنیا چیره وحاکم شود ، و آنرا تابع خود سازد ، بلکه آنها درمهرورزی باهم ، میتوانند باهم بیافرینند. نه تنها خرد ، کلید ِ پدیده هاست ، بلکه پدیده ها ( طبیعت واجتماع ) نیز به همانسان، کلیدِ گشودن قـفـل خـرد میشوند . ازاین رو هست که درفرهنگ ایران ، آسمان ( سیمرغ = ارتا ) با زمین که آرمئتی باشد ، رابطه جفتی دارد. آسمان ، فرازوحاکم بر زمین نیست . آسمان وزمین درمهرورزی باهم، میآفرینند . همینطور  انسان ( = جم ) با زمین ( آرمئتی که جما خوانده میشود ) جفت همدیگرشمرده میشوند . انسان وطبیعت ، عاشق ومعشوق همند ، انبازو همبغ هستند . همه اندام حسی ، رابطه مستقیم وبیواسطه ( امتزاجی واتصالی = بیواسطه ومستقیم = سنگی = آسنی ) با پدیده ها درگیتی دارند .

این تنها چشم نیست که مستقیم وبیواسطه، همه چیزهارا می بیند و درمی یابد ، بلکه همه حواس ، مانند چشم ، بشیوه خود ، رابطه جفتی با پدیده های گیتی دارند، وما با اندامهای گوناگون حسی ، طیفی رنگین ازشناختنهای مستقیم ازگیتی داریم . مولوی درباره« دیوانه » میگوید :

دیوانه دگرسانست ، اوحامله جانست چشمش چو به جانانست ، حملش( آبستنی اس)  نه بدو ماند !

اگرچشم سرش خسپد، بی سر، همه چشمست

کز دیده جان خود ، لوح  ازلی خواند

واژه « دین » درفرهنگ ایران ، دارای معانی 1- دیدن 2- آبستن 3- دیوانه داشت . دیوانگی ، نام « بینش زایشی» بود. واین بینش زایشی است که مورد تمسخرهمه قرارمیگیرد، و شریعت، آنرا به جد هم نمگیرد و بیماری روانی میداند و حتا کودکان نیز اورا سنگسارمیکنند.

چرا « آهـن» ،جانشین « آسـن = سنگ= آسنگ » شد؟چرا « حلقه یا بندِ رابطه آهنی » ،جانشین « پیوند جفتی یا آسـنی ِ» نادیدنی شد« واسطه » ، جانشین « میان» میشود«بـند و دیوار»، جانشین « امتزاج ومایه» میشودپیوند مستقیم وبیواسطه ( روانشدن ِ نهفته گرمی ونمی ) انسان، با پدیده های گیتی وخدا،  که درنامهای « ماردن» و« سنه = شنا ( شناختن ) » دیده میشود، همان پیوند « آسن – خرد » است که شناختنش در«سنگ شدن = درامتزاج یافتن با پدیده ها وانسانها» است. این پیوند، میانی هست ( med+yanna ) که میان انسان وپدیده ها و گیتی وخداست، که نادیدنی وناگرفتنی است، ولی آنهارا باهم، تخمیرمیکند . این پیوند با آمدن میتراس Mithrasکه خدای خشم میباشد، که « مهر» را بربنیاد« بریدن همه پدیدها وهمه انسانها ازهمدیگر» میگذارد . این پاره شده ها( فرد= پرت=part ) ، نیازبه یک حلقه، یا زنخیررابط  دارند، که میان آنها قراربگیرد، و آنها را بطور دیدنی و گرفتنی، به هم مربوط سازد. پیوند دادن انسانها وپدیده ها وچیزهای بریده بریده ازهم (که  درخشم ، درارّه کردن = هره = دهره، دربنیش خشمی بوجود آمده ) با حلقه آهنی ممکن میگردد .

همه انسانها ازهمدیگر، همه انسانها ازخدا ( واز گیتی ) ، بریده شده اند، و با یک حلقه آهنی، که قرارداد وعهد ومیثاق، و« آموزه شریعت وبینش الهی » میباشد ، باهم ، بطور دیدنی وگرفتنی،  پیوند می یابند . این خداکه« میتراس» باشد، ولی زرتشتیان آنرا« خدای مهر» میخوانند ، چنین رابطه ای را « مـهر » مینامد، والهیات زرتشتی ، درست « مهر» را با این محتوا پذیرفته است ، نه با محتوای ارتای خوشه (ارتاخوشت = سیمرغ ) که درخودافشانی، ودر گنج در همه

 

+++++++++++++++++++++++++++++++

 

قسمت دوم

 ابعاد تکامل انسان چهاراست:

1- آ فرینندگی، 2- خردمندی،3- آزادی،4- زیبائی است

که در قرآن عظیم ا لشان اشرف المخلوقات میخوانیم.

مراتب چهارگانۀ فوق از مراحل پا ئینی رو به با لا آ مده است. بخوانید

 بُن یا عنصراولیهِ جهان( بهمن وارتا = بهمن وسیمرغ = رپیتاوین ) ازفراز به فرود، وازفرود به فراز، فروکشیده وفراکشیده میشود، و موج میزند ، مسری و، وروانست . یکی ازمعانی یوگ ( که همان یوغ یا یوج یا یوش یا جوش باشد ) درسانسکریت ، امتزاج و اختلاط و اتصال وبهم بستگی و توالی میباشد . ونخستین روزعهد جهان Yugaadyaa، نامیده میشود ، چون اصل جهان، « یوغ = یوج = یوش = جوش= جویش » است وزمان ، نیز با این یوغ = جوش= جویش= کشش آغازمیشود .

« یوغ بودن درگوهر ِ» نخستین مایه، یا عنصریا« ارکه » ، تحول به « یوغ بودن با چیزهای دیگر» میگردد . به عبارت دیگر، جوشش وکشش درونی وگوهری ، تبدیل به جوشش و کشش بیرونی میگردد . اینکه رپیتاوین ( رپه = رفه ) اصل گرمی وخوید یست ، چون درگرمی ِ گوهر یوغش ، عـَرق یا خوی (= خوید) میکند ، و گوهرش، فرامیجوشد . خوید یا خوی، همان عرقیست که دراثر گرما وجوشیدن ، گوهرهرجانی را پدیدارمیسازد .

آتش وهو فرنفتار ( فرن + افتار= پرن + اوتار) درجان، نزول وحلول پیدامیکند، چون همانسان که جوشش و جویش درونی دارد ، جوشش وجویش بیرونی نیز دارد . این آتش یا گرما ، به گیتی کشیده میشود . درآغاز، این، تبدیل به شش بُن آفریننده میگردد که شش گاهنبارباشند . اینها همه تخمهای همان« وهو فرنفتار» هستند ، وازاین گرما ، 1-ابربارنده و2- آب و3- زمین و4- گیاه و5- جانور و6- انسان ، پیدایش می یابند ، ودرپایان، تخم گیاهِ انسان ( آتش بهرام، که مجموعه همه آتشهاست= مجموعه همه نطفه هاست ) ازسربه اصل ، کشیده میشود . با ترک کردن یا فاصله گرفتن ازاین متامورفوز جهانی ، که روند ِ آفریندگی بود ، و ترک اصل یوغ( درادیان نوری ) ، به کرداراصل وعشق، یا«گوهروبُن ِپیوند» ، به کرداربُن آفرینندگی ، اندیشه عناصراولیه پیدایش می یابد ( آتش+ هوا+ خاک + آب ) تا جایگزین آن گردد . ولی درست این عناصرچهارگانه نخستین ، همه نا آگاهانه ، گوهر یوغی پیدا میکنند . هرعنصری ، دو ویژگی یوغی دارد، و این ویژگی یوغی ، سبب جذب وکشش و پیوند و گسست خود به خود، میان آنها میگردد . ولی این عناصرچهارگانه ، وارونه فرهنگ سیمرغی، درگوهرشان دیگر، یوغ نیستند، به عبارت دیگر، خودشان ، سرچشمه وجود خودشان نیستند و مخلوقند.

1- آتش ، هم خشک است وهم گرم است ( دوویژگی جفتی )

2- هوا ، هم نرم و هم گرم  است( دوویژگی جفتی )

3- خاک، هم خشک وهم سرد است ( دو ویژگی جفتی )

4- آب ، هم سرد وهم نرم  است( دوویژگی جفتی ) .

خود این عناصرنیز، چهارتا ، وپیکریابی اندیشه جفت هستند. اندیشه جفت بودن مبدء و بُن ، براین اصل قرارداشت که چون درگوهرش ، جفت است، خودش، اصل پیدایش خودش هست، و این جفت است که همیشه جفت میآفریند .« آفریننده » ، برابر و همگوهر با « آفریده » هست . این ویژگی جفتی عناصر، سبب آنها میشود که آنها

1- همدیگررابجویند یا همدیگر را جستجوکنند ( جویشJoyis ، جُستن ، همان واژه یوش=یوج=یوغست). جستن وجویش، ریشه دراصل یوغ دارد، واین دوچیزاست که همدیگر را میجویند ، چون باهم یوغند . همیشه یک رشته نهانی یک جفت را به جفت دیگر، ولو آنرا نشناسد ، میکشد . ازاین رو، انسان ، همیشه به حقیقت کشیده میشود. فقط آموخته ها و مذاهب وعقاید ... میکوشند که این کشش مستقیم حقیقت وسائقه شادی ازجستجوی همیشگی آن را درانسانها ازبین ببرند . آنها هستند که به همه تلقین میکنند که جستجو، آویختگی ومعلق بودن میان آسمان وزمین است وباید ازان گریخت. انسان باید محکم وسفت به چیزی سفت ومحکم و« روشن» بچسبد تا درهوا، معلق نماند !

2- باهمدیگر بجوشند (Jush باهمدیگر جوش بخورند ولحیم شوند، باهم تخمیرو انقلاب یابند، فوران کنند ، سربرآورند و گرما بیافرینند ). « جوش»، همان واژه « یوش = یوغ » است . جوشیدن ، اصل یوغست .

1- آتــش :

درویژگی خشکیش ، درجستجوی جوشش با خاکست

درویژگی گرمی اش، درجستجوی جوش خوردن با هواست

2- هـوا :

در ویژگی نرمی اش، درجستجوی پیوند یافتن با آبست

درویژگی گرمی اش، درجستجوی جوش خوردن با آتشست

3- آب :

در ویژگی سردی اش، درجستجوی جوش خوردن با خاکست

درویژگی نرمی اش، درجستجوی پیوندیافتن با هواست

4- خـاک :

درویژگی خشکیش، درجستجوی جوشیدن با آتش است

ودرسردی اش ، درجستجوی پیوند یافتن با آبست.

اینست که برغم ، دورافکندن « اصل یوغ » به کردار، اصل آفرینندگی، این یوغ بودن عناصر، درواقع بدون دخالت خدائی ، جهانی ازکشش و جویش وجوشش باهم فراهم میآورند . ازاین رو این عناصر را، « آخشیج » نامیدند ، چون آخشیج به معنای « کشنده وقلاب وکمند وبند» است. عناصر، در ذات خود، کشنده وجوینده اند، تا پیوند بیابند واز نو بیافرینند. گوهرهر عنصری، چون یوغی وجفتی و سنگی و مـَری و سپنجی و آماجی است ، جاذبه وکشش برای ترکیب شدن و آمیختن وجوش خوردن دارد . این سراندیشه بود که برغم پشت کردن به اصل یوغ ، درعناصرماند، و اراده خالق درآغاز، فقط برای آن بود که چنین ویژگی یوغی را خلق کند، و سپس آنها، همان جویش وکشش وجوشش گوهری را داشتند که درپیش، ازخودشان، فوران میکرد . این سراندیشه بود که به این جهان بینی، روان وزندگی و نشاط وشوق می بخشید. عناصرجهان، اصل کشش بهمدیگر، اصل جویش همدیگر، اصل جوش خوردن باهمدیگرند . برپایه این تصویر یوغ بود که عرفا ، برآن باورند که « عشق ، قدیم است » که هرچند دریوغ بودن سیمرغ ( ارتا ی خوشه ) طرد و نفی وحذف شد، ولی درتصاویرچهارعنصر( چهارمایه ، چهار ارکه ) باقی ماند .

تری تن را بجوید آبهاکای تری، بازآبه غربت سوی ما

گرمی تن را همی خواند اثیرکه زناری، راه اصل خویش گیر

هست هفتادو دوعلت دربدن ازکششهای عناصر، بی رسن

علت آید تا بدن را بسکلد تا عناصرهمدگررا واهلد

چهارمرغند این عناصر، بسته پا

مرگ و رنجوری و علت ، پا گشا

پایشان ازهمدگرچون بازکرد مرغ هرعنصر، یقین پروازکرد

جذبه این اصلها وفرعها هردمی رنجی نهد درجسم ما

تا که این ترکیبهارا بردرد مرغ هرجزوی به اصل خود، پرد

حکمت حق، مانع آید زین عجل جمعشان دارد به صحت تا اجل

البته « حکمت حق » ، یک اندیشه زایدواضافی است ، چون دوام وپایداری این کششها وجویشها ، ازتلاطم ودرهمآمیختگی اختلافهاست .

روشنی بدون گرمی، هیچگاه به بُن واصل ومیان جان وخرد، نمیرسد. ازاین رودرروشنگری، همشه بحث از« انعکاس ِصورت » هست. معمولا تصویر« آیئنه » ، دراین راستا وبا این محتوا بکار برده میشود، که فقط پدیده ای را درخود، منعکس میسازد، بی آنکه گوهرش را به آئینه انتقال دهد ( به عبارت دیگر، آئینه ، با روشنی بدون گرما ، کاردارد . ازاین رو واژه بازتابی، به معنای  انعکاس ، غلط است، چون تابش، انتقال گوهرخورشید را میدهد ) . حتا خدارا خورشیدی میشمرند که درآئینه ها منعکس میشود ، بی آنکه گوهرخود را به آئینه انتقال دهد . این اندیشه، درست همان مفهوم انتزاعی « روشنی بی گرمی» است، چون درگرمی ، این گوهرخورشید یا اصلست که روان میشود وسرایت میکند، و درجسم نهان ازنظر، انتقال می یابد، و به بُن جان انسان میرسد. سالک درمصیبت نامه عطار، به آفتاب میگوید :

گرم کردی ذات ذرّیات را عاشقی آموختی، ذرّات را

« روشنگری »، که گرفتاراین مفهوم ِ« روشنی بی گرمی » است، هیچ جانی وروانی وخردی را در بـُنش، تحول نمیدهد . روشنی بدون گرمی ، تابیدن نیست که گرم میکند، و خورشید وشعله را سرایت میدهد ودرچیزها روان میشود ونهان از دید ، انتقال می یابد و می انگیزد و میپزد و به جوش میآورد . گرم کردن ، برای برانگیختن  گرمای فطری وغریزی دربُن جان وخرد هست. « آگاهبود هرانسانی » ، لایه ایست که از « اندیشه های عقل سرد و خشک » ویا « آموخته ها و عقیده و مذهب » ساخته وپرداخته شده است، و بسیارسخت وسفت است، و راه روشن کردن مستقیم بُن جان را به کلی بسته اند . به بُن انسان ، نمیتوان با روشنی خشگ وسرد رسید ، بلکه این گرمی و تابش هست که چون مسری هست، از درون این انبوه معلومات منجمد و افکارسرد میگذرد، و خودرا به بُن جان وخرد میرساند . این گرماهست که میتواند «گرمای غریزی و خاصیتی» را برانگیزد و جوشان سازد.

این گرما هست که انسان را « خـودجـوش» میکند ، ودراثرسرایت وانگـیـزنـدگی این گرما، اصالت وسرچشـمگی انسـان، باز پدیدارمیشود . درواقع سرایت گرما ، دایه ومامای دیگران، به « خودجوشی » میگردد. بهاءالدین ولد( فصل 125) بشیوه تفکرسیمرغیان بلخ ، همین گرمی انگیزنده وزایاننده را درالله ، می بیند : « مادر را گفتم که الله ، روشنائیهای حواس مارا ، ازمواضع وی ، بیرون میکشد و ظاهر میکند ، چون روشنائی چشم و ادراک گوش وسایرحوای، همچنانک کسی از غوزه کثیف ، پنبه روشن لطیف بیرون کشد » . بیرون کشیدن پنبه ودانه ازغوزه ، یکی ازنمادهای زایش بوده است.

اینست که انسان با دیدن روی پرمشعله سیمرغ ( ال ، الـو) ، ازخود ، میجوشد . پسر بهاءالدین که مولوی باشد میگوید :

درحلقه عشاق بناگه خبرافتاد

کزبخت، یکی ماهرخی خوب درافتاد

چشم و دل عشاق ، چنان پـُرشد ازآن حـُسن

تا قصه خوبان که بنامند ، بـرفتاد

بس چشمه حیوان که ازآن حـُسن ، بجوشید

بس باده کزآن نادره ، درچشم سر افتاد

 

 

+++++++++++++++++++++

 

منوچهر جمالی داستان عطاروفردوسی را که توسط بزرگ مهر تهیه گردیده است درلوحۀ عیاران  برای آموزش قرار داده است.

عقل که نباشد جان درعذاب است.

«عـقـل»

تـیغ ِروشـنائی ازآهـن سرد است که می بُـرّد، وازهم جدامیسازد

یعنی که عقل  نفوذ میکند میشناسد فرق میگذارد بند بند جدا میسازد  مورد تحلیل،بررسی وارزیابی قرار میدهد

خدا نکند که احساسات بر عقل غلبه کند. اگر چنین شود  شخصی که احساساتی است اورا بی عقل ودیوانه میگویند. چنانچه که عدۀ هنوز روی همان جادۀ  قدیمی وخامه روان اند.

چـرا ، عـقـل ِســرد

نیاز به « گرمی ِ اصـل زندگی » دارد

تضاد «عقل» با «خرد»

انسان با «بسودن» پدیده ها

کشف راز و زمان را پیدا میکند

 به عقیدۀ اینجانب محور اصلی جار و جنجالها در سطح جهانی اقتصاد و سیاست است. سیاست ازگریبان اقتصاد گرفته آنرا بوسیلۀ مذهب کشان کشان برای مقصد ودفاع ازخود درمیان اجتماع حمل مینماید.

خواندن  وفهمیدن موضوع فوق آدم را آرام نمی گذارد با اصطلاحات مغز سرد قلب گرم  ودستان پاک هم خوانی دارد وهکذا میتواند که تز انتی تز  وسنتزرا به خاطر آدم بیآورد.

 میشود که به مطالعۀ  ابعاد طبعیت  طول ،عرض، ضحامت، زمان  مراجعه نمود. فراموش نباید کرد که فهمیدن خاصیت ماده یکی از شرایط اساسی خردمندی است. آنها  عبارت اند از

1-- زمان ،2- مکان  و3- حرکت  میباشد.که انسان را به سوی شناخت خودی ودرک ازآزادی  رهنمائی مینماید، درین راستا میشود که با ر مسئولیت  پیشرفت  تغیر تحول ترقی و تعالی را در گردن آگاهی  انداخت  پس این آگاهی است که خودرا ازتنگنای جنگ ونبرد عقل وخرد بیرون کشیده و به کمک انسانها میرسد

به خواندن این نوشته ها که به قسمت های جدا گانه هفته به هفته  پیش کش خوانندگان عزیز قرار میگیرد. توجه جدی داشته باشید  زیرا که خواندن محتوای داخل نوشته  علاوه بر آنکه آموزنده است برای انکشاف ذهن و دماغ  خیلیها مفید است و حتی میشود که آن را بنام سپورت دماغ برای برای انکشاف ذهن بکار برد  انسان درسطح بلند ازدید به  حرکت سوی بینهایتها قرار میگییرد.

یعنی که آزادی خودرا از تنگنا بیرون میکشد.

داستان عطار و فردوسی

جمالی مینویسد:ازروزیکه « عـقـل» ،« روشنی » را بر« گرمی» ، اولویت داد ، و خودش را تبدیل به « اصل روشنی » کرد ، درتنش و کشمکش وگلاویزی با « زندگی و اصل زندگی » افتاد، که فقط سازگار، با « روشنائی بود که ازگرمی جان، برمیخیزد ». تنش وگلاویزی ِ « عـقـل » با « زندگی » ، گوهرهمه مسائل حل ناشدنی وفوق العاده ِ داغ سیاست و اقتصادی و دین و اجتماع کنونی نیزهست، هرچند که عـقـل ، به خود، حق میدهد، سراسرگستره زندگی را هدایت کند وآنرا مهارکند ، وهرگزنمیخواهد، تنش وگلاویزی ِ خود را با زندگی، بپذیرد . « عقل» ، آنگاه حق دارد و میتواند نگهبان ِ« زندگی = جی » باشد ، که به طورمستقیم وبیواسطه تراوش وپیدایش وزائیده ازگرمی ِخود ِ زندگی ( جی = رام ) باشد عقل ِ سـرد، میخواهد که زندگی را منطبق با خود سازد . ولی این زندگیست که« خردی » را میپیذیرد که ازگرمی خودش، تراویده باشد ، واندیشیدنش ، گرد نگاهبانی وپرورش زندگی میچرخد . ازاین رو« زنـدگـی » ، برغم «اعتراف آشکار، به چیرگی عقل برخود » ، درپنهان ونهفته ، برضد عقل، سرکشی کرده است ومـیکـنـد ، واین سـرکشیهـا ، به نامهای بی عقلی وirrationalism دیوانگی و نارسائی یا بیماری روانی وجـُرم ولغزش..... هرروز، مجازات میشوند ویا به کردارمرض ، تداوی میشوند ، تا شاید باز، معقول گردند!

عقل ، درگوهرش ، سازنده مفاهیم واصطلاحات ومقولات و تعریفات ثابت وسفت وسخت است . درست درکـُردی ، به «سفت وسخت »، و همزمان آن به« درد و رنج ومصیبت وبینوانی» ، « سرت» گفته میشود، که درپهلوی ، همان واژه « سرد» ماست . درست برای عقل، چیزی که ثابت وسفت وسخت شد، روشن میشود،وبه آن، یقین پیدا میکند . عقل ، فقط دراین سفتها وسختها و ثابت شده ها ، احساس روشنی ویقین میکند. روشن، همیشه محکمست . دراین شیفتگی از روشنی و یقینی که درمحکمی میآورد ، فراموش میکند که عقل با مخلوقات ومحصولاتش، پای خود را می بندد و اسیرمیسازد، و حرکت خود را در قفس یا در دامنه ای تنگ، محدود میسازد یا خود را بیحرکت میسازد . سفتی وسختی با« ایستائی » هم کار دارد  اینست که نیاز به « گرمای زندگی » دارد که این بند و عقال را، نرم وشل کند تا بتوان ازسر، آزادانه حرکت کرد وپرواز نمود.

ازاین رو هست که مولوی میگوید ،« زانوی شترعقل » را با آموزه ها ومذاهب وعقاید ومعلومات ومعقولات و...... بسته اند، وشترراه وار ِ عقل ، نیاز به « باده دارد، که دارنده گرمای غریزی و گوهری است، و درفرهنگ ایران ، بــا رام  مادرزندگی یا اصل زندگی » این همانی دارد، تا این عقال، اززانوی شترعقل، وا شود و گشوده گردد، و عقل بتواند ازسر« طایرپژوهنده و جوینده » گردد . عقل، آنگاه به اصل جنبش وگرمی باز میگردد که « پایش بسته به عقال » نباشد . خدای ایران، مادرزندگی، که « رام » باشـد، خودش، باده نوشینیست که با حرارت غریزی اش، همه بندهای زانوشترعقل را نرم وشل میکند.

رام یا « جی= زندگی» ، اصل گرمی وجنبش است، وازاین رو با « باده نوشین» اینهمانی داده میشد. « خون » که vohu+ni= نای به، یا « وای به = رام» باشد، دربندهش( بخش نهم،94 ) اینهمانی با « می » دارد .

گشای زانوی اشتر ، بدر عقال عقول

بجه ز رق جهانی به جرعه های رقيق

چو زانوی شـترتو، گشاده شد زعقال

اگرچه خفته بـود ، طایرست درتحقیق

همی دود به کـُه و دشت و بر بحر، روان

بقدرعقل تو گفتم ، نمیکنم تعمیق

یک نام رام ، مادر واصل زندگی ، « جی = ژی » ، و نام دیگرش بنا برباربد ، دردستانی که برای اوساخته است « نوشین باده ، یا باده نوشین» است . باده ، در بندهش ( بخش نهم ) اینهمانی با خون ( جیو) گـُش که اصل همه زندگان یا گیتی( جانان ) است ، دارد ، نماد گرمای گوهری، مانند خون جانان است . این گرما که رام ، که اصل زندگی باشد، درچنین عقلی که زانویش با بندهای شریعت وایدئولوژی و آموخته ها بسته شده ، بند و عقال می بیند . این گرمای زندگی ( رام ، جی ، جیو) است که تبدیل به« چشم زندگی یا خرد » میشود، تا پاسدارو نگهبان زندگی باشد. ولی آنچه باید زندگی را ، مانند خون وباده وآب ، روان ( رونده ) و جنبان و آزاد کند ، پابند و اسیرش کرده و ریسمان بر خرده گاهش ( مچ پایش) بسته و اورا ازجنبش ِآزاد ، باز داشته است . خردِ زندگی بخش او( زندگی= جی = رونده وجنبنده وگرم بودن است ) ، تبدیل به « عقلی که گوهرش عقال آفرین است » ، شده است . اینست که نیاز به باده نوشین ، به اصل زندگی ، به رام ، زنخدای رقص وموسیقی وشعروآوازوشناخت دارد ، تا ازسر، آزادشود . رام، یا مادرواصل زندگی، که نام دیگرش « جی = ژی » هست ( گیان = ژیان = گی یا جی+ یان= جان )، گرماهست که ویژگیش « سـرایت » است . «سرایت» ، ازریشه «ا سراء» است که « شبروی » باشد. سرایت، روان بودن درنهانست که به چشـم نمیافتد . رپیتاوین ، اصل گرمی وخویدی ( خوی= عرق= نمی وتری ) ویژگی سرایت ، یا روانشدگی درنهان ، درسرّ چیزها را دارد:

درسرّ خود روان شد، بستان و، باتو گوید :

درسرّ خود روان شو ، تا جان رسد( جی) ، روان را

تا غنچه برگشاید با سرو، سرّ سوسن

لاله بشارت آرد ، مر بید و ارغوان را

تا سرّ هر نهانی ، ازقعر بر سرآید

معراجیان ، نهاده ، در باغ ، نردبان را

این روان شدگی که به چشم نمیآید، بایستِ گوهری گرمی وخویدی هست . این ویژگی هست که دراین غزل مولوی برجسته میگردد :

که آتشی است که دیگ مرا همی جوشد

کزوشکاف کند ، گر رسد به سقف سما

اگرچه سقف سما ، زآفتاب وآتش او

خلل نکرد و نگشت از تفش ، سیه سیما

روان شدست یکی جوی خون زهستی من

( گرمی خون )

خبرندارم من کزکجاست تا به کجا

به جو، چه گویم ؟ کای جو: مرو .چه جنگ کنم

بـرو، بگو تو به دریا : مجوش ای دریا

این ویژگی « روان شوندگی نهانی گرما » ، شیوع یابی ، که بی آنکه دیده شود وبچشم بیفتد، مخفیانه میرود ومیگسترد ودرجریان خود، هیچ جا گیرنمیکند ، ویژگی بنیادی اصل یا بُن زندگی درایران بود که « بـرم » خوانده میشد ، که به معنای « شاه بابک » است که همان « بهروج الصنم » و « مهرگیاه »همآغوشی

بهرام ورام » باشد . این واژه است که تبدیل به « گرم » شده است . اصل زندگی یا جی یا رام ، گرمی و خویدیست. این ویژگی « روان بودن وگداختگی و سرایت» که اصل زندگی باشد، درتصاویر گوناگون ، نموده میشود که آن را نشان میدهند( مینمایند )، ولی آن نیستند . مثلا نمک یا چاشنی یا افزاردرطعام یا شکردر آب ، حل میشوند و به همه جا سرایت میکنند ، نشانه ای ازمفهوم خدا( ارتا = پرن = فران ) یا اصل زندگی هستند، ولی این تصاویر، برای ملموس کردن آن اندیشه انتزاعی « همیشه نهان از دیده ، روان وساری وجاری بودن درهمه چیزها » است ، نه خود آن . مولوی ، « خـیـال» را چنین ویژگی از«حقیقت» یا « خدا» یا« بُن زندگی » میداند .

خیال ِشـه ، خرامان شد، کلوخ و سنگ ، با جان شد

درخت خشک ، خندان شد . سترون ، گشت زاینده

خیالش ، چون چنین باشد، جمالش بین که چون باشد

جمالش « می نماید درخیالش» ، « نـانـمـایـنـده »

خیالش ، نورخورشید که اندر جانها افتد

 (خیال، همان تابش گرم)

جمالش ، قرص خورشیدی ، به چارم چرخ تازنده

نمک را درطعام، آنکس شناسد درگه خوردن

که تنها ، خورده است آنرا ، ویا بوده است ساینده

« نمک» را که کـُردها ، « خوی » میگویند ، و در درون خورشها پنهان وگمشده است ، تاکسی با زبان ، نمزیده ودرخونش، جذب نکرده، نمیشناسد . همین « خوی = نمک » هست که « عرق یا خوید » است که با گرمی، ویژگی گوهری رپیتاوین ( ارتا = سیمرغ ) میباشد.

« نوریاتابش خورشید» ، فقط در« آئینه انسان یا گیتی » ، منعکس نمیشود ، بلکه خورشید درتابشش، نهان از دیده ، گرم میکند، ومانند نمکیست که خورشید درآن تابش، حل شده است، و با آنکه خورشید، درآن گرما، دیده نمیشود، درسرایت گرما ، می نماید وگوهرخود را انتقال وسرایت میدهد . انسان ،« خدا » ، یا « حقیقت» ، یا « اصل زندگی = جی = رام » را مانند نمک یا چاشنی درطعام ، میمزد . این آمیخته شدن نمک یا چاشنی یا افزاردرطعام، یکی دیگرازتصاویر ِ جفت شدن ویوغشدن وسنگ شدن (ا متزاج دوچیزیا دوکس ) میباشد. صحبت وهمپرسی( باهم جستجوکردن) دراین راستا ، معنای جفت شدن وگرم شدن دارد، وازاین گرمشدنست که روشنی وبینش پدید میآید

برستم چنین گفت ( گیو): کای بافرین

گزین همه مهتران زمین

چنان شاد گشتم به دیدارتو

برین پرسش گرم و گفتارتو

که بیجان شده ، بازیابد روان

ویا پیرسرمرد، گردد جوان

« جی » که ژی و زندگی باشد، خودش یوغ و طبعا گرمست . گرم که همان ورم یا برم است به معنای « شاه بابک = مهرگیاه = اسن بغ » همآغوشی دوبن جهان ، اصل همه عشقهاست. اینست که درخت دوبن درشاهنامه ، همین مهرگیاه و همآغوشی ارتا وبهرامست که از زمین گرم (گاوپرمایه= گاو ِبرم یون = بُن وزهدان گرما )میروید :

زمینش زگرمی همی بردمید زپوست ددان ، خاک، پیداندید

بدین شهرهرگز نیاید سپاه نه هرگزشنیده است کس نام شاه

بپرسید ازایشان که ایدرشگفت چه چیزاست ، کاندازه باید گرفت

بُن ومبدء زندگی ( جی ) همیشه یوغ ( جی) = جفت و چفت و سنگ و سپنج  است . ازاین روهست که جی ، هم به معنای زندگی وهم به معنای یوغ) یوگا، یوش= جوش ) است ، ونام مادرزندگی یا اصل زندگی « رام » است

« آذر» نیزهمان معنای جفت را دارد ، چون « آذر» ، هم معنای « آتش وگرما » را دارد، و هم معنای « آبگاه » را . چون آذر، همان آگراست که زهدان و تهیگاه است . زهدان، هم تنوروداش وکوره واجاق است وهم استخروتالاب و آبگاه . آبستن یا « آوس » ، « آو= آب» هست و اس = تخم که معنای زغال و آتش داشت . نه تنها « آذر» همین اصل جفتی است، بلکه خود واژه « گرم = برم = برما » پیدایش روشنی ازجفتی است .واژه « برما=برمه » که به مته گفته میشود، به علت آنست که چیزی ، چیزی دیگر را می ساید و میسفتند و ازسفتن ، آتش میافروزد . یک زن آبستن نیزدرشاهنامه ، زنیست که سفته شده است. به همین علت است که دربندهش، اهریمن که اصل آمیختن شده است ، زمین را می سفتد . حتا در داستان ضحاک ، زمین را می سفتد، و درآن فرورفته وگم میشود . جمشید دروندیداد ، زمین را که« جما » یا آرمئتی است میسُـفـتـد، و بدین سان ، زمین ، فراخ و پهن میشود و میگسترد، ومدنیت(=شهریگری ) پیدایش می یابد. بدینسان « بـرما » ، آتش افروز یا آتش زنه هست که ازان، فروغ وروشنی پدیدارمیشود

درتبری ، به چوبی که درکناربوته خیاریا لوبیا یا انگورفرومیکنند تا گیاه برای رشد به آن به پیچد و بالارودbarem-daar برم دار یا چفته میگویند . به عبارت دیگر، برم دار، جفت گیاه است .و خود واژه چفته ، به نرومادگی لباس،به حالت چسبندگی و خمیرنان و درخت آبنوس گفته میشود که درشاهنامه جزوسه درختیست که سیمرغ رویش می نشیند . همچمین « برم » به کحل یا سورمه گداخته و مذاب گفته میشود که چون باچشم یوغ گردد ، چشم روشن میگردد که همان اندیشه توتیای چشم درهفتخوان رستم میباشد . درلغت نامه ، معنای دیگر« بـَرَم » ، چفته بندی و داربست است . این بود که گرم = برم = وارمwarm شدن ، به خودی خود ، معنای روشن شدن ، بیناشدن ، حس کردن ، شناختن را داشت . گرمای دم ( بابینی ها= بهرام ورام ) و شکم ( جمع همزاد ِ خرداد ومردا ) وگرمای ِ جگر( بهرام ورام )، به همه اندام حسی وحرکتی، سرایت میکرد ، و همه، بافروغ خود ، پدیده هارا روشن میکردند .

همین سراندیشه یوغ شدن = جفت شدن = سنگ شدن = سپنج = آماج = گرم شدن به کردار بُن واصل ، سپس به اندیشه چهارعنصریا چهارآخشیج ، چهارمایه ، چهار ارکان ( ارکه ها ) تحول یافت . درپشتو« جی » ، به رود ه که برای زه کمان و تارابزارموسیقی بکاربرده میشود ، گفته میشود . « جی» یا « زه » ، معنای « اصل کشش » را داشت،چنانچه در آلمانی در واژه « ziehen » طیفی ازمعانی پدید آورده است، ازجمله به پدیده پرورش « Erziehung » گفته میشود . سرایت گرما نیزی ، گونه ای ازپدیده « کشیده شدن یک اصل وگوهر» میباشد . درپهلوی به عنصریا مایه ،Zaha+gaan زهه گان یا ژهگان گفته میشود.پسوند ِ گان یا کان(کانا= گانا ) به معنای نای ودختراست. پس « زه ها » درکردی به معنای شرمگاه مادینه و زادن است . ولی « زهدان = زه + دان » ، اصل کشیده شدن است.« زه + دان »، با افزایش ورویش جنین، کشیده میشود، و خود را میگشاید وفراخ میشود. این واژه « کش یافتن »، درهرعنصری یا مایه ای هست. زندگی که جی باشد، همین « زه=جه» و« اصل کشش » میباشد

 


بالا
بازگشت