م.
زردادی
نوشته از: محسن زردادی
این داستان را به تمام محبوبه ها وعزیز های که قربانیی خودخواهیها و بی بندباریهای ماجراجویان مذهبی گردیده اند اهداء میکنم.
طلاق:
جاییکه ، ستیغ کوهایش پنجه به سینه ی سرد آسمان انداخته وغریو ابرهای خشماگینش زهره ی عرش نشینان را آب کرده و سیل آسا برفراز این ستیغها جاری میسازد ، سرزمین مردم بااستعداد، دلیر و پرکار است که بنام هزارجات یا هزارستان یاد میشود . سرزمین مردمی که باوجود تمام مشکلات ، لحظه ی هم خیال تن آسایی را بخود راه نداده و فرهادوار در دل دره ها وکوه پایه های بابا و هندوکش و سیاه ریگ و قاده وناله و چارگاه و زردکوه و سیاه کوه وگلکوه وزرکشان و تبرغوتو وکوک کوه و مازار و ... عرق میریزند ، درمیکارند ولی درد میدروند.
اکنون مدت چندسالی بود که در این منطقه ی دور افتاده از نظرهای لطف و مرحمت خداوندگاران زمین و آسمان ، دولت وقانون وجود نداشته و مردم بناچار مطابق به مفاهیم وقت و زمان جهاد، زندگی میکردند.
کارهای خوب وبد مردم ، همه در ترازوی جهاد وزن و با ایمان و وفاداری به امر جهاد مقایسه ومبادله میگردید. امر جهاد هم یک مفهوم کاملاٌ نسبی و از یک تنظیم تا تنظیم دیگر فرق میکرد ، چه آنچه را یک تنظیم تأیید میکرد برای گروههای حریف و رقیب ، قابل قبول نبوده مردود و منفی محسوب میگردید.
تنظیمهای مجاهدین که هرکدام خودرا مسلمانتر و مسلمانترین ، ازگروه های رقیب خود میدانستند ، برای کسب قدرت و صلاحیت بیشتر در منطقه ، از هیچگونه ستم ، نیرنگ ودروغهایی شاخداری ( باصطلاح خودشان « مصلحت آمیز» ) خود داری نمیکردند.
برخوردهای مسلحانه ی بین التنظیمی گروههای رقیب که در بسیاری موارد تلفات سنگین جانی و مالی مردم عادی را نیز بدنبال داشتند ، یک امر عادی و از جمله ی بازیهای روزمره ی قوماندانان بشمار رفته و از دیدگاه آنها نمایندگی ازفعالیت در راه خدا و خدمت در راه دین را میکرد.
نامگذاری های مانند لشکر امام زمان ، سپاه اسلام و انصار و پاسداران و حزب الله وشورای اتفاق وغیره وغیره که بالای گروه ها گذاشته میشدند ، در حقیقت پوششی بود برای جنایات این گروهها که تحت این نامها، الله واکبر گفته برادران مسلمان دیگرخود را میکشتند. بهر اندازه ایکه نامها مطنطن تر، انقلابی تر ، اسلامی تر و مذهبی تر میبودند ، بهمان اندازه گروه ها میتوانستند جنایات بیشترش را در زیر چتر و پرده ی این نامها پنهان نموده و بهمان اندازه ستر و اخفایی خوبتری برای قوماندانانش باشند.
اکثریت اهالی منطقه که حالا بیشتر بفکر پیدا کردن لقمه نان بخور ونمیری برای خود واطفال شان بوده وانسانهای دور ازمکرو سیاست و قدرت بودند، در عدم دولت وقدرت مدنی ، خودرا دربین یک طوفان و غرقاب بحران اجتماعی و سیاسی احساس کرده و هرکس بیشتر بفکر نجات دادن جانهایشان افتاده بودند . خصوصاٌ که قدرت یک گروه و تنظیم هم در منطقه پایدار نبوده و هر روز از دست ، بدست میگردید.
درهمچو شرایط جنگ و بحران ، بهر اندازه ایکه میزان مرگ و میر بالا میرفت، طبیعتاٌ، میزان تولد و تکثر نیز بیشتر میگردید ، در منطقه ی هزارجات ، که در غیر آنهم از نگاه تراکم نفوس درافغانستان مقام اول را دارا میباشد، دراین سالها این میزان دیگر هم به اوج بالاتر خود رسیده و منطقه از اطفال ، نوجوانان و جوانان میجوشید.
نه مکتب ، نه دانشگاه و نه کاری بود که میتوانستند جوانان را جذب و از نیروی فزیکی و معنوی آنها در بازسازی جامعه استفاده نماید. یگانه راه پیداکردن نان در منطقه ، بعد از تجارت اموال استهلاکی و مواد ارتزاقی ، که آنهم پول وسرمایه ی گزاف کار داشته و خالی از ریسک و خطر نبود ، گرفتن راه مهاجرت بسوی کشورهای همسایه ویاپیوستن بگروهای مسلح مجاهدین ، یعنی جنگ کردن و کشتن و به غنیمت بردن مال گروه های حریف و مردم ببهانه های مختلف، بود . اکثر جوانان بیسواد و کمسواد منطقه ، از طریق اطاعت بیچون وچرا از قوماندانان باندها ، این راه ساده و آسان آخری را برگزیده بودند.
بیطرف بودن مردم عادی و جوانان ، در مناطق تحت اداره ی مجاهدین به مفهوم طرفداری از دولت کمونستی تلقی گردیده و از طرف تمام گروپهای مجاهدین ، همزمان کوبیده میشد.
شعار "هرکه باما نیست ، مخالف ماست! "در تمام ابعاد عملی میگردید. بناءٌ خواهی نخواهی هرکس باید به گروهی می پیوست و به تحت الحمایگی گروهی از مجاهدین تن در میداد چه در غیر آن امکان زندگی کردن در منطقه ناممکن بود.
در شهرها هم گروپهای جلب و احضاردولت کمونستی بیداد کرده و جوانان و نوجوانان را ، بدون در نظرداشت هیچگونه نورمهای حقوقی و اجتماعی به قطعات نظامی سوق داده و به بیرحمانه ترین شکل به گرمترین جبهات در دم مرمی و ماشین کوفته سازی مجاهدین میفرستادند.
در همچو شرایط برای جوانانیکه حوصله ی تحمل آنهمه بیعدالتی های اجتماعی را در هر دوطرف جبهه نداشتند ، یگانه راه و وسیله ی نجات ، فرار از منطقه و پذیرفتن مشکلات مهاجرت و دوری از قوم و اقارب بود.
عزیز الله هم که یک جوان 23 ساله ودارای تحصیلات بالاتر از متوسط بود، از آنجاییکه با هیچیکی از گروههای مجاهدین نمیتوانست سازگاری نماید ، تا حال بصورت علنی ، چندین بار به خوشبینی نسبت به کمونستها، متهم گردیده و شدیداٌ تهدید شده بود .
آری ! افراد آقای جعفری قوماندان تنطیم جهادی ... ببهانه های مختلف عزیز الله را تحت فشار قرار میدادند. عزیزالله و خانمش محبوبه که یک زن مقبول و باسواد بود درک میکردند که ، ادامه ی زندگی در منطقه ، برای آنها ناممکن وهرلحظه اش میتواند خطر مرگ را بدنبال داشته باشد. بناءٌ عزیزالله هم مجبوراٌ راه فراررا برگزیده و با وجودیکه چیزی کمتر از یکسال از عروسی اش نمیگذشت ، بازنش محبوبه که در حقیقت هم ، محبوبه اش بود خدا حافظی کرده و راه دیار بیگانگان یعنی مانند اکثریت جوانان منطقه ، راه ایران را در پیش گرفت.
عزیز الله درهمان شب آخریکه فردایش باید منطقه و محل را ترک بگوید ، تمام پلان کار و نقشه ی زندگی اش را با محبوبه درمیان گذاشته با هم به موافقه رسیدند که بمجرد رسیدنش به ایران و پیداکردن کار ، محبوبه را نیز در ایران خواسته و در آنجا بزندگی مشترک فامیلی شان ادامه میدهند .
محبوبه هم با چشمان اشک آلود ، به عزیز که در حقیقت هم عزیزش بود وعده داد که تمام وقت بیصبرانه منتظر او و دیدار با او خواهد بود .
صبح وقت ،عزیزالله با جمع کوچکی از جوانان دیگر ، به تصمیم ایران ، منطقه را ترک گفتند.
عزیز الله با سفردور و درازیکه انتهایش هنوزدیده نمی شد در پیش ، و دل پرازغم و اندوه دردنبال ، راهی دیار غربت گردیده و محبوبه را با همه احساس دوستی ، محبت ، عشق و علاقه ی که نسبت به او داشت ، به اصطلاح خودش در بین «گرگان آدمخوار »تنها گذاشت...
*******
قوماندان جهادی منطقه ، آقای جعفری مدتها بود که خودرا در بیشه ی گوشه، پادشاه احساس کرده و تمام قوانین و نورمهای حقوقی ، اخلاقی و فرهنگی و حتی مذهبی را مطابق به میل و به نفع خود تغیر میداد. برداشت او از اسلام و شریعت و مذهب هم ، همان چیزی بود که در همان لحظه خودش میخواست و به آن نیاز داشت.
افراد گروه آقای جعفری هم از بیسوادترین ، قشر جامعه از همان جوانانی تشکیل یافته بود که جز در جنگ ، آدمکشی ، دزدی و تعرض و تجاوز بمال و جان مردم ، در هیچ ساحه جای پایی برایشان پیدا نمیتوانستند.
آقای جعفری توسط این گروه همچون باند تا دندان مسلح ، میتوانست هرنوع مخالفین مسلح وغیرمسلحش را سرکوب نماید. مردم هم ، ازاندیشه ی تعرض و تجاوز به مال و جان و ناموس خود ، با وجودیکه ازاین باند تا اعماق قلب و تا مغز استخوان نفرت داشتند ، بناچار از آن اطاعت میکردند.
اگرچه تمام گروه های جهادی باهم دارای کم و بیش مشابهت هایی بودند که درسیستم کار و عملکرد غیر اخلاقی و غیراسلامی آنها بخوبی بمشاهده میرسید ، اما باند آقای جعفری از همه ی آنها یکگام جلوتر بوده و در بیرحمی و قساوت نیزدر منطقه نام داشت....
زندگی شخصی و فامیلی آقای جعفری طوری بود که او سالها پیش از انقلابها ، ازدواج کرده و ازین ازدواجش دارای دو طفل بود. جعفری از این زنش که بگفته ی خودش توسط پدر و مادر برایش انتخاب گردیده بود ناراض و بارها قبل ازینکه قوماندان منطقه گردد ، سر وصدای جنجال او و خانمش را مردم شنیده و دیده بودند.
بعد ازینکه شرایط تغیر کرده و آقای جعفری در رأس تنظیم .. قرار گرفت ، داشتن چنان زنیکه ازاو اطاعت بیچون وچرا نداشت ، برایش شرم و طلاق دادنش نیز شرم بالاتر ، شمرده میشد. بناءٌ او در برخورد با زنش نیز از همان رویه ی برخورد با مخالفینش ، استفاده کرده و در یکی از روزهای اول قدرتش، خبر وفات ناگهانی خانمش را پخش و مراسم تدفین و فاتحه داری اورا مجلل برپاه نمود.
مردم منطقه با وجودیکه علت اصلی مرگ زن آقای جعفری را حدس میزدند ، با آنهم در مراسم عزاداری وفاتحه خوانی او خاموشانه می آمدند و خاموشانه می رفتند . در جریان سه روزدر مسجدیکه فاتحه ی زن آقای جعفری گرفته شده بود، جای پای پیدا نمی شد. کسانیکه در هر دو طرف را ه ایستاده و مراجعین را دست بسینه ملاقات و مشایعت میکردند ، به ده ها نفر رسیده و آنهاییکه با آقای جعفری بحساب غم شریکی ، گلیم فاتحه داری را سنگین ساخته بودند نیز کمتر از آن نبودند.
هنوز چهل روز از مرگ زن آقای جعفری نگذشته بود که او از یک دخترجوان ، مقبول و دارای تحصیلات دانشکده یی خواستگاری نمود.
هیچکسی در منطقه جرئت آنرا نداشت که در مقابل خواهش آقای جعفری نه بگوید. مراسم خواستگاری و بمرور زمان کمی ، مراسم عروسی شانداری برپاه و او برای بار دوم بقول خود آقای جعفری اینبار به عشق و عاشقی ، عروسی نمود.
در مراسم عروسی که با تمام معنی عروسی یک قوماندان جهادی بود ، از نمایش نیرو و سایل جنگی ومسایل امنیتی گرفته تا تقاضای عصر و زمان ونیاز جوانان دوران جهاد ، همه در نظر گرفته شده بودند.
دود کردن چرس و نوشیدن نوشابه های خارجی که کم کم در منطقه رواج یافته بود با استفاده از جنراتور های تولیدکننده ی برق و آنتن های بشقابی و دیدن فلم های ویدیویی هندی ومبتذل غربی ، که در بعضی اوقات درمحافل خصوصی آقای جعفری با دوستان نزدیکش بنمایش گذاشته میشدند، به محافل عروسی ها آب ورنگ ( جهادی ) میدادند.
در یک شبی از شبها در یکی از همچو محافل ، یکی از قوماندانان منطقوی آقای جعفری بنام آقای سجادی که سالها بود عروسی کرده و دارای چهار _ پنج فرزند قد و نیم قد بود رویش را طرف آقای جعفری کرده و گفت:
ـ آقای جعفری ! چه میشه که برای برادر کوچکت هم یک زن جوان بگیری . والله با همین پیره زنم کاملاٌ خسته و پیر شده ام.
ـ آقای سجادی ! مشکلی نداره تو فقط کسی را پیدا کرده و دستت را بالایش بگذار باقیمانده کارها را بمن محول کن.
ـ آقای جعفری ! تصادفاٌ من اینجا یک زنی را خوش دارم که او شوهر دارد.
ـ تو هم عجب ساده هستی آقای سجادی ! مگر تو تا حالا نفهمیدی که داشتن شوهر نمیتواند ممانعتی برای ما باشد ؟ امروز شوهر دارد ، فردا بیوه است.
ـ آقای جعفری ! مشکل در اینجاست که شوهر بدبخت این زن در منطقه نیست.
ـ خوب ! تو درست مرا درک کردی آقای سجادی . واقعاٌ هم اگرشوهر این زن در منطقه میبود کار ساده تر حل میشد. اما حالا هم اشکالی ندارد ، شریعت تمام راه های دیگر را بروی ما باز گذاشته است، از راه و طریق دیگر پیش میریم...
راستی آقای سجادی ! اگر من درست حدس زده باشم شاید هدفت همان محبوبه زن عزیز الله باشد؟!
جعفری با لبخندی برلب ، علاوه کرد.
ـ بلی! آقای جعفری بلی ! حدس شما مانند همیشه درست و هدفم همین محبوبه گک است.
ـ خوب ! هیچ مشکلی نیست که راه حل نداشته باشد . من فردا پدر عزیز الله را در حوزه میخواهم و به آقای شریعتی قاضی هم دستور میدهم تا موضوع طلاق اجباری محبوبه را با او مطرح نماید....
بالاخره تصمیم آقای جعفری و آقای سجادی برهمین شد که فردا پدر عزیز الله و پدر محبوبه ، هردو را در حوزه دعوت نموده و موضوع طلاق شرعی محبوبه را بایشان ابلاغ نمایند.
فردای آنشب سر ساعتهای ده و یازده پیش از چاشت ، دو نفر مسلح از اعضای باند آقای جعفری با موترسیکلهای غنیمت گرفتگی شان ، دروازه های خانه های کربلایی حیات الله پدر عزیز الله و زوارحسین علی پدر محبوبه را که در غیر آن هم همیشه باز بودند ، بنوبت بکوبیدن گرفتند.
ـ کسی خانه است؟
ـ آه بلی ! مه خانه استوم بوفرمایین چیز کار داشتین ؟
ـ آقای کربلایی ! شمارا آقای جعفری در حوزه خواسته است.
زحمت میشه همین امروز باید یکدفعه بیایین حوزه .
ـ خوب است. امروز میایوم.
ـ راستی خوب شد فراموش نکردم ، نکاح خط عزیز الله و محبوبه را هم باخود بگیرین.
بعد ازینکه این دو قاصد مسلح ، کربلایی حیات الله را اطلاع دادند ، هردو با خنده خنده سوار موتورهای شان گردیده و روانه ی خانه ی زوار حسین شدند.
کربلایی با فکر پریشان که نمیدانست در عقب این حوزه خواستن و نکاح خط گرفتن باز چه نیرنگ و توطئه ی پنهان است ، به خانه ی نشیمنش که در آنجا مادر عزیز الله و محبوبه نشسته بودند برگشت.
مادر عزیز الله از شوهرش پرسید:
ـ آته ازیز که بود ؟
ـ اینه امی لچکا و بدماشای جافری بودند .
ـ او بدبختا چیزکار داشتند و چیز موگفتند ؟
ـ هیچ ! اموطو ، گفتند که جافری موگیه یکدفه حوزه بیا.
ـ خدا خیره پیش کنه. باز ای جافری آدمخور چیزکار داره.
ـ البته شاید از خاطر ازیزالله باشه که بسیار وختا موشه بلده شی پول راهی نکده.
ـ ازیز فقط یکسال موشه که ایران رفته و بلده ازمو هم تا حال پول راهی نکده.
ـ خو رفتونه یک دفه موروم ، دیگه چاره ام نییه . اونجی مالوم موشه که چیز کار درند ....
******
براستی هم به حوزه خواستن مردم ، یکدنیا سوالات را در ذهن ها خلق نموده و تشویش و پریشانی بیحد آنها را سبب میگردید.
کربلایی حیات الله لنگی مدراسی اش را بسرش بسته و آهسته آهسته آماده ی رفتن به حوزه که یک_ یکنیم ساعت راه پیاده از خانه اش فاصله داشت گردید. او قبل براینکه از خانه براید از محبوبه خواهش کرد که ورق نکاحنامه ی او و عزیز الله را نیز برایش بدهد.
محبوبه با شنیدن این سخن ، برق خفیفی برسر تاسر ستون فقراتش دویده و تا نوک انگشتان پاهایش را برای لحظه ی کرخت ساخت. موقع پرس و پال نبود ، کربلایی خسرش ، با تمام کالا و کلاهش در دم دروازه ی خروجی ایستاده و منتظر ورق نکاحنامه بود.
محبوبه با عجله ی تمام ، کلام الله شریف را گرفته و آنرا بوسیده وباز نمود. ورق نکاح خط را که در بین پوش قرآن حفظ میشد ، برداشته وبا چشمان بسته دوباره قرآن را بوسیده و در دلش نیت و حاجتش را از خدا خواسته و قرآن را شفیع آورد .او هنوز تا آخر قرآن را دوباره نبسته بود که صدای کربلایی که میگفت:
ـ محبوبه کجا شدی ؟ اله زودشو که ناوخت موشه!
اورا بعجله وا داشته و او بدون آنکه قرآن را بسته کرده و داخل پوش تکه ی اش بنماید ، نکاح خط را آورده و بکربلایی داد.
کربلایی حیات الله هم نکاح خط را در جیبش گذاشته و طرف حوزه بحرکت افتاد . اوبعد از مدتی که برایش خیلی طولانی تر از همیشه معلوم شد ، در حوزه رسیده و دید که خویشش (دوستش) زوار حسین علی نیز در آنجا در دم دروازه حوزه نشسته است.
ـ سلام آلیکوم زوار! تو اینجی چیز مونی ؟
ـ سلام آلیکوم _ الیکوم سلام کربلایی ! اینه نفرای آغای جعفری امروز صوب آمده و امر آورده بودند که باید یکدفه حوزه بایوم.
ـ و تو کربلایی چوطور آمدی ؟ نشنه که توره هم خواسته باشن .
ـ امو طور مالوم موشه اری ! مره هم امو مردم گفتند که آغای جعفری کار داره.
ـ خو خیر باشه اینه اردوییم آلی دق نمییاریم.
ـ بیشک چیزی که خیر باشه...
براستی هم ، هردو دوست مدت زیادی را در دم دروازه ی عمومی حوزه که قبلاٌ تعمیر ولسوالی بود نشسته و با شکم گرسنه ، قصه های از زندگی شانرا کرده و گاهی از روزگار شکایت نموده و گاهی هم خاموشانه در دل ، از علت حوزه خواستن شان حدسیاتی میزدند.
ساعت های پنج بعد از ظهر روزهای اواسط ماه اسد بود که آقای جعفری با دو نفر از قوماندانان و قاضی اش که برای مهمانی خوردن رفته بودند ، در دو موتر جیپ داتسن به پایگاه شان که توسط محافظینش نگهداری میشد، بازگشتند.
با دیدن موترهای حامل جعفری و قاضیش ، کربلایی و زوار خوش گردیدند که اقلاٌ شب رادر محوطه ی حوزه سپری نکرده و دوباره بخانه برخواهند گشت و بهمین خاطر از محافظ حوزه که پسر بچه 18_ 20 ساله با تفنگ اتومات کلاشنیکوف دیپچه قات در شانه اش بود ، خواهش کردند که آنهارا در نزد آقای جعفری رهنمایی نماید.
پسر بچه عذر آورد که برای فعلاٌ او تنها است و حق ندارد که دروازه را بدون پهره دار بگذارد.او گفت:
ـ شما یک کمی دیگه هم صبر کنین ، چند دقیقه بعد رفیق دیگرم می آید و آنوقت او میتواند شمارا رهنمایی کند.
براستی هم ده دقیقه نگذشته بود که پهره دار دومی آمده و کربلایی حیات الله و زوار حسین علی را نزد آقای جعفری رهنمایی کرد.
بادیدن دو نفر ریش سفید منطقه که هرکدام همسن وسال پدر آقای جعفری بود ، آقای جعفری حتی از جایش بالا نگردید. او با آنها بشکل دل ناخواه نشسته دست داده و سرد احوال جویی کرده وامر نشستن بالای دراز چوکی که از مکتب لیسه به غنیمت گرفته بودند ، را داد.
بعداٌ او رویش را طرف این دونفر نموده و با لحن جدی که ازآن آشکارا بوی تهدید وسرزنش می آمد گفت:
ـ میدانین برای چه شمارا خواسته ام ؟ نمیدانین ؟!
بعد او باهمان لحن و لهجه ادامه داد :
ـ سخن ازین قرار است که عزیز الله مدت اضافه از یک سال است که در ایران و از زن وفامیلش دور میباشد.
مطابق به شریعت اسلام و فقه جعفری ، مرد باید در هر چهار ماه یکمرتبه با زنش همخوابگی نماید ، در غیر آن زن حق دارد که طلاق خودرا از شوهرش مطالبه کند.
گذشته از همه ، زن برای لذت بردن و زندگی کردن است و زیبایی زن هم باید در خدمت مرد باشد ، نه آنکه زن ، در کنج خانه ها و در مقابل آیینه ها همه روزه پیر وفرسوده وفرتوت گردد.
من با آقای شریعتی قاضی دراینمورد سخن گفته و ایشان نظر دادند که از آنجاییکه ، محبوبه در عقد نکاح دایمی عزیز الله است نه عقد متعه و موقت او، لذا بنا بر مراعات نکردن شرایط زن (دایمی) از طرف شوهر، باید محبوبه در محکمه ی شرعی در غیاب عزیزالله از طرف حاکم شرع طلاق شرعی داده شود.
محکمه این حق را دارد که زنهایرا که از همخوابگی و نفقه ی شوهرانشان محروم اند ، بدون رضایت شوهر و در غیاب شوهران شان ، مطابق بحکم شرع طلاق دهد. فهمیدین؟!
ـ آقای جعفری ! اگر زن خودش نخواهه که طلاقش را بگیره و ازهمین حالت وشرایط پیش امده شکایت نداشته و راضی باشه ؟
کربلایی حیات الله با صدای لرزان پرسید.
ـ آغای کربلایی ! شما میدانین که زنهای ما مردم همیشه محروم از حق و حقوق خود بوده و هیچگاه خودشان مطالبه ی طلاق را نمیکنن . نام طلاق برای زن نفرت انگیز است. زن ترجیح میدهد که بمیرد اما طلاقش را مطالبه نکند. در منطقه ی ما الحمدالله اسلام و اسلامیت است و قراریکه شما میدانین حقوق زن در اسلام بالاتر از همه ادیان است. نمایندگان دین و مذهب و شریعت اسلام و مذهب جعفری ، روحانیون کرام و آقایون عظام بهتر میدانند که چگونه با مردم و خصوصاٌ با طبقه ی زن ، در جامعه عمل گردد.
روی همین ملحوظ مطابق بحکم محکمه عالی اسلامی حوزه ی ...منجانب حاکم شرع ، سر ازامروز محبوبه بنت حسین علی طلاق شرعی داده شده و منبعد زن عزیز الله پسرحیات الله محسوب نمیگردد. موصوفه در انتخاب شوهر آینده اش کاملاٌ آزادبوده ، مطابق به قوانین شرعی مذهب جعفری مخیرالفعل ومختارالعمل میباشد.
اینست طلاق خط موصوفه.
و ورق کاغذی را طرف کربلایی حیات الله پیش نموده و بدستش داد.
آقای جعفری بعداٌ ادامه داد:
ـ من جداٌاز پدر محبوبه ، آقای زوار حسین علی تقاضا میکنم تا دخترش را که دیگر برای کربلایی حیات الله در حکم نا محرم است سر از همین امروز با خود بخانه اش ببرد. در غیر آن بالای کربلایی حکم همزیستی با زن نامحرم صادر و آنها یعنی محبوبه و کربلایی حیات الله ، هردومطابق به شریعت غرای محمدی در ملاو محضر عام مجازات خواهند شد.
بعد از این سخنان آقای جعفری ، که برای هردو خویش (دوست) ، بحکم آب داغ بر فرقهایشان بوده و هردو را غرق عرق ساخته بود ، او سند ازدواج عزیز الله و محبوبه را از کربلایی مطالبه کرده و با چهار انگشتش آنرا چهار پاره نموده و بزباله دان انداخت.
این ژست و حرکت آخری او بمعنای سخن آخری و خدا حافظی با پدران عزیز الله و محبوبه بود که ایشان را مجبور به ترک حوزه و عملی کردن حکم محکمه میکرد.
پیرمردان میانه سال هم از جاهایشان برخاسته ، و از روی مجبوری با آقای جعفری خدا حافظی کرده و روانه ی خانه هایشان که تقریباٌ در یک محل بودند، گردیدند. آنها تا دیر زمان نمیدانستند که سخن از چه قرار است و چرا چنین فیصله ایرا بدون رضایت هردو زن وشوهر صادر نموده اند؟! هرکدام در فکر و کله اش خیالاتی را گنجانیده و در دورادور آن کنکاش و کنجکاوی میکردند. تا دیر مدتی در جریان راه با وجودیکه همراه بودند ، باهم سخن نمی گفتند. سخن بخاطری نمیگفتند که نمیدانستند از کجا و از چه شروع کنند؟! از بیعدالتیهای مجاهدین که به آن جامه ی شرعی واسلامی میپوشانیدند ، و در منطقه حد وحصر نداشت ؟! ویا از با وجودیکه جبهه ی منظم جهاد در مقابل روسهای اشغالگر و رژیم دست نشانده اش در منطقه ی شان وجود نداشت ، بازهم تعداد قبرهای شهداء و مرتدین ، بیک کلمه قربانیان جنگ بین القومی که قوماندانان نامش را جهاد با مفسدین و منافقین گذاشته بودند ، همه روزه بیشتر و بیشتر میگردیدند؟! ویا از نیرنگهای مجاهدین که عناصر نا مطلوب خودرا گاهی بنام تنظیم و گاهی بنام مجاهدین خلق و مستضعفین ، قتل عام نموده و خانه هایشان را چپاول و مال و دارایی شان را تاراج میکردند؟! ویا ازآنکه، سران و موسفیدان بانفوذ قوم را نیز ببهانه های همکاری و همدستی با گروههای دیگر و یاخوشبینی نسبت بدولت کمونستی کابل کشته و نابود مینمودند؟!
توان فکری و حجم مادی مغزهای این دو مردمیانه سال کفایت نمیکرد که تمام جنایات مجاهدین را محاسبه کرده ویکه یکه برشمارد. آنها بالاخره بسخن آمده و زوار بکربلایی گفت:
ـ کربلایی ! خوب هرچه شده شده . ماوتو نه قدرت تغیر دادون اوره داریم و نه هم توان جنگ با این گروه آدمکشها را. برای حالی مجبور استیم که ازی مردم اطاعت کنیم . درغیر ازو ای مردم هرکار را در حق ما وتو کده میتانن. بفکر و چورت هم چیزی نموشه . اگه اقلاٌ موره وخت ترخبرموکادند که ، عزیز الله را احوال میدادیم که از ایران می آمد. مگم حالی هر چیز نا وخت شده ...
ـ مه قاد ازتو بیخی موافقیم زوار! مگم مه فکر مونوم که گپ د جای دیگه یه ، ای بیشرف مردم کودام هدف دیگه دارن. مه چوطور د چیمای باچیمه توخ کنوم ؟ بلده شی چیز جواب بیدوم ؟، زن شی ره نگاه کده نتانستوم. ازی زندگی کده مرگ بهتره....
درحالیکه هردو دوست از همین گونه سخنان بر لب و زبان داشته و هردو خودرا در مقابل آقای جعفری کاملاٌ عاجز وبیدفاع احساس میکردند ، سر راست بخانه ی کربلایی حیات لله رفتند.
نا وقت شام بود و محبوبه با دیدن پدرش یکنوع خوشی آمیخته به تشویش احساس کرده، اورا مانده نباشی گفته و دستش را بوسید. پدر هم بنوبتش پیشانی دخترش را ببوسه نوازش داد.
بعد ازادای نماز شام و خفتن که هردو مرد باتنبلی تمام ، که گویی اعتصاب گونه نمیخواستند نماز خدا را بخوانند خواندند ، بلافاصله نان شب و چای آورده شد.
درجریان نوشیدن چای ، زن کربلایی که حوصله اش از خاموشی مردها سرآمده بود ، با صدای التماس مانند پرسید:
ـ آلی شمو چیزی موگین ؟ یا نموگین ؟
چیزگپه ؟ چیزتوره یه ؟ مه د کل روز دلیم و ترقیدو امده و شمو تورای خوره قورت کده مورین؟!
اه آته ازیز؟ تورا موگیم ! دان وزیبو داری که نداری؟
آته ی عزیز هم که تا حال نمیدانست چگونه و از کجا بگپ زدن شروع نماید ، با سوال خانمش تمام عقده های دلش یکدم بترکیدن آمده و گفت :
ـ اوه آورتینه ! مه هم دان داروم و هم زیبو . مگم امو گپی را که باید بوگیم نه د دان جور مایه و نه د زیبو. مه نموفاموم که چطور بوگیم !؟
محبوبه نفسش قید شده و منتظر خبر بود که کربلایی خسرش (خسرسابقش) ورق کاغذ طلاق خط محبوبه را از جیبش کشیده و بطرف او پیش کرد. محبوبه که از اول نمیدانست در کاغذ چه نوشته است بسرعت کاغذ را گرفته و بخواندن شروع نمود.
با خواندن هر حرف و کلمه و جمله ، سرعت خواندن محبوبه آهسته تر و رنگ سفید محبوبه دیگر هم سفید تر شده میرفت.
محبوبه کم کم از حال میرفت و قطرات عرق سردی پیشانه ، نوک بینی واطراف حلقه های چشمهای بادامی وگونه هایش را چون قطره های شبنم بر گلبرگهای مرسل و گلاب ، تر ساخته بودند.
پدر محبوبه که متوجه حالت دختر و افتادن کاغذ از دستش بزمین بود ، صدا کرد :
ـ او ! هله زودشین یک کمی او بیدین !
ـ پیره زن بیچاره که تمام امید زندگی اش همین محبوبه و عزیز الله بود ، با دستان لرزان گیلاسی آب سردی را ازکوزه آورده و به زوار حسین پدر محبوبه داد.
آری ! کربلایی دیگر حق نداشت که طرف محبوبه نظر اندازد ، آنها در یک آن ، باهم بیگانه و نامحرم شده بودند.
پدر بعد از آب زدن بسر و روی دخترش محبوبه و نسبی سر حال آمدن او ، دستش را طرف محبوبه دراز کرده و گفت:
ـ بخیز بچیم ! بخیز که بوریم خانه . همه چیز ختم اس ، بعد ازین تو با ما ، با مادرت در خانه خودت زندگی باید بکنی.
ای مردم بنام اسلام و اسلامیت ، مسلمانان را فقط آزار میدین ، دیگه کار وبار ندارند.
محبوبه بیچاره که سرش گیجی میکرد و هنوزهم به این واقعیت که حالا دیگر زندگی مشترکش با حیات ختم شده است ، نمیخواست تن دردهد گفت :
ـ آتای تو مرا بوبخشو ! مه هیچ کجا نموروم . مه به عزیز واده داده ام که منتظرشی مومانم .تو اگه موری برو! و مه تا آمدون عزیز ، امیجه زندگی مونوم و یا امیجه مو موروم ...
ـ نه دختروم ! اوطور نموشه . بعد ازاین تو در ای خانه بیگانه و نا محرم هستی ، جعفری و قاضی اش شریعتی بانه موپالند ، اونا میتانند تورا و کربلایی را بجرم ازیکه زن نامحرم را در خانه اش نگاه میکند ، جزا بدهند. ومه نمیخواهم که این ناخداها تورا در محضر و ملای عام دره بزنند.
بعد از شنیدن این سخن که بیانگر تهدید مستقیم آبرو ، حیاء و عزت و عفت محبوبه بود ، او طرف خسر مادر (خشو ) اش خاله سکینه و بعد بطرف خسرش کربلایی دیده و با چشمان اشک آلود ، همان سخنانش با عزیز الله را درهمان شب آخر که حالا بواقع هم داشت شب آخرشان میشد ، بیاد آورده و طرف پدرش که دستانش را بطرف او دراز کرده بود نظر انداخت. او خودرا گم کرده بود .گم دربین ماجراهای زندگی ، نابسامانیها و ناهنجاریهایش . هنوز یکسال از عروسی اش نگذشته بود که شوهرش مجبور بترک منطقه گردید و حالا هنوز یکسال از آن حادثه ی تراژیدیک نمیگذشت که طلاق جبری او با شوهرش ، توسط یکمشت مسلمان نماهای انسانگونه ، تحمیلش میگردید. باز دیگر چه تحفه و سوقاتی را برایش بارمغان خواهند آورد ؟ او با خود فکر کرده و سوگند خورد که تسلیم تقدیری که بدستان جعفری و باندش نوشته میگردد ، نگردد.
بعد ازآن ، محبوبه طوریکه بگویی برای آب آوردن در کاریز میرود ، از جایش برخاسته و بدون آنکه باندازه ی یک سرسوزن چیزی را از خانه بردارد ، با همان لباسیکه در تن داشت وهمان چپلکهای پلاستیکی اش بپاه ایستاد ، او دستان خاله سکینه و کربلایی را بوسیده و همراه پدر روانه ی خانه اش گردید.
نا وقتهای شب بود ، مهتاب آهسته آهسته به قله ی کوه غربی نزدیک و با نور ضعیفی ، بمشکل زیر وبم زمین را روشن میساخت. با وجود آشنا بودن راه ، هردو رهرو شب شوم و بدبختی که آشکارا خودرا قربانیی اسلام نه ، بلکه قربانیی بی بند وباری مجاهدین که زیر پوشش دین و شریعت انجام میدادند ، احساس مینمودند ، گاه گاهی سرپاهی میخوردند و سنگهای خورد وکوچک را از جایش بیجا میساختند .
پدر و دختر بدون آنکه باهم یک کلمه سخن بگویند ، هرکس بیک فکری با عجله و خاموشانه براهش ادامه میدادند چنان تصور میگردید که هردو از آن ترس داشتند که مبادا کسی آنها را ببیند و بشنود....
مادر محبوبه که تا حال منتظر شوهرش بوده و خواب در چشمانش نمی آمد ، ناگهان در نیمهای شب صدای زنجیر دروازه را شنیده و بطرف در دوید. او بسرعت در را باز نمود. بمجرد باز شدن درمحبوبه با پدرش داخل خانه گردیدند.
زن زوار ابه کریمه ، با صدایی رگداریکه ازآن بوضاحت میشد گریه را احساس نمود گفت:
ـ زوار تو کجا شدی ؟ تو خو زاره مره او کدی !
ـ اینه آمدوم تنا نه که دختر تورا هم قدخو آوردوم.
ـ آبای سلام !
وبا گفتن همین یک کلمه ، محبوبه مادرش را در آغوش گرفته و شروع بگریه کردن نمود.
مادر که علت آمدن ناوقت محبوبه و گریه کردن او را هنوز نمیدانست نیز ، دخترش را در بغل گرفته سر ورویش را بوسیده و با سخنان نرم و محبت آمیز مادری اش ، اورا تسلی داده و گفت:
ـ سلام دختریم ! چه شده تورا خیریته بخش چه اویه مونی ؟
بس دیگه بس !.
آرام شو دختر نازنینیم!
بلده آبی خو بوگی که چیز گپ شده آلی...
ـ آبای جان ! مر ه طل ـ طلاق دادند.
بدون رضایت خودیم ، بدون رضایت عزیز ، پسی پشته.
محبوبه این سخنان را کنده کنده در لابلای گریه هایش که هق میزد بمادرش اظهار داشت.
ـ که تورا طلاق داده ؟
مادر محبوبه با وارخطایی پرسید..
ـ جعفری و قاضی شی...
ـ خاک دسر ازی خدا ناترسا کنه . اینا کی مجاهد استند ؟ اینا کی مسلمان استند ؟
هرکسه که دل شان شد بلده خو نکاح مونن و هرکسی را که دل شان شد طلاق میدین. نه نکاح ازینا و نه طلاق ازینا هیچکدام شی جایز و شرعی نیه . اینا کل شان دزد و آدمکش اند.
اگه کل توره امی قدر باشه هیچ گپ نیه ، خیره بچیم تشویش نکو!
آبه کریمه دخترش را با این سخنان دل آسایی داده و میخواست آرامش بسازد.
بعداٌ زوار حسین علی تمام جریان و ماجرا را برای خانمش ، قصه نمود.
در آخر ، هردو زن وشوهر باین فیصله رسیدند که در وقتهای نزدیک با عزیز الله در تماس گردیده و بصورت پنهانی محبوبه را به ایران نزد شوهرش که تازه در دستگاه سنگبری شامل کار شده بود میفرستند...
آوازه ی طلاق محبوبه بسرعت برق درسرتاسر منطقه پخش شده بود ، فردایش همگی میدانستند که آقای شریعتی محبوبه زن عزیز الله را در غیاب شوهرش طلاق شرعی داده است. ....
**********
ـ السلام علیکم آقای جعفری !
ـ السلام و علیکم ! آقای سجادی خوش آمدین ! صفا آوردین ! مانده نباشین !
شما مانند همیشه خیلی بموقع تشریف آوردین . من همین الآن با آقایون شریعتی ، باقری ، فصیح و جلالت مآب حجت الاسلام آقای نجفی راجع بخودت حرف میزدیم.
سخن بر سر اینست که چه مدت و میعاد بعد از طلاق کار است ، تا با زن مطلوقه عقد نکاح وازدواج مجدد صورت بگیرد.
اگرچه عده ی شرعی زنانی که سن نه سال را تکمیل و یائیسه نباشند ،مدت سه ماه قمری ویادوازده هفته است که بعد ازین مدت زنیکه طلاق شده باشد ، در صورتیکه حامله نباشد میتواند با مرد دیگری ازدواج نماید.
اما حالات استثنایی و خاصی وجود دارند که این میعاد مفهومش را از دست داده و مطلوقه میتواند بلا فاصله بعد از طلاق ، به عقد مرد دیگری دراید. یکی از این حالات و شرایط همانا غیبت شوهر زن برای مدت بیشتر از چهارماه قبل از طلاق ، و اطمئنان داشتن بر اینکه این زن حامله نیست یعنی با مرد دیگری در این دوران قرابت جنسی نداشته است.
در مورد محبوبه ، تمام آقایون باین نظرند که همان عده ی شرعی مفهوم ندارد زیرا همه میدانند که عزیزالله بیشتر ازیکسال است که در ایران است. او دراین مدت بهیچوجه نمیوانست با زنش رابطه ی جنسی برقرار نماید. گذشته از همه علت طلاق محبوبه هم همان غیبت دوام دار شوهرش میباشد از اینجا ، علت طلاق بخودی خود باموعد عده در تضاد قرار میگیرد.
پس از کدام عده و میعاد ی میتواند حرفی در میان باشد ؟
آقای سجادی!
از تمام شرایط و قراین بوی مطبوع دامادی می آید و من این بوی را بشما تبریک میگویم و موفقیت آرزو میکنم ، شما سر از امروز میتوانید از محبوبه خواستگاری نمایید.
و اگر میخواهین من خودم برای خواستگاری اش میروم!
ـ آقای جعفری خیلی ممنون ! من درارتباط با خواستگاری شمارا زحمت نمیدهم ، چون موضوع از شأن شما پایان است .
ـ خوب ! آقای سجادی ! خود تان اختیار دارین ، همین جوری که می بینین تمام راههای شرعی بروی شما وخوشبختی شما باز اند.
ـ متشکرم آقای جعفری ! واقعاٌ شما لطف دارین و مهربان هستین .
بعد ازاین سخنان ، هردو قوماندان یک سلسله مسایل دیگری را در ارتباط با امنیت منطقه ، که بمعنی اطاعت بیچون وچرا از جعفری و افرادش بود ، باهم مطرح کرده وروی پلان کار سرکوب (بعقیده ی آنها ) مفسدین و منافقین باهم مبادله ی نظر نمودند . دراخیر، آنان باهم خدا حافظی نموده و هرکدام بسمتی بحرکت افتادند. بنظریه ی آنها کارها زیاد و عاملین تروشورهای اندک و جزیی که در منطقه احساس میگردید ، باید بموقع سرکوب و اوضاع هم بنفع آقای جعفری و شرکاء آرام میشدند.
هنوز مدت یکهفته ازدرامه ی طلاق محبوبه نگذشته بود که در یکی ازشام ها ، دونفر از موسفیدان منطقه مهمان ناخوانده ی زوار حسین علی گردیدند. این دونفر از قریه ی قوماندان سجادی و یکی از آنها قریه دار سابقه و دیگرش کاکای شخص سجادی حاجی جمعه خان بود که زوار حسین از قبلاٌ باآنها آشنایی داشت.
زوار حسین علی که هدف مهمان شدن این دو نفر را هنوز درک نکرده بود با پیشانی باز و مهمان دوستانه با آنها برخورد نموده و باتمام آنچه بقدرت و بودجه ی فامیلی اش بود از آنها قدردانی ومهمان نوازی نمود. بعد ازصرف نان شب و قصه های از اینطرف و آنطرف ، حاجی جمعه خان از موضوع طلاق دختر زوار یاد آوری نموده و افسوسش را در رابطه ابراز کرد.
حاجی جمعه خان دراین موضوع بیشتر عزیزالله را ملامت نموده و عدم دور اندیشی و همکاری او با مجاهدین را که به عقیده ی حاجی نمایندگی از خوشبینی عزیزالله با کمونستها میکرد ، علت این طلاق دانسته و گفت :
ـ در جامعه ایکه اسلام و اسلامیت است ، نمیتواند برای ارتداد ، کفر و الحاد جای باشد. قوماندانان قهرمان ما الحمد الله خیلی موفق و برای ریشه کن ساختن هرنوع بدعت و بیدینی درجامعه مصمم اند . آنها بوجه احسن از عهده ی وظیفه ی ایکه دین ، مذهب و شریعت در مقابل انها قرار داده است میبرایند و امنیت منطقه را حفظ و تامین میکنند. از طرف ما مردم مسلمان منطقه باید خدمتهای این مبارزین راه اسلامیت ، عدالت و انسانیت ، به تمام اشکال ممکنه تقدیر گردد.
یکی از همین مبارزین خستگی ناپذیر ، آقای سجادی است. سجادیی که تمام زندگی اش را وقف راه اسلام کرده و شب وروز درتلاش است تا مردم ما از زن و مرد برعلاوه حقوق فردی شان از آزادی و آرامی اجتماعی هم برخوردار باشند.
آقای زوار ! قسمیکه شما میدانید آقای سجادی دارای پنج طفل قد ونیم قد است که زنش بمشکل میتواند از عهده ی تربیه و مواظبت از این اطفال براید. برای زنش اصلاٌ وقتی نمیماند تا یک کمی توجهش را به آقای سجادی نیز معطوف دارد. بهمین سبب برای آقای سجادی واحساس آرامش جسمی و روانیی او ضرورت است تا کسی اورا کمک نماید. ما بعد از فکرهای زیاد با مشوره ی آقای سجادی باین نتیجه رسیدیم که همین کس ، میتواند دختر شما ، آغه محبوبه ، که درهمین وقتها الحمد الله طلاق شرعی اش را گرفته است ، باشد.
ما بعنوان خواستگار به دروازه ی خودت آمده و منتظر هستیم که شما وقتش را تعیین کنید تا بخیر و خوبی انشاءالله شیرینی خوری و عروسی صورت گرفته ، یک فامیل مسلمان و خوشبخت تشکیل گردیده ، ما افتخار دوستی با شما و شما هم افتخار خسری ( خوسور) آقای سجادی را کمایی نمایید....
بعد از شنیدن این سخنان که هر حرفش مورا براندام زوار راست میکرد ، زوار خودرا جمع و جور کرده و چند مرتبه در دل لاحول..خوانده و براحساساتش غلبه حاصل نمود.
سپس زوار حسین علی گفت:
ـ ازینکه شما یاد ما وری غریبا را کرده و تشریف آورده این ، مه شخصاٌ از شما خیلی ممنون هستوم. واقعاٌ شما بمه حالا افتخار بخشیدین که پاه را به لخک دروازه ی مه گذاشته این.اما چیزی که ارتباط میگیره به موضوع دومی یانی ، خواستگاری از محبوبه برای آقای سجادی ، مه فکر موکونوم دو چیز باید در نظر گرفته شوه :
اول ـ محبوبه یک زن طلاق شده و بیوه است که همین وضع اجتماعی او باعث ازی موشوه که محبوبه شایستگی شخصیتی چون آقای سجادی را نداشته باشه. دختران نوجوان و باکره در منطقه زیاد اند که میتوانن خانه ی آقای سجادی را خوبتر رنگ وروغن بدین .
دوم ـ ماکه الحمدالله مسلمان هستیم و در اسلام ، رضای زن در ازدواج شرط اساسی است ، بهمی خاطر مه نمیتانوم از نام محبوبه با شما موافقه کرده و در غیاب او تصمیم عروسی و ازدواج اورا بگیروم. مه با محبوبه روی این موضوع و خواهش شما گپ میزنوم و در صورت رضایت او ، بشما در آینده اطلاع میدوم...
بعد ازین سخنان زوار که حاجی آنرا بمفهوم انکار و رد پیشنهاد ، دانسته و اصلاٌ انتظار آنرا نداشت ، لب و لیجه ی حاجی هر دقیقه کشال و کشالتر شده میرفت . رنگ و روی حاجی که درغیر آنهم مایل به سیاهی بود ، کاملاٌ سیاه شده بود. اوبیاد نداشت که از برکت جهاد و برادر زاده اش سجادی ، در سالهای اخیر کسی در مقابل امر و یا خواهشش چنین جواب بگوید. او سخت خودرا توهین شده احساس میکرد.
در حالیکه از سر وروی حاجی آشکارا خشم و غضب میبارید او رویش را طرف همراهش نموده و گفت :
ـ قریه دار! بخیز که بوریم . این مردم به انسانیت نموفامند ، اینا سوته مسلمان استند.
قریه دار هم که چیزی برای گفتن نداشت و یا نمیخواست با حاجی مخالفت نماید از جایش برخواسته و پتویش را تکان داده برسر شانه اش انداخت. هردو مهمان در همان ناوقتهای شب بدون آنکه خداحافظی کرده و یا خانه آبادی گفته باشند ، دروازه ی زوار را با پاهایش باز نموده و برآمدند.
فردا صبح ، حاجی با پسر برادرش ، جریان سخنان شب گذشته با زوار حسین را ، حکایت و شکایت کرد که زوار هم آبدهن کمونستها ( شاید هدفش عزیزالله بوده باشد ) را خورده است و راه اصلاح شان فقط زور است و بس.
بعد از شنیدن سخنان حاجی ، آقای سجادی هم به کاکایش وعده داد که نامش سجادی نباشد اگر زوار حسین را مجبور نسازد که خودش دخترش را آورده و باو پیشنهاد ننماید....
********
بعد از برآمدن حاجی و قریه دار درهمان نیمه های شب از خانه ی زوار و تهدید حاجی مبنی بر زور وسوته ، منطقه برای زوار و فامیلش کاملاٌ همچون زندان ، همچون جنگل پر از حیوانات درنده و وحوش ، همچون دشتی پر از مار و گژدم شده بود. او هردو پسر خوردسالش علی هفت ساله و عباس ده ساله و دخترانش محبوبه و محجوبه سیزده ساله رامنع کرده بود که از خانه بیرون برآیند.
خود زوار وخانمش نیز بدون ضرورت از خانه نمیبرامدند و هنوز شام نشده بخانه برمیگشتند. دروازه خانه همیشه بسته و از درون قفل بود. باوجودیکه خانه ی زوار را نمیتوان همچون سنگری حساب کرد بازهم روحیتاً آنها در پناه همین چار دیوار گلین خودرا محفوظتر و مصؤنتر احساس میکردند.
دوروز هنوز ازآمدن حاجی جمعه خان به خواستگاری محبوبه برای آقای سجادی و جواب نامعلوم زوار نگذشته بود که ، یک شام ، چهار نفر افراد مسلح زنجیر وزلفی خانه ی زوار را بصدا درآوردند. زوارحسین و فامیلش که در غیر آنهم درین شبا روزها از سایه های شان میترسیدند ، با شنیدن زنگ زنجیر، قلبهایشان از حرکت باز ایستاده و به کالبد زنده تبدیل گردیدند.
زوار حسین طرف دروازه و اطفال، پسران و دختران طرف مخفی خانه خزیده و زن زوار، طرف کلام الله شریف دوید.
ـ که بود ؟
زوار با صدای ترسیده ولرزیده ازعقب در پرسید.
ـ ماهستیم مجاهدین تنظیم ...
ـ خیریت است چیز کار داشتین ؟
ـ دروازه را باز کنین باز کار خودرا میگیم.
زوار حسین دیگر چاره نداشت و بهر صورت باید در را باز میکرد چه در غیرآن میتوانستند دروازه اش را شکستانده و داخل خانه اش گردند.
ـ بلی بفرمایین اینه دروازه واز است.
چهار نفر مسلح که سر ورویشان بسته بود بدون سلام و اجازه ، داخل خانه گردیدند. یک نفرپهلوی زوار حسین در صحن حویلی ایستاده و سه نفر دیگرشان بعجله داخل اتاق های دیگر گردیده به تجسس و تفحص پرداختند. بعد از ده _ پانزده دقیقه هر سه نفر ،یک یک ،دوباره برگشته وکسی یک جلد کتاب داستان ازنویسنده ی روسی ماکسیم گورکی را، کسی یک دانه کاست فلم غربی و کسی هم یک بوتل خالی مشابه به بوتل شراب را با خود آورده بودند. آنکسی که پهلوی زوار ایستاد بود امر کرد که این آشیا را پیش پای زوار گذاشته و از آنها یکجا با زوارعکاسی کنند. آنها هم همین کار را کرده و از راکورسهای مختلف عکاسی نمودند.
بعد همین شخص رویش را طرف زوار کرده و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
ـ خوب زوار ! نمیشرمی که بعد از زیارت امام هشتم کتابهای کمونستی میخوانی و فلمهای مبتذل غربی میبینی و بوتل شراب هم خالی است ، یعنی که شراب هم مینوشی.؟!
حیف است والله حیف است ! بحال تو دل آدم میسوزد .
تا چندسال پیش اینقدر آدم بد نبودی ، چطور شد که یکباره ازدین گشتی و به کفر روی آوردی؟
زوار با آنکه حلق و زبانش کاملاٌ خشکی میکرد به مشکل گفت:
ـ این کتاب و کاست و بوتل از ما نییه . مه نموفاموم شمو اوناره از کجا کدین...؟!
ـ قبول دارم. ممکن است که شاید خودت خبر نباشی که در خانه ات اینکارها میشه ، شاید کار کار دخترت که چند صباحی را با کمونستها بود ، باشد. بهر صورت جوابگویش تو هستی . یا تو میخواهی که ما دخترت را بدار بزنیم ؟
ببین ! ما امشب تورا به احترام همان سالهای گذشته ات چیزی نمیگوییم و برایت وقت توبه و استغفار را میدهیم .لاکن همین اسناد را که از خانه ات پیداکرده و با خودت عکاسی کردیم ، میبریم با خود به حوزه و درصورت تمرد خودت از امر رهبران اسلام و مصالح جهاد ، تورا با همین اسنادت در محضر عام بدار می آویزیم .
خلاصه ما برایت تا دو روزدیگر مهلت میدهیم تا تو به حوزه آمده بجرم خود اعتراف و ازآن اظهار توبه و پشیمانی کنی. یک فیصدی امکان آن وجود دارد که تورا ببخشند. همه چیز بخودت ارتباط میگیرد... و ما فکر میکنیم که تو ، آقای زوار ، هموقدر هوشیاری و زیرکی را داری که نگذاری که اطفالت یتیم شوند....
آقای زوار! ما درهمین وقتهای نزدیک در حوزه منتظرت هستیم...
بچه ها ! حرکت است رفتیم..
بعد از ین معامله و مکالمه ، هرچار نفر کتاب ( مادر) و کاست فلم غربی و بوتل خالی (ودکا) را با خود گرفته و همچون جن همچون بلا ، در میان سیاهی های شب ازنظرها ناپدید گردیدند.
زوار حسین تمام بدنش از ترس میلرزید ، نه از ترس جانش بلکه از ترس آنکه او سر ازهمین حالا اطفالش را یتیم میدید. اطفالیکه غیر ازاو نان آور دیگری نداشتند .
آبه کریمه ، شوهرش زوار را تسلی داده و از خدا یاری خواست تا از شر مجاهدین نجاتشان دهد. بعد او با زوار و محبوبه نشسته وروی موضوع و پیشنهاد حاجی جمعه خان به تبصره پرداختند.
بعقیده ی آنها علت تمام این توطئه و فشار همانا موضع رد خواستگاری محبوبه برای سجادی بود که حاجی جمعه خان آشکارا آنهارا تهدید کرده بود.
محبوبه بعد از فکرهای زیاد و جنگ های درونی با خودش ، خلاف توقع پدر و مادر حاضر گردید تا آقای سجادی را به شوهری قبول نماید. اوگفت:
ـ آتای ! مه نمیخوایوم که ای مردمیکه هیچ چیزه نمیناخشند، تورا آزار بیدیند .خدا ناخواسته صدخدا ناخواسته خاک د دانم ، برارونوم و ماجوبه یتیم و آبیمه بیوه شونند. ای مردم بسیار خطرناکند ، هر کار ره د حق غریبو و کمزورا کده میتانند. اینا اوقه مرد نییند که قاد زور آور جنگ کنند ، حق مردم و ملت را بگیرند . اینا شیرخانه و روبای صارایند .. مه حاضروم که سجادی رابا تمام نفرتیم ازو ، شوی کنوم...
مه حق نداروم که شموره قربانی کنوم.
مه خوده قربانی مونوم ، قربانی دوران جهاد
مه امیداروم که خدا و عزیز مره موبخشند...
محبوبه درحالیکه قطرات درشت اشک در حلقه های چشمانش دور میزدند این کلمات را اداء نمود.
*******
فردای آنشب زوار بحوزه رفته و سجادی را که از خوشی شماتت گونه در پوستش نمیگنجید ، ملاقات نمود. او در حضور جعفری و سجادی بدون آنکه از قضیه دیشب و تلاشی خانه اش نیمی حرفی بزبان آورده باشد ، از رضایت محبوبه در ازدواج با سجادی اظهار نظر کرد .
جعفری و سجادی هم از تصمیم عاقلانه ی او ( بگفته ی آنها) قدر دانی نموده و بموتر وانی امر کرد تا آقای زوار رادوباره بخانه برساند.
............
هنوز ده روز از عروسی محبوبه با سجادی نمیگذشت که فامیل زوار حسین علی پدر محبوبه به یکی از کشورهای همسایه مهاجرگردیدند. محبوبه هم در ظاهر کوچکترین مخالفت خودرا با سجادی نشان نمیداد. چنان تصور میگردید که همه چیز مطابق به میل همگان است.
محبوبه حتا از سجادی خواهش میکرد تا در جنگ آینده اورانیز باخود در جبهه بگیرد. بناءٌ او از سجادی طرز آتشکردن از تفنگچه ی مکاروف و اوتومات کلاشنیکوف را نیز درس میگرفت و تمرین آتش مینمود.
سجادی هم ، خانم جدیدش را نمونه ی بارز زن مجاهد گفته و باهرکس با افتخار از زنش قصه میکرد.
در یکی از شبهای «ماه عسل» ، همین نمونه ی بارز زن مجاهد هزاره ، بعذاب وجدان خود از همخوابگی با کسیکه حتی از شنیدن نام او ، حالت تهوع برایش دست میداد ، برای همیشه خاتمه داد. ....
.........
فردایش سجادی و محبوبه را شهید اعلان نموده و در یک قبرستان پهلوی یکدیگر دفن کرده و بمرگ آنها کمونستهارا متهم و محکوم نمودند.
بیرقهای سبزی که بر فراز قبرهای محبوبه و سجادی در اهتزاز آمدند ، در بین صدها بیرق سبز دیگر ، بلند تر از همه و از دورها جلب توجه میکردند...
اکنون ، با وجودیکه سالهای زیادی از آن حادثه میگذرد ، باد با زبان سبز بیرق ، داستان عشق ناکام صدها دختر و پسر جوان دیگر را ، که از بیعدالتی های اجتماعی آن دوران ، سرچشمه میگرفته اند ، هنوز هم بگوشهای محبوبه ، زمزمه مینماید.
پایان
محسن زردادی
9/9/2009