م. زردادی

 

بتمام هموطنانم که در زمانهای مختلف قربانی رژیم های مختلف شده اند ، تقدیم میکنم.

               

                              قوماندان  )داستان)

بخش اول:

ساعت بین هشت و نه صبح را نشان میداد که دروازه ی آهنین اتاق  زندان باسروصدا باز و جوان بلند قد ولاغر اندامی درلباس پیرهن وتنبان کهنه قهوه ی رنگ باموهای نسبتاٌ دراز ، سیاه و ژولیده با ریش وبروت نیمه رسیده بداخل اتاق تیله داده شده و بلا فاصله ازعقبش کمپل کهنه ی چند قات شده بسویش پرتاب گردید. جوان که هنوز موفق نشده بود رویش را طرف دروازه بگرداند ، بصورت غیر مترقبه کمپل درست بالای سرش افتاده واو را اندکی ترساند . ترسیدن جوان، صدای خنده ی زندانیان را که برای یک مدتی بهوا پیچید ، سبب شد.

 جوان خاموشانه کمپل را ازسرش برداشته و آنرا بازهم قات نموده و دریک کنجی که درفضای نیمه تاریک اتاق زندان بنظرش خالی میرسید گذاشته و خود چارقات بالای آن بنشست.

   بعد ازینکه آخرین امواج  خنده ها بعد از اصابت به سقف ودیوارهای سنگی اتاق زندان  درمقابله با انعکاسات شان آهسته آهسته خفه وخنثی گردیدند ، یکی از زندانیانی که ظاهراٌ ازدیگران مسن تر بنظر میرسید باصدای غور ولی آمیخته با حس دلسوزی  روبه جوان کرده گفت:

 - "خوش آمدی! بخیر آمدی ! مانده نباشی!"

 جوان که هنوز از خنده های زندانیان سرحال نیامده بود ، سخنان مرد مسن را بخود توهین دانسته و درجواب هیچ چیزی نگفت . او صرف با چشمان درشت وسیاهش مرد مسن را ورانداز نموده سراپایش رااز نظر گذرانید.

  جواب ندادن جوان تازه وارد همراه با نگاههای نافذش  مرد مسن را درحالت نا مناسب قرار داده و درانظار هم اتاقیهایش اندکی خفت داد ، طوری معلوم میشد که او با این طرز برخورد عادت نداشته و برای بار اول بچنین برخوردی مواجه میگردید.  این امربرای چند ثانیه های بعد دیگر در داخل اتاق زندان  خاموشی سنگین وعمیقی را سبب گردید،  خاموشییکه درسایه ی آن صدای نفس کشیدنهای زندانیان شنیده میشد.

 بلی! وارد شدن هر زندانی جدید ، در افکار کهنگی ها سوالاتی جدید ایجاد و یا بهتر بگوییم جدیداٌ سوال بر انگیز بود . تجربه نشان داده بود که ببهانه ی زندانی ، افراد خاص رژیم در زندان جاداده شده و کشفیات خودرا در مورد این و یا آن شخص انجام داده و بعد از مدتی تحت نام انتقال در دیگر زندانها ، کشیده می شدند. بعد از باصطلاح انتقال این افراد ، اشخاصیکه نظر بسادگی و صداقت ویا تحت عواطف و احساسات قرار گرفته وعلناٌ بدبینی اش را در مورد رژیم نشان میدادند نیز ببهانه های انتقال بدیگر زندانها ، کشیده شده و سر به نیست میگردیدند. شناختن جاسوس رژیم هم کار مشکل و هم آسان به نظر میرسید.

اکنون هم در جریان این چند ثانیه خاموشی ، افکاری ازهمین قبیل در کله ها و مغز ها دور زده و احساس کنجکاوی و حفظ خودی را تحریک نموده بود.

 درهمین اثناییکه از در ودیوار زندان خاموشیی سنگین و طاقت فرسا میبارید ،  یکی از زندانیانی که تازه نصوارش را بدهن کرده بود با صدای مخصوصی نصواریها گفت:

- " بیچاهه ممکنه که که باشه وگپه نشنوه.."

بعد ازین سخن ،  تبصره ها شروع گردیدند و هرکس مطابق بفکر ومیل دلش چیزی گفت.

کسی صدا کرد:

- "کدام کر؟ دلیش اس خوده به تگی بزنه.."

کسی گفت:

- " شاید فارسی نفامه به پشتو کدیش گپ بزنین.!"

کسی دیگری که باریکی این سخن را درست درک نتوانسته  بود ، باقهر وغضب صدا کرد:

 - " ای دیوانه ی خدا ره سیکو! د وخت طالبا تو کدام پشتوزبانه دیدی که زندانی شده باشه؟"..

سخن ها که در اول شکل مکالمه و دیالوگ های کوتاه راداشتند ثانیه بثانیه جدی شده میرفتند و دردها و عقده های دلهارا بیشترآشکارا میساختند.

 مردیکه موهای سر وریشش برنگ ماش وبرنج بوده و نزدیک تر از دیگران بمرد مسن نشسته وبگمان اغلب تا زندانی شدن ، باهم آشنا بودند  رشته ی سخن را بدست گرفته و گفت:

  - "والا ازتیپ وشیپش مالوم میشه  که باید باسواد  باشه..."

 او با این سخنش از یکطرف میخواست مبحث مکالمه را تغییر دهد وازطرفی دیگرتوجه زندانیان کهنگی را که  تاحال تا اندازه ی باهم آشنا وکم وبیش مورد اعتماد یکدیگر بودند ،  واکنون بین خود بگفتگوهای دونفری وسه نفری پرداخته و قرار بود احساساتی صحبت نمایند،  بجوان تازه وارد جلب نموده و از مکالمه ایکه کم کم بمشاجره تبدیل شده میرفتند، جلوگیری نماید.

  درهمین اثنا صدای آگنده با خشم همان مرد مسن که سخنش بزمین مانده بود بلند شده و گفت :

 - " غلام مامد بیادر! تو هم اجب گپاره میزنی. د ای مملکت هم کسی باسواد مانده اس؟"

 وبلافاصله ادامه داد:

 - " نیم باسوادها گریختند و نیم دیگیشه طالبا کشتند . گذشته ازو همویکه  یک کمی سواد هم داشت در جریان این قدر سالای جنگ و جهاد ، کلیش بیسواد شدند چرا که فامیدند که در این وطن سواد کار نیس ، سواد درد سر اس، هرقدر  که جاهل باشی هموقدر خوبتر زندگی میکنی.  کم ازکم کس بتو کار نداره فقط قواره ته جورکو ریشی ته درازتر وبوروتای ته کوتاهتر بومان ، هم اوغان هستی ،هم مسلمان هستی و هم وطن پرست..."

درهمین اثنا یکی از زندانیانی که ظاهراٌ شباهت به هزاره ویا اوزبیک را داشت مابین سخن دویده و گفت:

 - "خو تو میگی که ریشی ته دراز و بوروتای ته کوته کو ، خواگه کس ریش و بوروت نداشته باشه چه شه  دراز وکوتا کنه؟"

 هنوز کلمه ی آخری جمله ی او ختم نشده بود که برای بار دوم صدای خنده و قهقه ی زندانیان فضای اتاق را مملو ساخته و لبخند خفیفی برلبان جوان تازه وارد نیز نقش بست . بعد ازین خنده که کمکی همه را خوشخو ساخته و از شدت وسنگینی فضای اتاق زندان کاسته بود ، مرد مسن رویش را دوباره بطرف جوان تازه وارد کرده وبا لحن آرام که آشکارااحساس دلسوزی ازو نمایان بود گفت:

ـ ببخشی بیادر! نامیت چیس؟

ـ  "احد."

بعد از مکثی کوتاهی جوان تازه وارد یک کلمه و قاطعانه جواب داد.

ـ "احد بیادر! می بینوم آدم بد نیستی بازم میگوم  خوش آمدی! مانده نباشی !

چارده نفر بودیم پانزده شدیم ، فامیل اس ، فامیل هرقدر کلان باشه خوب اس...وهر قده که فامیل اتحاد و اتفاق داشته باشه بهمو اندازه حل هر مشکل آسانتر میشه.. فکر بکو که ما همه برادراییت استیم.

  اگرچه زندان جای خوشامدی گفتن را نداره اما باز هم البته ما یک وجه مشترکی داریم که همه ما در یک زندان و یک اتاق افتاده ایم . زندگی به امید خورده اس . که خبر داره که صبا چه گپ میشه ؟. نشوه که خدا نخواسته  روز دیگه بچیشمای یگدیگه ، دیده نتانیم.."

بعد ازین مقدمه ی کوتا و ولی پرمحتوا قوماندان رویش را با یک حرکت نیمه دایروی ، طرف تمام زندانیان که در دورادور اتاق و نزدیک بدیوار نشسته وپشت هارا بدیوار تکیه داده بودند،  گشتانده وگفت:

-" اگرچه زندگی بامید خورده اس  اما در کشورما زندگی ارزانترین متاعس  و به همی خاطر یک لحظه هم بالایش اعتبار نیس. هیچکس نمی فامه که همی حالی همی جه اس و باد از یک سات دوسات دیگه کجا خواد باشه ؟!

 مه واقعتیش را بگویوم هم از همی گپ میترسوم . میترسوم که تمام چیشمدیدهای مه، او  چیزهای را که مه میفاموم و ازو برداشت خوده داروم ، بامه یکجای د زیر خروارای خاک بی رون وتا قیامته در زیرخاکا بخاون. به همی خاطر با استفاده از وختی که داروم میخوایوم که پرده از روی یک سلسله واقعیت ها برداروم . از روی او واقعیت هاییکه از گفتنش یگان وخت سر آدم بدار میره و زبان آدم میسوزه ." بعد او چنین ادامه داد:  

- " مه نامم دلاور اس ، مشهور به قوماندان .  یک وختی مه هم باسواد بودوم و هم با احساس ، هم اوغان بودوم و هم مسلمان ،هم جوان بودوم و هم جوانمرد. خلاصه  بیک گپ ، مه یک انسان بودوم. آرام زندگی داشتوم ،  معاش معلمی ام بس میکد که چوچ وپوچم را نان بخور ونمیر بتوم . از گشنگی نمیموردیم ، تن ما  هم لچ نبود و بالای سرهم یک سرپناگکی داشتیم.   برای اطراف و یک آدم اطرافی بالا تر دیگه چیزی کار هم نیس.    داوای پادشاهی را نداشتیم ، گدایی هم نمی کدیم . در منطقه از احترام و عزت برخوردار بودوم ، مردوم از فاصله های صد متری  بمه معلم صاحب گفته سلام میدادند.

   اویشه هم خیر ، کار میکدوم ، خدمت میکدوم و نسل آینده مملکته ، جوانا را تربیه میکدوم .           وجدانوم آرام بود ، میفامین وجدانوم ..." او لحظه ی بفکر فرورفته و بعداٌ ادامه داد:

- " آرام گفتوم از امو آرامی او وخت وطن یادوم آمد. چقه آرامی بود ، صوب دموتر میشیشتی نان چاشته د کابل میخوردی ،   سودا وپودای ته خریده ،   شو دوباره پالوی ننه اولادا بودی.."

 قوماندان میخواست دیگر هم بسخنانش ادامه دهد که جمله ی :

- " قوماندان ! توره ولا نام ننه اولادا ره نگی که جیگر مه خون میشه "

 با صدای مرد نسبتاٌ جوانی از یک گوشه ی اتاق زندان اورا متوقف ساخت .جوان همچنان افزود:

-        " ببخشین گپتان بگلاب بدل شوه ، مه چارسال هس  چارسال مکمل که فامیله  ندیدوم و خبر هم نیستوم که کجا هستند و کجا نیستند.هزی غم مویای سریم دسی سالگی هیتو سفید شده و دلیم به کفیدن آمده ، کفیدن ...یک هفته از هروسی ام تیر شده بود که یکروز دونفر مرا د بازار هیستاد کدند و پرسیدند هز کجا هستی  مه بدون پکر کدن یکدفه ی هز زبانوم برامد که هز مزارشریف. چیشمای همی هردونپر یکی لوق زدند و پرسیدند:

-         هیجه چه میکنی د کابل ؟

-        گفتم هیچ صایب هموطو بری کار هامده ام هونا گپ مره تکرار کدند

-         بری کار آمده ام  میگی ما حالی کار را بریت نشان میتیم .

  مه به اشتبای خود پامیده بودم که گفته بودم هز مزار شریف هستم اما اصلاحیش مشکل بود گپ که اززبان برامدبرامد ، گنجشک نیس که پس بیایه ، همو بود که مره هاوردن هیجه و تاحال هیجه هستوم.

با گفتن این کلمات قطرات اشکی بچشمانش حلقه زد و گلویش را عقده گرفت...

   همین مرد مسن که خودرا دلاور معرفی کرده و در نزد هم اتاقی هایش مشهور به قوماندان بود رویش راطرف او کرده گفت :

- " حمید بیادر ! تو میگی چارسال اس که از فامیلت خبر نداری ، گپ ته قبول میکنوم ، د ای وطن ای یگ گپ عادی شده  ،نیم مردوم بهمی حالت و وضع قرار دارند. چارسال و پنجسال و دهسال مردوم فامیلای شه نمی بینن .  بیا خیر باشه خدا مهربانه ،   دعا کنین که هر جاییکه استند جور باشند ودعا کنین که خدا یک امنیت و آرامی را بیاره  که بخیر کل مردوم اوغانستان باشه ،  بخیر کل مردوم اوغانستان... "

 او جمله ی آخر را که "بخیر کل مردم افغانستان باشد " تأکیداٌ  تکرار کرده و سر کلمه ی (کل) فشار بیشتر وارد آورد . صدای آمین و آمین زندانیان که هرکدامش در موقعیت و موقف (حمید بیادر) خودرا احساس کرده وقرارهم داشتند ،  بلند شد و دستها هم بریشها کشیده شدند.

قوماندان بار دیگر رویش را طرف  اطرافیانش نموده و با لحن آرام ادامه داد:

 -"  همو بود که در حدود بیست ودو سال پیش  ، در یک روز بهاری که درختها و باغها غرق گل بودند و امید میرفت ومردوم هم فکر میکدند که امسال بخیر،  کندو وکندوچه گنجایش غله وحاصلات را نخاد داشتند، آوازه شد که دکابل انقلاب شده .

 مردوم فکر کدند که باز کدام کسی از دربار پیداشده و باز مثل سردار داود انقلاب کده. یعنی که هیچ گپ نیس .  یک زاغ میپره و زاغ دیگه جایش میشینه.

 مگم پسانترکش از رادیو ، نامهای را مردوم شنیدند که بیخی بیگانه بودند ، یعنی کسی سابق به ای نامها آشنایی نداشت.

  نورمحمد تره کی، ببرک کارمل ، حفیظ الله امین ، سلطانعلی کشتمند  ودیگه ودیگه ودیگیش. دقات کلگی فقط یک نفر را بنام غلام دستگیر شنیده بودیم که پنجشیری پنجشیری میگفتی شه و مالوم بود که ازهمی سمتهای ما اس  وبس..

 ناما هیچکدامیش خاندانی نبودند د اول وآخریش سردار و خان نداشتند، وکلمه رفیق را که د اول هر نام اضافه میکدند برای مردوم غیر عادی بود  و کلگی یک از دیگه پرسان میکدند که اینا که استند؟ رفیق یانی چه؟  رفیق که هستند و رفیق چه هستند؟؟

  د ای وختا یک تعداد مردوم دیگه پیدا شدند و یکراس تبلیغاته شروع کدن که اینها کمونیستا استند.

 اگه راس بپرسین تا امو وختا بسیاریها نمی فامیدند  که کمونیست  چیس ؟

اونا پرسان میکدند:

ـ  کمونیست چیس؟

 امی مردمی که تبلیغاته براه انداخته بودند  گفتند که :

 ـ روسا کمونستاس. اوجه قانون کمونیستی اس. زنها مشترک استند ، کس خانه و زمین نداره کلیش از دولت اس. خدارا قبول ندارند. بیک کلمه: کمونست یانی کافر و منکر خدا

مردوم فکر کدند که:

 خو ، اگه روسها کمونستاستند و کسانیکه در اوغانستان بقدرت  آمده اند هم کمونستها استند  پس ازی مالوم میشه که  ایمردوم نماینده  و دست نشانده ی  روسا استند. صبا دیگه صبا اوغانستان هم مثل بخارا دکام روسها می غلطه و مردوم  کلیش کمونیست وکافر میشن.

بمردوم گفته شد که  دین دخطر اس ، اسلام دخطر اس  ، وطن و ناموس دخطر اس ، جهاد باید شروع شوه دین ملی و مذهبی باید ادا شوه.

مردوم هم در شک وتردید بودند که چه کنند وچه نکنند که ناگاه دولت تازه روی کار آمده ی کمونستی کابل بهمو چیزاییکه بضدش گفته وتبلیغات میشد خودش مردومه  متیقین ساخته وبدستهای خود اونهارا  بکوه ها بالا کدند.

شاید بپرسین چطور؟

میگوم که چطور!

  هنوز یک هفته از عمر دولت کابل تیر نشده و باصطلاح هنوز پیازش بیخ نگرفته بود که اصلاحات کمونستی چالان شد. فرمان سرفرمان ، فرمان سرفرمان.

  باور کنین آدم هموقه زود زود تشناب نمیره  که اونا فرمانهارا صادر میکدند.

 چطور فرمانایی ! هرکدام یکی از دیگیش کمرشکن تر .

  اصلاحات ارضی گفته زمین های زمیندارا را  بزورگرفته بین دهقانایش تقسیم میکدند . کو دهقانی که همو قه جرئت داشته باشه که زمینه بگیره و کو دهقانیکه هموقه جرئت داشته باشه که بگویه نمیگیروم. د هردو صورت دهقان بیچاره کشته میشد. و کشته هم شدند...."

سخنان قوماندان که تا اینجا رسید ، یک کمی مکث کرد . کاکا غلام محمد ، با استفاده ازین مکث و به تأیید ازسخنان قوماندان شروع به سخن زدن کرده گفت:

- "اصلاحات ارضی خو خیرس زمین اس بلا دپسیش زمین فاحشه اس خرید وفروش میشه امروز ازتواس صبا از مه دیگه صبا از یک جوان کاکه دیگه.   بیا ناموسه بگو!..

 . یادتان مییایه که کسایرا که اضافه از یک زن داشتن، زنایشه بزور سریش طلاق میدادند و خودشان زن میگرفتند. گله وطویانه را که منع کده بودند بلا دپسش ، خوب کده بودند .مگم زنهای قانونی مردومه بزور طلاق دادن ، اوهم چطوریکه یک زن پیررا  بریش میماندند و جوانایشی را طلاق میدادند..."

صدای خنده ی حاضرین که تا حال همه گوش شده بودند بالا شد و کاکا غلام محمد بایک کمی وارخطایی که فکر میشد ، میترسید از اینکه در نزد هم اتاقیهای زندانش دروغگوی معرفی گردد، گفت:

 - " دروغ نمیگوم اینه پرسان کنین از قوماندان "ورویش را طرف قوماندان کرده و به او چشم دوخت.                                                                                                                                         

   قوماندان برسم تأیید سرش را تکان داده وگفت :

- "کاکا غلام ! مه کد کل گپاییت قناعت داروم مگم  با یگ گپیت که گفتی زمین فاحشه اس . زمین فایشه نیس امی ما اوغانا ازو فایشه جور کدیم ..زمین وطن اس ، خاک اس ، نان اس ، مادر اس.."

  کاکا غلام محمد از مقایسه اش که خوش بسیاری ها نیامده بود کمی شرمنده گشته و معذرت خواست.  سپس او با احتیاط بیشتر بار دیگر بسخنانش چنین ادامه داد:

 -" خوب یادوم اس که درجای ما چند نفر زمین دار را  زمینهای شی تقسیم کدند . دهقانها که از اول خوش شده بودند ، زوتی کده فامیدند که زمینها حرام استند  و دیگه سر زمین بری کار کدن نرفتند ، باور کنین در جریان دوهفته تمام حاصلات خشک شدند. هم دهقان گشنه ماند و هم صاحب زمین.

  سر ازو هم شاید به توزیع وتقسیم زمین ، زمیندارا قناعت میکدند ، اما وختی که نوبت به طلاق وتوزیع زنهایشان رسید ، به همی گوشهای گناهبار خود  شنیدوم که زمیندارها ییکه در عین زمان چند زن هم داشتند میگفتند که این ننگه دیگه ما قبول کده نمیتانیم و به همی چشمهای گناهکاروم دیدوم که زنهای اونا دو روز بعد ، دوروز بعد مرده رفته میرفتن. آدم میتانه حدس بزنه که چرا زنهاییکه تا دیروز جور وتیار بودند ناگهان یک یکی میمورند...؟

بخشیدن از کیسه ی خیلفه را خو نمیگی ؟؟ ، هدفوم بخشیدن قرضهای مردم بود که پول پولدارها را به غریبها میبخشید ، که نه در قانون دنیا اس و نه درقانون آخرت...

 معلوم میشد که سخنان کاکا غلام محمد هنوز ختم نشده بود که شخصی بنام کاکه شیرو که تاحال آرام نشسته و دقیقاٌ به سخنان دیگران گوش میداد کمی خود را جمع وجور کرده و با لحن و لهجه ی خاصی شروع به گپ گفتن کرد. این شخص  اصلاٌ از منطقه ی نورستان ونام اصلی اش شیر محمد بود.

کاکه شیرو یک آدم پرپشم وپتی بارنگ موهای سرخ وچشمان آبی که ظاهراٌاورا شبیه روسها و در واقعیت مشابه به شیر میساخت ، بود . او تقریباٌ مدت  ده سال متواتر را تا حال در زندان های رژیمهای مختلف بسر میبرد.

کاکه شیرو گفت:

-" اینه او ره چه میکنی پس فامیدیکه مره ببی ! دسالای آخیر وخت کمونستا مره خاد ، موجایید گفته بندی کد، وختی که موجاییدین آمدند ، مه خوش شودوم که خوب شد ، آلی خو مره ایلا میکنن بخیر .." درین اثنا کسی صدا کرد :

-" پس چرا ایلایت نکدند؟"

 - "اینه اوره چه میکنی پس فامیدی که چرا ایلایم نکدند؟  گفتن که تو روس هستی و دستوری خوده دجان اوغانا زدی که بری روسا جاسوسی کنی.

  اینه اوره چه میکنی پس فامیدی که هرقده که قسم وقران خوردوم گفتند ما بقسم و قرآن روسا باور نداریم.تذکره ی خوده نشانشان دادوم ، نام جای و منطقه خوده گفتوم که ازکجا استوم ، ایچ قبول نکدند.

 اینه اوره چه میکنی پس فامیدی که گفتند  کلیش ساختگی اس..

  گفتوم پیش روی تان نماز میخانوم ، کلمه میخانوم  ، پنج بنای مسلمانی هرچه که میگین!

اینه اوره چه میکنی پس فامیدیکه گفتند نماز وکلمه و ایچیزاره بری هرخرس وخوگ  آدم یاد داده میتانه...

حمید بیادر میگه چارسال اس که از فامیل دور اس .مره ببی که  انقریب  ده سال اس که بیجرم وگناه د زندان استوم.

اینه اوره چه میکنی پس فامیدیکه اگه راستی شه بگویوم مه موجایید هم نبودوم .مره گروپ جلب و احضاردولت کمونستا جبری به اسکری سوق کد. ازوجه گریختوم و یک وختی را د منطقه موجاییدین بودوم وبا اونا کار میکدوم . مگم کارای اوناره هم که دیدوم چندان د دیلمه جور نمی آمدند...

گپایشان تا کارای شان بسیاراز زمین تا آسمانه تفاوت داشتند ، و اگه راستیشه بگویوم به کارای مسلمانی ایچ نمی ماندند.

 کساییکه د قرارگاه میماندند ، شو تا صوبه همو رقص بود و چرس بود و قمار بود و زنا و بچای مردومه آزار دادن بود.

ـ "کاکه شیرو ! تو د  قات مجاهدین چه میکدی ؟ وظیفه تو چه بود؟" یکی از حاضرین با صدای بلند پرسید.

- " وظیفه مه چه بود ؟ اینه اوره چه میکنی پس فامیدی که ، کار و وظیفه ی مه او آوردن نان پخته کدن  دیگ و کاسا ره شوشتن بود وبس . مه پسان فامیدوم که چرااول مره میگفتن که نان بخوروم و باد ازو خودشان میخوردند و مره هیچوقت د عملیات قاد خود نمیگرفتند. اونا هم ایتیماد نداشتند. البته اونا ام شاید  فکر میکدند که مه روس استوم...و دستوری آمده اوم..

اینه اوره چه میکنی پس فامیدیکه  تصمیم گرفتوم که هرچه شوه شوه پس میروم کابل .

  پشت دخترکوم هم دیق آورده بودوم .وختای که مره د اسکری میبردند ، دخترکوم نو به گپ زدن آمده بود.و تازه بابه بابه میگفت..."

  سخن که تا اینجا رسید کاکه شیرو آب دهنش را که مانند عقده ی بزرگی درگلویش گیر کرده بود به مشکلات زیادی با صدا قورت داده و مژگانهایش را که همچون موهای سرش سرخرنگ بود بهم فشرد. قطرات اشک سفیدی برگونه های سرخرنگش که اکنون مایل به بیرنگی شده بودند رهاگردیدند. چند لحظه سکوت معنی داری راکه بعد ازان کاکه شیرو اختیار نمود تا بینهایت  حس محبت ،شفقت ، همدردی ،همکاری و بالاخره رقت دیگران را نسبت به او برانگیخت همه ی زندانیان باوجودیکه در موقف های مشابه بااوقرار داشتند در دل نسبت باو افسوس خوردند و احساس غم شریکی کردند.. .

  کاکه شیرو اینبار کنده کنده ادامه داد:

-"اینه  اوره  چه میکنی  پس فامیدیکه .هر چیزه   مانده   و تن بتقدیر   طرف کابل   حرکت کدوم.   دکابل نرسیده  شواشو  در بین راه   مره  خادستا   پایان کد  و یکراست   بزندان  آورد. او وخت   د دیگه   زندان بودوم  تاقیقات و گپا  شروع شد  . کجا  امو عقل  که  از خود دفاع  کده بتانی . اونا هم گپای  مره قبول  نکدند و گفتند که توموجایید استی و  بری بم گذاری  و انفجار آمده ای.

اینه اوره  چه میکنی  پس فامیدیکه  مه او وختا   نمیفامیدوم  که انفجار  چه مانا داره؟

امو وختایی ره که د قات موجاییدین بودوم هم ازهمی گپ ، انفجاره میگوم ، زیاد شنیده بودوم. اونا هر روز میگفتند میریم خانه ره انفجار میتیم ، سرکه انفجار میتیم ، پایه برقه انفجار میتیم ، پل وپلچکه انفجار میتیم .مه فکر میکدوم که  البته میرن خانه و پل وپلچکه آباد میکنند و همی آباد کدنه د لغت و اصطلای امروزی انفجار میگه.

 امو بود که وختایکه خادستا  ازمه پرسان میکدند:

-  بری بم گذاری آمدی؟  میگفتوم - نه صایب.

و وختیکه  سوال میکدند -  بری انفجار آمدی؟

میگفتوم - آه صایب.

وختیکه باز میپرسیدند : کجا را میخواهی که انفجار بتی ؟

میگفتوم -  دشارکابل هرجای ره که ضرورت باشه صایب ...

آخر ورق دوسیه امرا بدستوم دادند وگفتن که خودم بجورم خود اییتراف کده ام و باید شش ساله د زندان تیر کونوم. مه ایچ نمی فامیدوم کدام جورم ؟ کدام اییتراف؟..

-اموبود که مره بندی کدند و تا امروزه روز بندی ماندوم..

لانت به بیسوادی ! تا بیسیاری وختا مه فکر میکدوم که البته انفجار مانای خوب داره ،...

 اینه اوره چه میکنی پس فامیدیکه حالی فامیدوم که : چی خوب اس و چی بد اس . وازو کده هم  ضیافه تر- کی خوب اس و کی بد اس  ...مگم بسیار نا وخت فامیدوم .بسیار ناوخت..آلی دیگه کار ازکار تیر شوده خیلی زیاد تیر شوده.. پس فامیدی که.."

کاکه شیرو سخنان آخر را خیلی بآهستگی اداء نموده و بعد بچرت عمیق فرو رفت..

صداهای " ..تو هم عجب ساده ی خدا بودی !!!" ،"  خیره مأیوس نباش!" ، "  خوب شد که بالاخره فامیدی! " ،" بسیارییا تا آله ام نمیفامند .." و امثال آن که همزمان همراه با خنده هایکه مشابه بگریه بود  بار دیگر فضای اتاق سنگی زندان را که دراثر گرمی هوا تفتیده بود پر ساخت..

درین اثنا مرد میانه سن ومیانه قدی با گونه های برآمده ، بینی پهن  و چشمان مغولی شکل که تا حال در ردیف همه  نشسته وبدیوار تکیه کرده از اول تا آخر بسخنان دیگران گوش میداد سرفه خفیفی نموده و چنان وانمود کرد که میخواهد چیزی بگوید.

  قوماندان که متوجه آن مرد بود نیت اورا درک کرده پرسید:

-" غلام علی بیادر! میخواستی چیزی بگویی؟"

- "آه ، نه ! شما ادامه بتین قوماندان صایب گگپای شما جالب اس . مه یک دو دوکلمه بری گفتن داروم اگه شد د آخر باز می میگوم ."

  (غلام علی از ملیت هزاره و مدت زمانی را درجمع مجاهدین احزاب هشتگانه سپری کرده بود . او این احزاب را از درون همچو بجل شکافته و با شیوه ی کار وتاکتیک هر کدام از نزدیک آشنایی داشت.

غلام علی آدم باسواد و درآوان جوانی طرفدار و خوشبین  احزاب چپ دیموکراتیک وعضو حزب خلق بود اما بعد از حادثه ی هفت ثور یا بهتر بگوییم حادثه ی چنداول و دره صوف که منتج به قتل عام هزاره ها گردیده بودند ، ازحزب دموکراتیک خلق بریده و بمجاهدین خلق (مستضعفین) پیوسته بود. اکنون مدت بیشتر ازیکسال بود که بجرم نداشتن ریش در زندان بسر میبرد.او که در اصل کوسه و هیچ  ریش وبروت نداشت ، طالبان برایش گفته بود :

 " زمانیکه ریش و بروت شرعی پیدا کردی ، تورا اززندان آزاد میکنیم. درغیر آن گشت وگذار تو درشهر بدون ریش ، توهین بطالبان و خلاف شریعت است." غلام علی باصبر و حوصله مندی تمام منتظر پیدا شدن ریش در زندان بود.البته ریش خودش.)

 - " خوب دیلیت..  ببی که اگه گپ د دیل ماند غوره میشه..." قوماندان این جمله را اداء کرده و بسخنانش ادامه داد.

- " گپ سر شروع جهاد و به کوه بالا شد ن مردوم بود. 

 امی فرمانا نبودند ، بلا بود ند ، نامشان را میتوان هفت فرمانی که دنیا را لرزاند  گذاشت . مردوم فکر کدند که البته آخر زمان شده اس.

 تعداد مخالفین دولت که در اول به افراد انگشت شماری میرسید روز بروزضرب شده میرفت. در این کاررادیوهای خارجی خصوصاٌ بی بی سی  نخش فعال داشت .هرچیزیکه شو از رادیو بی بی سی میشونیدی یا راست بود یا صبایش راست میشد .  ایطو فکر میکدی که دولت کمونستی تمام کوششها را بخرچ میداد  که بی بی سی د پیش مردوم دروغ گوی  وبی اعتبار نشوه. یا که بی بی سی در بین خلقی ها جاسوس داشت که بمجردیکه  اینجه تصمیم میگرفتند ،اوجه خبر میشدند. خوب یادوم اس که شو از رادیو شنیدیم که د کابل ملایای ماجیتا را جمع و بندی شان میکنند. صبایش نفر از کابل آمده گفت که امروزدر تمام کابل ملایا را جمع میکدند ، یک صدای آذان شنیده نمیشد..کل ماجیتا بسته بودند .  خودتان فکر کنین.!

 ملایا ره چه ، که  دکاندار ، ریش سفید و کلان قوم ، سرمایه دارا یک نفر را نماندند . هزارها و دهاهزار نفر را زنده زنده د دشتای پلچرخی زیر خاک میکدند. وحشت بود وحشت .

آدم که صبح از خانه میبرامد باید وصیت خوده کده میبرامد چراکه  امید نداشت که شو پس دخانه مییایه و امی طور شوکه خو میشدی امید نداشتی که تا صبا تورا نفرای  اکسا وکام آمده و نمیبرن.

 بردن هم چطو بردنی که یک دفه میبردیت ، برده اش برده بود دیگه امید پس آمدن نبود ، دستای ته باید یکدفعه ی تا بازو از زندگی میشوشتی . گذشته ازو وخت خدا حافظی کدن با فامیله هم بریت نمیدادند ، وصیت ونصیته که چه .."

-"  قوماندان ! اکسا و کام چیس؟" یکی اززندانیان سوال نمود.

-"  هیچ پرسان نکو بیادر ! خدا نشانیت نته . از پولیس مخفی طالبا کده بد تر بود.." قوماندان خلص جواب داده و اضافه کرد:

-" هنوز یک سال از انقلاب خلقیها  تیر نشده بود که بسته بسته ولسوالی ها بمجاهدین تسلیم میشدند و مرکزای ولسوالی ها و هم مکتبها فلج شده میرفتند . البته که یک تعداد داوطلبانه ایکار را میکدند  و یک تعداد زیاتیش  بزور سر نیزه ی مجاهیدین  ، که د او وختا تازه تازه جان گرفته میرفتند مجبور باین کار میشدند..

 ازبرکت سقوط همی ولسوالی ها بود که مجاییدین کم کم صاحب سلاح و موهمات گردیدند واگه نه تا او وختها را با امو تفنگهای یک تیره و سربی  تاجدار وموشکوش جنگ میکدند بسیاریها  حتا هموره هم نداشتند با کارد وقمه میگشتند..

 سقوط مکتبها و مرکزای ولسوالی ها برعلاوه ی سلاح وموهمات دوفایده دیگری هم برای مجاییدین داشت:

اول- بیکفایتی دولته ثابت میکد ومستقیماٌ بمردوم میفاماند که دیگه دولت وقانون نیس و هرکس که دمنطقه زورداشته باشه هم دولت اس وهم قانون  که باید ازواطاعت شوه و خامخا زور باکسی بود که سلاح داشت ودونفر مسلح پشت سریش ایستاد بود.  

دوم- بهر اندازه که مردوم  بیکار ، بیکاره وبیسواد میشدند بفایده ی مجاییدین بود چرا که مجاییدین از مابین امی مردم نفرگیری میکدند. کسی را بپول و کسیرا بعقیده و کسیرا هم بزور مجبور میساختند که با مجاییدین همکاری کنند. 

 یک روزی ازروزها، هیچ یادوم نمیره که چند نفر آدمهای مرموز و مجهول الهویه بمکتب ما آمدند سر ورویشانه  با لنگی ها بسته بودند فقط چیشمای شان مالوم میشدند وبس ..و گفتند که جهاد شروع اس و مکتبها باید بسته و معلمین باید بمجاهدین بپیوندند. ما هرقدر که دلیل گفتیم فایده نکد و امو آدما با نشان دادن سلاح و زور بما فاماندند که اگه قبول نکنیم نه تنها خودمارا که فامیل و آل واولاد مارا هم نابود میکنند.

اونا برملا گفتند : " هرکس که باما نیس برضد ما اس."   شنیده بودیم که دباضی  جایای اوغانیستان مجاییدین  مکتبها را سوختانده و استادان را حلال کده بودند ..

 ماهم دیدیم که مارا نه دست ستیز و نه پای گریز اس ، دولت زور وقدرت نداشت که ازما دیفاع میکد ، ازماچه که ازخود دیفاع کده نمی تانیست . وباز گذشته از هرچیز،  چندان دولتی هم نبود که آدم به او دل بسته میکدو پشتی شه محکم میگرفت.

هدفوم امو شعارای مردمی اس  که دولت د روزای اول انقلابش سر داده بود و امو وعده های اس که بمردوم میداد ، همونای که پسان کلیش بضد مردوم تبدیل شده بودند  .

 کدام کور؟ کدام کالی؟ و کدام دودی؟ روز بروز مردومه کشته رفته میرفتند و خانای مردومه هم خراب کده..شعارهای فاشیستی دیگه ازقبیل سرشان از دولت ، مال وناموسشان از شما که از طرف عبدالله برادر امین در پغمان و والی سمنگان الله داد طوفان برای سربازان و سپاهیان انقلاب ، برضد هزاره های بامیان و دره ی صوف داده شده بود ، ماهیت رژیم را خوب نشان میدادند.

 بلی ! چهره ی اصلی و واقعی دولت د ظرف یکسال بری کل مردوم اوغانیستان افشاء شده بود . اگر چه خودشان از دیکتاتوری پرولتاریا لاف میزدند و گزاف میگفتند اما در حقیقتیش دیکتاتوری تیپ فاشیستی یک شخص و یک قبیله  بود..

  به امی خاطرا هم ما وهم یک تعداد زیاد دیگرمردماییکه آنقدر هم خوشبین مجاهدین و نظریات بنیاد گرایانه و اخوانی گری شان نبودیم مجبور شدیم که در پهلوی شان بیاستیم   و همو سلاح دانش و منطق یعنی قلم را به سلاح جنگ و وحشت یعنی تفنگ و همو لباس انسانیت وشرافت یعنی دریشی معلمی را به لباس حیوانیت پلنگی  تبدیل نماییم.

   و ای هم شد دلیل ،علت وتاریخچه ی مجاهد شدن ما..

++++++

 

بخش دوم:

قوماندان بعد از مکثی کوتاهی که گویا گذشته هایش همچون پرده ی سینمایی از مقابل چشمانش میگذشت ادامه داد:

ـ" سالای اول جهاد بازهم هرچه بود یک هدف اسلامی و انسانی وجود داشت ، یک مرام و یک ایدیالوژی بود  که از یکطرف مجاییدینه باهم و از طرف دیگر مجاییدینه با مردم متحد و یا کم ازکم نزدیک میساخت . او وخت ما مجاییدین در بسیاری موارد باهم دارای یک نظر بوده و در همآهنگی با همدیگر عمل میکردیم .اما بدبختانه یا خوشبختانه نمیفاموم ، زوتی کده همه چیز شارید و جهاد مفهوم و هدف اصلی خودرا از دست داد. بی اتفاقی بین خود مجاهیدین که همچنان یکدیگر را کافر وملحد اعلان کرده آلله واکبر گفته میکشتند ، حیثیت ، آبرو وحقیقت جهاد مجاهدین را ضرب صفر کرده بود. خصوصاٌ بعد از برامدن قوای روس از اوغانستان کدام دلیل و منطقی هم برای جهاد کدن وجود نداشت و حالا دیگه همه ی مردم میدانست که  جهاد از روی عقیده نبوده و به کار و کسب مجاهدین بدل شده  ، و یک راه و وسیله ی پیداکدن پول وسرمایه شده بود ..

 حتی در زمان روسها هم وقتی که سر هر عسکر و صاحب منصب قمت و جایزه داشت و سرعسکرها و صاحب منصبای روسی قمت و جایزه یشی دوچند وسه چند سر اوغان بود و اگه کسی را زنده اسیرمیگرفتی  که اورا  درتلویزونهای دنیا کدش مصاحبه میکدند ،  دیگه هم از طرف ژورنالیستا بریت پول وپیسه داده میشد...و اگر پول زیاد میدادند تو همان اسیریرا که در جریان جهاد اسیرگرفته بودی آزادش میکردی ، پس کدام نام را میتوانی بالای این عمل بگذاری ؟ آیا میشوه بگویی که جهاد اس ؟

نخیر ! اینکار را بهیچ صورت  نمیتوان جهاد نامید ، این دیگه  جهاد نه ، بلکه جهد بخواطر پولدار شدن بود، و مجاهد  هم دیگه مجاهد نبود او بیشتر به تجار خون و خاک  تبدیل شده بود.

دختران جوان ومقبول اوغان را از کمپ های پشاور به عربها و دیگران ظاهراٌ به عقد نکاح می آوردند و در حقیقت پولهای هنگفت ازان بابت میگرفتند. آثار عتیقه و باستانی کشور و صدها افتخارات تاریخی مردم تماماٌ بپول فروخته میشدند.  معدنای لعل و لاجورد را که چه میکنین.

 قوماندانان کلان مجاییدین و رهبرایشان که د اول  تمام وختها را یکجای با مجایدین در جبهات بودند و از یک کاسه نان خورده و در یک خیمه و کاغوش خو میشدند ، آلی دیگه یا درخارج ، اسلام آباد ولاهور و تهران ومشهد و پشاور در قصرای مرمری زندگی میکردند و یا اگه از ننگ زمانه در داخل کشورهم بودند مثل پادشاهای سابق وری از خود بارگاه و خرگاه داشتند.

جیپ های ضد مرمی ، بادیگاردهای تربیه شده درخارج ، آشپزخانه و آشپزهای مخصوص ، یک لست نامکملی است که رهبرا را ازدیگه افراد عادی مجاییدین که بار اصلی جنگ را بشانه میکشیدند ،جدا میساخت.

قوماندانای خورد و افراد عادی مجاییدین اکنون دیگه بگروگانهای اعمال خود ، یعنی ظلم وستمی که بدستور رهبرای شان ، درحق مردم کده بودند ، تبدیل شده بودند. داشتن سلاح درقدم اول برای مجاییدین به معنای دفاع  ازخود وفامیل خود درمقابل مردم   و در قدم دوم  به معنای جنگ بر ضد دولت بود.

قوماندانای کلان ای موضوع را درک کرده ودیگه هم بین مجاییدین و مردم ، درز و تفرقه ایجاد میکدند ، درز و تفرقه ایکه از راه و طریق  تحمیل جبر وظلم بالای مردم ، عملی  میگردید.

علت این تفرقه اندازی راحتی کورها هم میدیدند و میفامیدند که رهبران بدون صفوف موجود بوده نمیتانستند  وصفوف هم بدون ترس از جان و مالش از رهبران دفاع نمیکردند. این عمل یک اتحاد نا مقدس بود که مجاییدین با رهبرا نش بر ضد مردم خود بسته بودند .

مردم اکنون نه از شوق ونه از ترس بخطر بودن دین و مذهب ،  بلکه ازترس جان ومال وناموسش ، از مجاییدین ظاهراٌ دفاع میکردند و در باطن از مجاییدین تا مغز استخوانه نفرت داشتند.

بلی!  همان مردمیکه در اول از مجاییدین بقمت جان ومال خود دفاع کردند ، بمرور زمان درجایی بیک طعمه  یا گوشت دهن تلک و درجایی هم به خود تلک برای مجاییدین تبدیل شده بودند.     

 از طرف دیگه جنگ وجهاد به تجارت تبدیل شده بود تمام دنیا سر جنگ اوغانیستان تجارت میکدند .. وما هم این موضوع را درک کده بودیم واز پروسه دور مانده نمیتانستیم .

 کشته شدن مردم و خرابی وطن  فقط  میتوانست بنفع مجاهدین باشه و حجم وابعاد فعالیت ما را کلانتر نشان بته و کمکای بیشتر وزیادتره به مجاییدین جلب نمایه.

 اوغانا ییکه از هردو طرف کشته شده رفته روان بودند به اصطلاح رهبران هردو طرف جبهه ، چوب سوخت انقلاب بودند  که توسط آنها آتش انقلاب  تازه و جبهات انقلاب گرم نگه داشته میشدند.

بناءٌ خودتان میتوانین حدس بزنین که مردم و وطن برای رهبران چقدر ارزش داشتند؟

                                   واین بود جزئی از جریانات این طرف جبهه......

                                                      ***********

 اما آنچه ارتباط مستقیم میگرفت به او طرف جبهه ، یعنی جبهه کمونستها ، باید بگویوم که  د او طرف هم وضع خوب نبود ، هنوز خون کشته شدگان انقلاب کمونستی در کفنهای شان خشک نشده بود که جنگ بخاطر کسب قدرت در داخل حزب دموکراتیک خلق شروع شده وبکمترین مدت  ، حس خود خواهی و جاه طلبی  رهبران حزب خلق آنقدر به اوج خود رسید که ، هرکدامشان میخواست که خودش  منشی عمومی کمیته ی مرکزی و رئیس شورای انقلابی ، که حیثیت رئیس جمهور را داشت ، باشه.

جنگ خلقی ها با پرچمی ها و جنگ خلقی های سرخ با خلقی های غیر سرخ شروع گردید.

 حفیظ الله امین  ادعا میکد که انقلاب کمونستی ثور بقومانده او وسربازی وفداکاری رفیقهای خلقی نظامی اش که زیر رهبری ، اداره و کنترول مستقیم خودش بوده است ، صورت گرفته اس. بهمی خاطرهم او برای خود حق و امتیاز بیشتر قایل بود.

 روح ناسیونالستی  امین همراه با جاه طلبی وخودخواهی بیحد وحصرش اورا بیک دیکتاتور تبدیل کرده بود. او در بسیاری کارهایش آگاهانه یا غیر آگاهانه جایی از هتلر و جایی از ستالین تقلید میکد و طرز اداره و رهبری اونارا تأیید مینمود .

امین بارها به مشاورین روسی که حتی پیش از تجاوز نظامی روسا در اوغانستان بودند و همی طور به سفیر روسا پوزانوف گفته بود :

ـ" همین مسجدهای را که حالا شما می بینید، بعد از یکسال تمامش را به دسکوتیکا (رقص خانه) تبدیل میکنم. باز بیایید ببینید " و اشاره به مسجد جامع پل خشتی و عیدگاه کرده بود. 

  بلی او دیکتاتور بود ،  دیکتاتور کوریکه ازخود خواهی زیاد تحلیل اوضاع وشرایط را گم کرده و خودرا قهرمان انقلاب وشکست ناپذیر فکر میکد.

 امین ، در ابتدای اول انقلاب خلقی ها ، شروع کد بزدن پرچمی ها که  یکسال پیش از کودتای کمونستی ثوربا ایشان  وحدت کده بودند. یک تعداد کلانهای شانه  ببهانه های سفارت در خارج تبعید ، یک تعدادیشه بندی وزندانی وتعداد زیادی فعالین حزبی و کدرهایشانه  کشت. داو وخت پرچمی هاییکه از زیر ساتور امین گریخته بودند ، شروع کدند به تبلیغات و فعالیت مخفی بر ضد امین و بسیاری شان بصفوف  موجاییدین پیوستند . امو ارتباطات تا روزهای آخر حفظ ماندند.

وختییکه خاطر امین از طرف پرچمی ها جمع شد وبعقیده ی او کدام خطر آشکارا وعلنی از سوی بگفته ی امین اشرافی ها  یعنی پرچمی ها احساس نمیشد، او رویش را یا بهتر اس بگوییم پشتش را طرف استاد بزرگوارش که تا دیروز برایش نابغه شرق و رهبرکبیر کارگران اوغانستان میگفت، با کسیکه بگفته ی خودش مانند گوشت و ناخن بود ، یعنی ملگری تره کی، نمود .

 تره کی آدم معتدل و میانه رو معلوم میشد. او در بین اعضای حزبش چه پشتونها و چه غیر پشتونها تا اندازه ی محبوبیت داشت . درگفتارش صادق در کردارش اصولی ودر برخورد با رفقایش ساده و بی آلایش رقم بنظر میرسید. میگن که بالای رفقایش اعتماد بیچون وچرا داشت که اورا در نظرها ، آدم ساده و خوشباور جلوه میداد .  امین کوشش میکرد تا از همین صفات تره کی سوء استفاده کرده و از تمام طرق ممکنه اورا گول زده وفریب دهد او در بسا موارد باین کارش موفق هم میشد . ولی با آنهم همین تره کی بود که در بسیاری موارد دیگر جلو تیز روی امین و پلانهای شوم ناسیونالستی اورا میگرفت . البته تره کی درین کارش از حمایت و پشتیبانی چند نفر اعضای کمیته مرکزی و بوروی سیاسی حزب خلق هم برخوردار بود. امین و طرفدارانش تا آنزمان  دربین این جمع در اقلیت قرار داشتند.

میشود بخوبی حدس زد که تره کی و رفقایش بعد از پرچمی ها ، برای انکشاف و تحقق  پلان های بعدی امین مزاحمت ایجاد میکردند ، آنها طرفدار وحدت با پرچمی ها بودند در حالیکه امین مخالف سرسخت وحدت با پرچم ودشمن آشتی ناپذیر شخص ببرک بوده  او رابنام اشرافی و دشمن خلق افغانستان یاد کرده بصد نوع خیانت به جنبش ملی و کارگری در کشور متهم میکرد.  بناءٌ امین تصمیم گرفت تا  گروپ تره کی را نیز مانند پرچمی ها ازسر راهش بردارد . همان بود که ناخن بجنگ گوشت و یا گوشت بجنگ ناخن برخاست و بعد از یک توطئه ی بیشرمانه و افتضاح آمیز، امین  استادش تره کی را دستگیر و مدت سه روز اورا در زندان نگهداشت . بعد ازینکه خوب مطمئن شد که اینکار کدام عکس العمل جدی و شدید رااز طرف اعضای حزب طرفدار تره کی بدنبال ندارد ، در یکی از شبها بکمک بالشت توسط افراد و اشخاص خود ، این ناخن  گوشت  را  مانند هزارها تن دیگر نیست ونابود کرده هنوز تاپه ی خیانت و وطنفروشی راهم  بپشت و پیشانی اش کوبیده و به افسانه های نابغه  و ستاره ی شرق بودنش خاتمه داد.

برعلاوه ی نورمحمد تره کی ، امین یک تعداد زیاد از خوبترین ، بافهم ترین و رسیده ترین انسانهای این مملکت را نیز توسط دستگاه مرگبار جاسوسی اش که اسد الله سروری آن دستگاه را رهبری میکرد ، از قبیل طاهر بدخشی ، اکرم یاری  و دیگران را  به بیرحمانه ترین شکل شهید ساخت. امین در مقابل مخالفینش ، قوم و ملیت را نمیشناخت  و تمام مخالفین خودرا از هر قوم وملیتی که بودند نابود کرده ولی با هزاره ها دشمنی خاص داشت. کشتمند را هم ببهانه ی کودتا زندانی کرده بود که خوشبختانه برای هزاره ها ، بکمک و سفارش سفارت روسها موفق به نابودی اش نگردید.

بعد از مرگ تره کی یکتعداد از طرفدارانش از قبیل سید محمد گلاب زوی ، شیرجان مزدوریار و اسلم وطنجار یه سفارت روس پناهنده گردیده و یک تعداد دیگر مانند داکترصالح زیری و کریم میثاق و دستگیر پنجشیری بگفته ی طرفداران امین گوشه گیری را اختیار و انتخاب نموده و مشهور بگروپ گوشه گیرا یا کنجکی ها شده بودند.

همان امینی که در زمان تره کی هم بتنهایی خود تقریباٌ تمام هرم قدرت دولتی را در اختیار داشته ومسئول مستقیم تمام فعالیتهای دولت در جریان تا حال کمتر از یکنیم سال حاکمیت خلقی ها بود، اکنون بعد از مرگ تره کی یکه تاز میدان گردید. او اکنون با زرنگی و مهارت خاص میخواست تمام اشتباهات، جنایات و خیانتهای گذشته را بحساب تره کی و شرکایش  بنویسد  و همان تره کی را مسئول آنهمه قتل وکشتار وجنایات وخیانات معرفی نماید.

همان بود که در بیانیه ی اول تلویزیونی اش سه اصل عمده واساسی: قانونیت ، عدالت و مصئونیت را اعلان و بمردم وعده و اطمنان داد که تمام جنایاتی  که تا حالا صورت گرفته یکجا با دشمنان خلق افغانستان بگور تاریخ سپرده شده اند و دوباره تکرار نخواهند گردید.

 هدف امین از دشمنان خلق،  نورمحمد تره کی بود.

  ببینین ! کمونستهای اوغانستان هم کمونستهای تیپ خاص هستند بجای آنکه باید دارای روحیه ی عالی انتر ناسیونالستی باشند ، اعضاء وصفوف پایینی حزبه که چه میکنین، حتی رهبرایشان بدام بدنام مینی ناسیونالسم قومی و قبیلوی بند می افتند وحتی بسطح وسویه ی رهبران، پشتونهایش همیشه پشتون، تاجیکهایش همیشه تاجیک و هزاره و اوزبیکش همیشه هزاره و اوزبیک باقی میمانند.بگونه ی مثال :

 در زمان صدارت همان سلطانعلی کشتمند که از زیر ساتور امین جان بسلامت برده بود ،  در تمام هزاره جات یک بم ، یک راکت اسکاد ، یک مرمی اوراگان انفجار نکد واز طرف موجاییدین هزاره هم  یک جبهه ی منظمی که بضد دولت بجنگد  نبود، یک راکت بالای شهر کابل پرتاب نشد و یک قطار اکمالاتی و مواد خوراکی به آتش کشیده نگردید. منطقه ی هزارجات در یک حالت غیرفارمال خودمختاری بسر میبرد. تلفات این ملیت کمترین تلفات در مقابله با دولت بود. واز همین خاطر هم دیگرمجاییدین ، هزاره ها را به همدستی و همکاری با دولت متهم میکردند. گذشته از همه بعد ازتشکیل حزب وحدت و خرابی مناسباتش با ایران وقطع کمکهای ایران به هزاره ها، آنهمه تجهیزات و پول و پیسه را از کجا میکردند؟ جبهه خرچ و مصرف ضرورت دارد.

تمام این مسایل و گپها سوال برانگیز ومارا به همکاری کشتمند و مزاری بدگمان میساختند.

 صرف اگر شیخ آصف محسنی نمی بود در هزارجات کاملاٌ خیر و خیرتی بود.

                                                                 *****

 محسنی که اصلاٌ از قندهار و شیعه مذهب اس ، در سابق از احترام زیاد بین هزاره ها برخوردار بود. او بحساب و بهانه ی هم مذهب بودن یک تعداد زیادی از سیدها ، قزلباشها و بیاتها و حتی هزاره ها را از پیکر اصلی حزب هزاره ها یعنی وحدت جدا و جبهه مستقل خودرا هم برضد دولت و هم بر ضد هزاره ها فعال نگه میداشت . او در میدان شار و منطقه ی بهسود و غزنی و همی طور جایها درد سر برای دولت شده و از مناطق پغمان و کوتل اونی و چوک ارغنده ودور واطرافش مناطق غرب کابل جاییکه زیادترش هزاره های طرفدار مزاری بود، را زیر آتش راکتهای خود که از پاکستان و یا دیگر مجاییدین مانند سیاف ، بدست می آورد، میگرفت. 

 محسنی خودرا هزاره نه بلکه شیعه میداند وباید اعتراف کد که ، همو طوریکه تفرقه بین ملیت هاو مذهب شیعه وسنی را امیر عبدالرحمن خان دامن زد هموطور تفرقه بین شیعه ها ی هزاره و شیعه های غیر هزاره را در اوغانستان محسنی دامن زد . سیدهاییکه قرنهای قرن ازخون وگوشت وپوست مردم وملیت هزاره طفیلی وار تغذیه وزندگی کرده وهمچنان از احترام خاص در نزد هزاره ها برخوردار بودند ، ازبرکت محسنی با همان هزاره هاییکه دستها و پاهای این سیدهارا را بوسیده آمده بودند ، حالا مانند کارد و گوشت گردیده  ویا لا اقل از همو احترام و اعتماد سابق که در نزد هزاره ها داشتند اکنون برخوردار نیستند . طبعاٌ دلایلی زیادی برای اینکار وجود دارد که یکی از آنجمله جنگ افشار میباشد.

  سید حسین انوری یکی از قوماندانای محسنی بود که در پهلوی مجاییدین شورای نظار و سیاف  ایستاده وبزرگترین خیانت و جنایت را درحق هزاره های هم مذهبش در جنگ افشار مرتکب گردید. در همین  جنگ سیدهای دیگری هم بودند که به هزاره ها خیانت کرده و همان دستان شانرا که  صدها سال هزاره ها بوسیده آمده بودند ، تا بازو بخون همین هزاره ها رنگین نمودند.

 تفرقه ایکه بین محسنی و مزاری یا حرکت و وحدت ایجاد گردید،  به نفع تمام احزاب دیگه ی مجاییدین بودند که از اسلام آباد الهام میگرفتند و بهمین خواطر هم او (محسنی) ، از طرف این تنظیمها تشویق ، تحریک و حمایه میشد .

 بلی ! همان محسنی  که در اول در ایران و پیروی از تهران میکد ، دید که  ،ایرانیکه  با عراق درگیرجنگ و ازطرف تمام دنیا در چنبرمحاصره ی اقتصادی قرار دارد ،  توان کمک با اورا ندارد.  همو بود که  ببهانه ی ایکه نمیخواهد آله ی دست ایران بضد کشورش قرار بگیرد ، از ایران گریخته و به اسلام آباد آمده و آله ی دست ده هاکشور غیر اسلامی بر ضد کشورش گردید. 

یگانه  تفاوت بزرگی  که بین ایران و دیگر کشورها وجود داشت این بود که کاسه های غربی ها خیلی ها چربتر بودند  و ارزش به لیسیدنش را داشتند تا کاسه ی ایرانی هاییکه خودشان د او وخت بقرار گفته شان "داشتند از گرسنگی میمردند. "

 محسنی با تمام احزاب دیگر مجاییدین ، بر ضد هزاره هاییکه اورا سالها کمک مادی ومعنوی کرده بودند ، اتحاد کرده و برای تمام تنظیمهای جهادی میگفت تا اورا برضد هزاره ها یاری کنند.

 محسنی میگفت: "هزاره ها را من خوب میشناسم ، آنها مغول هستند وباید در نطفه خفه ونابود گردند" همان محسنی بود که فتوای مفسد فی الارض را در مورد مزاری و طرفدارانش صادر و قتل آنهارا مجاز دانست . تمام آنچه پسانها محسنی برضد هزاره ها کرد ، اگه وخت ماند مفصلتر گپ میزنیم . خلاصه از عملکرد محسنی و سایر همکاران شیعه مذهب غیرهزاره نژادش میتوانیم باین نتیجه برسیم که هیچ پیوند مذهبی  نمیتواند وجه مشترک ، اساس ، علت و دلیل اتحاد و همکاری در اوغانستان ، باشد . یگانه حلقه ایکه انسانهارا باهم متحد میسازد قوم ، ملیت و نژاد و یا آرمان وهدف مقدس و مشترک است وبس . هزاره های سنی مذهب و شیعه مذهب بخوبی و آسانی میتوانند باهم متحد گردند تا شیعه مذهبان ملیتهای مختلف .

 بلی ! محسنی هزاره نیست و شیعه بودنش نمیتواند اورا با هزاره ها ییکه شیعه هستند متحد بسازد و فعالیت جهادی اش را در جمع افتخار و یا ننگ هزاره ها بشمار آورد... باین معنی که محسنی یک شخصیت و یا انتی شخصیت مستقل و مجزا از هزاره ها میباشد.

  

   راجع به احساس قوم پرستی کشتمند گفتیم ، امور طور ببرکیش ، نجیب و دیگرایش.

 در زمان نجیب از 27 وزیر 9 تایش تنها از پکتیا بودند.چقدر جنرال و رئیس و معین و والی و قوماندان و ... که کس حساب کده نمیتانست از پکتیا و خوست بودند . بقرار یک احصائیه ،  نیم بودجه ی عادی و نیم بودجه ی انکشافی سالانه ی اوغانستان در زمان نجیب ، در دوسه ولایت جنوبی کشور که بنام ولایات سرحدی یاد میشدند غرق می گردید.

ریاست سرحدات که پسانتر به وزارت امور اقوام وقبایل ، تغیر نام و لباس کرده بود ،  دوچند و سه چند وزارت صحت عامه و وزارت تعلیم وتربیه اوغانستان در مجموع ، بودجه ی علنی وپلان شده داشت .مقدار پولهایرا که در ظاهر بنام خرید قوماندانان و تشویق پشتونهای آنطرف سرحد برضد مجاهدین،  مصرف میشد هیچکس نمیداند.

من شاید مخالف این گپ نباشم که امیران و پادشاهان و منشیان عمومی وصدر اعظمان و وزیران برای ملیت و قومش کار کنند .اگر در واقعیت هم کار میکردند شاید حالا اوغانستان آباد میبود. لا اقل وردک و لغمان وهرات و هزاره جات و قندهار و پکتیا و کابل و جلال آباد  باید حالا به سویس آسیا تبدیل میشدند . ولی متأسفانه تمام کار وخدمت آنان بدادن پول و یا نگرفتن مالیه ویا ندادن تذکره تابعیت وسوق نکردن بعسکری خلاصه میگردید. نادرخان با مردم جنوبی که توسط شان بقدرت رسید ، پیمان بسته بود که در منطقه شان سرک نسازد ، مکتب افتتاح نکند و ازایشان مالیه نگیرد و بعسکری سوق ننماید .او بهمین پیمان و تعهد خود وفا کرد و تا وقتیکه مردم جنوبی خود درک نکردند که بعضی از موادات این پیمان به نقص شان است و از ظاهر شاه خواهش نکردند که مخالف سرک و مکتب نیستند ظاهرشاه هم به گپ پدر ایستاد بود. اما تعهدی را که نادرخان با مردم شمالی بسته بود در روز دوم قدرتش نقض کرد .بناءٌ در کشوری که تمام مردم آن از بالا تا پایین در دام دشمنی با دیگر ملیت ها بندند وهمان قوم دوستی اش هم در حقیقت در دشمنی با دیگر ملیت ها تبارز پیدا میکند نه در دوستی با قوم وملیت خودش ، هرگزنمیتاند  وحدت ملی و  حزب ملی و سراسری بوجود بیاید.  

در جریان جهاد و جنگهای که بین خود مجاهدین صورت میگرفت ، ما همه یگدیگر خودرا کافر گفته میکشتیم .  ودلیل کافر بودن طرف مقابل هم کاملاٌ ذهنی بود یعنی دربین افراد یک دین ، یک مذهب، ویک وطن ولی ملیتهای مختلف ، فقط  کفایت میکرد که تو فکر کنی که او کافر اس ، بازکشتنیش جایز ، حلال و مباح میبود...یعنی که تو مرتکب قتل نفس نشده بودی و درنزد خدا هم مسئولیت نداشتی.....کلانهای ما آنهاییکه فتوای جهاد را داده بودند همیطور میگفتند: (ایطور فکر کنین که با کافر میجنگین ! ) و صفوف مجاییدن را تشویق به این عمل میکدند...

 

++++++++++++++++++++

بخش سوم:

سخنان قوماندان که تا این سرحد رسید ، کسی از زندانیان بنام غلام علی  دستش را بالا کرده و گفت :

 ـ" قوماندان ! اجازه بدین مه امی میـجه یک گـگپ بزنوم ."

غلام علی که تا حال زور بگرده کرده ، خاموش نشسته وبسخنان قوماندان گوش میداد نا چار شد که سخن قوماندان را قطع و داخل دیالوگ و یا بهتر است بگویم مونالوگ گردد.

ـ"بگو !بگو! غلام علی بیادر. مه فامیده بودوم که توبسیار وختا پیش میخواستی گپ بزنی و تاآلی که حوصله هم کدی آفرینیت " قوماندان گفت.

غلام علی  در شروع سخن گفتن یک کمی با سکتگی حرف زده و روی بعضی از حروفها بیشتر تکیه کرده ویک حرف را دودفعه ی تکرار و اداء میکرد. از دیدگاه او این عادت یا سکتگی درکلام ، عیب شمرده میشد. اوبار ها کوشش کرده بود تا این عیب و نقیصه را مرفوع سازداما موفق نگردیده بود . تصور میشد که غلام علی یک کمی ازین عادت و طرز سخن گفتنش میشرمید .

جای تعجب اینست ، که او در اثناییکه بسخن زدن باصطلاح گرم میآمد، این نقیصه خود بخود ازبین میرفت . بهمین سبب هم ، شروع سخن گفتن برای غلام علی همیشه دشوارتر بود تا ادامه ی آن .دوستان غلام علی بشوخی برایش میگفتند که او مانند موتر کهنه است که چالان کردنش مشکل است و اگر یکدفعه چالان شد دیگر مشکل ندارد.  اکنون او آهسته آهسته چالان میشد و شروع بحرف زدن میکرد او گفت:

 ـ " مه در حقیقتیش هم که گـگپای زیاد بری گفتن داروم ، نمیفاموم  چوچطو بگویوم که از یکطرف هدفوم را فامانده بتانوم و از دیگه طرف اخلال و مزاحمت زیاد بری خوخودیت نشوه چراکه گپای خودت خیلی جالب و باضی یایش بی بیـخی نواستن بری مه  .

بهمی خاطر هم مه کوشش میکنوم سر دو موضوع مهم تـتماس بگیروم ، دوموضوعیکه از نظر مه اصلی و اساسی مامالوم میشه:

1ـ هزارجات در دوران ککمونستها و کشتنمند .

2ـ طرز تفکر عمومی ملیتها در افغاغانستان.

شروع میکنوم اوول ازیکه در زمان ککمونستها در منطقه ی هزارجات امو قسمیکه شما هم اشاره ککدید کدام جبهه ی فعال دولت ویا بر ضد دولت وجود نداشت . بلی این یک حقیقت مطلق و مسلم است ،  آن نیروهای دولتیی که در اول وخت زیادتر در مرکزای ولایتها و وولسوالی ها بودند، پسان آیسته آیسته ازوجایا هم جمع شده رفتند و د سالای آخر مناطق هزارجات بیخی خود مختار بودند. این یک واقعیت است که مردم هزاره و مجاهدینش به تنایی خود برای دولت خطر و ضرر ایجاد کده نمیتانستند و هیچگونه احتمال خطرسقوط دولت مرکزی از طرف هزاره ها نمیرفت و رفته هم نمیتانست . از طرف دیگه ای مناطق کدام موقعیت استراتیژیکی که عبارت ازارتباط سرحدی یا راه بندری و یا معادن سنگهای قمتی و فلزات نجیبه باشند ، هم ندارند که برای دولت قابل ارزش باشد. بند انداختن قوای دولت که در غیر او هم کم بود در یک همچو جاییکه از هیچ نگاه اهمیت ندارد کار غلط نا درست و از نگاه ستراتیژی جنگی  اشتباه محض است. یکبار دوباری دولت تصمیم گرفته بود که در مناطق هزاره جات قوای نظامی بفرستد و به ولسوالی جاغوری یکی از جزء وتامهای فرقه ی چهارده غزنی را ویک کندکی ازغند 520 قومی را نیزفرستاد. اما دولت بزودی دانست که این کار هیچ موثریت ندارد و در فکر دوباره برآمدن و کشیدن قواء از جاغوری شد. فرستادن قواء یک اشتباه و کشیدن دوباره قواء از جاغوری شرم و بحکم شکست بود و دولت نمیخواست که این حس تلخ وشیرین شکست وپیروزی را بخود و مجاهدین هزاره تبریک بگوید و بناءٌ برای یک مدت زمانی را در حال دفاع پسیف در جاغوری سپری کرد.

 بعداز خروج نیروهای نظامی شوروی از افغانستان نیروهای دولتی مصروف نگهداری شهرهای بزرگ و مراکز ولایات سرحدی گردیده واز نگاه فزیکی و کمی وکیفی توان حضور در همه جا را نداشتند. خصوصاٌ در هزاره جاتی که هیچ خطری را یرای هیچ حاکمیت ایجاد نمی کند هیج منطقی در لشکرکشی دولت باین مناطق وجود نداشت.

 اگر دولتها و حاکمیت های مستبد ملیتگرا وفاشیستی درمناطق هزارجات لشکر کشی نموده خانه هارا به آتش، اطفال ، زنان و مردان را از دم تیغ تعصب میکشند نه بخاطر آنست که این اطفال ، زنان و پیرمردان خطری را برای دولت در بطن و متن خود به فعل یا ذخیره دارند. این عمل بیشتر به خاطر اطفاء آتش خونخواری این درندگان جنگل وحشت و جنایت است که باوقفه های معین اما بشیوه ی سیستماتیک از طریق تعمیل ستم و تحمیل خواسته های حیوانی خود از کله های هزاره منار میسازند واز خونش سنگ آسیاب تعصب خود را بچرخش می آورند.

در نظر بگیریم زمان عبدالرحمن را که اضافه از 60% مردم هزاره نابود و یا فرار دیارهای بیگانه گردیده ، مناطق و سرزمینهای شان به پشتونها تقسیم و توزیع گردیدند. تا امروز هم درین مناطق غصب شده نام کوه وکاریز و ده و دره به گویش هزارگی و یا فارسی میباشد.

در زمان امیر حبیب الله خان از ملیت هزاره دلجویی گردید و حتی خود امیر پشتون تبار به هزاره ها (بعقیدهء خودش) افتخار بخشیده و دختری ازین ملیت را برای خود عقد و نکاح نمود. او با این عملش دوستی خودرا بملیت هزاره پیشنهاد کرد وذهنیت عمومی را که هزاره دوپیسه گی بغیر از کنیزی و بردگی شایسته چیزی دیگری نیست ، عملاٌ تغیر داد. ما از نیت درونی امیر حبیب الله خان آگاه نیستیم و میتوانیم صرف از متن اوراق تاریخ که آنهم توسط بهترین و دقیق ترین تاریخ نویس افغانستان ملا فیض محمد کاتب هزاره نوشته شده است ، قضاوت کنیم که موصوف  نظر بد در مورد هزاره ها نداشت.

بعد ازکشته شدن امیر حبیب الله ، پسرش امان الله خان هم دید که مردم هزاره چنانچه در زمان جدش شایع بود نه کافرند و نه ملحد ، نه خائن اند و نه وطن فروش ، نه متعصب اند و نه مرتجع و عقبگرا ، او درک نمود که اگر درزمان جدش مشکلات و غایله ی با این مردم بوده اند ، بیشتر عمال دولت و حکام مستبد محلی درآن ، ملامت بوده اند که از جبر و ظلم ایشان مردم هزاره دست بقیام زده بودند ، بناءً او در دلجویی هزاره ها گام های دیگرهم بجلوتری برداشت و هزاره ها هم بالمقابل ازامان الله خان تا آخرین لحظه دفاع کردند.

هزاره ها در زمان حبیب الله کلکانی ، باو بیعت نکردند و این امر بقمت جان تعدادی از بزرگان هزاره و از جمله فیض محمد کاتب ، تمام گردید.

نادرخان که بکمک مردم جنوبی بقدرت رسید ، همزمان دشمنی با تاجیک ها و هزاره هارا آغاز نمود.

 اگر دشمنی نادرخان با تاجیک ها ، از درک دشمنی با امیر حبیب الله خان کلکانی ونقض تعهداتش در مورد تسلیمی تاجیکها و بعداٌ تار ومار مردم شمالی و توزیع زمینهایشان به مردم جنوبی بود ، دشمنی با مردم هزاره بیشتر جنبه ی تعصب نژادی و مذهبی داشت . نادر خان فکر میکرد که این مردم یعنی هزاره ها باید تا دیر نشده کاملاٌ ضعیف ساخته شود تا هرگز دوباره سر بالا کرده نتوانند. همان بود که آنعده از سران هزاره را که در زمان عبد الرحمن جان بسلامت برده بودند بکابل خواسته وزندانی کرد.

از طرف دیگر نادر خان میدانست که مردمیکه از امان الله خان دفاع کرده اند ، نمیتوانند با وی دوست و همکار باشندو بناءٌ  باید در نطفه خفه گردند.

  نادر خان نتیجه ی دشمنی اش با هزاره ها را چشید و توسط فرزند نامدار هزاره عبدالخالق کشته گردید.

بعد از مرگ نادرخان ، ظاهر خان جوان تا یک مدتی  بنام پادشاه بوده و قدرت عملی بدست کاکایش هاشم خان بود. او تا که توانست از هزاره ها انتقام برادرش را گرفته و سران هزاره را در زندانها و سیاهچاهایش نیست و نابود نمود.

 ظاهر خان ،از عقده ی پدرکشیی که نسبت بهزاره ها داشت ، برروی این مردم دروازه ی مکتبهای لیسه حربی و فاکولته حقوق را بسته و در ادارات و موسسات دولتی هم در بستها و پستهای بالایی مقرری هزاره ها را قدغن کرده بود . در وزارت خارجه صدها نفر پاکستانی که ما برایش پشتونستانی میگوییم ، ایفای وظیفه میکرد در حالیکه یک نفر از ملیت هزاره حتی بسویه جاروبکش و نفر شعبه در این وزارت نبود. در تشکیلات گارد شاهی حتی یکنفر عسکر وسرباز هم ایفای وظیفه نمیکرد.

در مکاتب رحمن بابا و خوشحال خان هزارها نفر متعلم از آنسوی خط دیورند بپول انواع مختلف مالیات مردم هزاره درس میخواندند تا بعد از ختم تعلیم وتحصیل ، چون گژدمی بر فرق  مردم هزاره بنشینند. در حالیکه پسران  با استعداد خود مردم هزاره بعد از فراغت از صنف ششم مکتب قطار و صفوف جوالیان شهرها را طویلتر  وضخیمتر میساختند.

 داودخان یک انسان مطلق نشنلیست بود که از زمانهای دوران صدر اعظمی اش باثبات رسانیده بود بناءٌ از موصوف مردم هزاره هیچ چیز خوبی را نمیتوانست توقع داشته باشد.

راجع بدوران تره کی و امین قبلاٌ معلومات نسبی ارائه گردید.

کارمل با هزاره ها مناسبات خوب و دوستانه داشت و دوران هفت ساله اورا میتوان دوران طلایی هزاره ها نامید. تعداد جنرالان ، وزیران و رئیسان این ملیت که در زمان کارمل بدولت ایفای وظیفه میکرد از هر وقت وزمان دیگر بیشتر بود.

داکترنجیب الله با هزاره ها نه دوستی  ونه دشمنی داشت.

آقای مجددی با حزب وحدت سازش نموده سه پست وزارت را در اختیار هزاره ها قرار داد.

آقای ربانی بدشمنی علنی با هزاره ها برخاست و در تبانی با متحدینش سیاف و محسنی در جهت نابودی کامل هزاره ها از صحنه ی سیاست افغانستان کوشید.

دوران طالبان را هم بچشم سر می بینیم که از زمان عبدالرحمن هیچ برتری ندارد.

با نتیجه گیری از مرور مختصر بر اوراق تاریخ ملیت هزاره از زمان عبدالرحمن تا اکنون ، بوضاحت دیده میشود که بعد از زمان عبدالرحمن ، در مقابل ملیت هزاره برخوردهای دوگانگی کاملاٌ متفاوت ومتضاد ، وجود داشته است. این برخوردها در تناوب همدیگر و بیشتر بنفع دشمنی با ملیت هزاره بوده است. 

بناءٌ بجرئت میتوان گفت که ، دریک مدت زمانی که کشتمند بعنوان صدر اعظم ویا باصطلاح خودشان رئیس شورای وزیران بود، از دانش و منطق در برخورد باهزاره ها استفاده میشد نه مانند همیشه از زور، نفرت ،انزجار  جنگ و کشتار. بناءٌ نبودن قوای دولتی در مناطق هزاره جات را نمیتوانیم به ناسیونالیسم ارتباط دهیم. نبودن قواء بیشتر جنبه ی تاکتیکی و منطقی داشت.

 از طرف دیگر ، عدم حضور دولت در مناطق هزارجات هم دارای مفاد و هم مضار خود بودند.

اگر مفادش در این بود که راکت های اسکاد و اوراگان وبمهای نیپال و ماینهای ضد پرسونل انفجار نمی کردندو انسانهای بیگناه را بکام مرگ نمی فرستادند. خانه ها آباد میماندند و کشت وزراعت تلف نمیگردیدند. مضارش بیشتر ودراین بود که در عدم موجودیت دولت گروپهای مجاهدین هزاره که در اول تعدادش به هشت میرسید در یک رقابت ناسالم وحتی غیر مشروع تمام مناطق هزارجات را بچراگاهای خود تبدیل کرده بودند. میلیون ها انسان آواره که کمپهای مهاجرین را در ایران وپاکستان مملو ومزین میساختند از اثرجنگهای بین التنظیمی خود هزاره ها نصر ونهضت وسپاه وشورای اتفاق و.. که تحت رهبری ملاها ،و بفتوای مستقیم آنها مورد شکنجه و آزار قرار میگرفنتد ، فرار کرده بودند.

چقدر انسانهای دیگریکه از هردو وهرسه و هرپنج جهت درین جنگها ، بعقیده ی یکطرف شهید و بعقیده ی طرف دیگر مرتد گردیدند.

همان طوریکه قوماندان دلاور گفت :"کفایت میکرد که تو فکر کنی که او کافر اس..." ، درانصورت کشتنش نه تنها که گناه نبود بلکه ثواب هم داشت. در همه جا همینطور بود و فکر میکنم که این شیوه کار و تاکتیک تمام مجاهدین بود. آنها استدلال میکردند که ، در زمان جنگ وقت آن نیست که کفر و الحاد کسی را تعیین وتثبیت کنی بناءٌ :

( کفایت میکند که تو فکر کنی که او کافر است،  درینصورت کشتنش واجب و فرض است...)

این تیوری چقدر خطرناک و چقدر وحشیانه است و این فلسفه  هم چقدرمزخرف  .

  ذهنی گری های مجاهدین فقط راه را برای ارتکاب جنایات بیشترایشان هموار میساخت و بهیچوجه  آنهارا از اعمال مرتکب شده ی ایشان برائت نمیدهد.

در ارتباط با مطلق بودن و نسبی بودن هم در زمان مجاهدین  ، فقط منافع شان مطلق بود باقی همه چیز نسبی شده بودند ، دین مذهب ، وطن ، ناموس و حتی قوانین خدایی و خود خدا هم نسبی بود. در هرجای از مکرها و حیله های شرعی استفاده میکردند . با مردم مکر ، با شریعت مکر وبا خدا هم مکرمیکردند. دروغ که در صدجای قرآن مذمت گردیده است نورم اجتماعی واخلاقی گردیده حتی از راست کرده بیشتر تقدیر و توصیف میشد. دروغ (مصلحت آمیز) که از شنیدن آن خر میخندد بیشتر از راستی و صداقت و از حدیث وآیت ورد  زبانهای آیت الله ها گردیده بود. با یک دروغ مصلحت آمیز میتوانستند هزارها انسان را بکام مرگ بفرستند و هزارها خانه را از بیخ و بنیان نابود بسازند. معنی مصلحت هم نسبی بود وآنچه که بنفع خودشان بود همیشه مصلحت دانسته میشد.

در ابتدای زمان قدرت و حکومت مجاهدین هزاره ، در تمام مناطق هزاره جات مکتبها بسته ، شفاخانه ها تعطیل و تجهیزات آن چور وچپاول شده بودند. فکتور دشمن خارجی وجود نداشت و قدرت طلبان و انحصارگران دین و مذهب هزاره ، مفتخواران طفیلی محلی و جیره خوران و مزدوران بیگانه این آخندهای حوزه های علمیه قم ونجف و مشهد ، همچون عنکبوتهای زهر آگین که در داخل یک بوتل قرار بگیرند ، شروع بزدن وخوردن خون یگدیگر نمودند. آنقدر باهم زدند و آنقدر عمامه و عباوقبا باد کردند که شیطان را تا قیامت از خود راضی و شفیع خود ساختند.

آری بحق گفته اند که ( در قول گوشه روباه پادشاهست) .  همین ملیت مظلوم هزاره که سالهای سال رنج های فراوان را از حکام مستبد غیر هزاره کشیده بودند ، اینبار در دام جنایتکاران خودی افتادند. دولت نبود، آخند پادشاهی وسیاست میکرد. صدای دهل ازدورقشنگ است. شما فکر میکنید که در هزارجات همه چیز از برکت کشتمند خوب بود. شما از مشکلات داخلی ما آگاهی ندارید.ما بغیر از محسنی از خود صادقی ها ، اکبری ها ، فاضل ها و فیاض ها داریم که هرکدام در مضریت خودخواهی و جاه طلبی ، کمتر از محسنی نیستندو ضرر یکه این آقایان بملیت هزاره رسانیده اند تا دیرها وقت جبران نخواهد شد.

 اما آنچه ارتباط میگیرد به طرز تفکر ملیت های افغانستان ، تا حال رسم چنین بوده است که هر ملیت از خود قهرمان و انتی قهرمان علیحده دارد که این خود علت دیگری است به نبود ملت واحد در افغانستان. بلی ما کشور واحد داریم اما ملت واحد نداریم و هرکدام در سرحد قوم وقبیله ی خود در داخل همین کشور واحد ، بند مانده ایم.همین است علت کشته شدن تره کی توسط امین ، علت کشتارهای داخل حزبی و داخل سازمانی مجاهدین هزاره و دیگران.

کدام کمونست ؟، کدام مجاهد ومسلمان ؟ همه ی این نامها  دامی است برای بند انداختن مردم و بدست آوردن پول و قدرت. تمامیش بازی است باحساسات انسانهای پاک و با عقیده وبا احساس ، باحساسات آنهاییکه میخواهند برای مردم و مملکتش کار و خدمت نمایند.

احزاب چه مسلمانی باشد وچه دیموکراسی اگر در رأس آن انسان متعهد ،مسئول و رسالتمند قرار نگیرد به آله وو سیله ی بازی دادن مردم تبدیل میگردد.

جزء فرهنگ ما افغانستانی ها شده است که در مقابل دیگر ملیتها  ازخوب وخراب ملیت خود دفاع میکنیم و در بین خود بسطح قریه و منطقه سقوط مینماییم .

 بیایید در حضور یک پشتون شاه شجاع را بد بگویید ، چنان عکس العملی را از وی مشاهده میکنید که بگویی پدرش را توهین کرده باشی.عین موضوع در مورد ملیت تاجیک و هزاره و اوزبیک هم صدق مینماید.

هروقتیکه ما خود سیاه خودرا سیاه و سفید خودرا سفید گفتیم ، آنوقت یک امید واری کوچک پیدا خواهد شد که ما ملت خواهد شدیم. در غیرآن همیشه ملیت باقی خواهیم ماند. این بود نظر مه. تشکر!"

ـ"گپاییت خلاص شد ؟" قوماندان پرسید .

ـ" بلی! قوماندان صاحب  بری فعلاٌ خلاص شد." غلام علی جواب داد

ـ "مه با غلام علی بیادر تقریباٌ صد در صد موافقم . ممکن اس که براستی هم مالومات ما نسبت به هزاره ها کمتر باشه ، ما شنیده ایم و او بچشم سر دیده .

************                                          

بعد قوماندان ادامه داد :

 ـ مه میخواستم که از دیدگاه خود روی یک موضوع روشنی پرتم. در صورتیکه ملت واحد نباشد ، احزاب هم نمیتوانند ملی باشند بناءٌمیتوانند قومی ، قبیلوی منطقوی و سمتی بوده  صرف در دایره وچوکات همان محدوده قوم ومنطقه  فعالیت کنند.

لذا برای ایجاد یک سازمان سراسری وطنی دو چیز ضروری است:

اول – ملت

دوم –آیدیای ملی یا هدف

در اوغانستان ملت وجود نداردوازهمه اولتر باید ملت ساخته و رشد داده شود.

ملت را ملیتها میسازند ، ملیتهاییکه دارای حقوق ، امتیاز و مسئولیت مساوی درچوکات دولت باشند ورشد اقتصادی و فرهنگی خودرا متحداٌ درچوکات همین دولت ببینند .

زمینه ی براورده شدن چنین امکانات را حزب برسر اقتدارویا ملیت حاکم مساعد میسازد . در کشور افغانستان همین نقش ملیت حاکم را درجریان دوصد سال آخر پشتونها داشته اند.

اما آنچه در عمل دیده میشود ، در جریان تمام تاریخ نوین اوغانستان یک گام هم در راه نزدیکی و نزدیکسازی ملیتها بر داشته نشده است. برعکس تمام نیرو و انرجی پشتونهای حاکم ، در سرکوب ملیتهای دیگه و کوشش برای حفظ قدرت در اوغانستان بهر قمتی که باشد ، بمصرف رسیده است.

از طرف دیگر رقابت ملیت تاجیک با پشتونها برای رسیدن بقدرت و حفظ آن ، علت دیگری است که بار بار کشور و وطن مارا بخاک وخون کشانیده است .

 بقدرت آمدن ببرک در اوغانستان بکمک قوای روس ، یک فاجعه بزرگ بشری را بار آورد که همگی میدانند ومه هم روی او تماس خواد گرفتوم...

بکنار رفتن ببرک از قدرت  بمشوره ی روس ، که بالاخره منتج به بقدرت رسیدن مجاهدین در افغانستان و جنگهای تنظیمی و تخریب شهر کابل و قتل وکشتار جمعی و تجاوز وتعرض به ننگ وناموس مردم گردیده ودر فاینل ، طالبان را بقدرت رساند ، باز هم فاجعه ی دوم بشری  بود که توسط همان شخص خودخواه وعقده مند اولی یعنی ببرک ببار آورده می شد. اگرچه در راه رسیدن بقدرت طالبان دستهای دیگری هم کار میکردند و اشتباهات دیگری هم وجود داشتند که نباید نادیده گرفته شوه. اما مسئول درجه یک سقوط نجیب و بقدرت رسیدن مجاهدین که نقش اساسی را دران شورای نظار برهبری احمدشاه مسعود و تاجیک های دیگر جمعیت اسلامی برهان الدین ربانی ، داشتند، بدون شک و تردید  ببرک و طرفدارانش بودند که راه ها را برای بقدرت رسیدن مجاهدین و طالبان باز و هموار کردند. 

 برای کساییکه خوب در جریان نیستند واضح تر میگوم :

پرچمی ها هم مانند خلقیها بچند جناح و فرکسیون کوچک داخلی تجزیه گردیده بودندوهرکدام ازخود طرفدارانی چه بسطوح بالایی حزب و چه در صفوف داشتند. پشتونای پرچمی که خودرا در اقلیت احساس میکردند ،  در خفا بر ضد پرچمی های تاجیک و فارسی زبان بودند. موضوع زبان که در افغانستان از جمله ی مقدسات بشمار میرود ، حتی در سطوح بالایی حزب اهمیت و ارزشش را از دست نداده بود. گپ زدن و بیانیه دادن در جلسات و از طریق رادیو وتلویزیون بفارسی ، که درزمان پرچمی ها مود روز شده بود خوش اکثریت پرچمی های پشتو زبان نمی آمدند. بارها افاده ایکه :" اوپشتونیکه پرچمی است پشتون نیست و او هزاره ایکه خلقی است هزاره نیست " از زبانها شنیده میشد. نا رضایتی ها آهسته و آهسته به عقده های سیاسی و ملیتی تبدیل میگردیدند.

بعد از برکناری ببرک و آمدن نجیب بقدرت و آوردن یک سلسله تغییرات و تعدیلات در اداره دولتی و رهبری حزبی همراه با تمایل نشان دادن و ترجیح دادن خلقی های پشتون ، نسبت به پرچمی های غیر پشتون   و یک سلسله  ابتکارات دیگر در عرصه سیاسی ، خصوصاٌ تبعید ببرک به روسیه ، پرچمی های طرفدار کارمل خودرا توهین شده و تحقیر شده احساس میکردند .

  برای آنها ییکه ببرک حیثیت خدا را داشت. چون هرکدام آنهارا را زیر بال گرفته ، حمایه کرده و در پستهای حساس و نسبتاٌ پر درامد حزبی و دولتی مقرر کرده و میگماشت. این گماشتگان که از جمله افراد خاص بودند از سفرهای خارج به عنوان خدمتی، بپول و سرمایه ی دولت استفاده ها میکردندو زمینه های عیش و نوششان از هرجهت مساعد بودند.، اکنون این اشخاص ناز پرورده ی دست ببرک کم کم جایش را به دیگران ، به خلقیها و پرچمی های پشتون طرفدار نجیب تخلیه میکردند. ناسیونالیزم تنگنظرانه ی قومی اکنون تا بسطوح بالایی حزب ریشه دوانیده بود.

  عادلانه است یاد آوری کنیم که خلقی های پشتون هم اکنون با پرچمی های پشتون دشمنی نداشتند با پرچمی ها خیر که حتی با دشمنان سوگند خورده دیروزه ی  شان گلبدین حکمتیار هم که پشتون است دوست و رفیق گردیده بودند ، شهنواز تنی و اکا و دیگران بعد از کودتای قلابی شان که در تفاهم با پرچمی های پشتون ، بخاطر پیدا کردن جایی پایی دربین مجاهدین در آینده ، صورت گرفته و ناکام شده بود ، بدون شرم وننگ مستقیماٌ بدامن همان گلبدین پناهنده گردیدند و او یعنی گلبدین هم ایشان رابا پیشانی باز پذیرفت وشهنواز را  نوازش کرد .

  در زمان گل وبهار قدرت نجیب هنگامیکه همین گلبدین حکمتیار از مناطق لوگر آمده  ازطریق میدانشار گذشته و طرف بهسود درحرکت بود ، خادستهای صادقش ، ازهر متر مربع کواردینات گلبدین به نجیب گزارش میدادند. در اثناییکه ازبین بردن گلبدین ساده ترین کاربود، از نجیب خواهان هدایت گردیدند. نجیب گفته بود: " تا وقتیکه گلبدین زنده است ، مجاهدین باهم اتفاق کرده نمیتوانند بناءٌ او (گلبدین) باید زنده باشد"   اکنون قضاوت با شما که چرا نجیب نمیخواست گلبدین را از بین  ببرد؟ ممکن است که برای پرچمیها ی پشتون هم  گلبدین رفیق ویا پشتونهای پرچمی برای گلبدین برادر شده بودند؟؟

پس درینصورتها بیچاره افسران و سربازان همان ملیت هاییکه صادقانه بخاطر این آقایان قربانی میدادند.... 

 بعد از سقوط دولت نجیب که پشتون ها غافلگیر شده بودند ، آقای محتاط هم سفری بخارج از شهر درلوگر در دیار گلبدین حکمتیار داشت.

 ازموضوع دور نرویم  ، برای طرفداران ببرک دور بودن از دستگاه دولتی و حزبی  بمعنای مرگ و سقوط سیاسی و اقتصادی شان بود و به آن بسادگی نمیخواستند تن در دهند.

لذا طرفداران ببرک پرچمی تاجیک ، در یک اتحاد نا مقدس بر ضد رفیق ارجمندی شان داکتر نجیب الله پرچمی پشتون ، که روزی از زور وقدرت او بعنوان رئیس خاد استفاده ها کرده و ذخیره ها اندوخته بودند  ، متحد گردیدند وقسم یاد کردند که بهر قمتی که باشد این پشتون...را بزنند.

 این آقایان  در لباس وکیل پسرخاله ببرک ،نجم الدین کاویانی ، فرید احمد مزدک ، آصف دلاور ، بابه جان ، نبی عظیمی و دیگران با تجزیه ساختن نیروهای سمت شمال از دولت نجیب  ، اعلان عدم حمایه از نجیب کرده و بلافاصله از سقوط دولت وفرار ودستگیری نجیب خبر دادند .

دویدنها دویدنها شروع گردید و مرد همانکس بود که زودتر از دیگران دولت را به مجاهدین هم ملیتش تسلیم نماید . درین کار بازهم پرچمی های تاجیک پیشقدم شدند و دولت  و تمام اعضای حزب خلق وپرچم را اعم از پشتون وغیر پشتونش دست بسته   بشورای نظار یکه هیچ آمادگی تسلیم گرفتن دولت وقدرت را نداشتند ، تسلیم کردند.

بعد ازین کار آنچه که در کابل توسط  باصطلاح مجاییدین ما صورت گرفت  در هیچ قصه وداستان جور نمی آید و نمی گنجد . شبها نه که ماه ها وسالها کار اند تا این جنایتها تقریر و تحریر گردند . ومن متیقین هستم که بسیاری شما شاهد همان صحنه ها بوده اید.

آنان یعنی پرچمی های تاجیک ما به این شکل عقده ی سیاسی اش را درمقابل نجیب پرچمی پشتونش فرونشانده و همزمان با آن تمام مردم افغانستان را یکبار دیگر تا گلو در خون  غرق نمودند.

این بود قمت برکناری نجیب که بدوش مردم فقیر ، غریب و بیچاره ی افغانستان لنگر انداخت و خود این آقایان را در کشورهای اروپایی بار دیگر بعیش ونوش رسانید.

بلی ! دولت وقدرتی را که میشد در چوکات یک آشتی ملی مطابق به پلان و پروگرام صلح ملل متحد ، تحت رهبری نماینده خاصش بینین سوان، بشکل ائتلافی اداره و رهبری کرده و هیچگونه خلای قدرت و زمینه ی بروز فاجعه وجنایت درآن مساعد نمیگردید ، گرفتند و چنان ازهم متلاشی کردند که بعد از یک قرن دیگر هم جمع وجور نگردد.

ناگزیر باید اعتراف کرد که ، تاجیکهای ما هم در دو سه دفعه ایکه در افغانستان بقدرت رسیده اند اشتباهات خورد و بزرگ  خودرا داشته اند ، چه اشتباهات تاکتیکی و چه هم اشتباهات استراتیژیکی خودرا.  

همین طوراشتباهات است که اکثرا یک نفریکه در رأس یک قوم وملیت قرار دارد ، مرتکب میگردد و تمام قوم وملیت را بی اعتبار و بدنام میسازد. بار ننگین وطن فروشی ، دولت فروشی و ایدیالوژی فروشی ببرک و رفقای تاجیکش را باوجود آنکه آنها کمونست بودند ، بازهم ملیت تاجیک برشانه بر میدارد و در نزد تاریخ و دیگر مردم افغانستان از نام آنها احساس و اظهارسر افگندگی وشرمساری میکند.

 یک مثال کوچک دیگر:

تاجیکها در موقع ضرورت از فکتور لسان یعنی هم لسان بودن با هزاره ها استفاده کرده و از این قوم  در مقابل قوم پشتون که هزاره ها از زمان امیر عبدالرحمن خان تا اکنون با ایشان دشمنی دارد ، استفاده کرده است گرچه هزاره ها طرفدار دشمنی کردن با هیچ قوم وملیت نیستند وتا اندازه ی به توزیع وتقسیم اراضی شان به پشتونها در ولایات قندهار ، هلمند ، ارزگان ، میدان وردک ، لوگر وغزنی و زابل که قرار اسناد تاریخی تا زمان امیر عبدالرحمن متعلق باین قوم یعنی هزاره ها بوده اند ، قناعت کرده اند .آنها خوب میدانند که این دشمنیها بنفع شان نیست، هزاره ها در افغانستان در اقلیت ملی و مذهبی قرار دارند وبه تنهایی خوداز هرنگاه کمزور هستند. بازهم با تمام کمزوری وقتیکه پای منافع شان در میا ن باشد و سخن از حق خود ارادیت وآزادی ملی ومذهبی شان زده شود میتوانند تا پای جان در مقابل هرنوع زور وزورگویی ایستادگی نمایند.... 

تاجیکها با استفاده از همین خصوصیت هزاره ها باربار ایشان را در مقابل پشتونها استعمال کرده و بعداٌآنهارا نه تنها، تنها در میدان گذاشته بلکه بایک حرکت سریع 180 درجه ی یا باصطلاح شاگرز در پهلوی پشتونها بر ضد هزاره ها قرار گرفته اند. و دلیل شان اینبار وجه مشترک مذهبی و نژادی با پشتونها یعنی سنی بودن و آریایی بودن ، بوده است .

روی همین لحاظ در ابتدای اولی که بعد از نجیب قدرت را شورای نظار در همکاری با تمام مجاهدین دیگر به استثنای حزب اسلامی گلبدین که او هم رسماٌ صدراعظم افغانستان اعلان شده بود ، گرفت. ، برای تمام تنظیم ها حق وحقوقی برابر با نفوذ و ساحه تحت اثرشان  قایل گردیدند. و از تمام این تنظیمها خصوصاٌ جنگجویان اوزبیک و هزاره فعالانه  برضد جنگجویان گلبدین استفاده کردند. بمرور زمان و کم کم عادی شدن اوضاع (اگرچه اوضاع هیچوقت عادی نبود) دیگران را زدند و ازدولت و دستگاهش کشیدند وتنها سه حزبیکه مخالفین سرسخت هزاره ها یعنی حرکت محسنی ، اتحاد سیاف و شورای نظار بود در دولت باقی ماندند.

مزه و نتیجه ی این زدنها و کشیدن هارا شورای نظار دوسال بعدش چشید ، در آن هنگامیکه دربام و دروازه ی خانه ی هرکدامش یک طالب سبز کرد.

آمر صاحب با تمام دم و دستگاهش ، باتمام زورگویی و بلند پروازیهایش ، ارگ شاهی و جمهوری وخانه  خلق و دارالجماعته والمسلمین  و دار المسعود را  بار دیگر به تکوی و زیر زمینی خواجه بهاءالدین تبدیل کرده ودر آنجا نقل مکان نموده پناهگزین گردید.او بعد کابل و تمام افغانستان ، همان طوریکه شعارش بود ،باندازه ی  یک کلاه جای را برایش در کوهای خواجه بهاءالدین پیدا کرده بود.

او هم مانند دیگر پیشینیانش  واقعیتهای عینی زندگی  را تا زمانی  نمیدید که سر وکله طالبان در دومتری چشمش نمایان نگردیده بودند.  و آنوقتیکه دید کار ازکار گذشته بود و چانس هم یکبار بآدم داده میشود.

زدن و کشیدن هزاره ها واوزبیکها از دولت و دستگاه دولتی و اعتمادکردن بالای سیاف پشتون که  در یکهزار رشته و بافته با طالبان در زد وبند بود ، بزرگترین اشتباه آمر صایب بود که برایش بقمت زیاد تمام شد.

حزب حرکت محسنی را نمیتوان حزبی با پایه های مردمی نامید. این حزب بیشتر بباند و گروه آدمکشان مشابهت دارد که در دور واطراف آن یک مشت انسانهای بی هویت و عقده مند جمع گردیده اند.

هدفم سیدها و بیاتها و قزلباشها نیست ، هدفم لچکترین انسانهای این اقوام میباشد که با محسنی همکاری دارند.  بناءٌ با اتکاء کردن به محسنی وزنه ی دولت و آمر صایب برعکس سبک گردیده بود.

 همان وزنه سنگین سیاسی و نظامی را که اوزبیکها وهزاره ها دارند میتوانند برای هر دولت وسیله ی پایداری و یا بی ثباتی گردد در صورتیکه این دوملیت هم باهم اتحاد و اتفاق داشته باشند."

-" ببخشین ! از موضوع یک کمی دور رفتیم.

گفتم که برای آنکه یک سازمان سراسری ملی وجود داشته باشد دوشرط حتمی و لازمی است.

1-      ملت.

2-      هدف یا آیدیای ملی .

که متأسفانه در اوغانستان  هنوز ملت وجود ندارد و آیدیای ملی بدون ملت نمیتواند وجود داشته باشد. 

یعنی که در اوغانستان هردوتایش نیستند و بناءٌ حزب و سازمان سراسری و ملی هم نمیتواند وجود داشته باشد.. "

نماز پیشین اس نماز ! صدایی از بیرون زندان شنیده شد وقوماندان سخنانش را قطع کرده کسی با عجله و کسی  با دلهرگی روانه ی مسجد زندان گردیدند .

 

++++++++++++++++

 

بخش چهارم

بعد از ادای نماز و خوردن نان  زندانیان دوباره بدور قوماندان جمع گردیده و ازو خواهش کردند که بسخنانش ادامه دهد. قوماندان بشوخی گفت :

-" حتماٌ قصد دارین که مره د دیگه زندانها انتقال بتن " و بعد با صدای ملایم ادامه داد:

 - "  یادتان اس که امو گلهای را که گفتوم د ثور سال1357  باغها ی شمالی  ، شمالی چه که باغهای کل اوغانیستان کده بودند ، وحاصل نکده خشک شدند،  یکسال وچند ما بعدیش د ماه جدی ،1358  حاصل دادند.  همو وختی که ببرک بکمک روسا د کابل بقدرت رسید.

  با آمدن قوای روس باغ مجاییدین سر ازنو گل کده وچنان حاصل داد که د کندو وکندوچه را چه میکنید که حتی د بانکهای خارج هم جای نمی شدند .. چنان حاصل داد که مجاییدین تا که زنده استند خورده نتانند وبعداز مرگیش هم بری کل آل واولادش کفایت کنه..

بلی ! مجاییدین که تا او وختها بنام شورشی یاد میشدند و بگروپای خورد وریزه تقسیم شده دزدانه دزدانه د هر کنج وکنار کشور عمل میکدند آلی دیگه  د کل دنیا بنام  چریکای افغان، مجاهد و آزدیخواه شناخته شده بودند . چراکه آلی دیگه  مستقیماٌ بضد یک ابر قدرت دونیا بضد روس جنگ میکدند  نه مثل سابق بضد یک مشت دست نشانده ی اوغانش.

 بعد از مداخله ی نظامی روسها د اوغانیستان ، کل دونیا د یک پله ی ترازو وروسها و چند کشور کمونیستی دیگه که اونها هم از روسها کده گشنه تر بودند د پله ی دیگه ی ترازو قرار گرفتند.

د ای وخت زرنگی مجاییدین  د ای بود که باید بهر شکل که میشد،  میزان و مقیاس فاجعه و تراجیدی را کلانترازو چیزی که در حقیقت بود نشان بتن. به هر اندازه که تعداد مهاجرین اوغان در کشور های همسایه پاکیستان و ایران زیاد میشدند به همو اندازه میزان تراجیدی و فاجعه ی بشری کلانترجلوه داده میشد و ای گپ از یکطرف توجه جامعه ی جهانی ، دولتهای دونیا ، سازمانهای خیریه و سازمان ملل متحد ، کمیشنری عالی ملل متحد در امور مهاجرین وصلیب سرخ و کنفرانس کشورهای اسلامی را زیاد تر جلب میکد که بنوبت  خود به معنای جلب کمکهای مالی و پولی زیادتر این کشورها و سازمانها بودند.

از طرف دیگه موجودیت کمپهای زیادتر وجوانان بیکار در داخل کمپها بهترین محیط ، برای نفر گیری و مجایید سازی بود. خلاصه موجودیت مهاجرین اوغان در کشورهای همسایه کلانترین دامی بود که مجاییدین برای گرفتن پول و نفر هموار کده بودند. بهمی خاطر  مجاییدین تمام کوششهای خوده بخرچ میدادند که ای دام دیگه هم روز بروز کلانتر وکلانتر شوه و در او دیگه هم پول ها و نفرهای زیادتر وزیادتربیا فتند و  بند بمانند.

  بهترین راه برای این کار  ایجاد ترس و وحشت  در مابین مردم در قریه جات و قصبات بود . ترس و وحشت از دولت کمونیستی وبادارهای روسی اش که باساس آن مردوم باید مجبور بفرار میشدند. در اثر ایجادهمین ترس و وحشت بود که یک تعداد ازهمی مردم بخارج فرار کده و یک تعداد شان دکابل پناهنده میشدند . اونهاییکه د کابل پناهنده میشدند باز هم ازدم و دست راکتهای مجاییدین یک لحظه هم خلاصی نداشته و آب خوش نمیخوردند ، بناءٌ زیادتر مردم ترجیح میدادند که یکدفعه ی د خارج مهاجر وفراری گردند ، آنچیزی را که ما میخواستیم ومرام وآرزوی تمام مجاییدین ما بود.

 با استفاده از درسهای تاریخ وبکمک مشاورین امریکایی که هنوز از وخت جنگ ویتنام قصد انتقام گرفتن از روسها را داشتند ، مجاییدین از تاکتیکهای مختلف کار میگرفتندتا روسها را هم ضربه ی جانی و مالی بزنند وهم تعداد مهاجرین را در کشورای همسایه که آلی دیگه ارتباط مستقیم به مداخله ی نظامی روسها در اوغانیستان میگرفت ، اضافه تر کنند وبه ای شکل روسها را در کل دونیا رسوا ، بی آب وبی آبرو نیز بسازند.

یکی از جمله ی او تاکتیکها این بود که در پهلوی شاهراهیکه قطار اکمالاتی روسها تیر میشدند یک سنگر سبک که راه فرار داشته باشه میگرفتی و بالای کدام تانک یا زرهپوش قوای روس ، یک فیر راکت آر.پی.جی میکدی . بعد ازهمی فیر خودت قراری کده میگریختی و روسها مثلیکه خرسه در زمستان از خواب بیدار کده باشی ، تمام قریه و منطقه را برت در جریان نیم سات به خاکستر تبدیل میکدند.

 باد ازو زمینه ی پروپاگند وتبلیغ برای مجاییدین و ژورنالیستهای خارجی مساعد میشد که مردوم باید منطقه را ترک بگویند و روسها هم توسط راپورتاژهای ژورنالیستهای کشورهای غربی  و عکسهای مستندشان از منطقه ی تخریب شده ، در کل دونیا خونخوار وظالم و فاشیست معرفی میگردیدند.

  پسان تر ، مردوم فامیده بودند که در اطراف راهاییکه قطار روسها رفت و آمد داشتند ویا در جاییکه قرارگاه قطعات نظامی روسها بودند،  باید زندگی نکرده هرچه عاجل او منطقه را ایلا بدهند .از بلا دورتر.

  قسمیکه شما میفامین راه اکمالاتی روسها وقرار گاه قطعات نظامی اونها  تقریباٌ د کل اوغانیستان بود.

در فاصله های یک کیلومتری هردو طرف سرک کابل- حیرتان  تا سالنگه که خانه و آبادی نمانده اس کلیش به امی رقم تخریب و مردماییش فراری کشورای خارج یعنی مهاجر شده اند. از همی مردوم که یا خانه اش خراب و یا کدام کسیش از دست روسها کشته می شدند   ، بهترین مجایید آشتی ناپذیر جور میشد.

  تاکتیکهای دیگه ی یا بهتر اس گفته شوه علتهای دیگه ی هم  بودند  که اکثراٌ باعث فرار مردم میگردیدند ، مثلاٌ جنگهای بین خود مجاییدین با تنظیمهای  رقیب ، بخاطر کنترول راه یا منطقه ای که از نگاه اقتصادی اهمیت داشت . ساحه ی تخریبی و تلفات جانی این جنگها هم چه در بین خود مجاییدین وچه در بین مردوم اهالی کمتر از جنگ با دولت کمونیستی و روسها نبود . این جنگها اگرچه در جمله ی تاکتیک مستقیم نمی آمدند اما بازهم مردومه مجبور به فرار از منطقه میساختند و اونجه در خارج کس نمیگفت که از دست مجاییدین فراری شده ایم . بفایده ی شان نبود. کیس نمیگرفتند . کلگی میگفتند که از جبر وظلم دولت و از ترس جان خود که توسط روسها بخطر بود مجبور شده ایم که وطن را ترک بگوییم.

  بعد ازیکه تعداد مهاجرین به سه میلیون د پاکستان و دومیلیون د ایران رسید کل دونیا متوجه شد که گپ جدی اس و همو بود که کمک های کل دنیا به مهاجرین ویک قسمت زیادیش بمجاهدین سرازیر شد. قسمت زیادیش بمجاییدین بخاطر ازیکه بعقیده کشورها و سازمانهای کمک کننده باید به مجاییدین کمک بیشتر میشد تا مجاییدین در جنگ با دولت اوغانستان و نیروهای اشغالگر روسی ،  پیروز و در نتیجه جلو سیل تراجیدی و فاجعه ی بشری را که تا حالا به پنج میلیون نفر رسیده بود بگیرند .

  بیچاره این کشورها وسازمانها هنوز خبر نبودند که خود مجاییدین همی فاجعه و تراجیدی را بار آورده وخود مجاییدین از هرکس دیگه زیادترطرفدارو دارای منفعت و علاقه مند همی فاجعه بشری و تراجیدی بودند.

   همو بود که سیل کمک ها از هر گوشه وکنار دونیا بطرف مجاییدین سرازیر شد.  مرد همو بود که جمع کده میتانست .از طرف دیگه هزاران ژورنالیست با کامره های شان از کل دنیا  در اوغانیستان آمده و در هرجای وهرجبهه مجاییدین را همرایی کده وفلمبرداری میکدند. فقط تو مرد میشدی ونشان میدادی که چطور خوب کشته میتانی ، چطور خوب خراب کده میتانی ، چطور خوب انفجار داده میتانی ، چطورخوب قطارموترهای مواد خوراکه و غله را که از رای ما تیر میشدند ، به آتش کشیده میتانی و ....صدها فقره ی دیگه . مهم این بود که هیچکار نه گناه بود نه جنایت . کلیش قهرمانی بود وبس.. کشته میشدی خودت د بهشت میرفتی و آینده ی زن و اولادیت تضمین شده گی بود کشورای خارج میپذیرفت وبرایشان پناهندگی میداد. اگه میکشتی هم قهرمان بودی و هم پولدار. خلاصه با یک کار هم دینه گرفته بودی هم دنیا را... یک تیر ودوفاخته که میگه همو بود.

شواشو هر روز ، کارها و کارنامه  های مجاییدین از طریق رادیوها و تلویزونای کل دنیا پخش میشد . صبایش باز کمک پولی بود وکالا بود ومواد غذایی خرما وکانسروا بود که فیش میزد. باوجودیکه مقدار کمک هاییکه مستقیماٌ به مجاهدین در جبهات میرسید مانند قطره ی از دریا بود و حجم بیشتر آن در اسلام آباد و توسط رهبرای مجاهدین جذب میشدند ، اما بازهم تعداد همین قطره ها کافی بود که درجریان چندین بار وچندین سال دوباره دریا گردد.

 کانسروماهی را کس نمیخورد ما یا درکابل برای فروش روان میکدیم و یا پت پت به سگهای خود میدادیم

- " چرا پت پت؟" کسی پرسید..

- "برای ازیکه میترسیدیم که اگه ببینند دیگه مواد را سرما قطع نکنند..فامیدی؟"

بعداٌ قوماندان چنین ادامه داد :

-" آمدن قوای روس به اوغانیستان ،  هموقه بنفع سیاسی و اقتصادی دولت کابل نبود که به نفع ما بود. اعتبار و اوتوریته ی جهانی وطنپرستی  یعنی قهرمانی ازیک سو از سوی دیگه  شاهرای کابل حیرتان برای ما بیک معدن طلا ، بیک معدن لاجورد و زمرد دیگه ,  تبدیل شده بود.ازو معدن اصلی لاجورد و زمرد کده هم فایده ی راه کابل حیرتان زیادتر بود. پول نخت ، موادخوراکه آرد ، چای ، شکر ، روغنیات تیل باب ، مواد ساختمانی هرچیزیکه د دنیا کار داشتی حتی کارتنهای ودکا و ویسکی پیدا میشد. بخت مجاییدین خو کد که شوروی از اوغانیستان برامد.

حکومت ودولت  کابل بنامیش خوش بود ، اصل فایده وحاصله مجاییدین جمع میکدند.

مه تنها از یک راه کابل حیرتان گفتم فکر کنین شاهراهای کابل –جلال آباد- تورخم و کابل- غزنی –قندهار- سپین بولدک و قندهار –هرات – اسلام قلعه و ده ها راهای فرعی دیگه ی کابل-  لوگر و خوست و...

 خسارات مالی دولت تنها د همی راه ها د جریان سیزده سال ، میلیاردها دالر بود که تنها به همو پول میشد ده دفعه اوغانیستان را مثل کویت آباد کنی...وبرای صد سال دیگه مردومه نان بتی ..

 کساییکه د دولت کابل د مقامهای بالایی دولت و حزب خلق بودند هم میفامیدند که لقمه ی مجاییدین خیلی چربتر ازو اس که روسها برای اونها میدادند از همو خاطر هم بغیر چارنفر متعصب سیاسی دیگرایش یا علاقه مند همکاری با مجاییدین بودند و یا همکاری مستقیم و سری باما داشتند.

 چقه مردمای کلان کلان د دولت  کابل بودند که با مجاییدین همکاری میکدند ، از رییس کشف وزارت دفاعیش گرفته تا جنرالای روسها و مشاورین روسی . مه از اعضای بلند پایه ی حزبیش نمیگوم که بسویه ی اعضای کمیته ی مرکزی و  بوروی سیاسی با موجاییدین در تماس بودند .

بهمی خاطر وختیکه پلان وپروگرام مصالحه ی ملی  که بنام مشی مصالحه ی ملی یاد میشد از طرف نجیب اعلان شد ، رهبرای مجاییدین خنده کدند. خنده بصداقت و سادگی نجیب کدند...

رهبران فامیده  و با قدرت مجاهدین قدرت سیاسی را در  کابل  کار نداشتند . چرا که اونها میفامیدند که:

1- قدرت نگاه کدن کار ساده نیس و

2- دولت کابل در بین گروپهای مختلف مجاهدین مثل یک عایق اس  و بمجردیکه همی عایق دور شوه مجاهدین بین خود شارتی میکنند و کارها و گپها خرا ب شده و بکل دنیا رسوا میشن . چنانکه همو طور هم شد ..

 بهمی خاطر تمام رهبرای مجاییدین ، بغیر دوسه تا خورد وریزه اش ، دیگرایشی همگی طرفدار ازی بود که دولت کمونستی کابل ، دوام داشته باشه و سقوط نکنه .

البته یک چیزه کلگی در نظر داشتند که یک تناسب ، توازن و تعادل قواء باید بین مجاییدین و دولت وجود داشته باشه  .به این معنا که یک جنگ لاغر و دوام دار در اوغانیستان ضرورت بود که نه دولت کمونستی باید در او برنده و بازنده می شد  و نه هم مجاییدین برنده وبازنده ..در این صورت هرکس درنزد تمام  دنیا چهره وقواره اش ره نگاه میکد  و آب وآبروی کلگی از خطر بج بود . یکی بنام رئیس جمهور دولت  ورسماٌ سر قدرت و دیگری مجاهد و وطنپرست و انقلابی و عملاٌ سر قدرت.

 ما میفامیدیم که بعد از برامدن قوای روس ،  دولت کمونیستی کابل توان اجرای عملیات نظامی در منطقه تحت اشغال مجاییدین را نداره  و صرف به نگاهداری کدن موضیعهای خود مصروف اس . خصوصاٌ بعد ازیکه تعداد زیادی از افسرای قوای مسلح دولت کمونیستی ، قوماندانهای قوی قوی یش یا با مجاییدین ارتباط برقرار کدند و یا به بهانه های مختلف وظیفه را ترک داده و بخارج فرار کدند دولت خیلی ضعیف شده بود.کساییکه مانده هم بودند دستهای مجاییدین دقاتشان کار میکد.

 اگه چندتا فرقه های قومی مثل دوستم و سید جعفر نادری که اونها هم کورکورانه بدولت چسپیده بودند نمیبودند ،دولت نصوار موجاییدین هم نمی شد..نیم روز کار بود..نیم روز..

  جای شک نیس که ، باد از برامدن قوای شوروی ، علاقمندی کشورهای کمک کننده و همچنان کمکهایشان بمجاییدین هم خیلی کم شده بود. اگه سایق بوجی بوجی میدادند حالی دیگه خلطه ی پلاستیکی هم کلانی میکد.مگم حالی دیگه او سالهای اول جهاد و او مجاییدین  او وخت نبودند که  هیچ چیزی نداشتند و با دستهای خالی جنگ میکدند. حالی دیگه بانکهای دوبی ، ابودبی ، ایران ، پاکستان ، و دیگه کشورا از اندونیزیا تا استرالیا و امریکا و کانادا از دالر و کلدار مجاییدین پندیده ونزدیک به کفیدن رسیده بودند . از سنگهای قمتی لاجورد و لعل و زمرد بدخشان و پنجشیرکه معدنایشه  توسط سورون پرانی و بم انفجار میدادیم  بازارهای کل دنیا پر بود.  گذشته از همه در تمام مناطق تحت اشغال مجاییدین کوکنار و خشخاش کاشته میشد که در آخرین تحلیل ازو هیرویین که قمتش از طلا بیشتر است ، ساخته شده و ببازار های دنیا عرضه میگردید. تولید و قاچاق هیرویین بزرگترین عاید رهبران مجاهدین بود که بعد از کمکهای خارجی و چور وچپاول دارای عامه  آنهارا ملیاردر ساخته است.

در مورد سلاح ، حالی مجاییدین آنقدر سلاح داشتند که  برای صدسال دیگه کفایت میکد که با پاکستان جنگ میکدیم، چه رسه با دولت کمونستی کابل .

 رهبران مجاییدین و هم دولت کابل میفامیدند که وطن و مردم همه روزه پایمال شده میرند ، آنها همه میدیدند که هر روز قبرستانهای جدید  با بیرقهای سبز در هردو طرف جبهه باز و توسعه وانکشاف پیدا میکدند اما همزمان همگی باین عقیده بودند که در بازی های کلان سیاسی ، کسی راجع بوطن ومردم فکر نمی کنه و وطن و مردم صرف بهانه ی برای رسیدن بمقصد وهدف میباشند . رهبران میگفتند که در همیطور بازی ها همیشه وطن ومردم پایمال یعنی آفتاوه همیشه خرچ لیم اس.

 به اساس همی تاکتیک جنگ دوامدار بود که ، حتی در سالهای آخیر که دولت خیلی ضعیف شده بود ، کدام جنگ شدید سر نوشت ساز، در مقابل دولت صورت نمیگرفت فقط گاه وناگاه توسط بعضی عملیات تروریستی ، انفجار و پرتاب راکتای زمین بزمین ،  ما مجاییدین ، خوده در یاد  دنیا وکشورهای کمک کننده می آوردیم و مردوم ودولت کمونستی را هم نمیماندیم که خوابشان ببره . بیاد شان میآوردیم که ما هنوز استیم و جنگ میکنیم ،و هنوز هم زور ونیرو داریم.

 ولی از جاییکه شکایتهای مردم از راکتهایی که د بین مردم و اهالی شهریان کابل بنام راکتهای کور یاد میشدند زیاد شده و تلفات جانی اهالی بیگناه هم بی اندازه زیاد بود، تصمیم گرفته شد که تبلیغات براه انداخته شود که گویا این راکتها را خود دولت پرتاب میکنه . اگرچه ای گپ منطق نداشت ،  سرازو هم یکتعداد مردم بیسواد باور میکدند.

  سکر را ما میزدیم و بانه اش را هم در پای دولت و قوتهای روس میکدیم...."

                                                      **********

قوماندان این سخنان را خونسردانه بیان میکرد . از طرز ادای کلمات و لحن صدایش آدم نمیتوانست حدس بزند که آیا او بکارهای کردگی اش افتخار میکند و یا ابراز پشیمانی مینماید.          

تصور عمومی چنان بود که ممکنست قوماندان دارای هیچگونه احساس بشری نبود ه و بیک ماشین آدم کشی بیک آدم زومبی تبدیل شده باشد که دیگر گرمی و سردی زندگی بالایش تأثیر ندارد. او حتی متوجه حرکات و عکس العمل هم اتاقی هایش نبود چه رسد به اینکه درچشمان هرکدام احساس ، غم ، شادی ، نفرت و انزجار را ببیند. در همین اثنا که قوماندان سخن از سکر میگفت کسی که نامش حسن بود ، وتا حال دریگ گوشه ی آرام نشسته ومشغول بازی با دانه های تسبیحش بوده و همزمان گوش  بحرف های دیگران میداد ، بمجرد شنیدن کلمه ی ( سکر ) مثلیکه اورا برق گرفته باشد ، ناگهان تکان شدید خورده و از جایش نیمه خیز گردیده چیغ و فریادکشید:

-" بس! بس! قوماندان بس!"

این عمل او که بصورت غیر مترقبه و آنی صورت گرفت تا اندازه ی قوماندان را و همراه با اوهمگی را ترساند.

همه متوجه حسن شدند و دیدند که او از خشم کاملاٌ سیاه شده بود لبانش میلرزیدند وانگشتانش در دستهایش به مشت تبدیل شده بودند فکر میشد که باوجود کوچکی اندام و لاغری بدن او همین اکنون با دستان خالی قادر است که ، کام هرکسی را که خواسته باشد ، پاره  وبا یک حرکت همچون کارد سرهرکرا خواسته باشد از شانه جدا نماید.

 بعد از یک دو ثانیه ی دیگرحسن  یک کمی بخود آمده و با صدای بلند ولی لحن نسبتاٌ آرام تر ادامه داد:

- "به لیاظ خدا ازتو خایش میکنوم که هرچه میگی بگو مگم دیگه امی نامه نگی !"  و ادامه داد:

-" از دست امی بلای آسمانی تمام فامیلم یانی : پدرم ، مادرم ، دوبیادر کلان و یک همشیره کلانوم د ماه مبارک رمضان د او شام غریبان که کلگی سر دسترخوان شیشته و روزه ی خوده افطار میکدند ، د یک آن شهید شدند." بعد حسن ادامه داد :

  ـ "مه وهمشیره ی خوردم امو شوه باید د خانه خاله ام که سالگره بچه اش بود ، د تایمنی  میمان می بودیم نیم سات از آمدن ما بخانه ی خاله ام تیر نشده بود که شنیدیم د چارقلای وزیرآباد راکت خورده . کو امو دل وگرده و کو امو صبر و حوصیله که تا صوبه تیر کنی..و..و خبر نباشی که د خانه ات چه گپ اس . تیلیفون نداشتیم که آوال میگرفتیم ..

مه اووخت 10 ساله بچه بودوم وهمشیره گکوم 8 ساله طفل ، یک قسم تشویش برایوم پیداشده بود و دیلیم گوایی بد میداد.

 تصمیم گرفتوم میریم خانه ، هرقدر خاله ام گفت که تشویش نکو خدا مهربانه . شوه باشین صبا بورین. هیچ طاقتوم نیامد مثلیکه د مهربانی خدا شک داشته بوده باشوم.

هوا هنوز خوب تاریک نشده بود که مه و همشیره ام  نان ناخورده پس طرف خانه حرکت کدیم  . د نیم راه هنوز نرسیده بودیم که کاکایوم د رایما آمد. او مارا د بغل گرفت روی مارا ماچ کد .و گفت:

ـ  خداره شکر که شومو زنده هستین .

مه اول از گپای او چیزی ره نفامیدوم و کمی پسانتر ازو پرسیدوم:

ـ  کاکا خانه خیریت اس ؟ تو چرا ایتو گفتی ؟

گفت :

ـ  خیریت اس بچیم  !

بعداٌ او علاوه کد که:

ـ  چیزی که تقدیر ورضای خدا باشه.

مه که تا حال یک کمی امید واری د دیلوم بود ، بعد از شنیدن جمله ی" چیزی که تقدیرو... " دستا و پایایوم سستی کدند و دنیا یکدفه ی د پیش چیشمای مه تاریک شودند. چیغ زدوم خواستوم که طرف خانه که د فاصیله ی پنجصد متری اش بودیم بدووم . دویده نتانستوم افتادوم . کاکایم مره از زمین بالا کد و خواست که بپایوم ایستاد کنه .بمشکل ایستاد شودوم .فکر میکدوم پایایوم از پنبه استند. فاصله ی پنجصد متر بریم که د روزای دیگه پنج دقیقه راه بود امو شو هیچ خلاصی نداشت مه فکر میکدوم که د دیگه کنج دنیا میروم ،  د ماتو میروم  ، د دوزخ د...میروم.

 نزدیک خانه که رسیدیم  دیدیم که د هردو طرف کوچه نفرای زیاد ایستاد استند ، بوی باروت و گوشت سوخته هنوز هم  درهوا  احساس میشد. کاکایوم مارا طرف خانه خودش که چار حویلی اوطرف تر بود رانمایی کد . مه دیدوم که دروازه و کلکین خانه ما شکسته مالوم میشدند . .

مه پایایوم ره که دغیر ازو هم احساس نمیکدوم  بزمین بند کدوم و گفتوم که مه باید ببینوم که چه گپ اس ،خواهر خردترکم را کاکایم چشمایشه با دستای خود گرفته و بخانه ی خود برد و مه پای بداخل حویلی ماندوم. 

ایکاش مه اموشو خانه ی خاله ام نمی رفتوم و با کلگی یکجای میمردوم که امو حالت وصحنه را نمیدیدوم. پنج جسد ، پالو به پالوبالای صوفه مانده شده بودند و هرکدام را با روجایی سفید پوشانده بودند ، امو صحنه هیچ از یادوم نمیره وتا حال و هرلحظه درمقابل چیشمای مه استند.

 خوناییکه از اثر زخم چره و توته پارچه های راکت هنوزاز بدنشان بزمین جاری و زمین را گلگون وروجایی هارا گل گل سرخرنگ کرده بودند، هنوزهم در مقابل چیشمایمه  چه که در داخل چیشمای مه استند . شو رمضان و وقت افطار بود که راکت درست بخانه ی ما اصابت کده بود .

شواشو پنج قبر جدید پالو بپالو کندند وفامیلم را بدون آنکه غسل و کفن کده بتانن با همان لباس هایکه در تن داشتند ، در آن قبرها دفن کردند . صباییش پنج بیرق سبز جدید دیگر بالای پنج قبر جدید پالو بپالو د قبرستان ،  دربین هزاران بیرق سبز دیگر در اهتزاز بودند.

 بعد از ختم مراسم تدفین ، روز دیگریش وختیکه حویلی را پاک و جاروب میکردم  ناگاه چشمم بتوته گوشتی سوخته وسیه شده ی افتاد ، در نظرم آشنا آمد اززمین برداشتم و از سیاهی و سوختگی پاکش کردم دیدم که انگشت پای خواهرم بود . ازخینه ی ناخنش  فهمیدم . بعد اورا با یک توته ی پاک پیچیده و در مابین حویلی در زیر تاک قبری کوچکی باندازه ی انگشت کندم و اورا ، انگشت خواهرم را در آن قبر کوچک دفن کردم . من آنرا قبر کوچک شکیلا نام ماندم . خواهرم که شهید شده بود بهمین نام یاد میشد .

  همانجای ، همان روز بهمان قبر کوچک شکیلا قسم خوردوم که ازقاتلین فامیلم انتقام میگیروم ، همانجای بالای همان قبر کوچک  از همان روز  لعنت به هرچه که دردنیا است فرستادوم. لعنت به مجاهد ، لعنت به دولت ، لعنت به مذهب ، لعنت به ... و لعنت به جهاد.

و من حق داشتم که اینکار را بکنم . حق داشتم  ..

اما که ، این حق را میتوانست بخود بدهد که در یک آن واحد مه و خواهر هشت ساله ام  را برای همیشه یتیم بسازد .؟؟

کدام بازیگر سیاسی و اقتصادی میتوانست این حق را داشته باشد که بقمت خون پدرم ، مادرم ، برادران و خواهرم ، برایش سرمایه ، پول و مقام سیاسی اندوزد.؟؟

 که میتواند به این جنایتکاران که دستانش تا بازو بخون فامیلم آغشته است برائت بدهد ؟؟؟

 که حق داشت که با یک  فیر راکت ما وخواهرکم را ازلطف ، محبت و شفقت پدری ومادری ، برای ابد محروم نماید. ؟؟

که حق داشت که سرنوشت پدر ومادرم را که دارای پنج طفل که هرکدامیش ازخود آرمان داشت ، هدف داشت ، آرزو داشت با یک فیر راکت بخاک وخاکستر تبدیل نماید.؟؟.."

که میتواند مسئولیت خون شکیلا را که دوهفته از نامزدی اش تیر نمی شد بعهده بگیرد؟

و مسئولیت خون برادر کلانم نسیم را که بعد از عید قربان عروسی اش بود؟؟

کجا بود عدالت خداوندی ؟؟ مگر ما پدر و مادر وبرادر وخواهر کسیرا کشته بودیم که پدر ومادر وبرادر وخواهر ما باید کشته میشدند؟؟

که این حق را دارد که خون هزاران انسان بیگناه را بقاتلین ببخشد واز نام هزاران هزار شهید با این جنایتکاران معامله سیاسی نماید؟؟ و...

 که این حق را امروز داردکه باز بعد از یک جنایت و وحشت که درد وداغش در پیکر نیم مردم افغانستان هنوز هم هویدا است جنایت و وحشتی دیگریرا براه میاندازند.؟؟ و درهرگوشه وکنار کشور مردم را بنام ملیت  قتل عام میکنند؟؟؟"و..و..و

از طرز سخن گفتن و لحن صدای حسن بوضوح دیده میشد که او سخت هیجانی و تحت احساسات قرار گرفته است. بناءٌ ادامه دادن سخن میتوانست برایش خطر داشته باشد . لذا سه نفر از زندانیان که ازان جمله غلام علی هم بود بنزد حسن نزدیک شده و اورا دعوت به آرامش کردند . آنها سرهارا در نزدیک گوش حسن برده و بعضی چیزهایرا درگوشش زمزمه نمودند .

آری! از سخنان حسن که در ابتداء آهسته تر واصطلاحی  حرف زده و هر لحظه بلند تر وادبی تر شده میرفت میتوان اندازه ی جدی بودنش را حدس زد .جمله ی آخری صحبت حسن " که این حق را امروز دارد...؟ " دقیقاٌ از چوکات گفتگوی عادی زمان طالبان  پاه فراتر میگذاشت و در همان شرایط ، خطرات جدی جانی را میتوانست درقبال داشته باشد.

ممکن است حسن کاملاٌ حق بجانب بود تا اینچنین احساساتی سخن بگوید ، آیا که میتواند خودرا عیناٌ درجای حسن قرار داده و از دیدگاه او بحوادث بنگرد؟

حسن بیچاره ایکه در یک آن واحد همه چیز را ازدست داده بود ، دیگر بیک توته ی سخت و زمختی تبدیل شده بود که گویی همه اعضایش از سنگ بودند.ممکن است بهمین علت بود که در اثنای بازگویی این تراژیدی حتی او اشکش نریخت و صدایش نلرزید .

 چیغ زدن اول حسن که گفت :"بس! قوماندان بس! زندانبانان رژیم را در عقب دروازه ی زندان فراخوانده وجاه داده بود. آنها تمام سخنان حسن را در مورد لعنت به دین ومذهب و جهاد شنیده و بخاطر سپرده بودند .جمله ی آخری صحبت او بهترین بهانه ی بود تا حسن بعد از زمانی را که برای ادای نمازدیگر تخصیص داده بودند ، دوباره به اتاق زندان بر نگردد و قرار معلوم  و معمول به دیگر زندانها انتقال داده شود..

 

+++++++++++++++++++++++++++

 

بخش ششم                                        

در همین اثنا که معلوم میشد سخنان سعدالله بپایان میرسد یکی از زندانییان با قد و اندام کلوله و ریش پرپشت ودراز که بگویی خود طالب باشد ، لنگوته (لنگی) اش را از سرش برداشته وپیش رویش بزمین نهاد . کله ی این مرد کاملاٌ کچل (طاس)بود. خطوط حلقویی که از چنبر کلاهش بدورادور سرش نقش بسته بود بسرش شکل غیرعادی داده ونا خودآگاه توجه را جلب میکرد.

این شخص نامش عبدالسلام  ، اصلاٌ از مربوطات ولایت لغمان و از ملیت پشتون بود. اما تا اکنون که مدت بیشتر ازسه هفته از زندانی شدنش میگذشت ، برای هیچکس هم نگفته بود که او از ملیت پشتون است. بفارسی صحبت میکرد و کوچکترین اکسنت هم نداشت. تولدش ، مکتب رفتن و تحصیل کردنش کار و فعالیتش خلاصه تمام بیوگرافی اش همه در کابل شکل وصورت گرفته بود . قرار گفته ی خودش ، در حدود سه هفته پیش ، یکروز او ازیکنفر در شهر چیزی را بفارسی پرسیده بود. آن شخص که تصادفاٌ پولیس خفیه ی طالبان بوده بالمقابل از سلام پرسیده بود که از کدام ملیت هستی؟ سلام جواب داده بود که از ملیت پشتون. بعداٌ همان شخص شروع کرده بود به پشتو گپ زدن و چون سلام پشتو را می فهمید اما به پشتو گپ زده نمیتوانست، همین شخص سلام را گفته بود که چرا دروغ میگویی ؟  سلام تذکره اش را کشیده و بوی نشان داده بود که دروغ نمیگوید واینهم تذکره اش. بعدآنشخص خودرا معرفی کرده وبسلام بزبان پشتوگفته بود:" تو چه رقم پشتون هستی که به پشتو گپ زده نمیتانی" و از سلام تقاضا کرده بود تا با وی بیاید. همان بود که سلام را سرراست بماموریت پولیس تسلیم و هدایت داده بود که اورا تا وقتیکه پشتو را یاد نگرفته است در زندان نگهداری نماید وبه زبان پشتواضافه کرده بود :" پشتونی که به پشتو گپ زده نتواند پشتون نیست."  اکنون سلام در بین آنهمه تاجیک و اوزبیک وهزاره پشتو یاد میگرفت و اینکه چه وقت پشتو را یاد گرفته و از زندان آزاد میگردید تنها بخدای حق معلوم بود......

سلام که درحدود بیشتر از پنجا سال عمر داشت تمام احزاب مترقی و غیر مترقی کشور را امتحان و تجربه نموده بود .روزی از روزگاران در اعتصابات پوهنتون در صف پرچمی ها می ایستاد و از سخنرانی رفیق کارمل لذت میبرد و بعضی از لغات و اصطلاحاتش را بخاطر سپرده در محفل دوستان و اقارب بازگو ونقل قول میکرد .او از نقل قول این سخنان که در آنزمان برای بسیاریها نامفهوم بود دیگر هم حظ بیشتر میبرد.

زمانی هم در زیرپرچم شعله ی جاوید برایش جای درست نموده از سخنان سیدال گلچینی میکردو شیوه ومیتود مبارزه آنهارا تأیید و باز گو مینمود.

از گلزار گلبدین و ربانی که درآن زمان متحد بودند هم دسته های گلی درست کرده و در جای جایش به آب میداد.

درزمان جمهوری داود خان،  سلام که اکنون ازرشته اقتصاد فارغ ویک کارمند جوان و فعال دولت بودبه حزب غورزنگ ملی جذب گردیده و یک غوره غورزنگی شده بود .

بعد از هفت ثور سال 1357 او یک سورخلقی  که سور تر ازو امکانش نبود گردیده بود.اما دوسال نگذشت که دوباره تحت پوشش رفقای مخفی پرچمش را بلند نموده وتا سقوط پرچمی ها و آمدن مجاهدین پرچمی باقیماند.

با آمدن مجاهدین احتیاطاٌ ریش گذاشت و گاه ناگاه بمسجد هم میرفت و نمازش را در جماعت اداء میکرد .

 سلام آدم مضر نبود .

 جهاد نکرده بود سربازی و سپاهیگری انقلاب را هم خوش نداشت .

اکنون همین سلام میخواست چیزی بگوید او لنگی وکلاهش را از سرش کشیده وتوجه همه را باندازه ی کافی بخود جلب کرده بود. او چنین آغاز کرد:

ـ "برادران محترم! هموطنان عزیز!

اجازه دهید ازنام خود وقوم وملیتم فاجعه ی امروزی را برای هریک ما بویژه برای هموطنان هزاره ام که نهایت سخت و سنگین تمام میگردد و بباز ماندگان حسن (کدام بازمانده؟) تسلیت بگویم.

حسن که میتوانست دوست ، برادر ورفیق خوب ما باشد ، قربانیی احساساتش گردید ، احساساتی را که متأسفانه نتوانست  مهار کند و جلوش را در تحت اداره و کنترول خویش نگهداشته باشد.

پر واضح است که شرایط کنونی کشور، نتیجه ی منطقی فعالیتهای چندین دهه ی برادران آزرده خواطرما میباشد واین نتیجه  بار دیگر درس بزرگی است بتمام نسل جوان و مترقی کشوروخصوصاٌ آنهاییکه تمام عقل وشعورش را در راه خدمت بمردم ومیهنش قرار داده و قربانیی جنگ سرد دو ابر قدرت  گردیده اند .

البته باید خاطر نشان گردد که از وضع موجوده ی امروز، خود مجاهدین مانیز که سالها بستر جنگ و سنگر مبارزه را داغ نگه داشته بودند ،  نه کمتر از ما  رنج میبرند.

بناءٌ بجرئت میتوان گفت که اکنون بعد از گذشت پیروزیها و شکستها ما میتوانیم گفتار و کردارخوب وبد  خود را در ترازوی زمان بسنجیم و روی غل وغش آن قضاوت کنیم.

اگر یک کمی بر گردیم به گذشته ، کشته شدن شهید میر اکبر خیبر و توطئه های بعدی نمایندگان و جاسوسان امپریالیسم جهان خوار باعث آن گردید تا حزب دموکراتیک خلق در بد ترین شرایط زمام قدرت را بدست گیرد و درتنگاتنگ مبارزه با دشمنان داخلی و خارجی حزب اصولیت و حقانیت خودرا بتمام جهان باثبات رساند.کارهای را که حزب در جریان سیز ده سال آغاز ،اجرا و بانجام رسانید با هیچ دوره وزمان درینکشور قابل مقایسه نمیباشد وقوانین نافذه این دوره بویژه مرحله نوین و تکاملی آن را میتوان با قوانین کشورهای پیشرفته ی جهان بمقایسه گرفت.

اگر اختلافات داخلی حزب که همچون کرمها در بدنه ی او جاه گرفته بودند در تبانی با فعالیت های تخریب کارانه ی گروهای مسلح مخالف نمیبودند ،  ما شاید امروز شاهد موفقیتهای بیشتر در عرصه های اقتصادی و اجتماعی ، آزادی وحقوق بشر میبودیم و در راه ساختار جامعه نوین و فاقد استثمار فرد از فرد قدم های رسا و محکم بر میداشتیم.

جای تردید نیست که امروز ما میتوانیم در مورد آنچه بوقوع پیوسته قضاوت کنیم ، اما قضاوت ما باید آزاد ، بیطرفانه و عاری از هرگونه خورده گیریهای قومی وسازمانی بوده بر اساس حقایق و فاکتها استوار باشد. بیایید خودرا کمی در موقف رهبران قرار دهیم و حوادث و جریانات را از دیدگاه آنها مورد غور وبررسی قرار دهیم . من باور کامل دارم که ما هم  منطبق و یا موازی با خطوط آنها عمل میکردیم. چون درآن تنگناهی که مارا دوابر قدرت جهان در شرایط  جنگ سرد ، قرار داده بودند ، راهی دیگر و انتخاب دیگری وجود نداشت.

با آنچه کاملاٌ با تمام دوستان موافقم همانا حس خودخواهی و جاه طلبی یکعده رهبران همراه با ناسیونالیزم ناقص الخلقه ومعیوب است که متاسفانه برای مردم و میهن ما بقمت های گران تمام شده است.

ولی در مورد پشتونهاییکه بیشتر از دوصدسال در افغانستان قدرت حاکمه را بدست دارند ، باید گفت که ما همیشه یک حقیقت مسلم را فراموش میکنیم و آن طرز تفکر وشیوه ی زیست پشتونها است که از نگاه جینیتکی در خون شان وجود دارد.

پشتونها که مردم آزاد ، صحراگرد ، مالدار و شکار پیشه بوده باسلاح و آتش و تیراندازی آشنایی و مهارت کامل داشته و در خیمه ها و خانه های گلی سرباز زندگی میکردند ، یکی بیک در دام قدرت و شوکت وشهرت وشهرو تمدن ومکتب ودانش و سیاست افتادند.

هدفم اینست که در آوانیکه نادر افشار توسط سپاهیان غیر افغانش بقتل رسید ، افغانها حتی آمادگی نسبی هم برای آزادی و استقلال سیاسی نداشتند و خیال خام آنرا هم در کله پرورش نمیدادند. یک موضوع کاملاٌ تصادفی مارا درمقابل عمل انجام شده قرار داد و یک ملنگی بنام صابرشاه که هویتش هنوز معلوم نیست احمدخان ابدالی راشاه انتخاب کرد.اراده و تصمیم قاطبه ی مردم افغانستان آنروز که هنوزهم بنام خراسان یاد میشد در هیچ مورد وهیچ جاهی انعکاس نیافت.

فکر کنید ملیتی که در تمام تاریخ موجودیتش حتی شهر کوچکی را نساخته و باقوانین زندگی شهری و تمدن هیچگاه آشنایی نداشتند ، فرمانروای شهر و اولیای امور کشور وعلمداران علم و دانش گردیدند.

  آفرین و صد آفرین به همین پشتونها که درین مدت کم زمانی خودرا رسانیدند و در ساحه های علم ودانش با دیگر ملیت هاییکه خمیرمایه های هزار ساله داشتند خودرا ظاهراٌ مساوی ساختند.

ولی از نگاه جینیتیکی در روح وروان هرپشتون ، در خون ووجود آنها  هنوز هم دونیروی کاملاٌ متضاد صحرا گردی و شهر نشینی درگیر جنگ و مبارزه میباشند که در بسیاری موارد نتیجه ی این جنگ بنفع آزادی و صحراگردی است. پیامد این مبارزه را خودم در وجودم احساس میکنم و همان خانه ی گلین لغمانم را به هیچ خانه ی مکرو رویان تبدیل نخواهم کرد. این امریک عنعنه کلتوری چندین هزار ساله است که در مدت یکی دوصد سال تغییر دادن آن کار مشکل میباشد. ما مجبور شده ایم که در شهر مسکن گزین گردیم بعباره ی دیگر زندگی شهری قهراٌ و جبراٌ بالای ما تحمیل گردیده است.

  ولی آنچه ارتباط میگرد به امرا و فرمانروایان پشتون باید عرض گردد که ، اگر ما یک عده فرمانروایان پشتون را از جدول تاریخ حذف کنیم ، باقیمانده اش یک کمیت ناچیز ولی با کیفیت هستند.

از احمدشاه بابا و نواسه اش شاه زمان و امیر امان الله خان  حتی دشمنان این ملیت انکار کرده نمیتوانند. ظاهر شاه با تمام تنبلی ها و عیاشی هایش بازهم آرامی و آزادی نسبی را در وطن تأمین کرده بود. داود خان میخواست که افغانستان را در راه ترقی و شگوفایی سوق دهد و دست بیک سلسله اقدامات هم زد.

 رفیق نجیب را خدا ببخشد در صورت آرامی وطن میتوانست کارهای زیادی را انجام دهد.

اما آنچه ارتباط میگیرد به ظلم وستم وتبعیض ملی و نژادی ،تجارب سالهای اخیر نشان داد که ، هر ملیتی که بسر قدرت رسیده است  ظالم ، متعصب و ناسیونالست بوده است .مثل معروف است :

 که را زورداد که ظلم نکرد و که را پول داد که سود نخورد .

  فقط فرقش درین است که دیگر ملیتها سر قدرت نبوده اند و یا کم سر قدرت بوده اند. در زمان حبیب الله کلکانی درست مانند زمان طالبان تمام مکاتب مسدود بود.  و در زمان ربانی و احمدشاه مسعود نصف شهر کابل ویران و صدها هزار انسان کشته و مجروح گردیدند. تراژیدی غرب کابل را هنوز همه بخاطر دارند که از قتل عام زمان عبدالرحمن خان و طالبان هیچ تفاوت نداشت .

درست است که پشتون ها بیشتر از هر ملیت دیگر بسر قدرت بوده اند و بهمین علت ملیتهای دیگر از ما پشتون ها ناراض و شاکی بوده ، ومارا به قوم پرستی و تعصب ملی و نژادی محکوم میکنند.

خواهش میکنم  شما بیایید یک سر در مناطق پشتون نشین بزنید، تمام سوالات تان خود بخود حل میگردد. پشتونها با وجود تمام قدرت و اختیارات تام دوصد ساله حتی برای خود کار نکرده اند و همین اکنون بیشتر ازنیم این ملیت از گرسنگی رنج میبرند.  شاید شما بگویید که ممکن است استعداد کار کردن را ندارند .این حق شما است که هر طوریکه میخواهید فکر کنید . ویا بگویید که علت عمده ی عقبمانی در افغانستان پشتونها میباشند . و فاکت های را هم از قبیل سقوط امان الله خان و سرکوبی جنبش مشروطیت وده های دیگر را ارایه نمایید .باز هم  صرف متهم کردن و یا اعتراف کردن به جرم، مشکل مردم و وطن مارا حل نمیسازد و باید چاره ی دیگری جستجو گردد...افغانستان به یک تغیر بنیادی ضرورت دارد نه به تقدیر ویا محکوم کردن این یا آن شخصیکه  در رأس هرم قدرت بوده است .

  این بود نظر اینجانب در مورد بعضی مسایل کشور ما..

  زنده باد آزادی !      " 

عبدالسلام سخنان خودرا بادادن این شعار پایان داد.

                                 

قوماندان

بخش هفتم

ناوقتهای شب بود .در اتاق زندان که اکنون به میز مذاکره و یا سیمینار علمی و یا کدام سمپوزیم مشابهت داشت ، کسی تصمیم خواب را نداشت. تصور میشد که این صحبتها ماهیتاٌ از آنچه در کوچه وبازار و خانه هاشنیده میشدند تفاوت کامل داشتند.

از آنجاییکه مدت ها بود که اکنون ، رادیو وتلویزیون وجود نداشتند و مکتبها ودانشگاه ها هم  بسته بودند ، یک حس تشنگی دانش برای همه احساس  و هر حرف و سخن تاریخی با شوق واشتیاق بیش از هر وقت شنیده میشد ، خصوصاٌ اگر این حرفها و سخنها راست وحقیقت ، وقضاوتها هم عادلانه میبودند. جریان بحث و سخن گفتن زندانیان سخن اول قوماندان را که گفته بود "..درین کشور کسی باسواد نمانده است.." رد میکرد و قوماندان هم آهسته آهسته باین موضوع پی میبرد وپی میبرد که دانش ومنطق را میتوان نسبی خفه ویا جلو رشدو تکاملش را موقتاٌ سد ساخت ، اما بهیچ صورت نمیتوان آنرا از بین برد. قوماندان  سطح دانش اوسمت جبهه یعنی جایی را که خودش یکوقتی قرار داشت با این سمت جبهه مقایسه کرد و در دور دستهای اعماق قلب وروانش علت پیروزی مجاهدین را در بیسوادی و سرتنبگی شان دانست...

 باوجود بودن اشتیاق تمام بدوام سخن ، طبیعت کارش را کرده میرفت و صدا های خروپف خفیف بعضی از زندانیان که درلای کمپلهای کهنه ی شان همچون کرمک ها خزیده  بودند ، اندک اندک بهوا میپیچید وهمراه با آن پرده های گوشهارا باهتزاز می آورد.

احساس میگردید که بازهم کسانیکه میخواهند  سرگذشت زندگی خودرا ، درد دل خودرا ، چشم دیدهای خودرا و بلاخره احساس انسانی خودرا از آنچه دیده آمده اند ، درقالب الفاظ و عبارات  بریزند  و با آن یک گوشه ی تاریک تاریخ طولانی پر حادثه و غم انگیز مارا روشن بسازند، کم نیستند .هریک میخواست درین سیمینار زندان سهم بگیرد.

قوماندان طرف ساعت ساخت روسی اش دیده وگفت:

ـ "بیایین گپای باقیمانده را به صبا میمانیم .اگه زندگی بود بخیر سر کل مسایل گپ میزنیم و آلی یک کمی استراحت میکنیم..."

تمام زندانیانی که هنوز بیدار بودند باکراهت با قوماندان موافقه کردند.

ساعت یک و سی شب بود...

                                               **********

 همیشه رسم چنین بود که با شنیدن صدای آذان صبح هرکس باید ازخواب برخاسته و وضوء گرفته وبرای ادای نماز داخل محوطه ی بنام مسجد میشد ولی آنروز گروپ قوماندان ناوقت تر از همه داخل مسجد شده و در صف آخر ایستادند. بعد از ادای نماز وصرف چای که شامل یک گیلاس چای تلخ و نیم نان بود تمام زندانیان باتاق های خود رفتند. قوماندان و یاران هم اتاقی اش با بیصبری منتظر برگشت به اتاق و ادامه دادن سخنان شب بودند.

هنوز ساعت هشت نشده بود که گپ گپی بلسان پشتو در دهلیز زندان بگوش رسیده و همگی زندانیان همین اتاق را سراسیمه ساخت.

 تصور میشد که افراد طالبان باز آمده اند که کسی را بزندان دیگر انتقال دهند.هرکس بفکر سخنان شب گذشته اش شده وگمان میکرد که ممکن است برای بردن او آمده باشد.

  گمانها در آنزمان بیقین تبدیل گردیدند که دروازه ی اتاق باز و مرد ریشویی داخل اتاق شده و سر راست طرف عبدالسلام رفت. نمیدانم سلام بیچاره در همین وقت چه حالت داشت و به چه فکرها بود که ناگهان همین مرد ریشو با لبان متبسم به آواز بلند بلسان پشتو گفت:

ـ " او مرد تو ایجه چه میکنی ؟ شکم ته ببی مثل شکم خان عبدالغفار خان ، ریشی ته ببی مثل ریش ملا محمد عمر آخوند ، سری ته ببی مثل سر ظاهرخان و ایجه مثل هزاره وری شیشتی. نمی شرمی بخیز که خانه بوریم." و سلام را که حالا ایستاد بود برسم افغانی محکم در آغوش گرفته و با او بغل کشی و روبوسی کرد .

 سلام که تازه نفر را شناخته و ازنو خون بشریانهایش دوباره بجریان آمده بود ، از خوشی زیاد وبصورت غیر منتظره بفارسی گفت:

ـ " خیرالله تو از کجا شدی؟"

خیرالله انگشت شهادتش را بصورت عمودی بالای لبهایش گذاشته و به سلام فهماند که گپ نزند. وبعد سرش را نزدیک گوش سلام برده و آهسته بفارسی گفت:

ـ  مه هرچیزی که گفتوم تو فقط شه شه بگوی وبس."

همان بود که خیرالله شروع کرد بلند بلند به پشتو گپ زدن و سلام هم  بصدای بلند  شه شه گفته همرای او از اتاق خارج شدند.

  سلام ازینکه هنوز پشتو را یاد نگرفته  واز زندان با یک کلمه شه شه میبرامد چنان خوشحال بود که از خوشی زیاد خدا حافظی کردن را با هم اتاقی هایش که باهم مدت سه هفته مکمل را تیر کرده بودند ، فراموش کرد ویاشاید ممکن است سلام ، نخواست نشان بدهد که با هزاره ها و تاجیک ها و اوزبیک ها دوست شده است. خدا میداند!

برآمدن سلام ویا بهتر بگوییم کشیدن سلام را از زندان ، برای تمام هم اتاقی هایش غیر منتظره و سوال برانگیز بود. ولی رویهمرفته ازینکه درتمام مدت قدرت طالبان لا اقل یک نفر برائت داده شده و از سلول زندان سلامت بسوی فامیل و خانه اش برمیگردید، همگی خوش بوده و آنرا در دل بفال نیک گرفتند.

بعد ازپیش شدن دوباره ی دروازه ی زندان ، وحرکت کلید بزرگی درداخل قفل که بمعنای بسته شدن دروازه بود ، یک مدت زمانی را هرکس بفکر خودش غوطه ور گردیده ، همزمان در دل احساس غروروهم احساس حقارت کردند.

احساس غرور از آنکه در جامعه ایکه معیار خوبی وانسانیت و شرافت و بیجرمی و بیگناهی، یکشخص یادداشتن و گفتن یک کلمه (شه- شه)  باشد ، مرگ و زندان شرف بیشتر دارد تا آزاد بودن وزندگی ننگین کردن  وگردن نهادن به فرمان آنهاییکه در رأس رهبری این جامعه قرار دارند.

و احساس حقارت ازینکه چرا این انسان نماها ،این نیاندارتال ها بقدرت رسیدند. کجا بود نیروهاییکه میتوانستند جلو طالبان را بگیرند و نگرفتند؟

احساس دومی خواهی نخواهی هریک را بسمت و سوی گذشته های نه چندان دور بسیر و سفر میبرد ودر پرتو این ایکس کورس متوجه اشتباهاتی که در پیامدش آمدن طالب را داشت، میساخت.

اتکاء به سیاف و محسنی وراندن اوزبیک ها و هزاره ها از دولت ربانی که در غیر آنهم پشتیبانه ی ملی و بین المللی ضعیف داشت ، کارسپه سالار ( قهرمان دوران مسعود جوان ) را دیگر هم مغلق تر میساخت. 

ظهور طالبان و پیشروی هر ساعته و هر دقیقه ی آنها در یک بخش بزرگ پشتون نشین که با وجود هم مذهب بودن با ربانی ، مخالف سرسخت او بودند ، را مسعود میدید و میدانست که خطر حقیقی طالبان بزرگتر از خطر احتمالی هزاره و اوزبیکها که صرف خواهان سهم داشتن وکسب حقوق خویش در چوکات ادارات دولت بودند، میباشد. با آنهم فریب محسنی و سیاف که هر دو از نگاه قومی ومنطقوی با طالبان خوشبینی نشان میدادند ، را خورده نه تنها ازاختلافات خود با هزاره و اوزبیکها نکاست بلکه دیگر هم شدت بخشید.

اوزبیکها اوضاع را بررسی کرده و نخواستند که در بین چندین دشمن در کابل محاصره گردند و بناءٌ حفظ جانرا واجب شمرده کابل را بکابلی هایش تقدیم و تسلیم کرده و خود آهسته از همان راهیکه آمده بودند به تورکستان خود برگشتند.

و اما هزاره ها همین اکنون در محاصره بودند . موضوع افشار باثبات رسانید که هدف اصلی واساسی دولت ربانی و شرکاء ازبین بردن یک شخص نه ، بلکه از بین بردن یک ملیت است واینکار بذات خود فاشیزم دیگری از نوع تاجیکی اش بود که بالای هزاره ها تجربه میشد.

مزاری رهبر حزب  وحدت هزاره ها ، دید که حزب اسلامی گلبدین با طالبان مذاکره در ارتباط با واگذاری سنگرهای خود در چارآسیاب که قرارگاه وپایگاه عنعنوی حزب اسلامی بود ، را آغاز کرده اند . این دونیروی که ظاهراٌ باهم مخالف بودند و از جاییکه هردو از یک ملیت  پشتون و مخالف دولت ربانی و مسعود بودند بدون درد سر و مشکلات بموافقه رسیدند. .آنها تعهد کردند که بین خود  جنگ نکنند.

بنا برماده سوم ، چهار فورمول اساسی مناسبات اجتماعی که میگوید:

ـ دشمن دشمن ، دوست است.

مزاری هم خواست تا از این دشمن دشمن ، استفاده نموده و با او دوست گردد. بلی ! مثل مشهور است که : غرق شده به خز توسل میجوید.

خصوصاٌ که طالبان تا آنزمان اظهار دشمنی علنی نیز با  ملیت هزاره نکرده بودند.

 اما طوریکه دیده شد در همین افغانستانی که یک کشور خاص با مردم تیپ خاص است ، هیچ فورمولی خصوصاٌ اگردر رابطه با مناسبات اجتماعی باشد ،  کار نمیکند و هرحسن نیت نسبت به بیگانگان ، نتیجه ی معکوس را بدنبال دارد.

هزاره هاییکه همین حالا در کنج همین زندان طالبان بجرم هزاره بودن و یا ریش نداشتن و امثال و انواع آن نشسته بودند ، و از دم تیغ طالبان که در کوچه ها و پیادرویهای شهر کابل ، مزار شریف ، بامیان ، یکاولنگ و شهرها و قریه های دیگر  ، هموطنانش را گوسفند گونه ذبح میکردند، تا حال جان یسلامت برده بودند ، بفکر فامیل و آینده خود و نیروی که بتواند از آنها دفاع کند ، بفکرحزب وحدت و رهبری آن فرو رفته بودند. آنها فکر میکردند : کجا است رهبری حزب وحدت بعد از مزاری و سازماندهی مقاومت بر علیه طالبان و دفاع از ملیت هزاره ؟  

 این زندانیان ، اشتباهات مزاری را  که در جنگ افشار آمادگی نداشت و بالای سیدها اعتماد بیچون وچرا کرده بود  ودر آنشب فاجعه ، مصروف تجلیل از22 بهمن سالگرد انقلاب ایران در اکادمی علوم اجتماعی بودند . ایرانیکه بجز وجه مشترک مذهبی که آنهم حالا تحت شعاع نژاد قرار داشت و انقلابش ،که هیچ رابطه با هزاره ها نداشت  و با وجود بیتفاوت بودن ایرانی ها بمنافع هزاره های شیعه مذهب، بازهم ازطرف حزب وحدت تجلیل میگردید . سرانجام  شکستی را که باعث قتل عام مردم و خرابی تمام افشار گردیده و اتوریته حزب وحدت و مزاری را بصفر ضرب کرد،بخاطر می آورد .

آنها فکر میکردند که آیا تسلیم سلاح ثقیله وسنگرهای حزب وحدت بطالبان در غرب کابل  به معنی تسلیمی ننگیین  بطالبان نبود ؟ و آنها تمام جنگهای ملیت هزاره در کابل را بخاطر می آوردند و شهادت مزاری را نتیجه ی خیانت قوماندانانش و اشتباهات خودش که از سادگی و صداقتش سرچشمه میگرفت میدانستند.

آنها معتقد بودند که رفتن مزاری به چهار آسیاب و مذاکره با قوماندانان دست چندم طالبان شایسته ی شخص او نبود . او باید بیشتر راجع به قوم وملیتش فکر کرده و خطر و امکان هر نوع ریسک برای خودش را منتفی میکرد.

بلی !آنها فکر میکردندکه ، مزاری میتوانست که مانند حزب اسلامی و جنبش ،منتظر فرصت مناسب برای کسب و یا سهم درقدرت نشسته و نیروهایش را بشمول  هزاره های غیر نظامی از کابل بیرون کشیده و آنرا در مناطق هزاره جات حفظ و تقویت میکرد . ویا او میتوانست که مانند دیگران  کابل رابه  قصد وهدف سلامتی جانش ترک بگوید.  اما چرا نکرد ؟ چرا یک رهبر تاکتیک در ست و منظم جنگی نداشت ؟ چرا باید همیشه از احساس پاک خلق و ملیت هزاره گوسفند گونه ، استفاده ی نادرست و غیرمعقول صورت بگیرد؟ چرا هربار ملیت هزاره از هر ملیت دیگر  تلفات بیشتررا متحمل گردد ؟ چرا دوست و دشمن ملیت بموقع تشخیص نمیگردد؟ و آیا مسئولیت تمام تلفاتی راکه ملیت هزاره در زمان طالبان در کابل  ومزار شریف و یکاولنگ و .. متحمل گردید ، که بدوش  خواهد گرفت ؟ و  آیا و  ؟؟؟

آنها فکر میکردند که البته  مزاری ، میدانست که حفط و سلامتی جانش ، بقمت های نام ، اعتبار ، حیثیت و اوتوریته و اعتبارش تمام میشود. او میدانست که گذاشتن یک ملیون هزاره در میدان جنگ کابل و فرار کردن ، خاصیت رهبر حقیقی نمی باشد.  شاید مزاری دانسته بود که جنگ را باخته است ، بناءٌ او در صدد آن بود که اقلاٌ نام و ننگ شخصی اش را باید نبازد. همان بود که مزاری آگاهانه خواست تا باخون خود اشتباهاتش را خریده و جبران نماید .

 آری ! در حقیقت او با ریختن خونش اعتبار و اوتوریته اش را بار دیگر در نظر ملیت هزاره دوباره خرید ه وهمچنین به آنها فهماند که ، بالای کها میشود اعتماد و اعتبارکرد.

بهمین فکرها ، این هزاره هاییکه اکنون در کنج تاریک سلول زندان نشسته بودند ، ازته ی دل تا آخرین درجه ی امکان ، آرزوی یک دولت هزارگی و یا دولتیکه در آن تعصب ملی و مذهبی و نژادی و لسانی نباشد را ، از خدا کردند.

واماهمین گوشه ی زندان چقدر از یکطرف شرم آور وتحقیر آمیز واز طرف دیگر دردناک به تاجیکانی بود که تا دیروز قدرت عام وتام داشتند واز بیکفایتی و خودبزرگبینی وحس خود قهرمان منشی نتوانستند که سه روز آنرا حفظ کنند .آنهاییکه تا دیروز مثل شیر بتمام افغانستان میغریدند  ، امروز  با تمام کش و فش دیروزی اش ،  در کوهای تخار مانند موش برایشان غار میپالیدند.

گناه این همه افراد عادی تاجیک و اوزبیک وهزاره چه بود که دیروز باساس یک اختلافی که بخاطر تقسیم قدرت بین رهبران شان بجود آمد و کسی بکم قناعت نکرد و کسی بزیاد حاضر نشد ، امروز گاهی در سلول زندان از گرسنگی و تشنگی جان میدادند و گاهی زینت ریسمان دار در درختان گردیده و گاهی هم گوسفند وار در کوچه وبازار سر بریده میشدند.

کجاست آنهاییکه تا دیروز تمام مردم را بجهاد علیه دولت کمونستی تشویق میکردند و درجه ی شهادت را بلند ترین درجه در نزد خدا میدانستند ؟

 چرا این آقایان حتی یکنفر از اقارب شانرا هم شهید ندادند چه رسد به آنکه یکروز خودشان کمر بجهاد بسته و کوشش کنند تا باین درجه ی رفیعه نایل آیند؟

مگر جهاد و دین و خدا و بهشت ومذهب فقط برای غریبان و بیچارگان اند؟

آیا حفظ وطن وننگ وناموس وغیرت و وجدان و ایمان تنها بالای عسکر وسرباز ویک فرد عادی جهادی فرض است؟

درآنصورت برای رهبران و آقایان کاخ نشین چه باقی میماند ؟ 

تمام این سوال ها در ذهن ها ترسیم و تجسیم میگردیدند و حقایق را در چشمان قربانیان انقلابها ، دیر تر و ناوقت تر ازآنچه لازم بود ، روشن میساختند.

آری ! رفتن سلام از زندان با رفتن حسن وخدای بیردی وفواد فرق داشتند و شاید هم این فرق درآن بود که خود سلام هم از حسن و خدای بیردی و فواد فرق داشت واین فرق نه درترکیب فیزیکی و بیولوژیکی خون و رنگ استخوان ویا انسان بودن و مسلمان بودن و هملسان بودن و از یک افغانستان بودنشان ، بلکه در ستون ملیت تذکره شان بود. آنها از ملیتهای مختلف بودند. یکی شه شه گفته میتوانست و دیگری نمیتوانست ویا نمیخواست  شه شه بگوید.

این فکر ها برق آسا حجرات پرخم وپیچ دماغ هریک را پیموده و ناخود آگاه حس غلبه بر نا امیدی و امید به پیروزی را که درآن زمان بیشتر شباهت به شبح داشت ، در آنجا ها تحریک و تشویق نمودند.

 

                                              

قوماندان

بخش هشتم

 زندانیان اتاق که  اکنون تعدادش به سیزده نفرمیرسید از اول صبح گنجشک وار جمع شده و نزدیک بهمدیگر نشسته بودند. نزدیک بهمدیگر بخاطریکه آهسته تر سخن بگویند تا نگهبانان زندان که بعد از حسن گاه گاهی در عقب دروازه ها گوشکشی میکردند ،  صداهای شانرا نشنوند.

احد ، اکنون مدت یکشبانه روز مکمل را در زندان سپری کرده  و شاهد شنیدن حوادث غم انگیزی از زبان زندانیان بود . سر ومغز او ازشنیدن این همه معلومات که  دانستن آن در بیرون از زندان درجریان یکسال هم میسر نبود  ، به درد و کفیدن آمده بود. او با خود فکر کرد که در شرایطی که جنایاتکاران بسر قدرت باشند ، جای نیکوکاران و بیگناهان باید در زندان باشد و خودرا باین فکر تسلی داده و حتی بخودافتخارکرد.

 بردن حسن و داستان غم انگیزش ،یکی از دیگر تراژیدی تر ، زندانی شدن سلام و برآمدنش یکی از دیگر کمیدی تر بودند .او فکر کرد که چه محیط ضد ونقیضی ، چه وطن ریشخند و مسخره ی داریم و چه بدبخت مردمی هستیم که درین وطن تولد شده ایم.

او حالا دقیقاٌ خنده های دیروزی را بهمه بخشیده بود و با حس متقابلاٌ دلسوزانه به همه مینگریست و قوماندان هم این موضوع را میدید.

حالا همین احد میخواست که روز نورا با خواطرات تازه و کهنه ی خود آغاز و اگر چنین کلمه ی جای داشته باشد بگوییم زینت بخشد.

قوماندان که از هرکس دیگر بیشتر تحت تأثیر سناریوی کشیدن سلام از زندان بود در اعماق قلبش از این کار رنج میبرد ، کمتر تمایل بسخن زدن نشان میداد. او اندکی خسته و بیخواب معلوم میشد و بعد از سخن کوتاهیکه مقدمه ی برای شروع سخن امروز که در حقیقت دوام سخنان دیشب بود ، رو را بطرف احد کرده و گفت :

ـ " احد بیادر ! چطور اس یک کمی در این مدت یکشبانه روز باشرایط زندان عادت کردی یا نه ؟  و بدون آنکه منتظر جواب احد باشد ادامه داد :

ممکن اس تو چیزی میخواهی بگویی ! "

احد که در حقیقت منتظر این پیشنهاد بود با کمال میل آنرا پذیرفت و گفت :

"ـ بسم الله الرحمن الرحیم

مه در قدم اول از بی ادبی دیروزم از قوماندان معذرت میخواهم ، راستش بگویم برای بار اول در زندان با یک جمع نا آشنا و آنهم که هنوز موفق نشدی پاه بدرون اتاق بگذاری و تورا با موج خنده ها استقبال میکنند ، برایم سخت و دشوار تمام شد. تصور من از زندان طوری بود که باید در آن یک مشت دزد و قاتل وخائن و جنایتکار وآنهاییکه دارای صد گونه عیب شرعی اند،  باشند. اما همین مدت یک شبانه روز برایم ثابت ساخت که من از ابتداء در تصوراتم اشتباه کرده بودم و این اشتباه دراین بود که در جامعه ایکه دزد و قاتل و جنایتکار بسر قدرت باشند ، زندان باید هم مملواز انسانهای پاک و وطنپرست باشد وبناءٌ عقده ایرا که در اول از نام زندان وزندانی داشتم همراه با تصوراتم بمرور همین یکشبانه روز حل و تغییر کرده  است.

من بدون شک جوانترین آدمی در بین شما هستم و بناءٌ شاید شما فکر کنید که سرگذشت زندگی و تجارب آموختگی  ام ازاین زندگی کمتر از همه باشد.

باور کنید بیست سالیکه تمامش در جنگ ، تمامش در غم ، تمامش در مشکلات  سپری شده باشد بدرازای قرن است و حجم وکتله ی آن هم از پامیر و هندوکش بزرگترمیباشد..."

( بمجرد شنیدن کلمه ی پامیر و هندوکش دیده میشد که درچشمان سعد الله و قوماندان قطرات مشابه به اشک حلقه زده ، وگوشهای ایشان را  بسخنان احد که تا حال خیلی مؤدبانه و منطقی صحبت میکرد دیگر هم تیز تر ساختند.)

" قسمیکه پدرم حکایت میکرد ، کمی بیشتر از بیست سال قبل وقتی من تولد میشدم  در منطقه  دهمزنگ  در یک خانه کرایی زندگی میکردیم ،  شب سوم حوت بود که برای مادرم تکلیف وضع حمل پیش آمد. آنشب درتمام شهر اعتصاب عمومی مشهور به شب الله اکبربود . پدرم هرقدر کوشش کرده بود تا کدام موتر ویا تکسیی را پیدا و مادرم را بشفاخانه انتقال دهد ، موفق نشده بود. تمام راها بسته و تمام جاده ها پر از نفرهاییکه الله اکبر گویان دست به قتل و غارت میزدند ، بودند.

پدرم میگفت که ، هرقدر عذر کردم ، زاری نمودم ، قرآن وخدا را شفیع آوردم که زنم میمیرد قبول نکردند و گفتند که اینجا اسلام میمیرد دین و مذهب میمیرد تو در قصه ی زنت هستی و نگذاشتند که یک قدم هم بطرف شفاخانه بردارم. همان بود که در کوچه در بین امواج زیروبم صدای الله و اکبر من تولد شدم و مادرم از شدت خونریزی ، جان را بجان آفرین سپرد.

پدرم که تا آنزمان یک مرد مسلمان و متدین بوده و ازمجاهدین که تازه تازه جانگرفته میرفتند ، حمایت میکرد، بعد از مرگ مادرم نه تنها از مجاهدین نفرت پیدا کرده  ، بلکه کاملاٌ در مسایل دینی بی اعتنا شده بود. او علت مرگ مادرم  همان الله واکبر را میدانست که اساس و بنیاد فامیل و زندگی مارا تا تهداب تخریب کرد. وپدرم ، آن کسی که در زندگی پنج وقت نمازش را قضاء نکرده بود ، بعد از مرگ مادرم  دیگر هرگز بنماز نایستاد و یکدفعه هم الله و اکبر نگفت.

 پدرم آدم کم سواد ویک کارگر فنی کرینکار در ریاست ساختمانی افغانی بوده وتمام پروژه ها از جمله درساختمان تعمیر بزرگ مخابرات  هم سهم ارزنده داشت.او وطنش را دوست داشت و از ساختن و اعمار کردن لذت فراوان میبرد و با افتخار بهمه میگفت که فلان تعمیر وفلان تعمیر را او آباد کرده است. او از کار کردن خسته نمیشد و اصلاٌ خستگی را نمیشناخت . صبح وقت بکار میرفت و شب نا وقت از کار میآمد واکثراٌ دوشیفت کار میکرد. از طرف وزارت و ریاست دستگاه ساختمانی هم تقدیرنامه های زیاد گرفته بود.

پدرم با وجودیکه در هنگام وفات مادرم ، هنوز جوان بود اما بازهم زن دیگر نگرفته و بار تربیه مارا  که مشتمل بر برادرکلان  ودو همشیره  ومن بودم یکجا با مادر کلانم بعهده گرفته  وهمزمان در دستگاه بکار خود ادامه میداد.    

 برادر کلانم اسد در آن سالیکه من تولد شدم باندازه ی کافی بزرگ بود که تمام مسایل را درک کرده ودر موردش قضاوت نماید. مرگ مادرم که میشد ازان بسادگی جلوگیری کرد، بالای روحیه و طرز تفکر او نیز تأثیرات عمیق گذاشته بود.

در آن هنگامیکه تمام قشر بیسواد وکمسواد قوم و ملیت تاجیک بصورت عنعنوی از ربانی و احمدشاه مسعود دفاع میکردند ، در فامیل ما که خودرا شمالی وال میگفتیم و باید از شورای نظار و جمعیت دفاع میکردیم ،  نظریات دیگری در حال طرح شدن بود.

برادرم اسد، سالها قبل توسط سازمان آزادیبخش مردم افغانستان که به ساما مشهور و از طرف آغا صاحب سید مجید کلکانی رهبری میشد جذب شده و بعداٌزمانیکه در فاکولته درس میخواند به یک کادر ورزیده و برجسته ساما تبدیل شده بود.

مادر کلانم برایم قصه کرد که هنوز پنج ماه از تولدم نگذشته بود که یکروزی پدرم خیلی خفه از کار بخانه آمده و گفته بود که آغا صاحب را نفرای خاد دستگیر کرده اند.

 همشیره کلانم پرسیده بود که :

ـ" پدرآغاصاحب کیست ؟

ـ  پدرم جواب داده بود:

"  بچیم تو هنوز خورد هستی و لازم نیس که ایگپاره بوفامی"

یک هفته از دستگیری آغا تیر نشده بود که یک روز برادرم را که در آنوقت درفاکولته درس میخواند ، کارمندان خاد دستگیر و ببهانه دست داشتن با اشرار زندانی کردند.

 پدرم هر قدر که تا وبالا دویده ، تمام اسناد و تقدیر نامه های خود که در دستگاه برایش داده بودند را بهمه نشان داده و خواهش کرده بود که اسد برادرم  را آزاد کنند فایده نکرده بود.

ده روز هنوز از دستگیری اسد تیر نشده بود که بما احوال دادند بیایید جنازه ی تانرا تسلیم شوید! خواهر کلانم میگوید:

 ـ" پدرم نزدیک بود دیوانه شود ، دستانش را بهم میمالید و اینطرف آنطرف راه میرفت و باخود چیزی میگفت و بزمین تف میکرد."

پدرم  گفته بود :" اونا میگن  که اسد خودکشی کده اس. مگم مه باورم نمییایه. اسد را کشته اند."

اسد را گرفتند و دفن کردند .بعد از مراسم فاتحه ی اسد ، کسی از وطنداران ما به پدرم گفته بود که نتیجه کار و خدمتت را بدولت دیدی ؟ واین گپ از هرچیز دیگر، سخت تر وسنگین تر به پدرم تمام شده بود.

 پدرم هنوز بعد از مرگ مادرم  سر حال نیامده بود، که مرگ برادرم اسد ، بازاورا تکان داد تکان شدید تر . اسد که تا آنوقت یگانه امید پدرم بود در حین جوانی بجرم همکاری با اشرار دستگیر و تحت شکنجه ی خادستان که میخواستند از او اعتراف گرفته و همچنین اسمای سایر همکاران و رفقای سازمانی اش را کشف نمایند ، نا جوانمردانه به شهادت رسیده بود.

فکر میشد که حالا برای پدرم همه چیز بیتفاوت شده بود. او بظاهر قیافه اش توجه نمیکرد ، ریش وبروتش رااصلاح نمی نمود و موهای سرش هم همیشه رسیده و ژولیده وپریشان بود. لباسهایش راهم تا دیرها عوض نمیکرد. مادر کلانم هرقدر که اورا به صبر و حوصله مندی دعوت میکرد ، فایده ونتیجه نداشت .

یکسال بعد از مرگ اسد ما خانه ی دهمزنگ را ترک داده و به کارته پروان کوچ کرده و در همسایگی یک هندو زندگی میکردیم . بارها از پدرم شنیدم که میگفت: " از همی افغانا و مسلمانا کده هندوا شرف دارن"     

آنوقت ما باهیچکسی از وطنداران و خویشاوندان خود ارتباط نداشتیم و پدرم را هم ببهانه اینکه اعصابش را ازدست داده است ، از کار منفک کرده بودند.

پدرم که روزی در بلندترین نقطه یعنی کابین کرین کار کرده و بگفته ی خودش تمام شهر در زیر نگینش بود ،حالا روزانه با بیلچه گگ خورد و چکشکش ، چاه آب میکند واز پول همین چاهکنی آذوقه ی فامیل را تهیه مینمود. همشیره ی کلانم که یک دختر10 ساله بود در کارات صفایی خانه و کالا شویی ، زن صاحب خانه ی مارا کمک میکرد و او هم در مقابل از ما کرایه خانه را نمیگرفت.

سالها بهمین طور میگذشتند ، من با وجودیکه هنوز ده ساله نبودم پیش از چاشت مکتب میرفتم و بعد از چاشت سگرت فروشی میکردم . مادر کلانم از تمام این مسایل وخصوصاٌ از زندگی کردن در همسایگی هندوها خیلی رنج میبرد و چندین دفعه از پدرم خواهش کرده بود که خانه ی دیگری پیدا نماید ، پدرم در ظاهر خوب خوب میگفت اما در باطن از مجاهد وکمونست افغان نفرت داشت ونمیخواست که حتی در همسایگی شان زندگی نماید.

خوب بیادم است که فصل زمستان و مکتبها تعطیل بود ، من صبح صندوقک سگرتهایم را بگردن انداخته و از خانه بیرون شدم . مادرکلانم کم کم تب داشت و سرفه میکرد ، او درجریان چند سال اخیر کاملاٌ لاغر و ضعیف شده بود.

هنوز شام نشده بود که بخانه برگشتم دیدم پدرم با لای سر مادرکلانم نشسته و با گوشه ی لنگی اش اشکهایش را پاک میکرد. فهمیدم که مادرکلانم هم در همان غریبی و بیچارگی در همسایگی هندوها جان داده بود.

  شب بسرعت تاریک شده میرفت ، پدرم روجایی  سفیدی را گرفته و مادرکلانم را درآن پیچید وبالای آن کمپلی را نیز انداخت. بعد او رویش را بمن نموده و گفت :

ـ "احد بچیم! مه غیر ازتو دیگه کسه نداروم ، بیل و کلنه بیگی که بوبریم مادرکلانه گور کنیم." واشکهایش را با دستارش پاک کرد.

من هم خاموشانه موافقه کرده  همان بیلچه و کلنچه اش را گرفته ، پدرم با مادر کلانم روی دستهایش ، درپیشاپیش و من از عقبش روان گشتم تا بنزدیکترین قبرستان رسیدیم.

درهمان قبرستان ، پدرم با بیل و کلندش گوری را برای مادر کلانم درست نموده و آهسته اورا دردل آن گور بگذاشت و بعد بالایش خاکهایرا که کنده و بیرون کشیده بود دوباره فرو ریخته وبالای آنرا مرتب و منظم کرد.

بعد ازان ما هردو ، مدت پنج ده دقیقه را خاموشانه پهلوی قبر نشستیم. و اینکه درین مدت پدرم بچه میاندیشید   تنها بخدای حق معلوم است.

بعد پدرم برای آخرین بار اشکهایش را با دستارش که اکنون بشکل حلقه حلقه ، بگردنش افتاده بود پاک نموده و بمن گفت :

ـ" اینالی دیگه بیخی یتیم شدیم ." بعد اوادامه داد :

ـ " بیخی بچیم که بوریم خانه که خواراییت تنا استن که نترسند "

ناوقت شب بود و ما وپدرم در تاریکی از قبرستان بخانه برگشتیم ، هیچ باورم نمیشد که مادر کلانم مرده باشد ، هر لحظه فکر میکردم که حالا دروازه باز واو داخل میشود. بدون او اتاق در نظرم خالی میآمد وما چهار نفرکه در یک کنج اتاق گنجشک وار جمع شده وزیر یک کمپل کهنه ی نشسته بودیم کمترین جای را اشغال نموده بودیم. من برای یک لحظه جای خودرا ، موقف خودرا و اهمیت خودرا در جامعه از نظر گذشتاندم و درک کردم که ما دراین جامعه ، در این شهر و دراین وطن چقدر کوچک ، ناچیز ، بی اهمیت وبیگانه هستیم .

 فردایش نه خیرات و نه اعلان فاتحه و نه فاتحه  ونه دوست ورفیق و اقاربی که بیایند و بپدرم تسلیت بگویند. بیچاره پدرم!!

بلی ! ما گم شده بودیم و یا بهتر است بگویم که ما همه کس و همه چیزرا گم کرده بودیم راه را ، زندگی را امید و آرزو را ، مادر وبرادر ومادرکلان را ، و از همه مهمتر عقیده را که در بسیاری موارد انسان را تقویت میکند وتسلیت میدهد . ما اکنون در شهر و وطن وخاک ومملکت خود در بین آنهمه قوم وخویش و وطندار که روزی دارای همه کس و همه چیز بودیم ، دیگر مطلقاٌ ازهمه دور ، بیگانه و تنها بودیم .تنهای تنها باهمه غم و مشکل و سختی وبیچارگیهای خود.

فکر میشد که خدا ، طبیعت ، جامعه ، سیاست ، واقتصاد همه با ما جنگ داشتند و یا مارا در برابر یک مسئولیت ویا امتحان بزرگ قرار داده بودند. مسئولیت وامتحانی که از عهده آن موفقانه برآمدن و نمره ی کامیابی گرفتن کار آسان نبود.

 روزها بهمین منوال میگذشتند و ما هم لجوجانه در مقابل مشکلات  مقاومت میکردیم و چاره ی دیگری هم نداشتیم. همشیره هایم کلان میشدند و من هم آهسته و آهسته کلان تر.

خواهر خوردم اکنون روزانه تمام کارات خانه را بعهده خود داشت وصرف از طرف شام  همشیره ی کلانم با او کمک میکرد.

من هنوز شاگرد صنف پنجم مکتب بودم که بارتمام مشکلات زندگی را مساویانه با پدرم یکجا حمل میکردم. با آنهم من با همه چیز سازش و توافق کرده بودم که از بخت بد ما انقلاب نام نهاد اسلامی پیروز شد و مجاهدین قدرت را درکابل بدست گرفتند. کار وبارم که در آن زمان تماماٌ شامل یک کراچی میوه خشک فروشی بود گاهی سقوط و گاهی هم نزدیک بسقوط بود. مکتبها تعطیل و جنگ های که کابل را تا بیخ ویران کرد بهمه معلوم  و حاجت ببیان نیست ، شروع گردیدند.

هندوها برامدند و بکدام کشور دیگر رفتند و مارا بعنوان محافظ و نگهبان در خانه ماندند.

پدرم تا این زمان بیک کالبد زنده تبدیل شده بود . او بیشتر در دنیای خاطرات گذشته اش زندگی میکرد تا درزمان حال وحاضر . او که در زندگی سگرت و نصوار وچلم را یکدفعه هم تجربه نکرده بود ، اکنون گاه گاهی بدود چرس پناه میبرد و در دنیای خیالات خود غرق میشد.

پدرم  روزانه همیشه در پارک زرنگار دریک گوشه ی نشسته و چشمانش را به گفته ی خودش به    ( هجده منزله ) اش میدوخت .او این تعمیر را که روزی خودش آباد کرده بود ، یا بهتر بگویم در آبادی آن منحیث کرینکار، سهم فعال و برازنده داشت ، ازبالا تا پایین و از پایین تا بالا از نظرش میگذشتاند وتعداد منزلهایش را ازنو وازنو حساب میکرد.

ماهنوز هم درپیاده خانه ی همان هندوی مسلمان ، زندگی میکردیم.

شب هنگامیکه پدرم بخانه برمیگشت ، ما ازروی شوخی از وی میپرسیدیم :

ـ "پدر! کجا بودی امروز؟"

او با لحن و قیافه ی کاملاٌ جدی میگفت :

ـ" رفته بودوم پالوی اژده منزله ام "

با وجودیکه ما جواب اورا از قبل میدانستیم ، بازهم گاه گاهی ازو میپرسیدیم که پدر امروز کجا بودی و جواب سوال همیشه یکسان بود " رفته بودوم پالوی اژده منزله ام" 

یک روزی از روزهای تابستان که مجاهدین حالا سقوط و طالبان بقدرت رسیده بودند ، پدرم دربین یک جمع کوچکی از تیپ خودش ، در پارک زرنگار مصروف و مشغول بازگویی بعضی حقایق ، جهاد و مجاهدین و رهبران شان بوده و ازطالبان و جنایاتی را که مرتکب میشدند ،  نیز بعنوان تاریک ترین نیرو یاد آوری میکرد . درهمین اثنا سه نفر طالب که در نزدیکیهایشان بوده و سخنان پدرم را شنیده بودند ، اورا باز داشت نموده بودند. پدرم خواهش کرده بود :

ـ " ایلایما کنین چه کارما دارین ! " آنها قبول نکرده بودند. کسی از عابرین بطالب گفته بود که:

ـ "ایلاییش کنین! نمی بینین دیوانه اس بیچاره از رقمیش مالوم میشه "

طالب به پشتو گفته بود  :" تومیگی که دیوانه اس و ما آلی مالوم میکونیم که دیوانه اس یا که خوده شعوری بدیوانگی زده ."

 بعداٌ پدرم با تمام افتخار به تعمیر بزرگ مخابرات اشاره کرده و به عمال طالبان گفته بود که :

ـ "ایسو سی کو ! اینه امی تامیر ره که میبینی " و بعد با دست بسینه خود اشاره کرده و علاوه کرده بود:

ـ "امی نریت آباد کده .  تو بگو که د زندگی مرداریت کودام کنارآبه جور کدی ، که آلی آمده داوای اوکومت و پادشایی میکونی؟؟

تو تنا خراب کدنه یاد داری ، کشتنه یاد داری ، آلال کدن و بدار زدنه یاد داری . روزیکه مه کار میکدوم ، که اوغانستان انوز اوغانستان بود ، توره کس مزدور نمیگرفت و ازیک کاسه کدیت نان نمی خورد... " هنوز سخنان پدرم خلاص نشده بود که یکی ازآنها با قنداق کلاشنکوف بدهنش زده بود وباین شکل اورا مجبور بخاموش شدن کرده بود . و طالب دومی به پشتو گفته بود :

ـ" تو که میگی امی تامیر تو جور کدی ما هم توره پیره دار امی تامیر مقرر و د پیش رویش ایستاد میکنیم."

بعد اورا آورده و پیشروی تعمیر بزرگ مخابرات در پایه ی برق به دار آویخته بودند.

من بعد ازکار، نزدیکیهای شام بخانه آمدم ، دیدم که پدرم خانه نیست از همشیره ام پرسیدم گفت هنوز نیامده است. یک کمی دیگر هم صبر کردم دیدم درک ندارد. بتشویش شده و پای پیاده طرف پارک زرنگار که میدانستم پدرم درآنجا باید باشد حرکت کردم . بعد از 15ـ20 دقیقه ، در پارک زرنگار نرسیده دیدم که کسی بپایه ی برق آویزان است ، وارخطا بهمان طرف دویدم ، دیدم که خودش بود ، پدرم بود.

پدرم را  با همان لنگی کهنه اش از حلق آویزان کرده بودند .  یخنش باز و کفش های کهنه اش در پاهایش نبودند. ازدهنش کمی خون آمده بود و علامت ضربت کنداق در قسمت بینی و دهنش دیده میشد.

 با آن هم او با لبان متبسم و چشمان باز بطرف هجده منزله اش میدید. چنانچه گویی بطرف معشوقه ی هجده ساله اش میبیند. و معشوقه هم با تمام شکوه و جلال با تمام قد وقامت در پهلوی پدرم ایستاده و متقابلاٌ به او چشم دوخته بود . پنجره های هجده منزله باز و گویی از پدرم دعوت به تشربف آوری میکرد  وهم این پیروزی جدیدش ، یعنی جاندادن در پای معشوقه را برایش تبریک میگفت .

 چیغ زدم ، گریه کردم و بسر وصورتم کوبیدم ، کوچکترین عکس العملی را از پدرم مشاهده نکردم ، اکنون برای او همه چیز بیتفاوت بود . او همانطوریکه بطرف هجده منزله ی هجده ساله اش نظر دوخته بود،  نظر دوخته بود و چشمانش را ازاو بر نمیداشت. ....من برای یک لحظه فکر کردم که او شاید خوشبخت ترین انسان در هنگام مردن بوده باشد.

تاسه روز من نمیتوانستم که جنازه اش را بدست آورم ، واورا مانند یک انسان ، مانند یک افغان مسلمان دفن نمایم ، اجازه نمیدادند. 

اکنون قضاوت بشما !

بفرمایید بگویید که:

که  حق داشت که کودکی ام را ازمن و خواهرانم بگیرد؟

که حق داشت که مرا از نعمت مادرم ، که یکبار حتی پستانش را بدهن نگرفتم و یک قطره از شیرش راهم نچوشیدم ، محروم سازد؟؟

بمرگ مادرم ، مجاهدین و الله واکبرشان ملامت و مجرم است ،  بمرگ برادرم رژیم کمونستی ببرک ، بمرگ پدرم رژیم طالبان . که گفته میتواند که گناه ما چه است که باید در هر رژیم یک قربانی بدهیم؟؟

توقع جامعه و مردم و وطن از من بااین همه جفا و ستم که در حقم کرده اند چه خواهد بود ؟؟

چقدر باید من ببخشم و آیا من این حق را دارم که خون مادرم را ، خون برادرم را و خون پدرم را بقاتلین آنها ببخشم ؟؟

شما بگویید ! قوماندان ، معلم صاحب!

بعوض آنکه من بهمین سن وسال پشت میز صنف و کلاس درسی نشسته باشم چرا باید بجرم .."

درهمین اثنا که همگی تا حال سراپا گوش شده و باچشمان نیمه اشک آلود بحرف های احد گوش میدادند ، متوجه شدند که وضع قوماندان خوب نیست.

بلی ! قوماندان با شنیدن ، داستانهای حقیقیی که در مدت اضافه از بیست وچهار ساعت در کنج اتاق زندان ادامه داشته و هریکی از آنها ریشه در جنگ و جهاد و بیعدالتی ناشی از رژیمها داشت ، کم کم تن باین حقیقت میداد که بصورت مستقیم و یا غیر مستقیم دستان او نیز باین قضایا دخیل میباشند. او درک کرده بود که از استعداد او که باید درراه اعمار کشور از طریق تربیه ی سالم اطفال و اولاد این خاک ، استفاده صورت میگرفت، استفاده ناجایز ، ونا مشروع که کاملاٌ نتیجه ی عکس را داشته است ، گردیده است.

قوماندان بار باری بفکر افتاده بود که اگر در شروع جهاد در آنزمانیکه همان آدمهای مرموز و بیهویت آمدند و اورا دعوت تهدید آمیز بهمکاری با آنها نمودند ، اگر دعوت شانرا نمی پذیرفت و مانند هزارها و میلیونها انسان این سرزمین تن بزندگی غربت ومهاجرت میداد ، اقلاٌ وجدانش آرام و نام محترم و شریف معلم را به نام نه چندان محترم و نه چندان شریف قوماندان تبدیل نمی کرد.

اکنون همین کلمه ی آخر احد که گفت قوماندان و بلا فاصله اصلاحش کرده و گفت معلم صاحب! کاسه صبر محاکمه ی وجدان قوماندان را لبریز نموده قلبش را از هر وقت دیگر بیشتر به تپش آورد. قلبی که ازین قفس تنگ سینه ی قوماندان در تلاش پروازبسوی ناکجا ها آمده بود.

درتلاش پرواز بسوی آسمانها ، بسوی فضای لایتناهی و آزادی . آزادی از قیودات زندان ، و آزادی ازچوکاتهای تنگ تعصبات قومی و قبیلوی ولسانی و مذهبی. او برای یک ثانیه ی تمام خاطراتش را از نظر گذرانید ، شاگردانش را در درسهای عملی و زنده ی بیولوژی دید که هرکدام در زیر سلایدها و عدسیه های میکروسکوپ مشغول مشاهده ی اجسام حیه ی میکروسکوپی بوده و با چه شوق وشور وشعف این کار را انجام میدادند ، او همچنان صدای غرش آتش کردن راکت هارا و بعد از چند دقیقه ی محدود صدای انفجار و غریو زنان و کودکان را شنیده و از شنیدن آن لرزه  براندامش مستولی گشت.

 قوماندان موفق گردید تااز تمام اعمال دوران جهادش از عمق همین قلبی که  در شرف پرواز بود احساس پشیمانی نماید.

اکنون عرق سردی بر سر وروی قوماندان نشسته بود و چشمان نیمه بازش از تمام آنهاییکه از جنگ وجهاد رنج برده و قربانی ها داده بودند ، معذرت میخواستند...

 

تلاش تمام زندانیان برای سرحال آوردن قوماندان فایده نداشت.  قلب قوماندان  برای همیشه ایستاده و روحش به بسوی آسمانها پرواز نموده بود.

بعد از مدت کمی مشوره باهم ، زندانیان  محافظین زندان را از مرگ قوماندان خبر دادند و دونفر از آنها آمدند تا قوماندان را بیرون کشیده و باقاربش تسلیم کنند. یکی از آنها آهسته بلسان پشتو بدیگرش گفت:

ـ "پیش ازیکه ما امروز اورا بزندان دیگه انتقال بتیم او خودش انتقال کرد..."

و دیگرش بهمان لسان و آهسته جواب داد:

ـ " البته فامیده بوده .."

 قوماندان را در همان کمپل کهنه ایکه برایش داده بودند ،  پیچیده و یکنفر از اول و نفر دومی از آخرش گرفته و به بیرون  کشیدند . تا دم دروازه ی اتاق ، تمام زندانیان ، جسد قوماندان را همراهی کرده و بدینسان دین ایمانی ، اسلامی و وجدانی  خود را در مقابل جنازه ی قوماندان اداء کردند.

                                                                                                        انا لله و انا الیه راجعون.

                                                   

بخش آخر:

 هوا روزانه  هنوز باندازه ی کافی گرم بود . فضای اتاق زندان  بعد از مرگ قوماندان دیگر هم خفه کننده تر ، غم آگینتر و سنگین تر از پیش بنظر میرسید ، گویی که به غلظت هوا افزوده  باشند  و آدم ازان احساس خستگی جسمی میکرد.

 طنین صدای  قوماندان هنوز هم در گوشها و جاندادن ناگهانی او که بنام سکته ی قلبی معروف است هنوز هم در مقابل چشمان زندانیان زنده  بود .

تمام زندانیان غمگین وکاکا غلام محمد از تمام زندانیان بیشتر غمگین وخفه بنظر میرسید . سلسله سخنان زندانیان که یادی از خاطرات هرکدام و گوشه ی تاریکی از تاریخ  جامعه بود، خاموشانه بخود می جوشید. اشخاص و افرادی که سخنان ناگفته داشتند در بین زندانیان کم نبودند. رشته ی حکایاتی که تا اکنون بیشتر از یک شبانه روز دوام داشت ، گسیخته ( سگلیده ) و حالا هرکس بفکر و چرت خودش بسر میبرد. کمبودی قوماندان  عملاٌ و علناٌ احساس میگردید.

چندی قبل آوازه ی کشته شدن احمدشاه مسعود را ، طالبان بشوق تمام ، میان زندانیان پخش و با این کارشان  باصطلاح دوست ودشمن را معلوم کرده بودند.

حساب روز وتاریخ وماه در نزد زندانیانیکه بیشتر از یکماه را در زندان سپری کرده بودند ، گم شده بود. در یکی از همچون روزها سر وصدایی در دهلیز زندان بالا و سخنانی به لسان پشتو شنیده شد.

  با هر سر وصدایکه در دهلیز بالا میشد ، موهای زندانیان بر اندامشان راست میگردیدند. حالا هم همگی گوش شده بودند و منتظر آنکه چه وقت دروازه ی سنگین آهنین زندان باز و بازطالبی داخل اتاق زندان میگردد. ناگهان خلاف تصور شنیده شد که  طالبی به طالب دیگر بلسان پشتومیگفت:

ـ  " بیا ایلا بته میریم که امریکایی ها آمده اند"

دومی:ـ " که چه ؟ بگذارآمده باشند ، امریکایی ها دوستان ما استند."

اولی: ـ "بودند حالا دیگر نیستند ."

دومی:" ـ چطور ؟ چطور زود زود دوستان و دشمنان ما تغییر و تبدیل میشوند."

اولی ـ" وقت کم است دیگران همگی طرف کندهار حرکت کرده اند . تو چه میکنی میروی یا هستی ؟

دومی ـ" رفتن خو خامخواه میرویم ، اما اینقدر تاجیک و اوزبیک و هزاره را که اتاقهای زندان پر استند چه و کجا کنیم ؟

             بیا که یک یک بم دستی در هر اتاق می اندازیم و خود ما میگریزیم"

اولی ـ" اگر ما کل هزاره ها و ازبیک ها را بکشیم دولت آینده که می آید بیکار میماند و آنوقت بکشتن خود ما پشتون ها شروع میکنند. بهمین خاطر کسانیراکه ما موفق نشده ایم بکشیم ، جانشینان ما موفق میشوند. خاطرت جمع باشد اوغانستان  از ماست و غیر ازما کس دیگری حق زندگی  دراین خاک را ندارد."

دومی ـ" تو هم راست میگویی ، بیا که برویم ."

 

                                                           *********

زندانیان بعد از شنیدن این سخنان فکر نمودند که ، شاید این خبر طرح دسیسه ی جدیدی باشد که میخواهند عکس العمل آنها را آزمایش کنند ، بناءٌ همگی مانند همیشه با خونسردی تمام این خبر را استماع و استقبال کردند.

اما از آنجاییکه آنروز نه صدای آذان و نه دعوت بنماز پیشین و شام و خفتن، شنیده نشدند باعث تعجب زندانیان گردیده بود.

فردا در نیمه های روز بود که  سر وصدای بلسان فارسی شنیده شدند ، تمام زندانیان با بیصبری منتظر دیدن این افراد و اشخاص فارسی گوی بودند . بعد از مدت زمانی با مشکلات زیاد قفل دروازه اتاق را شکستاندند و زندانیان دیدند که  دوباره همان مجاهدین شورای نظار و اتحاد و حرکت آمده اند تا  دروازه ی زندان را گشوده و زندانیان را آزاد نمایند ، زندانیان مثلیکه در خواب باشند ، چشمان شانرا مالیدند . آنها هیچ فکر نمیکردند که دوباره خودرا و جامعه را در چنگال آن خون آشامان قبلی که چهار سال پیش دیده بودند ، بازمی بینند.

چنان تصور میشد که تاریخ افغانستان همچون حلقه های زنجیر ، همچون دانه های تسبیح ، در روی یک خط دایروی حرکت دارد که بعد از دوران یک جنایتکار ، حتماٌ بازنوبت جنایتکار دیگری میرسد.

 

                                                                                                        محسن زردادی

                                                                                                           8/4/2009

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت