م. زردادی

 

بتمام دخترانیکه خلاف میل وارادهءشان بشوهر داده میشوند وبروح پاک ت.ب.تقدیم است.

 

زهراء

                            ) بخش اول(

 زندگی زهراء:         

هوابه تدريج  حرارتش  را از دست داده و همراه با آن همه چيزها كم كم رو به سردي مي گرایيدند.   رنگ و رخ برگ های درختان روز به روز و آهسته آهسته زرد وزرد تر مي گردید.                                    

   ابرها هم گاه گاهي در خلوت شب بي صدا مي گريستند و با اشك هايشان چهره ی گردآلود زمين را  بخيلانه شستشو مي دادند.

 شبها با گذشت هرروز كم كم به دامنه هاي حجابش  كه بيشتربه لباس سوگواري شباهت داشت ،مي افزودند .

 آفتاب هم كوشش ميكرد در انظار مردم همه روزه كم وكمتر ظاهر گردد گویيكه از چشم به چشم شدن با آنها خجالت ميكشيد.

آري! ماه ميزان بود ، ماه ترازو وماه عدالت.

 زهراء دختر مقبول وجوان قريه که تازه پاه را به هجده همين بهار زنده گي اش گذاشته بود اكنون بیشتر ازیکسال بود كه,درعقد مردي درآمده وبراي هميشه خانه ی پدري اش را ترك گفته بود.

 پدر زهراء  ، کاکا جومالی  كه مرد فقيري بود از پيشنهاد ازدواج دخترش با مرد مسن ولي متمولي به  نام حاجي قدم  كه بيشتر ازپنجاه  وپنج  بهار زنده گي اش را پشت سر گذاشته بود ، نه تنها مخالفت نه نکرده و امتناع نورزيد بلكه خوش هم شد. به خواهش داماد  ، دركمترين فرصت زمينه ی مراسم شيريني خوري و عروسي زهراء را فراهم ساختند.

   سال واندی قبل در يكروزسوزان تموز هنگاميكه آفتاب بر فراز فرق هابا تعجب نظاره گر  ماجراهاي بي عدالتي انسان ها در زمين بوده و صداي ناله ی برگهاي درختان، از عقده نسبت به اين بيعدالتي ، در گلو گير كرده  وصرف سلول هاي بدن بودند كه همواره از رقت ، اشك مي ريختند،  زهراء را که تازه دستان راست و چپش را تشخیص کرده بود ، لباس عروسي پوشانده و دستش را به دست داماد دادند.

داماد كه ظاهراٌ يك مرد قوي الجثه و در مقايسه با مرغان بيشتر به سبرال (مرغ لاشخوار) شباهت داشت ، بعد از اداي مراسم لباس پوشي ،  سر ديگداني  وسر دروازه یی دست زهراء  را در دست گوشتا لو يش  گرفته و به طرف دروازه ی خروجي خانه حركت كرد.

  قلب زهراء براي لحظه ی داشت توقف ميكرد  اوچشمانش را به آهستگي به اطراف خانه گردانيده و از زير چادررویمال تمام چيزهايرا كه از زمان كودكي برايش آشنا وسخت دوست داشتني بودند ، از نظر گذرانيد. او ناخودآگاه فكر كرد  :

ـ اي كاش هرگز  رسم بشوهر دادن دختران  نمي بود ،   تا او ازخانه ی پدري اش دور نمي شد .

 آخ که چطور این هفده سال مکمل این قدر زود تیر شد؟ تا دیروزه هم هنوز طفل بودوم وبا گدی بازی میکدوم .  این مردم چقدرسمی دمند (عجله دارند). و ..

 اما زهراء ميدانست  كه وقت يا نا وقت بايد اين كار صورت بگيرد واوخواهي نخواهي بايد خانه ی پدري را ترك بگويد.  زهرا میدانست که او ناچار بايد تسليم تصميم پدر ومادر وبالاتر ازآن تسليم قسمت وتقدير باشد.

 زهراء هنوز هم در همين فكر ها بود كه ناگهان متوجه شد كه حاجي شوهرآینده اش  كلام الله مجيد را كه به چادري پيچيده ودونفر از دو گوشه ی چادر بالاي سر دروازه بلند گرفته بودند مي بوسد.  حاجي بعد از بوسيدن  قرآن دست راستش را در جيب كرده وچيزيرا دربين چادر كه قرآن را در آن پيچيده بودند گذاشت . زهراء هم به تقلید از شوهرش  اندكي به نوك  پنجهءهاي پاها ايستاده ، قدش را راست كرده وبا هردو دست قرآن شريف اين كلام پاك خدا را گرفته وآنرا   سه بار بوسيده وبه چشمانش گرفت .   اوبعداً يكجا با حاجي از زيرهمين قرآن، گذشته و به آهسته گي  از دروازه ی خانه خارج شدند.  حاجي كه دست راست زهراء  را  به دست چپش گرفته و پيشاپيش او راه ميرفت، سرراست زهراء را به طرفي اسبي برد كه از قبل آماده شده و انتظار عروس را مي كشيد.  اسب هم با ديدن عروس پاه به پاه شده و بدين گونه  فهماند كه  ساعت هاست  بيصبرانه منتظر عروس است ، بعد اسب مطيعانه آرام ايستاده وآماده پذيرفتن عروس گرديده با بيرون كشيدن صداي فِر- فِر از او خوش آمديد گفت.

زهراء كه در موقعيت بلند تری  نسبت به اسب قرار داشت، با هردو دستش از لبه هاي زين گرفته ، پاه چپش را در ركاب گذاشته و با يك حركت  بر پشت اسب قرار گرفت . او بعد از قرار گرفتن بالاي زين اسب كمي لباسهای خودرا جمع وجور كرده ودر تقاطع شعاع منجمد شده ی  صدها چشم كه از هر طرف به او دوخته شده بودند  به تمام قد بالايي زين اسب راست بپاه ايستاد .

 دختريكه در زنده گي اش اسب را ازنزديك نديده بود اكنون لحظه ها بودكه بالاي زين اسب ايستاده  از پدر، مادر،اقارب و دوستانش تحسين ها  شنيده و دعاهاي خير جمع ميكرد. زهراء با استفاده ازين موقع بار دگر باحجب وحياي دخترانه اش از زير چادر تا اندازه ايكه ممكن بود به اطرافش  نظر افگند. اومژگانهایش  را به هم فشرده ودوباره آنهارا رهاكرد تا بدينوسيله قطرات الماسي را كه دراسارت  مژگانهای انبوهش  بسرميبردند درقله هاي رخسار آتشگونش آزاد سازد.

زهراء مصممانه بالاي زين اسب ايستاد بود گوئي كه نمي خواست بنشيند واز خانه ، قريه ودوستان دختري همسن وسالش دور گردد كه ناگاه صداي مردم ، آميخته باآفرين ها ودعا هاي خير بر خواست و اورا دعوت به نشستن بالاي زين اسب نمودند. ولي زهراء همچنان مصرانه ايستاده بود گوئي كه او منتظرچيزي باشد.  زهراء كه  از رسم ورواج محل خوب خبربود راستي هم منتظر تحفه ی  عروسي از جانب شوهر ويا اقارب شوهرش بود.  حاجي هم با تجربه ی كافي از عروسي هايش ، هدف زهراء را مي دانست و قطعه زميني را به زهراء وعده داد و به اين گونه اورا مجبور به نشستن بالاي  زين اسب كرد.

 بانشستن زهراء بالاي  زين ، روي اسب را به آهسته گي طرف دروازه عمومي قلعه گرداندند و قوده یعنی جمعيت مردم كه به خاطر بردن زهراء  آمده بودند يكجا  بااسب عروس به  سمت دروازه ی عمومي قلعه به حركت افتادند. زهراء با شالسر سبز ابريشمي   عيناً به غنچه گلي شباهت داشت كه  بر شاخه نشسته باشد.

در اثنایيكه يك تعداد مردم همراه با عروس به حركت افتاده وخوشحالي ميكردند، يك تعداد دگر كه از اقارب وهم دياران  عروس بودند صرف چند قدمي را برداشته وبعد در آخرين نقطه ی بلندي قریه گنجشك وارجمع شده وبا نگاه هايشان عروس راتا آنكه به چشمها معلوم ميشد مشايعت كردند.

خدا ميداند كه درين مقطع زمان دختران و پسران جوان قریه  در چه فكر بودند ؟ و به چه مي انديشيدند؟  

اما از قطره هاي اشكي كه بر گونه هاي از گرما گلگون شده ی تعدادي از جوانان قريه به مشاهده ميرسيد ند ، ميشد بخوبی چيزهاي را حدس زده  وسوالاتي را خواند.  وآن اينكه :

ـ آیا خدا ميداند بار دگر كي زهرا ء را خواهيم ديد؟  

ـ  آيا قانون خدایي نعوذ باالله اين قدر ظالمانه است كه يك دختر جوان کمترازهجده ساله را تابع خواست هاي جنسي يك مرد كهنسال مي سازد؟

 ـ آيا عادلانه است كه پدر ها و مادر ها بدون مشوره با  فرزندانشان سر نوشت ايشان را تعيين مي كنند؟ 

ـ آیا در مراسم عقد نكاح از  زهراء خواهند پرسيد كه او  اين مرديرا كه همسن وسال پدرش است به صفت شوهرش قبول دارد ؟  ويا آنكه مانند هميشه از حيله ی شرعي استفاده گرديده  وكسي را وكيل نفس زهراء خواهند گرفت تا از نام زهراء ودر غياب زهرا ء ، در مورد سر نوشت او تصميم بگيرند؟ و آیا ؟ و آیا ؟ و آیا ؟ وصدگونه آیاهای دیگر.                                                                            بعد ازآنكه آخرين شعاع سبز شالسر عروس از چشمها نا پديد گرديد جوانان قريه با همان سوالهايش در ذهن ، با يك دنيا مأيوسي، نفرين كنان به همه ی آنچه در دنيا بودند، از بامها پايان گرديدند.

  روز عروسي به نقطه ی  پايان خود نزديك تر شده ميرفت. در يك گوشه ی منطقه غم ودر گوشه ی  دگر شادي بر پاه بود. در آنجائيكه شادي بر پاه بود ، زهراء ساعت ها بود كه اكنون بالاي دو دوشك پنبه ی كه يك سر دگر انداخته شده بودند نشسته و مصروف شنيدن آواز دختران آوازخوان        محلي كه گاهي غزل ميخواندند وگاهي هم پوفي  ميزدند و مصروف ديدن رقص هاي شان كه  به            سبك محلي اجرا ميشدند، بود. زهراء آواز خواندن ورقص هاي خودش را كه در عروسي ها،                  شب نشيني ها و چارده پالي ها اجرامي كرد، به خاطرآورده و به  آن روز ها افسوس خورد...                                                                                      درخانه ی حاجي كه سال ها بود كسي طفل را به چشم نديده بود، درآن ساعت ها  از اطفال قد و نيم قد  راه يافت نمي شد ، اين اطفال با سر و صدا هاي شان ، با زنگ بلگك هاي دامن هايشان  به فضاي حويلي حاجي و محفل عروسي او شور وشعف خاصي بخشيده بودند .   دختران وزنان جوان هم  لباسهای آخرین مود روزخود را پوشيده  و تمام زيورات و آويختني هاي خودرا از فرق سر تا به كف پاه به تن و لباس هاي شان آويخته بودند ، گوشواره ها، چمكلي ها، كدماله ها ، سلسله ها، چوريها ، انگشتريها ، پن ها و گلهاي موي در همه جا و به هر طرف شرنگ وشرونگ كرده جل وبل مي زدند.  اين زنان و دختران  كه ديدن روي شان در روز هاي عادي غير ممكن مي باشد، در آنروز با تمام سخاوتمندي خودرا  در معرض نمايش براي مردان  وجوانانيكه   در رفت وآ مد بوده و با استفاده از فرصت از نظر اندازي به سوي شان نمي شرميدند، گذاشته بودند.  مردان و جوانان هم با اشتياق تمام عطش كنجكاوي ونظر بازي شانرا فرو مي نشاندند. خلاصه آنكه خانه ی حاجي در آنروز جمع و جوش خاصي داشت.

  وقتيكه مراسم نان خوري مردانه در خانه حاجي رمضان  برادر حاجي قدم رو  به پايان ميرفت  و ملا  آخرين دعاهايش را ميخواند  حاجي قدم سرش را به گوش ملا  نزديك كرده  و چيزيرا زمزمه كرد ملا هم  سرش رابه رسم تأييد  تكان داد .بعد از لحظه ی ملا با حاجي قدم ، حاجي رمضان  ودو نفر دگر از اهالي قريه  در اتاق دگري رفتند .

   ملا، ورق كاغذيرا از جيبش كشيد ه ودر روي  آن به نوشتن چيزي شروع كرد  وبعد از نوشتن چند جمله كه به  احتمال اغلب به لسان عربي بودند به سوالاتي پرداخت ، سوالاتيكه به هيچ عقل و منطق جور نمي آمد . او رو به حاجي كرده پرسيد:آيا حاضر هستيد كه زهراء بنت جومالی را به همسري خود  بپذيريد واز وكيل نفس  زهراکه مردی از اهالی قریه ی حاجی قدم بوده و با زهرا اصلاٌ ارتباط نداشت پرسيد آيا او حاضر است كه موكله اش را به عقد  حاجي قدم درآورد؟ جواب ها طبعاً مثبت بود وچيزي دگري هم نميتوانستند باشند. بعد از تعيين مهر موجل ومهر معجل وگرفتن شصت هاي داماد وكيل نفس وشاهدان، ملا چيزهاي به عربي خواند ، دعا كرد و بعد حاجي قدم و وكيل نفس زهراء را، تبريك گفته كاغذرا به حاجي قدم داد وحاجي  هم بالمقابل  لنگي ئي را كه از پاج سفيد تهيه شده بود  به ملا هديه كرد ، ملا باتشكرآنرا پذيرفت وسپس با حاجي وبرادران خدا حافظي گفته خانه را ترك كرد.

 آفتاب آخرين شعاعاتش را به زمين مي فرستاد واز رسيدن شب نويد ميداد نماز پيشين وديگر را حاجي وبرادران يكجا با آخرين شعاعات قرمز، به آسمان فرستادندواز اينكه نماز را قضأ نكرده بودند  خوش وراضي به نظر مي رسيدند.    شب اول عروسي نزديك ونزديك تر ميشد مهمانان كم كم خانه حاجي را ترك مي گفتند ودر چهره ی حاجي يك نوع خوشحالي آميخته باترس وتشويش به نظر ميرسيد.

     اتاق خواب حاجي در آنشب شكوه خاصي داشت،  تخت خواب مجلل باروجايي هاي سفيد برف مانند، بالشتهاي بزرگ  با پشتي هاي دوخته شدگي از تار هاي ابريشم رنگارنگ، نقشهاي پوش بالشت ها كه بلبل وگل در آن ترسيم شده بودند، خيلي عاشقانه ورومانتيك به نظر ميرسيدند. در پهلوي در ورودي ، آيينه ی قدنماي بزرگ ودر پيش روي آيينه شمعدان وشمعي از يك طرف ودسته گلي مرسلي در بين گلداني  از طرف دگر گذاشته شده بودند ، پرده هاي قشنگ ابريشمي به رنگهاي مختلف سرخ وسبزو در زير آن، نزديك شيشه، جالي سفيد به كلكين آويخته شده بودند.

 در ديوار مقابل پنجره دو عكس بزرگي از بزرگان كه در دو قاب عليحده چوكات شده بودند ازعقب شیشه به چشم ميخوردند.اما به علت نا معلومي روي آنها را هم با پرده ی سفيد جالي دار پوشانده بودند. (شاید از ترس مگسها بوده باشد و یا علتی دیگری .نمیدانم..نویسنده.)

در يك قاب حضرت محمد صلي الله وعليه وآله وسلم درحصه ی وسط  وحضرت امام حسن  در زانوي راست وحضرت امام حسين  در زانوي چپ او ، وهمچنان حضرت علي با ذوالفقارش در سمت راست وحضرت بي بي فاطمه زهراء  درسمت چپ، رسول خدا(ص) نشسته بودند. 

درقاب دوم حضرت امام رضاي غريب را درحال نشسته با لباس سبز  ،نشان ميدادند ، اين عكس ها را حاجي از سفر حج بيت الله باخود آورده و يك يك قاب را درمهمانخانه و اقاق نشيمن كه در عين زمان اكنون اتاق خواب حاجي نيز به شمار ميرفت ، به ديوارها آويزان كرده بود.  به عقيده ی حاجي ، بودن عكس هاي بزرگان در خانه از يكطرف باعث خير وبركت گرديده واز طرف دگر باعث دفع ورفع بلا ميگرديدند.

  شب آهسته آهسته پخته شده ميرفت ومهمانان هم يك يك و دودو خانه ی حاجي را به قصد خانه هاي خود ترك ميگفتند.تاآنكه در خانه ی حاجي صرف  دختران حاجي، زهراء ،مادر زهراء كه دخترش را به صفت مادر عروس( قُدغو) مشايعت ميكرد و خود حاجي قدم ، باقيماندند.

 بعد از چند لحظه ی  سر رشته خواب را گرفتند و مادر زهراء ، دخترش را تا اتاق خواب حاجي  همراهي كرده وبعضي چيزهاي را بگوشش گفت و به وي دلداری ودل آسائي داد.  مادر زهراء به زودي به مهمانخانه برگشته وچنين به نظر ميرسيد كه با وجود خستگي هاي راه ،گرمي هوا وبيرو بار مردم در جريان روز، هنوز هم ميل خواب را  نداشت. او يكنوع تشويشي آميخته به اميد را در دلش احساس ميكرد ،تشويش از درك خامسني  وبي تجربگي  دخترش واميد به آينده ی دخترش ،كه به عقيده ی اوتضمين بود. آري! مادر زهراء در جريان روز از وضع ظاهري زندگي حاجي ،  از قبيل قالين، گليم،دوشك ،بالشت ولحاف وساير سامان واسباب خانه وآشپزخانه كه نمايند گي از دارائي مردم  ميكنند از نزديك معرفي شده بود.او همچنان در دلش خوش بود كه در انتخاب شوهر براي دخترش اشتباه نكرده است. اوبا خود فكر ميكرد :

ـ " مرد پيري ندارد."

 بعد از آنكه مادر زهراء آخرين نصيحت هاي مادري خودرا به دخترش كرده وآماده ی برامدن شد، و زهراء هم فهميد كه مادرش اورا، يگانه  دختر ناز دانه اش را كه تا حال اكثر شب هارا با مادرش مي خوابيد ، ميخواهد با يك مرد سالخورده  كه براي زهراء كاملاً بيگانه است تنها بگذارد،  او واقعاً خودرا تنها احساس كرد . زهراء را ترس و بيمي به خود پيچيد و رقت گرفت،  او از مادرش هيچگاه اين طور توقع  نداشت، بنأً ميخواست گريه كند ،ميخواست چيغ بزند ، ميخواست فرياد بكشد و بالاخره ميخواست  سرش را به شانهء مادرش نهاده و آهسته و بي صدا  مانند اطفال اشك بريزد. اما ميترسيد،  ميتر سيد كه مبادا حاجي كه در آن اثنا در اتاق نبود  داخل اتاق گردد واورا در حال گريه كردن ببيند. مادر زهراء هم بدون آنكه به احساسات دروني دخترش پي برده باشد اورا تنها گذاشت وبه عجله  اتاق خواب دخترش را ترك گفت. و زهراء هم در فرصتي كمي كه داشت تاكه توانست  گريه كرد.

زهراء در دلش گريست  و از سرازير شدن اشك هايش  جلو گيري كرد.

 زهرا در جايش خشك شده بود نميدانست چه كند؟ كجا برود ؟ كجابنشيند؟ و همان طوريكه ايستاد بود به اطرافش نظر افگند . اتاق را نور خفيف چراغ تيلي روشن كرده بود،  در روشني اين چراغ  زهراء آشيائي را ديد كه  بسياري آنها براي او  نا آشنا بود وحتي مورد استعمال آنها را نميدانست. او براي بار اول  خودرا سراپاه در آيينه ديد و از ديدن خود كمي ترسيد وفكر كرد: آيا واقعاٌ این او خودش  است در آيينه؟  زيرا او هرگز خودرا چنين قشنگ نه ديده بود. چون او هرگز خودرا مكمل سراپاه در آيينه نديده بود .

فرش قالین ، پرده هاي ابريشمي پنجره ،تخت خواب با شال بزرگ مخملي گلدار كه روي آن انداخته بودند وصدها آشياي خرد وريزه ی دگر يكه اتاق را زينت ميدادند صرف باعث تشويش بيشتر زهراء شده وفضاي زند گي را براي او غير عادي و مانند خود حاجي بيگانه تر ميساختند. درين لحظه او به ياد خانه ی محقرانه ی پدري اش افتاد و فكر كرد كه خانه پدري اش به مراتب ازين خانه  مستريح تر است.

 زهرا به همين فكر ها بود كه چشمش به پرده ی جالي دارسفید روي ديوار افتاد ، او به مشكل در زير پرده عكسهاي امامان را  شناخت وخيلي خوش شد و ازته دل از ايشان مدد خواست وچند مرتبه پي درپي يا بي بي فاطمه زهراء گفت. هنوزآخرين كلمات يا بي بي فاطمه  برزبان  زهراء بود كه حاجي با تمام تن وتوشش  داخل اتاق شد وبراي دفعه اول روي  زنش را بدون چادر ورويمال ديد. حاجي كه هميشه از بختش راضي بود فكر كرد كه اين بارباز هم الحمدالله بخت با او ياري كرده است. زهراء در شعاع نور خفيف چراغ مانند گل داودي ،مانند مرسل سفید، مانند  گل مریم درشب هاي مهتابی بهاری، مي درخشيد.

زهراء با ديدن حاجي مانند يك كالبد بيجان ، مانند يك مانيكن  به جايش ايستاده بود. حاجي بدون آنكه  ملتفت حالت رواني او گردد  و به او چيزي بگويد به طرف زهراء نزديك شد، كمي خودرا خم كرد و  با دستهاي ديو مانندش زهراء را چون جوجه ی مرغي برداشته وآهسته بالاي تخت خواب گذاشت. 

                                        ***********

فردا  حاجي قدم  بدون آنكه  چاي صبح را خورده باشد ،بايسكلش را گرفته وطرف دكانش كه در حدود نيم ساعت راه پياده روي از قريه فاصله داشت، حرکت کرد.

در بازار  او تبريكات زيادي را از همسايگان  ودوستانش كه در مراسم عروسي اشتراك نداشتند  پذيرفت. او در جواب همه تشكر گفته ونيك قدمي زهراء را از خداي  پاك آرزو ميكرد. اما در دل او عقده ی بزرگي در حال القاح شدن  و شكل گرفتن بود. روز دوم وسوم عروسي هم به همين منوال آغاز گرديد وحاجي هر روز بعد از كار    نا وقت تر از معمول به خانه بر ميگشت.

 به همين ترتيب روزها يك از پي دگري  ميگذشتند و در زندگي قريه هيچ چيزي نوي به مشاهده نمي رسيد. تمام چيزها عادي بود اگر يك مسئله نمي بود. وآن كم نما بودن شخص حاجي قدم بود.

 يك تعداد ي كمي از مردم كه به حاجي قدم به نظر نسبتاً نيك نمي ديدند اين عمل اورا  تمسخر كنان مصروفييت فاميلي توصيف كرده  وبين خود  مي خنديدند. بعضي از زنها ازين هم جلو تر رفته و در شيوع آوازه هاي رنگارنگ نسبت به حاجي تنبلي  نكرده و يك سلسله دلايلي را مبني بر اثبات ادعاهاي شان ارائه  ميكردند.

اكنون بعد ازگذشت يك ماه از عروسي حاجي آوازه ی مريضي او تقريباً برهيچ كسي  پوشيده نبود.

  . بلي! تقريباً در حدود يك ماه بود كه از پاه گذاشتن زهراء به خانه حاجي ميگذشت. زنهاي قريه  كه در روزهاي بعد از عروسي زهرا نسبت به او تا اندازه ی بد گمان گرديده بودند اكنون در جريان اين يك ماه با صحت پيدا كردن آوازه هاي مريضي حاجي  نه تنها زهراء را بخشيده بودند بلكه نسبت به او به نظر خيلي نيك و در عين زمان دلسوزانه مي نگريستند.  زهراء اين نظر نيك ودلسوزانه ی شانرا در مراسم   (خانه بيرون كردنش)  احساس كرد. آری بعد از سپری شدن یک ماه از روز عروسی زهرا زنان قریه جمع شدند و با میده کردن نان فطیرمالی اورا رسماٌ ببیرون خانه آورده و دعا کردند.

 زهرا در جريان بیشتر از يك ماه كه  در خانه حاجي قدم پاه گذاشته بود ، با تمام آشيا وكار هاي خانه آشنائي كامل پيدا كرده و دختران حاجي قدم را در كار هاي خانه فعالانه كمك ميكرد. در بعضي موارد حتي از ايشان پيشي  ميگرفت. زهراء با خانه ی حاجي وكش وفش آن نیز خو گرفته رفته ، با گذشت زمان حتي از بعضي چيزهاي كه در اول به نظر شك  وترديد ميديد خوشش  آمده ميرفت.

دختران حاجي هم زهراء را پذيرفته  و گرويده ی سادگي وصداقت او شده بودند.تمام دختران خوش و از يكدگر راضي به نظر مي رسيدند.

  در ميان همه اعضای فامیل تنها حاجي قدم با گذشت هر روز غمگين تر وخشمگين تر به نظر ميرسيد.  به غير از زهراء علت اساسي اين خشمگيني هايي او را كسي نمي دانست  و دختران حاجي قدم صرف مي توانستند حدس بزنند. اما زهرا كوشش ميكرد به حاجي، شوهرش بفهماند كه هيچ مشكلي وجود ندارد  . بناءً  در بر خورد خود با حاجي هميشه خوش وخندان بود.حاجي كه به هدف زهراء پي نمي برد، ازطرزبرخورد زهراء نسبت به خود دگر هم روز به روز خشمگين تر ميشد. حاجي در فكر نا قص خود كه ناشي از عدم توانائي اوبود خيال هاي منفي ميبافت وساعت ها درآن خيالهایش چون عنكبوت دست وپاه ميزد........

 بلی!  بعد از آنروزیکه زن حاجي رمضان و عده ی دگري از پيچه سفيدان قريه ، زنان و اطفال  به خانه ی حاجي جمع شدند و ناني را كه از قبل زهراء ودختران حاجي پخته و آماده  كرده بودند، گرفتند  و زهراء را به بيرون خانه  به كوچه آورده ،دعا كرده ونا نهارا تقسيم كرده بودند،  به زهراء فهماندند كه وقت مهماني به سر رسيده وسر از همين روز او بايد در كارهاي بيرون خانه هم سهم بگيرد. زهراء ازين عمل در دلش خوش شده وخودرا عضوکامل جامعه قریه احساس کرد. اما خوشي اش را تبارز نداد . او تا هنوز از همه ميشرميد و به چشمان هيچكس  مستقيماً نگاه نمي كرد. اوبا وجود زيركي خاصي كه داشت خيلي كم حرف ميزد . اين صفت او كه در نزد زنها نمايندگي از تربيه ی  فاميلي او ميكرد  قابل تقدير بود. زهراء با زيركي اش گرمي بيش از حد نظرهاي بعضي هارا در آن روز  نسبت به خود احساس كرد واما علت آنرا ندانست.

  حاجي قدم  فرزند پسري نداشت وازين درك هم تا اندازه ی رنج مي برد.

 دختر بزرگ حاجي ، ليلا كه در حدود 25 ساله و ياد گار مرحومه كريمه زن اول حاجي بود ، هنوز  خواستگار نداشت.  او اكنون مدت سه سال بود كه  كار هاي خانه ی حاجي را  با كمك همشيره هايش به پيش مي برد. 

 دو دختر دگر حاجي قدم آمنه ومحبوبه كه از زن دومي او بودند نيز سالها بود كه سن بلاغت را پشت سر گذاشته بودند  ، همچنان تا اكنون  داو طلب نامزدي نداشتند.

دراينجا چند علت وجود داشت :

اول ـ  بلند پروازي حاجي ،كه كسي جرئت نميكرد تا ازدختران حاجي خواستگاري كند.

دوم  ـ موجودیت پسران حاجی رمضان برادر حاجی قدم که نظر به رسم ورواج محلی مستحق درجه یک نامزدی شناخته میشدند .

  اگر عادلانه قضاوت كنيم،  هر سه دختر حاجي از لحاظ زیبایی ، حسن سليقه واخلاق ، شايستگي آنرا داشتند كه هركدام مردی را خوشبخت و زندگی و خانه ی او را مزين بسازند.

  زهراء دختر جوان وتا اكنون آخرين زن حاجي مدت ها بود كه با دختران او كه حتي ازكوچكترين شان  ( محبوبه ) باز هم دوسال جوان تر بود يكجا در كارهاي دروني خانه سهم ميگرفت.

 در آن روز زهرا تصميم گرفت كه ابتداءً  خانه ها  وروي صحن حويلي راجاروب كند تا با آمدن حاجي در خانه همه جا پاك وستره باشد.  زهراء فراموش نكرده بود كه او سر از همين روز ميتواند در كار هاي بيروني خانه هم سهم بگيرد. بناءً بعد از پاك كاري خانه ها وحويلي، او كوزه هارا گرفته ویکجا با محبوبه دختر کوچک حاجی از كاريزي كه در حدود دو صد متري خانه شان قرار داشت  پرآب كردند. زهرا این کاریز را قبلاٌ نیز دیده بود ، او اکثراٌدرشب ها هنگامیکه مردم بخواب میرفتند یکجا با محبوبه و لیلا ازهمین کاریز کوزه ها را پرآب میکرد. اما اینبار بصورت علنی وازطرف روز با غرور تمام این کار را انجام داد و ازان لذت برد.

 روزها وشبهایکسان ویکنواخت پیهم میگذشتند و ماه وسال را تشکیل میدادند ، زهراییکه در ابتداء ازهمه چیز وهمه کس بیم و واهمه دردل احساس میکرد ، اکنون باهمه دختران وزنان قریه وآغل خو وانس گرفته بود و دربین دختران حاجی ، مانند گلی درگلستان کمتر جلب توجه میکرد.

همه روزه هنگامیکه آفتاب آهسته آهسته رو به پايان  آمده و به قله ی كوهي كه در سمت غرب قريه قرار داشت نزديك تر ميشد ، براي زهراء  معني آنرا داشت  كه بايد حالا شوهرش از كار به خانه بر گردد. بلي او اشتباه نكرده بود، حاجي قدم  همه روزه پيش از نشستن آفتاب از دکان به خانه بر ميگشت تا نماز پيشين ودگر را يكجا در خانه اداء نمايد. بعد از اداي نماز او عادت داشت چاي مينوشيد وبعد از چاي بدون آنكه تجديد وضوء نمايد براي نماز شام وخفتن آمادگي ميگرفت. بلا فاصله بعد از اداي نماز شام وخفتن ،  نان شب را دختران آماده ميكردند وحاجي در صورتيكه مهمان نمي داشت  نانش را هميشه تنها ودر اتاق خودش صرف ميكرد.

 با آمدن زهراء در خانه ی حاجي، که اکنون چیزی بیشتر از یکسال میگذشت ، اين قاعده تغيير نه كرده بود و صرف به عوض دخترش محبوبه كه قبلاً وظيفه ی خدمت پدر را به عهده داشت ، اكنون اين كار را زهراء ميكرد.

حاجی ، بعد از نان باز هم چاي وهمزمان با آن خلاصه ی اهم اخبار داخلي و خارجي رادیو کابل و جام جهان نمای رادیو بی بی سی را شنیده  و استراحت میکرد . چنين بود پروگرام كار روز مره حاجي قدم در جريان سال هاي آخير.

 اما آنروز،.. آنروز يك روز كاملاً استثنائي بود.حاجي قدم خيلي نا وقت تر از معمول به خانه برگشت و در جواب دخترش محبوبه كه پرسيد :

ـ « پدر چکه نا وخت كدي؟»

كوتا ولي قاطعانه كه امكان پرس وپال را به كسي نميداد جواب داد:

ـ «كار داشتوم .»

 در بين دختران حاجي ، محبوبه يگانه كسي بود كه گاه نا گاه از پدرش چيزهاي را ميپرسيد وبا او به گفتگو هاي مختصري  مي پرداخت. به همين علت فكر ميشد كه حاجي (محبوبه) را بيشتر از دگران دوست ميدارد . همين محبوبه بود كه در جريان سالهاي متمادي خدمت پدر را ميكرد. صرف در مهماني هاي بزرك  مردانه از  علي پسر كاكايش كه دو سال از محبوبه بزرگتر و اكنون يك جوان 22 ساله بود دعوت به عمل مي آوردند تا از مهمانان حاجي پذيرائي وخدمت كند .علي هم  هميشه با كمال ميل و صادقانه اين كاررا انجام ميداد، بدون آنكه به چيزي دور تر ازآن بيانديشد.

  آنشب بدون آنكه حاجي ،نان شب را صرف كند ، تقاضاي آماده كردن جاي خوابش را كرده ودر پاسخ زهرا كه پرسيد :

ـ   نان نموخري؟  هيچ جواب نداد.

 زهراء كه تا اندازه ی با تمام چيزها ومنجمله  بد خوئي هاي حاجي، نیز عادت كرده بود به آن اهميت فوق العاده نداده وجاي خواب حاجي را كه تقريباً مرتب بود از نو آماده و مرتب تر كرد.

 دختران در دالان بزرگي كه در چند قدمي اتاق خواب حاجي قرار داشت نشسته و مصروف قصه هاي خود گردیدند. ايشان مي شنيدند كه چگونه  خرُ وپُف حاجي بعداززمان كوتاهي،از اتاق بلند شده وبه صورت متناوب و نا مرتب به هوا مي پيچيد.

  زهراء كه با دختران حاجي كاملاً خو گرفته بود ، در آنشب در هواي معتدل شب هاي ماه ميزان ، تا نا وقت هاي شب با ايشان در دالان نشسته ،آهسته  آهسته  قصه ميكردند و آهسته آهسته مي خنديدند. قصه هاي دختران تمامي نداشتند. گاهي از كودكي، گاهي ازسرخ پری و سبز پری كوه قاف، گاهي از دختران مقبول وجوان قریه ، ازشب نشینی ها طویها وچارده پالی ها  ،گاهي از دريا وگاهي هم از ده و  درخت مي گفتند.

 چراغ كوچك هليكين دالان را روشن ميكرد. حاجي هم با وقفه هاي كوچك به خرُ وپُفش ادامه ميداد. هوا  معتدل  و آسمان  پر ستاره بود.

در حاليكه تصور ميشد ، که قصه هاي دختران هنوز نصف نه شده است ،  ناگهان  در دل زهراء  چيزي گشته واز جايش برخواست. او فاژه ی كوتاهي كشيده ، دست هايش را  بالاي سر حلقه كرده  و خودرا  از كمركمي مايل به عقب خم نمود.  اوبه اين ترتيب  به دختران نشان داد كه ميخواهد استراحت كند ، واز دختران اجازه خواست تا ايشان را به قصد خواب ترك بگويد.  

     آري ! بيچاره زهراء.  او اكنون آزاد نبود كه مانند دوران دختري اش تا سحر بنشيند وخامك دوزي كند . حالااو بايد شب هاكنار شوهرش میخوابید وپشت اورا گرم نگهمیداشت.  ممكن بود به همين علت زهراء از جايش برخاست وممكن بود به همين علت او ميخواست اكنون استراحت شود.  

     آري ! زهراء تظاهر كرد كه او ميخواهد استراحت كند. اما علت اساسي همانا احساس مسئوليت  آميخته با ترس بودكه ، اورا  از دختران آزاد  حاجي، متمايز مي ساخت و اورا مجبور ميكرد تا بر خلاف اميال وخواهشاتش رفتار نمايد. در اين جا دو نكته قابل ياد آوري است:

 از يك طرف ،ممكن است زهراء نميخواست تا دختران حاجی اين ترس اورا درك كنند ، وبه همين علت او خواب را بهانه كرده،ازجايش برخواست وقصه هاي شيرين دوران كودكي را ناتمام گذاشت.

از طرف دگر ، زهراء كه طبق معمول در جمله مادر اندر دختران به حساب مي آمد،نمي خواست كه اين حس نا گوار وتلخ مادر اندري را در وجود دختران زنده بسازد ، وبه ايشان نشان دهد كه او بايد حالا در كنار پدر شان خوابيده باشد .به همين خاطر هم او هميشه كوشش ميكردكه در نظر دختران حاجي قدم  حيثييت  دختر چهارم حاجي را داشته باشد، نه حيثيت زن سومي اورا، و به  همين علت هم اوهيچگونه امتيازي را به خود قايل نبود . حتي از دختران حاجي خواهش كرده بود كه اورا به نام اصلي اش يعني زهراء خطاب كنند ودختران هم خواهش اورا پذيرفته و اورا زهراء خطاب ميكردند ، اينگونه شيوه ی برخورد، بين دختران يك نوع صميميت خاص اضافي ايجاد كرده بود . او در نزد همه كس و در همه جا صرف زهراء بود .  در آنشب زهراء  وقتيكه از جايش بر خاست و فاژه ی تصنعي كشيده بدن نسبتاً لاغري با قد و اندام مناسبش را، در حاليكه دستهايش را بالاي سر حلقه كرده بود ، كمي مايل به عقب خم كرد، در نور خفيف چراغي كه در ديوارمقابل او آويزان بود، دختران حاجي بار دگر متوجه آن زيبائي هاي زهراء گرديدند كه تا حال نگرديده بودند.

 موهاي سياه ، انبوه ومجعد كه به مشكل در زير چادر جای ميشدند. چشمان درشت وسياه بادامي.ابروهاي نازك خنجری. مژگان انبوه، سياه ودرازقات طبیعی شدگی كه به چشمان زهراء نمود هميشه سرمه شدگي را ميدادند. بيني نسبتاً كوچك، مستقيم وگوشتي.دهان متناسب با لب هاي نازك عقيقي رنگ غنچه مانند .دندان هاي ريز و صدفي. گردن نسبتاً بلند با جلد گندمي رنگ. و.. درين اثنا تمام دختران تقريباً همزمان نگاه هاي شان را از گردن به پايان لغزاندند و تا كف پاها كه چپلك هاي پلاستيكي گلابي رنگ را مزين ساخته بودند ، برق آسا از نظر گذراندند.

سينه هاي كوچك وبه جلو برامده، شكم چنگ، كمر باريك، پاهاي دراز و لاغري ، همه ی اين زيبائي ها را دختران حاجي در زير پوشش پيرهن سبز وتنبان گلابی رنگ نازك ابريشمي كه براي چند لحظه  در بدن زهراء چسپيده بودند، ديدند.

 دختر ها براي يك لحظه  خاموشانه ، به چشمان همدگر خيره شده وكامپيوتروارهر كدام در مغزش فكر هاي كردند. ممكن حسدوشايد هم غبطه خورده باشند.بعدازان آهسته وتقريباً همه با يك صدا گفتند: ـ اری! اری!

 وليلا طرف ساعتش ديده و علاوه كرد:

 ـ  اوه! چقس شَو نا وخت شده.

آری ! ساعت يك و پانزده شب را نشان ميداد.

 زهراءبه دختران شب به خير گفته وبا گام هاي كوچك وبي صدااز زينه هاي دالان پايان شده و در راهرو باريك وسنگفرشي كه دالان را به برنده ودروازه ی دخولي خانه  وصل ميكرد به حركت افتاد.  آسمان صاف وهوا تاريك بود.صرف نور چراغيكه در دالان ميسوخت  فضاي صحن حويلي را تا ديوار هاي احاطه روشن ميكرد.

 زهراء چشمان قشنگش را بالا كرده وبه طرف آسمان ديد. او ستاره هاي زيادي را در دور دست ها مشاهده كرد. دربين ستاره ها او ميچيد« پروين» را كه مادرش با او وقت سحري را در ماه رمضان عيار ميساخت، شناخت. ستاره ها باهم ودر كنار هم شوخي كنان  به زهراء چشمك مي زدند. زهراء را هم لبخندي كودكانه و معصومانه ی بر لبانش نقش بسته بود. به عقيده ی زهراء ، هر ستاره در آسمان  از يك موجود زنده در زمين نمايندگي ميكرد.. بزرگي و درجه ی روشني  هر ستاره هم نمايندگي از بزرگي و روشني انسانها ميكرد. او فكر ميكرد كه ستاره ی پادشاهان كلان تر از ستاره هاي مردم عادي و ستاره علماء وروحانيون روشن تر از ستاره هاي مردم عوام است.

 براي يك ثانيه زهراء به فكر آن افتاد كه در بين اين هزار ها هزار ستاره ، ستاره او كدام خواهد بود؟ كه در همين اثنا توجه اورا ستاره ی به خود جلب كرد كه تير زد واز نظر ها غائب گرديد.( شهاب ثاقب) چنانچه گوئيكه به زمين سقوط كرده باشد. اين امر زهراء را بيشتر به فكر وانديشه واداشت و او فكر كرد كه كدام بيچاره انساني امشب خواهد مرد كه ستاره اش ناگهان گل شد. اوناگهان سخت تكان خورد و حس رقت بر او غلبه حاصل كرده  قطره هاي اشكي در چشمان قشنگش دور زده ومژگان دراز وسياهش را تر كردند. زهراء براي يك لحظه ی خودرا در جاي همين انساني كه ستاره اش سقوط كرده و بايد  بميرد قرار داده و فكر كرد كه جهاني را به اين زيبائي ترك كردن و زير خروار هاي گل وخاك خوابيدن چقدر دشوار است.

 زهراء در تاريكي شب به اطرافش نگاه كرده ديد كه هنوز هم چراغ در دالان ميسوخت ودختران آهسته آهسته مصروف صحبت بودند. نور خفيف چراغ ، نماي پيشروي خانه ی حاجي را كه اكنون خانه ی خود اوهم حساب مي شد روشن ميساخت.

زهرابرای بار اول در شب ،  متوجه نماي بيروني خانه اش كه با گج و چونه سفيد شده بود گرديد.  در روشني چراغ، هنگاميكه در اطراف تاريكي مطلق حكمفرما بود ، اين نما در نظرش خيلي مقبول آمد. او با خود فكر كرد كه هرگز خانه ی بدين قشنگي را نديده است و راستي هم نديده بود. اتاق هاي بزرگ وروشن ،كلكين هاي بزرگ وآفتاب رخ، تشناب، آشپزخانه ی كاملاً مستقل كه يك ذره دود ازان داخل خانه نميشد. برنده دراز ووسيع، دالان كلان، گلهاي رنگارنگ و درختان سيب و تاك انگور در روی صحن حويلي، چاه آب، و.. تمام آنها براي زهراء كاملاً تازگي داشت. او از همه ی اين چيزها به مرور زمان خوشش آمده ميرفت ، صرف اگر حاجي .... او فكر كرد كه حاجي هم اكنون براي اوتقريبًاحيثيت پدر را دارد.

در اثنائيكه زهراء ميخواست از زينه هاي برنده بالا شود بار دگر متوجه كلكين هاي مهمانخانه كه در طرف راست او قرار داشتند گرديد او اين كلكين ها را با دريچه هاي خانه پدري اش مقايسه كرد ، هم خنده وهم گريه اش گرفت.

 چراغ هنوز هم در دالان ميسوخت وتا  دور ترين ديوار هاي احاطه ،  فضاي حويلي را نیمه جان روشنی میداد.

  دختران حاجي هنوز هم نشسته بودند و خدا ميداند كه درآن ناوقت هاي شب به چه مي انديشيدند؟ و اكنون راجع به چه صحبت ميكردند؟    اما  فكر زهراء را روز ها بودكه آينده ی دختران حاجي بخود مصروف ميداشت. اوگاه گاهي به اين فكرها ميافتاد كه دختران حاجي هم   يكروز نه يكروز خانه پدري شان را ترك خواهند كرد، و در دل ازين كار ميترسيد. ميترسيد كه كاملاً تنها بماند. تنها با حاجي و اين صحنه برايش وحشتناك بود. زهراء اكنون هم به همين فكرها بود. او در حاليكه نزديك زينه ها ايستاد بود دالان خانه را كه  ازآن  از شروع بهار  الي آخر هاي خزان  چون آشپزخانه  استفاده ميكردند،  يكبار دگر از گوشه ی چشم چپ گذرانيد. اوفكر كرد كه در مراسم عروسي دختران دچار هيچگونه مشكلات نخواهند شد. تندر، ديگدان، وجاي وسيع  براي همه چيز . حتي دختران حاجي تا حالا هم ،در دالان مي خوابيدند. با اين فكر هاي دور ونزديك زهرا چند لحظه ايرانزديك زينه هاي برنده خانه ايستاده بود.   زهرا براي يك لحظه  بالاي تمام ترسهايش تسلط پيدا كرده و فكر كرد كه ممكن است  او يكي از خوشبخت ترين دختر هاي جهان باشد ،كه تا حال قسمت وتقدير پايش را به خانه به اين زيبائي آورده است.او از ته دل از خدا شكر گزاري كرده بحق پدر ومادرش دعاي نيك نمود.

 صداي خُر و پُف حاجي همچنان بشکل وقفه ی بگوش میرسید و فضای صحن حويلي را تا دوردستهای آن باهتزاز می آورد. 

در فواصل كوتاهي كه بين خُر و پُف ها بوجود مي آمدند، آرامي مطلق حكمفرما ميشد  آرامي ايكه در رژفناي آن انسان ميتوانست صداي قلب خودرا بشنود.

 آري ‍‍‍‍‍‍ نا وقت هاي شب بود وتمام موجودات  حيه بغیر ازجیرجیرک ها ومرغی که در دوردستها هوهو میکرد ، به خواب عميق فرورفته بودند.

صرف زهراء ، ستارگان آسمان و هرسه دختر حاجي كه به گمان اغلب  مشغول گفتگوهاي خيلي خصوصي و محرمانه بودند، هنوز بيدار بودند.

 زهرا به آهستگي از زينه هاي برنده بالا رفته و با احتياط وبي صدا دروازه دهليز را باز كرد، چپلكهايش را كشيده ودر تاريكي، دستگير دروازه اتاق را پيدا كرده وآنرا به  طرف پايان به حركت درآورد، صداي خفيفي از حركت دستگير به قلب شب پيچيده ودرگوش زهرا طنين افگند . صداي خروپف حاجي براي يك لحظه  توقف كرده وبلافاصله دوباره در فضا آويخت. زهراء ازاين عمل كه حاجي از خواب بيدار نشد خوش شد.او به آهستگي تمام ، مانند پشك، بالاي قالین لغزيده وخودرا نزديك چپركتي كه شوهرش خوابيده بود رسانيد.

از چراغيكه هنوز هم در دالان مي سوخت نور خفيفي از درز پرده ها ي پنجره داخل اتاق ميشد و عكسهاي امامان را كه در مقابل پنجره به ديوار آويزان بودند ومدت ها بود كه اكنون، پرده را از روي آنها برداشته بودند، روشن ودرفضاي تاريك اتاق از هر چيز دگر مشخصتر ومتمايز تر ميساخت. زهرا به طرف عكسها ديدو بادل ناخواهي تمام  به  فكر كشيدن لباسهايش شد، گوئي كه او ميترسيد تا در مقابل ائمه اطهار كه ايشان هم به طرف زهرا ميديدند بي حرمتي صورت نگيرد.

 زهرا هنوز موفق به كشيدن يك تكه لباسش  نشده بود كه چراغيكه تا حال در دالان  روشن بود ، خاموش شد وهمراه با آن تاريكي مطلقي در داخل اتاق خواب حكمفرماگرديد.

زهرا از خاموش شدن چراغ بيرون كه به عقيده  او خيلي به موقع بود خوش شد وبه سرعت به كشيدن لباسهايش پرداخت. طوريكه فكر ميشد ممكن بود زهرا از آن  مي ترسيد كه  ناگهان چراغ دالان دوباره روشن گردد.

   وقتيكه زهرا لباسهايش را كاملاً ازتنش بيرون درآورد ، خيلي محتاطانه داخل بستر خواب حاجي گرديد، صرف صداي بسيار خفيفي از طناب هاي سيمي چپركت ، مثليكه به زهراء خوش آمديد گفته باشند به گوش رسيد.

                                    **********

حاجي قدم ،  سالها قبل در يك حادثه ترافيكي ،یک مهره ی ستون فقراتش صدمه ديده وتحت تداوي قرار داشت.درزمانيكه هنوز زن دومي حاجي  زنده بود، حاجي  به صورت پنهاني اكثراً مهمان خوانده ونا خوانده دوكتوران ميشد. او پول زيادي را بخاطر تداوي اش بمصرف ميرسانيد ولي نتيجه دلخواه ازان بدست نمي آورد.  در ظاهر در وجود حاجي قدم كوچكترين علامه مريضي ديده نميشد واكثرهمسن وسالان اوكه اغلباً مردم لاغري واز بعضي مريضيها مانند دردكمر ،دردپاي،معده وامثال آنها رنج ميبردند ، به صحتمندي ووضع ظاهري حاجي حسد ميخوردند. با وجود همه ی اينها اگر خوب دقيق ميشديم ميتوانستيم ببينيم كه حاجي با وجود ظاهر آراسته وتمام  پول وثروتش از زندگي اش ناراضي به نظر ميرسيد وتا اندازه زیاد رنج ميبرد. تا حالا در بين مردم آوازه هاي وجود داشت كه  حاجي بعد از مرگ زن اولش (كريمه) كه يك زن مقبول وبا خدا بوده  و در اثناي وضع حمل وفات يافته بود، نتوانسته است كه دوباره سر حال بيايد. ازان واقعه اكنون 25 سال بود كه ميگذشت.             

     زن دومي حاجي (سكينه) كه مدت بيشتر از 20 سال را با او زيست، و دو دختر خوب و نسبتاً مقبول را در سالهاي اول بعد از عروسي اش، به حاجي هديه كرد هم در ابتداء يك زن خوب بود. اما بعد ها به علتي كه هيچكس  تا حال آنرا نميدانست  بعضاً باعث درد سر هاي كوچكي براي حاجي ميشد. در سالهاي آخر زندگي اش ، حتي كسي از همسايگان حاجي شنيده بود كه در جريان يك گفتگوي خصوصي كه بعداً به يك جنجال بين خانگي تبديل شده بود،زن حاجي با صداي آميخته با گريه بحاجي چيزهاي گفته و حاجي هم بالمقابل اورا به طلاق تهديد كرده بود.  دربين تمام مردم تنها دختران حاجي كه يك سلسله سخنان كنايه آميز را از مادرشان نسبت به پدر شان شنيده بودند ، ميتوانستند در مورد مريضي حاجي بعضی حدس هاي بزنند. مدت بیشتر ازیکسال زندگی کردن زهرا بعنوان همسر حاجی و نداشتن هنوز هم طفل و اولادی ، حدسیات ازخود وبیگانه را نسبت به حاجی و مریضی اش  به یقین تبدیل میکرد.

اما زهراء!  زهراء يك دختر خاصي بود. او بيشتر به يك گُدي زنده شباهت داشت با او هر قدر كه ميخواستي ، ميتوانستي بازي كني، بدون آنكه او در عوض از تو چيزي را طلب داشته باشد. بهمين خاطر هم  زهراء  در مقابل  مريضي حاجي كاملاً بي تفاوت  بود و كوچكترين عكس العملي رااز خود نشان نميداد واينعمل زهراء که بیشتر ازصداقت ،سادگی وبالاخره خوردسنی اش نمایندگی میکرد، حاجي را دگر هم در مورد او بيشتر اشتباهي وبد گمان میساخت.

حاجی درفکر وخیالاتش تصورات ناقص وعقده مندانه نسبت بزنش میکرده و در دل ازوارد کردن هیچگونه اتهام نسبت به او خود داری نمیکرد.

                                      **********

 آنشب هم همين گُدي زنده،  قسميكه بخواب  شيرين حاجي مزاحمت نكرده باشد، ماننديك قطره شبنمي كه از برگ گلي به زمين بغلطد، به آهستگي خودرا به بسترحاجي ودر كنار حاجي غلطاند.

 اما حاجي كه ساعت ها قبل خوابيده و تاحال تقريباً خوابشرا پوره نموده بود، با حركت اندك چپركت بيدار شد. او فوراً ساعت جيبي  شب بين دارش را كه از طرف شب هميشه در زير بالشتش  ميگذاشت، از زير بالشت بيرون كشيده با چشمان خواب آلودش به آن نگاه كرد.عقربه هاي ساعت  يك وبيست وپنج شب را نشان داده و بدون عجله به حركت  شان ادامه ميدادند. براي لحظه ء كوتاهي صداي منظم تيك وتاك ساعت  در فضا پيچيد وحواس زهراء را به خود معطوف ساخت، كه نا گاه صداي وحشتناك حاجي : « كججا  بود دي  تا  حاللا؟ .»همه چيزهارا در خود بلعيده وآب را در تن مرمرين زهراءخشك ساخت.

 لحظه ء بعد ستاره ها دوباره درچشمان زهراء پديدارگشتند،ستاره هابزرگ،بزرگتر وبزرگتر شده و به سرعت طرف زهراء مي آمدند گوئي كه هر كدام عجله داشت تا به زهراء بگويد كه :

ـ  عزيزم من ستارهء تو هستم!.                                        

   براي لحظه ی دگري باران ستاره ها شروع به باريدن كرد وتمام ستاره هاي آسمان  خرد، كلان ، روشن وروشنتر، همه در مقابل چشمان زهراءاز سر تا به پاي او ريختند. زهراء خودرا در ميان  اين ستاره شارها شناور ديد. اوديد كه  اين ستاره ها بعد از تماس با او، چگونه فانتان وار تا آسمانها عروج ميكردند. لحظه ی بعد زهراء ديدكه چگونه  ستاره ها بالاي سرش  به رقص آمده ومانند دختران وپسران كوچك دست بدست هم داده وحلقه هاي را تشكيل ميدادند.حلقه هاي متحرك ورنگارنگ  به رنگهاي آبي، بنفش ،زرد، سرخ و سبز كه گاهي ازراست به چب وگاهي از چب به راست  مي چرخيدند و مي رقصيدند.اين رقص ها براي زهراء چقدر آشنا بود و عيناً  به رقصهاي  كه زهراء  در زمان كودكي اش با همسالانش اجراء ميكرد و ترانه ی «قو قو برگ چنار را..» را مي خواندند مشابهت داشت. 

 در يك ثانيه تمام صحنه هاي دوران كودكي زود گذرش كه هنوز هم او از محوطه ی آن دور نرفته بود در مقابل چشمانش ظاهر شد وبه سرعت برق در گذشت.

ناگهان ستاره ی بزرگي به بزرگي آفتاب ، به بزرگي مهتاب شب چهارده كه زهراء نهايت دوستش داشت، به زهراء نزديك شده واز وي دعوت كرد تا زهراء دستان كوچكش را به دستان او داده و  تا آسمانها با او  به پرواز آيد. زهراء هم باعفت و معصوميت دخترانه اش، اين دعوت رقص و عروج را لبيك گفته، با لبخند خفيفي بر لب،  تا اوج آسمان ها با او به پروازدرآمد....

وباين ترتيب طومار زندگي يك دختر جوانيكه هنوز يك گل از هزارگلش نشگفته بود ناگهان وبراي هميشه با دستان خشن مردی درهم پيچيد.           

  فردا صبح وقت پدر و مادر زهراء با قاصيديكه شب هنگام به خاطر اطلاع دادن شان رفته بود، به خانه ی حاجي حاضر بود ند و به نازنين دختر شان كه فقط سن هجده سالگي را تكميل كرده  و چون غنچه گلي در نو بهار عمرش پر پر شده بود مينگريستند.

بعد از ريختن قطره هاي اشك حسرت وندامت ، هردو ،پدر ومادر، در پاي كاغذيكه چيزي نوشته شده بود شصت كردند و بدينترتيب اجازه دادند تا جنازه ی زهراء نازنين، يگانه دختر ناز دانه ی شان را وهمراه با آن تمام آرزوهاي يك دختر جوان را تا ابد به  گور  بسپارند.

                         

                 لعنت به فقر!

                                   لعنت به پول!

 فرداي آنروز مهمان خانه ی حاجي پر از مردم بود. ملا آيه هاي از كلام الله شريف را قرائت كرده و بالاي آيهء « واذا اصابتهم مصيبه قالو انا لله و انا اليه راجعون.»  بيشتر پاه فشاري ميكرد.

مردم محله كوشش ميكردند تا يكي از دگر سبقت گرفته وبه حاجي تسليت بگويند.

در ضمن تسليت، مردم از خداي پاك  براي حاجي، سلامتي سر او و باز ماندگانش را تقاضا ميكردند. حاجي هم «با وجدان پاك» با كلمات ، هرچه رضاي خدا باشد  و امثال شان به مردم جواب ميگفت.

 فاتحه زنانه را در خانه ی حاجي رمضان برادر حاجي گرفته بودند و صداي گريه ی زنها تا سه روز دگر بعد از مرگ زهراء تا دور دست ها شنيده ميشد.

                                                                   پايان بخش اول.

                                                                     م. زردادی

                                     زهراء

                                    (بخش دوم)

   مرگ حاجی:  

  مراسم فاتحه داري زهراء سه روز دوام كرد.             

در روز چهارم حاجي قدم مانند هميشه بايسكل كهنه اش را گرفته و به طرف بازار بحركت افتاد.در امتداد راه بدون آنكه خودش خواسته باشد از يكسو بسوي دگر راه با تاير هاي بايسكلش زيگزاگ هائي رسم كرده وجغله سنگهايي را كه در روز هاي قبل بج ميكرد زير تایر مينمود. فكر ميشد كه او برعلاوه ی راه در فكرچيزهاي دگري نيز بود و يا بهتر بگوئيم او بيشتر در فكر چيزهاي دگر بود تا در فكر راه.

 روزهاي خزان بهمين منوال وبسرعت ميگذشتند و همراه با آن آوازه هاي هم بهمان سرعت از دور ونزديك بگوش ميرسيدند كه گويا علت مرگ زن حاجي سكته ی  قلبي نبوده است. اين آوازه ها كه از در وديوار بگوش هاي حاجي هم ميرسيد اورا بيشتر رنج ميداد. حتي مردم به اشتباه افتاده بودند كه زن دومي حاجي كه سه سال قبل  بصورت ناگهاني وفات يافته و كسي علت مرگ اورا ندانست هم ممكنست كه به مرگ خدائي خود نمرده باشد.

 تمام اين آوازه ها كه بسرعت دربين مردم پخش ميشدند و انعكاسات آن مانند انعكاس صدا در مغاره هاي كوه دوباره به گوش حاجي ميرسيد، حاجي را در وضعيت خراب و نا مطمئني  در بين مردم قرار ميداد . اعتبار و حيثييت، آبرو وعزت او همه وهمه در معرض خطر وبربادي قرار داشت. دستانيكه سنگ حجرالاسود را لمس كرده بودند بطور غير مستقيم ولي كاملاً محسوس به قتل انسانها متهم ميشدند.

 حاجي تمام روزهاي هفته  را در داخل دكان ميگذرانيد  بدون آنكه  راجع به نرخ ونوا، قمتي وقحطي پولداري وبي پولي مردم، حاصلات زمين و اجراي حواله ها  از كشور هاي ايران ،پاكستان وساير كشورهاي خارجي كه در فصل خزان بيشتر عموميت دارند، باهمسايه ها گفتگو نمايد . همسايه هاهم بنوبه ی خود كوشش ميكردند كه مزاحم حاجي نشوند و اكثراً دودو و سه سه بين خود به گفتگو هاييكه حاجي سخنان ايشان را نمي شنيد مي پرداختند. اين امر كه چرا همسايه ها آهسته صحبت كرده و مانند هميشه در حضور او به شوخي و مزاح نمي پرداختند ، حاجي را نسبت به ايشان در مورد خودش بیشتر بد گمان مي ساخت.

حاجي فكر ميكرد كه تمام دنيا راجع به او سخن ميگويد و اعمال اورا تقبيح ميكند و به اين علت ، او هم كوشش ميكرد از مردم فاصله بگيرد تا سخنان مرموز ايشان را نشنيده و نگاهاي نفرت انگيز ايشان را نبيند. اين عمل حاجي بيشتر بر حدسيات مردم جامه ی يقين ميپوشانيد و مردم را هم بالمقابل از حاجي دورتر ميساخت.

  در ساعات فراغت هم حاجي همیشه درخانه بسر میبرد بدون آنکه مهمانی داشته باشد و یا بمهمانی کسی برود ، كوشش ميكرد تا خودرا بيشتر در داخل خانه وحويلي مصروف سازد  گاه يكجا وگاهي هم جاي دگر را بيل ميزد  گاهي چيزيرا ميكاشت وگاهي هم چيزيرا از ريشه ميكشيد .او کمتر به جنبه ی عملی اینکار فکر میکرد بلکه با اين كار هايش بيشتر ميخواست خودرا مصروف نگهداشته تاآنکه به گذشته ها وآينده هايش فكر نكند. روزي در اثناي كشيدن  يك بته گل مرسل ازريشه كه ، حاجي در داخل حويلي اش از آنها زياد داشت ، خاري به دستش خليده و قطره خوني از كلك شهادتش تراوش كرد، حاجي مدت ها به اين قطره ی خون ميديد  بدون آنكه تصميم بگيرد اورا بشويد يا پاك نمايد. معلوم نيست كه حاجي در طول اين مدت راجع به چه مي انديشيد كه ناگاه صداي دخترش  محبوبه اورا بخود آورد كه پرسيد:

ـ " پدر چه شده ات؟"

ـ هيچ ، هيچ بچيم."

حاجي عجولانه جواب داده ودستمالش را از جيبش كشيده و آن قطره ی خون را كه  خشك شده بود وتقريباً پاك نميشد به شدت به پاك كردن شروع كرد. اعمال مشابه كه حاجي را  دقيقه ها مات ومبهوت سر جايش خشك ميساخت بيشتر وبيشتر بملاحظه ميرسيد . اين عمل ، دختران حاجي را به تشويش بيشتر وا ميداشت و مجبور به مواظبت و غمخواري بيشتر نسبت به پدر شان ميساخت. پدر هم بعد از مرگ زهرا مهربان تر شده بود  و با دخترانش باعطوفت بیشتر ازسابق رفتار میکرد..

  هنوزیکسال از مرگ زهرا نگذشته بود كه حاجي درتمام روز يكنفر مشتري نداشت و ساعت ها را در حالت نيمه بيداري ونيمه خواب كه  خوابهايش اكثراً با صحنه هاي وحشتناك همراه بود بسر ميبرد.

 اواخر خزان بود روزهاهنوز هم كوتاتر وسردتر وشب ها درازتر ودرازترشده ميرفتند. حاجي هم با كوتا شدن روزها نا وقت تر بدكان ميرفت و وقت تر بخانه بر ميگشت.

  رفتن بدكان و برگشتن بخانه جزء عادت حاجي شده بود او بدون آنكه به نفع و ضرر اينكار بيانديشد  مانند ماشيني كه پروگرام شده باشد صبح وقت ازخواب بر ميخاست  نمازش را كه بيشتر بمحكمه ی وجدان مشابهت داشت بر پاه ميداشت ، گاهي چاي صبح را خورده وگاهي هم ناخورده روانه ی دكاني كه اكنون از در وديوار آن بوي ذلت و حقارت بمشام مي رسید ، ميگردید . او تمام روز را در داخل دكان كه بيشر به غمخانه مشابهت داشت ميگذرانيد. درخانه هم اتاق خواب حاجی که همزمان اتاق نشیمن او بود سر و وضع سابق را نداشت دختران کمتر درآنجا گشت وگذار میکردندوبدون ضرورت به آنجاه پاه نمیگذاشتند. بعد از مرگ زهرا عکسهای امامان را نیز ازآنجا به اتاق دیگر برده بودند .از در ودیوار خانه ودکان برای حاجی غم وحقارت میبارید.

  دراثناي رفت و برگشت بخانه و دکان ، آنعده از مردان وزنان محل كه قبلاً از فاصله هاي دور پيشدستي كرده تا اول به حاجي سلام بدهند اكنون در هنگام رو برو شدن با حاجي خاموش ميماندند وبعضي ها هم به بهانه هاي مختلف رويشان را به سمت دگر بر ميگردانيدند .اين عمل نيز مانند صدها عمل دگر كه در ماه هاي آخر براي حاجي نو بود  ،اورا رنج فراوان ميداد.

روز ها بهمين منوال يكي از پي دگري ميگذشتند و حاجي را كه مدت زماني از تنو مندترين افراد محل بشمار ميرفت همچون توته هاي يخ در اوايل بهار آب  ميساخت.

آری اکنون اوایل بهار بود ، زمستان آهسته آهسته برای بهار جای خالی میکرد ، برف هاهم در زیرشعاع آفتاب ماه حوت بیشترشوق دیدار ماهیهارا کرده وشتابزده بسمت وسوی دریاها آبگونه بحرکت درآمده بودند.هر روز وهرساعت به سیاهی دامنه های آفتاب رخ کوه ها و تپه ها افزوده گردیده وطبیعت بیشتر برنگ گوره خرها درمیآمد.

دریکی ازهمچون روزهای آخیر حوت که عنقریب طبیعت باردیگر میخواست تعادل نور وتاریکی را برقرار ساخته وبرتفوق زندگی برمرگ مهرتأیید بگذارد ، حاجی خلاف معمول خیلی وقتتر از همیشه از دکان بخانه برگشت. دست وپایش میلرزیدند ،ازرنگ و رخسارش آتش میبارید . دختران که پدر را باین حالت دیدند باوارخطایی تمام دویدند و تقریباٌ همزمان پرسیدند:

 ـ  آته توره چه کده ؟؟

 ـ "اله زودشین مره پت کنیین ! لیاف کمبل سرمه پرتین، میسوزوم ، جانم ره یخ موبره ".

 حاجی درعین زمانیکه این کلمات را به مشکل از لای دندانهایش ببیرون تیله میداد بایسکلش را درکنار درختی رها کرده و بسمت اتاقش پیش میرفت. دقیقه ی بعد حاجی بالای همان چپرکت نامدارش که زمانی با زهرا با...میخوابید، افتاده بود و دختران از چهارسمت اورا با کمپل و لحاف اضافی میپوشانیدند.     

حاجی تب جانکاه داشت و درآتش این تب میسوخت ،او کوشش میکرد کلماتی را بزبان بیاورد وچیزهاییرا بگوید اما کلمات بیربط و بیمفهوم اداء میگردیدند و شکل هذیان رابخود میگرفتند. آری! او دقیقاٌ هذیان میگفت .

دختران با وارخطایی تمام ، تمام الماری هارا زیر وزبر کرده و تمام تابلیت هاییرا که پیدا کردند یک یک دانه به پدرشان دادند.از درشتک وگنگو ، گرفته تا تیرکک وآپسکک باو نوشاندند، سپند و بدره دود کردند اما..اما حاجی هنوز هم میسوخت و هنوز هم هذیان میگفت.

بعد ازمرگ زهرا مناسبات حاجی با برادرش حاجی رمضان هم خراب شده بود ، درعید ها وبراتها به

خانه های یکدیگر نمی رفتند و باهم حرف نمیزدند، دختران حاجی قدم و پسران حاجی رمضان هم از ترس پدران وشرم وننگ زمانه در حضور مردم ازمباشرت اباء میورزیدند. دریکی ازروزهاییکه حاجی خسته وذله ازدکان بخانه برگشته بود وطی صحبتی که سخن از برادرش حاجی رمضان بمیان آمده بود ، حاجی اورا فحش ودشنام داده سودخور وحرام خورگفته و بدختران توصیه کرده بود که حتی بمرده اش نروند و بمرده ی خود خبرش نکنند. دختران هم سخنان حاجی را مستقیم وخطی فهمیده وبخواطرگرفته بودند. اکنون که حاجی شدیداٌ مریض وضرورت بکمک و تداوی داشت ، دختران مطیعانه  وصایای پدررا رعایت کرده و خودمستقلانه به مواظبت و تداوی او پرداختند.

لحظه های چندی بعد حاجی نسبتاٌ آرام گرفت وبجز صدای گیمری چیزی دیگری ازو شنیده نمیشد. دختران هم این امر راتاثیر دوا و سپنددانسته به فال نیک گرفته و بعد ازمرور زمان نسبتاٌ کوتاه اتاق پدر را ترک کردند. ایشان باهم بموافقه رسیدند که بعد از هریک ساعت و نیم ساعت احوال پدررا بگیرند.

ساعت حوالی ده شب را نشان میداد که برای آخرین بار دختران باتفاق هم بآهستگی تمام بهمان آهستگیی که شبی زهرا دستگیر دروازه را گرفته وپشک وار داخل اتاق شده بود ، دروازه را باز کرده وداخل اتاق شدند. حاجی هنوز هم در خواب بود ویکنواخت گیمری میکرد.

 ازنکه وضع حاجی خراب تر نشده بود نوید خوب و این امیدواری را دردل دختران زنده میساخت که ممکن است تا صبا ، صحت حاجی خوب گردد.

 دختران بهمان آهسته گیی که داخل اتاق شده بودند برامدند و مدت زمانی را در بالای بستره های خوابشان هریک بطرزی ابراز تشویش و نگرانی کردند. آنها در فکر وخیالات شان خودرا مطلقاٌ یتیم وتنها دیدند وبفکرمادرها  وبفکر زهرا افتادند واشکهای تصور یتیمی درچشمان شان حلقه زدند.

آری! دختران حق داشتند ابراز تشویش نمایند ، یگانه نان آور خانه ،پشت وپناه ، اکنون دربستر مریضی با مرگ وزندگی در جدال بوده دست وپنجه نرم میکرد. او با وجود تمام خرابی هایش برای دختران پدر بود بام بود ، در بود.

 با همین فکرها و تشویش ها دختران را آهسته آهسته خواب برده وشب ، پرده ی خوابهای عجیب وغریبی رادر رخ ایشان بنمایش گذاشت .

پاسی از شب نگذشته بود که حاجی ازخواب بیدار گردید اوهنوز هم بیش ازپیش در آتش تب میسوخت ولب ودهانش خشکی میکردند. او به آب ضرورت داشت.به آبیکه ازعطش تشنگی  و به آبیکه از بی آبی وبی آبرویی نجاتش دهد. هرقدر کوشش کرد حرفی بگوید وصدایی را دربیاورد ، نتوانست ، میخواست محبوبه گفته صدا نماید ، برزبانش که ازخشکی بکامش چسپیده بود نام زهرا می آمد.

چشمانش را که ازشدت تب بمشکل باز میشد گشود ودر روشنی چراغیکه بانور خفیفی در اتاق  روشن بود،  تمام آشیا وهرچیز را به شکل موجودات عجیبی دید.

 همه ی آشیا پشمالو بودند ، شاخ داشتند دمب داشتند، چشمان شان چون آتش سرخ و ازدهانشان شعله های آتش زبانه میکشیدند ، ازیکجا بجای دیگر خیز میزدند ،بین خود بلسان عجیب وغریبی با صدای گوشخراش چریق و چوروق کرده سخن میگفتند ، گاهی دورمیرفتند وگاهی هم نزدیک ونزدیکتر می آمدند بحدی که حاجی دستانشان را درگلوی خود احساس میکرد، آنها باصداهایکه همچون سوزن بپرده های گوش خله میزد، بحاجی میگفتند : تا حاللا کججا بودی ؟؟ آب را دیگرهم درجان حاجی خشکتر میساختند.

 حاجی ناخود آگاه  چشمانش را میبست تا بفکر خودش از شراین موجودات عجیب در امان باشد اما آنجا دنیای دیگرو خواطرات غریب دیگری بود خواطراتی که اورا تامغز استخوان خورد وخمیر میکرد.

فکر میشد که سلول های دماغ حاجی ، همان نیورون هایکه سالهای سال تنبل وبیکاره خوابیده بودند، اکنون از هروقت دیگر فعال تر شده باشند . او  بیاد کودکی اش افتاد تنبلی وبازگوشیهایش را که بعقیده ی اومانع گردید تاازاویک شیخ وملای زبردست ساخته شود ، بیادآورد. بعد هم عسکری اش را که چندان افتخار وقصه ی برای گفتن نداشت . دوسال مکمل نفر خدمتی وخانه پاکی بدون آنکه نظری چپی طرف زن صاحب منصب انداخته باشد. چقدر زن مقبول بود چه جوانی...حاجی باخود فکر کرد.

بعداٌ هم ، دکان داری چقدر کسب خوب ..خراب... چقدر بایدقسم بخوری ، چقدر باید دزدی کنی پنج روپه از سرای چای فروشی هنوز قرضدارم .اوفراموش کرد ومه..ومه تاحال بیادم است. از کاکافیضو چقدر قرضدارم  11..افغانی و مترم دوسانتی کم وسنگهایم هم دو مثقال و پنج مثقال کم و برعلاوه سر ترازویم همیشه خشکی میکرد. ازهمین پولها به حج رفتم خانه جور کردم و درهمین خانه نماز خواندم ، عبادت کردم ..کدام نماز؟ کدام عبادت؟ آدم کشتم آدم..زهرا را که تا ناوقت شب بادختران در دالان شیشته بودند وقصه میکردند. فکرغلط کردم که بابچهء ..فکرغلط کردم مه نامرد ... وبادستانم خفه کردم.

وسکینه هم دوای پودرپاشی درختان را که بخانه آورده بودم وبکسی چیزی نگفته بودم فکر دوغ کرده نوشید ومسموم شد استفراق کرده استفراق کرده تا مه ازدکان آمدم جانداده بود .دردلم خوش بودم که ازغمش بیغم شدم.وخون ازوهم...

ازترس ووحشت همین افکار وخواطرات بود که حاجی دوباره چشمانش را باز کرد. اواینبار خودرا درمیان سیلی انبوهی ازحیوانات دید که دراطراف کعبه مصروف گشت وگذار بودند درمیان این جمعیت انبوه صرف انگشت شمارانسانهایی دیده میشدند که باصدای الهم لبیک گویان مصروف طواف بودند.

حاجی هرقدر کوشش کرد تا خودرا درقطار انسانها برساند ، برایش میسر نشد . متوجه شد که اوهم ماننداکثریت مطلق آن جمعیت حیوان گردیده است.

  حاجی جهت رفع تشویش آنکه ممکن است واقعاٌ هم حیوان شده باشد کوشش کرد ازجایش برخیزد و به آیینه نگاه نماید،پاهایش راجمع کرده وبدستانش فشار آورد تا وزن تنش را بالای دست ها بیاندازد ، اما دست ها از شدت درد وتب سستی میکردند وقادر به کمک نبودند. حاجی درست مانند حیوان با دودست ودوپاه خمیده درحالت نیمه افتاده ونیمه ایستاده بالای چپرکت قرار گرفته بود.

 نور خفیف چراغ درچشمان حاجی آهسته آهسته  جایش را بدیگر انوار ویا بهتر بگویی به بینوری وتاریکی تخلیه میکرد. تاریکی مطلق . اوگاهی خودرا دردرون تونل تاریک و بیسرو پاهی درسیر وسرگردانی میدید وگاهی هم درحالت سقوط در چاهیکه هیچ ته وآخر نداشت. سقوط لایتناهی .      حاجی میخواست چیغ بزند ، میخواست فریاد بکشد اما صدایش درگلو خفه گردیده بود.

 ساعت ها بهمین منوال سپری گردید ساعتهاییکه هرثانیه اش برابر باسال ، برابر باقرن بود اکنون او تمام پولهایش را که ازطریق حرام دست وپاه نموده بود واضحاٌ میدید که چگونه چون آتش پرکله ها رقص کنان بطرفش میآمدند و دربدنش میچسپیدند . اوپل صراط را که باریکتر ازمو مینمود و دریای آتش را که درزیر پل درجریان بود دید..او دانست که زندگی ازنوشروع میگردد ، زندگی دایمی وهمیشگی واینبارهمین آتشستان است که به کشور وخانه ی ابدي او تبديل گردیده است.

 بلی ! حاجي اکنون فهميده بود كه آنچه تا حال در دنيا گذشته است همه اش چون خواب زود گذر بوده است. او مجال توبه وپشيماني را نداشت او خيلي دير تر ازآنچه لازم است به  اشتباهات خود پي برده بود . اشتباهاتي كه بهيچ قانون اصلاح پذير نبود و عدالت خدا هم  بهيچوجه ايجاب بخشيدن  آنرا نميكرد.

  اودرست بساعت هاي دو شب مرده بود.

  صبح وقت دختر كلان حاجي ازخواب بيدارشده و سرراست بطرف اتاق حاجي رفت.چراغ ، آخرین قطرات تیلش را یکجا با نوک فتیله سوختانده بود، در اتاق تاریکی و خاموشی مطلق  همراه با بوی تکه ی سوخته حکمفرما بود . لیلا ازین خاموشي  وحشت زده شده براي يك لحظه دست وپايش را گم كرد. هواي اتاق بي اندازه سنگين بنظر ميرسيد باندازه ی كه او داشت خفه ميشد. لیلا بمشكل از اتاق خارج شده ودوباره باتاق خواب دختران دوید،  آمنه ومحبوبه را ازخواب بيدار كرده چراغ تيلي دیگررا روشن و باتفاق هم باتاق پدر آمدند ، بآهستگي بچپركت حاجي نزديك شدند واز ديدن پدر بوحشت افتادند ، چيغ زدند واز اتاق خارج گرديده نا خودآگاه بطرف خانه كاكايش دويدند. حاجي رمضان كه حتي ازمريضي برادرش خبر نداشت  بوار خطائي از دختران پرسيد:

ـ  خيريت است چه شده؟

  دختران تقريبا همزمان وبيك صدا گفتند:

 "ـ آتیم وگلوهايشان را گريه گرفت.

 حاجي رمضان بسرعت طرف خانه ی برادر دويد و سر راست باتاق برادرش رفت و ازديدن صحنه آب در تنش خشك شد.

 حاجي قدم در ست مانند حيوانات جان داده بود   دستها وپاهايش كجك شده بودند وراست نميشدند ، او با چشمان باز وحشت زده ودهان باز بيشتر از معمول که زبانش از یک کنج دهن به بیرون افتاده بود  به پهلو غلطیده وسخت وزمخت شده بود . كوشش هاي حاجي رمضان براي راست كردن دستها و پاهاي او بيفايده بود. ناچار تخته چوبي را آوردند وبعد از مراسم تغسيل وتكفين كه بصورت خصوصی و توسط خود حاجي رمضان صورت گرفت ،دستها وپاهاي حاجي را بآن بستند و حاجي را كه زماني از با رسوخ ترين افراد قريه بود در يك مراسم مختصر تشييع جنازه در يك  گوشه ی از قبرستان بدون لحد ، مانند حیوانات گور كردند.  

  مراسم فاتحه ی حاجي عيناً مانند مراسم تشييع جنازه ی او مختصر بود و در روز دوم و سوم فاتحه كمتر كسي مانده بودند كه به حاجي رمضان تسليت بگويند و در حقيقت هم اين مراسم بيشتر از شرم زمانه و رسم ورواج محل بود تا مراسم تعزيت داري كه بعد ازوفات نزديكان و اقارب برپاه ميگردند.

  بعد از سپري شدن شب چهل حاجي، كه همگي با بيصبري منتظر آن بودند حاجي رمضان طي مراسم باشكوهي  محبوبه دختر كوچك برادرش را به پسرش علي نامزد كرد.

  بعد از گذشت مدت كمي دگري ، آمنه را،به پسرجوان مامايش كه تا اكنون چندين سال بود در كشور هاي همسايه كار ميكرد و در همين اواخر عازم وطن شده بود، شيريني خوري كردند.

  واما ليلا

  ليلا كه صرف 25سال دارد تاهنوز منتظر نيمهء دومش ميباشد. آيا25 سال مگر براي دختران چه است؟ عين بلوغ وجواني.عين عقل ،كمال وفراست، عين زيبائي. عين پختگي وشيريني.

                                                             با احترام.

                                                          31/10/2002

                                                            م.زردادی

یادداشت:

استخوان بندی این داستان حقیقی ونام اشخاص و افراد درآن عمداٌ تغییر داده شده است

 

A

 


بالا
 
بازگشت