بسم الله ناصری
دشـــمن
داکتر فرید شب زفاف و روز های مرخصی اش را به اتمام رسانید ، امروز اولین روزیست که بوظیفه می رود ، گرچه دلش نمیخواهد که یک لحظه هم نو عروسش را تنها بگذارد ، اما چه چاره ، وظیفه هم مقدس است ، باید برود . خانمش را به بهانۀ خدا حافظی ، زیر رگبار بوسه های پُر حرارت ، گویی که یکساله بمسافرت میرود گرفت . بعد از لحظات شیرین بوس و کنار رو بطرف عروسش کرده گفت : امید وارم غیابت امروز من را تحمل کرده بتوانی . یکبار دیگر خانم را درآغوش گرفت و با احساسات گرم صدا زد ، نظیفه جان تا ساعت چار عصر خدا حافظ ، دوستت دارم !!. بعد از رفتن شوهر، نظیفه عروس یکماهه درانتظار برگشت شوهر سرا سیمه دقیقه شماری میکرد ، گاهی چشمش به ساعت دیواری وگاهی به عکس شوهر خیره می شد وباخود میگفت خدایا چرا امروز زمان به کندی پیش میرود ! .
ازبخت بد ، امروز تعداد مریضان بخش کاری داکتر فرید زیاد بود ، حتا مجال تیلفون کردن کمتر برایش میاثر میشد . فرید همینکه لحظه ی از کار فارغ میگردید ، به خانمش زنگ می زد وجویای احوال وی میشد . پشت خط تیلفون اظهار عشق میکرد ، صدقه وقربانش شده میگفت: نظیفه جان امروز بالایم مثل سال میگذرد ، اگر دوریت مثل امروز برایم مشکل آفرین شود ، شاید کارم را از دست بدهم ، عزیزم دوری ترا تحمل ندارم ، تازه عروس که حالت بهتر از او نداشت ، به شفاخانه و رئیس آن بار بار نا سزاء میگفت ، و آناً بذهنش رسید ، اگر من هم احساس کمبودی شوهر را ابراز کنم ، شاید شوهرم دلگیر واز وظیفه پای گریزشود ، آنوقت زندگی مان خراب خواهد شد ، روی این دلیل ، برای بار آخر به شوهرش اطمینان داده گفت :
ــ عزیزم ! من همیشه با تو خواهم بود ، گرچه وضیعت من کمتر از حال تو نیست ، ولی زنده گی بدون درآمد هم ناممکن است ، امید است از خود پایداری و مقاومت نشان دهی ، ما یک عمر پیشرو داریم .
نظیفه خود را در چارچوب خانه تنها احساس میکرد ، برای تسلی خاطر به عکس شوهر خیره می شد وبا دیدن عکس و در فکر آمدن او لحضه ای خود را آرامش می داد ووقت می گذراند .
دیری نگذشته بود که یکبار دیگر زنگ تیلفون به صدا آمد ، نظیفه گوشی را برداشت ، صدای فرید بود ، که اینبار نه با نشاط وسرور ، بل با صدای نسبتاً غمگین ونا خوشایند گفت:
ــ عزیزم ! تافردا هفت صبح از دیدارت بد بختانه محروم گردیدم ! نظیفه فکر کرد که شوهرش شوخی میکند ، پرسید :
ــ چرا ؟ مگر شب را نزد کدام معشوقه ات سپری خواهی کرد ؟ فرید از آن طرف خط چنین جواب داد :
جدی از تو خواهش میکنم که بار دگر چنین حرفی را به زبان نیاوری ! زیرا جایگاه عشق تو در عمق دلم ریشۀ محکم دوانیده است ، هیچ طوفانی نمیتواند آنرا بلرزاند . نظیفه احساس کرد ، چنین شوخی با شوهری که راضی نیست حتا آفتاب نا محرم در بین شان حائل شود ، از گفتۀ خود نادم وپشیمان شد .
به تقلا افتاده گفت : مرا ببخش عزیزم ، شوخی کردم ، به هیچ وجه قصد اذیت وآزارنداشتم .
اما فرید با اظهار نه ، نه عزیزم ! فرق نمی کند ، مرا ببخشید که کمی جدی تر صحبت کردم ، خاطر خانمشش را میخواست .
ــ متائسفم عزیزم که نسبت کمبود پرسونل و هدایت رئیس شفاخانه امشب از زیارتت محرومم ، از اینکه حامل پیام خوبی نیستم ، تو هم حق بجانب هستی که ازشنیدن آن نا خرسند شوی ، باور کن که بسیار سعی کردم تا خود را کنار بکشم ،مگر راه حل نیافتم . نوکریوال امشب سرویس عاجل ، فوزیه جان بود ، که قبل از ظهر امروز به نسبت مریضی که داشت ، قرار اطلاع شوهرش در شفا خانۀ زایشگاه بستری شده است . رئیس شفاخانه امروز با نهایت مهربانی بمن گفت که ، تصمیم داشتم حد اقل یکماه شما را از نوکری شب معاف بدارم ، ولی امروز مجبورم تا از شما خواهش کنم که امشب به عوض فوزیه جان نوکری سرویس داخله را به عهده بگیرید . و من جز پذیرفتن چاره دیگری نداشتم .
آفتاب آهسته آهسته در حالت غروب و دامان دره ها رنگ زعفرانی را بخود گرفته بود . نظیفه سپری شدن این شب سرد و بی همدم را با خود می اندیشید ، که چگونه آنرا صبح نماید . ناگهان صدای دق الباب دروازه بگوشش رسید ، با خود گفت : شاید فاروق برادرم باشد ، شاید فرید برایش زنگ زده باشد که من تنها هستم وشب را با من بگذراند ، با عجله خود را پشت در رسانید ، دروازه را باز کرد ، درمقابل خود شخص ناشناسی را دید ، چادرش را به سرش پیچید ، تا مو های تونی شده و فرفری اش را نا محرمی نبیند ، سلام کرد ه پرسید :
ــ بفرمائید ، کی را کار داشتید ؟ . شخص نا شناس با چهرهء غمگینانه گفت :
نمی توانم با کدام زبان اظهار کنم ، ولی وظیفه برایم سپرده شده ناگزیرم موضوعرا برایت باز گو کنم ، خانم ! فرید جان عمر خود را به شما بخشید !!!.
او همراه با تیم کمک های عاجل اولیه روانۀ محل حادثه ترافیکی بود ، موتر حامل شان با یک کامیون باربری که راننده به علایم ترافیکی و زگنال موترامبلانس عاجل بی اعتنایی کرده بود تصادف کرد و همه ی سرنشینان به رحمت حق پیوستند . با شنیدن این خبر فوق العاده دلخراش ، نظیفه ، فریاد برآورد ... نی... نی ... هرگز چنین چیزی امکان ندارد ، او هرگز مرا رها کرده نمیرود ، در یک لحظۀ کوتاهی زند گی بدون همسر را بی مفهوم محاسبه کرد وآهسته آهسته بغض گلویش را فشرد وفریادش به سکوت غم انگیزی مبدل گردید ، از شنیدن این خبر نا خوشایند ، کوهی ازاندوه به سینه نازکش لنگر انداخت و برق آسا در اعماق وجودش زخم بزرگ والتیام نا پذیری تراکم کرد . چشمهایش سیاهی و سرچرخی عاید حالش شد ، تا خواست پایشرا در اولین پلۀ زینه گذارد ، دستش از کتاره لغزید مثل اینکه کسی به هوا بلندش نموده و بزمینش کوبد ، سرش با پله های زینه اصابت نمود ، ضربه چنان شدید بود که نظیفه دیگر سرش را بلند نکرد ، هماندم جان را بجان آفرین سپرد .
فرید نسبت تراکم کار فرصت نیافته بود تا ازهمسرش خبر گیرد ، همینکه کمی از کار فارغ شد به عجله پای تیلفون رفت و شماره خانه اش را گرفت ، مگر از آنطرف جوابی نیافت ، ساعتش را نگاه کرد ، ساعت یازده شب را نشان میداد ، فکر کرد که خانمش خوابیده ، گوشی را سر جایش گذاشت، بدل گفت : نمیخواهم از خواب شیرین بیدارت کنم ، عزیزم خواب خوش .
داکتر فرید شفاخانه را ساعت هفت صبح به قصد خانه ترک گفت.
وی که مشتاق دیدار همسرش بود ، کوشش داشت تا با عجله خود را بخانه برساند اما بندش راه او را دلگیر میکرد و با عصبانیت به اشترنگ موترش می کوبید ، و بلاخره خود را بخانه رسانید ، در هنگام باز کردن قفل حویلی دست هایش لرزش داشت و احساس دلهرگی میکرد ، در را باز نمود با اولین قدم داخل حویلی خانمش را درپله های زینه به حالت افتیده یافت ، دست و پاچه شد با وارخطایی خود را بالای سرش رسانید ، بفکرش آمد که شاید خانمش با او شوخی میکند ، او را بغل نمود گفت :
نظیفه عزیزم ! حتماً ازدور موترم را شناختی که پائین آمدی ! پس چرا دروازه را باز نکردی ؟ باگفتن این کلمات سرش را بطرف خود چرخانید، بادیدن رنگ زرد وچشمان نیمه بسته او ، افکارش پریشان شد و با فریاد نظیفه ... نظیفه ... چی شده ؟ خواهش میکنم چشمانت را باز کن ! جوابی نشنید ، دستان سرد و بیجان نظیفه نشانگر آن بود که او را برای ابد رها کرده رفت . فریاد کمک کمک را کشید !!! فریادش توأم باغصه وغم در کوچه پیچید .
معلم سرور همسایه ودوستش ، که خود را آماده رفتن مکتب مینمود ، باشنیدن فریاد داکتر فرید به شتاب وعجله خود را به حویلی داکتر رسانید . فرید درحالیکه بغض وغم راه گلوهش را بسته بود صدا کرد :
ــ معلم جان ! نظیفۀ مرا کشتند..!!.. . بلی او را کشته اند ، معلم سرور که از وقوع حادثه آگاهی نداشت پرسید :
کی ...کی اینکار را کرده باشد ؟ چرا ؟ . بالای سر جسد رفت و از دیدن رنگ زرد باورش کامل شد ، که او مرده است ، قطرات اشک از گونه هایش جاری شد ، فرید روی خود را بطرف دوستش کرده گفت :
ــ نا جوان! در نبود من متوجه ینگه ات نبودی ! نمیدانم کدام نامرد خبیث میتواند بوده باشد ، که همچوعمل ناجوانمردانه ای اانجام داد ه . هر چه ذهنم را در کار می اندازم ، بیادم نمی آید به کسی بدی کرده باشم که در عوض چنین عمل غیر انسانی را در حق من کرده است .
ــ آهسته ، آهسته از وقوع حادثه همسایه ها خبر شدند ویکی یکی به محل حادثه شتافتند ، همه از وقوع حادثه ابراز تأثر کرده ، در حیرت فرورفته بودند که چطور بدون هیچ نوع سر وصدا چنین جنایت انجام شده است . همسایه ها موضوعرا به پولیس اطلاع داند ، چند واسطه نقلیه پولیس به محل حادثه رسید. جنازه به طب عدلی انتقال داده شد وپولیس کار تحقیقاتی ابتدائی شانرا شروع نمودند. بعد از ارائه نظر طب عدلی فردای آنروز پولیس جنازه را تسلیم داد و در همانروز به خاک سپرده شد .
معلم سرور دوست و همسایه داکتر فرید بعد از حادثه به منظور تسلیت و روحیه دادن به دوستش ، هر لحظه در کنارش بود وضمناً به خاطر روشن شدن چگونگی حادثه نیز تلاش ومساعی به خرج می داد ، زیرا در نظر طب عدلی تذکر رفته بود که :
ــ « با گرفتن یک شوک عصبی به زمین خورده ، سرش ضربه دیده است چون کمک بموقع برایش نرسیده ، جان باخته است.»
روز سوم مراسم ، داکتر همراه معلم سروریکجا سر قبر آمدند ، معلم سروراز فرید پرسید :
داکتر جان ! کسی را میشناسی که صاحب موتر بنز سیاه باشد؟
ــ داکتر پرسید منظورت از بنز سیاه چیست ؟
بلی ... غفورپسر پاینده محمد مستری برایم گفت که همان روز وی با چندی از بچه ها مصروف بازی بودند ، دیده اند که یک موتر بنز سیاه روبروی خانه داکتر توقف نموده ، غیر از دریور یک نفر دیگر هم درسیت پیشروی نشسته بود ، دریور با اشاره انگشت خانه داکتر فرید را نشان میداد . آن مرد از موتر پیاده شد و خود را پشت دروازه رساند دق الباب کرد ، خانم داکتر در را باز نمود ، چیزی به زن داکتر گفت ، هنوز آن مرد نرفته بود که خانم داکتر در را به شدت بست ، مرد درحالیکه خنده به لبان داشت خود را به موتر رسانده ، با رفیقش حرکت کردند . معلم فرید بعد از تفکر زیاد رو بطرف دوستش کرده گفت : یافتمش ، زنده نمیگذارمش...! معلم سرور پرسید: او کی است ؟ چه خصومتی باتووخانواده تو داشت؟ داکتر گفت:
ــ او از جمله خویشاوندان نظیفه است ، آدم مغرور، پولدار ومتکبر. او هوا خواه نظیفه بود ، ولی از آنجائیکه من ونظیفه از دوران مکتب با هم دوست بودیم ، هر قدرکه برای بدست آوردن نظیفه تلاش نمود ، اما نتوانست رضایت نظیفه را حاصل نماید . فامیلش نیز خلاف میل وارادۀ دختر شان عمل نکردند. به یادم می آید تازه به شفاخانه مقرر شده بودم ، یکروز ختم کارم بود ازشفاخانه که بر آمدم ، شخصی باقد میانه و لباس منظم ، انتظارم بود ، سلام کرد ، سلامش را علیک گرفتم ، دستتش را دراز کرد ه خود را معرفی کرد:
ــ فوادهستم یکی از خویشاوندان نظیفه ، ازاینکه اورا نمیشناختم ، صرف خبر داشتم که جوانی از خویشاوندان نظیفه ، خواستگارش بود ، چون پای من در میان آمده بود ، از فامیل نظیفه جواب رد گرفت ، هنوز من رسماٌ خواستگار نفرستاده بودم .
بعد از اینکه باهم آشنا شدیم ازمن خواهش کرد ، میشود چند لحظه وقت شما را بگیرم؟ من که هنوز متیقن نبودم ، این مرد همان خواستگار نظیفه است یا نه گفتم بلی : درخدمتم ، گفت اگر اعتراضی نداشته باشی میخواهم باهم یک چای بنوشیم . گفتم هر چه که میل شما باشد حاضرم ، با اظهار تشکر از من خواست موترش را تعقیب کنم ، رسیدم به شهر نو ، در یکی از رستورانت ها نشستیم ، در پارک هوتل کنار هم پارک نمودیم ، داخل رستورانت شدیم ، از برخورد کار مندان رستورانت معلوم شد که وی مشتری همیشگی شان است . یک میز را در گوشه خلوت رستورانت انتخاب کرده مقابل هم نشستیم ، رو به من کرد و گفت : اینجا خوب کباب میدهد بیا کباب بخوریم ، جیبم را در ذهنم چک کردم که پول غذا را دارم یا نه ، گرچه وقت غذا هم نبود ، گفتم هرچه که شما میل دارید بفرمائید ، دو خوراک کباب فرمایش داد ، در جریان صرف غذا بدون مقدمه خطاب بمن کرده گفت :
ــ داکتر صاحب باوجودیکه خودت آدم تحصیل کرده ، روشنفکر ودانسته ی هستی چطور به خود اجازه میدهی که باعث ویرانی زندگی دو جوان شوی؟ بیدرنگ حس کردم که همین شخص خواستگار نظیفه میباشد ، برایش گفتم :
ــ لطفاً اگر کمی واضح تر صحبت کنید زیرا به حاشیه رویی چندان بلد نیستم . وی با یک لبخند زهراگین این بار طور جدی وعصبانی چنین گفت :
ــ درحلیکه خود حاشیه رويی داری میخواهی مرامتهم به این کار نمایی عجب زمانه شده ، خوب میدانی که نظیفه نامزد من است ، ولی تو ناجوانمردانه پا در میان گذاشتی ومیخواهی سد راه انتخاب شده ی من شوی ، که هر گز به این آرزوی شومت نخواهی رسید . من متوجه شدم ، دارد پا ازگلیمش بیشتر دراز میکند ، خواستم کمی تادیبش کرده برایش گفتم :
ــ اگر بامن مؤدب صحبت نکنی من ضرورت نمی بینم با شما صحبتی داشته باشم . حریف جدی بودنم را درک کرده بود ، در کلامش نرمش نمایان گردید و چنین گفت:
ــ خواهش میکنم ، من کوشش دارم کاملاٌ مودب باشما برخورد نمایم ، اگر درکلام من زشتی احساس نمودید معذرت میخواهم ، هدف صحبت من تفاهم است ، صرف میخواهم از جریان باخبرت سازم که نظیفه را دوست دارم ، و درین وسط حق نیز بامنست ، زیرا از فامیل وخویشاوندان من نیز میباشد . وقتیکه حرفش تمام شد برایش چنین گفتم :
ــ پس بشنو که من هم حرفهایم را نیز بگویم ، بعد از آن حق بجانب بودن و یا نبودن را به استدلال می نشینیم .
ــ من تقریباٌ شش سال میشود که با نظیفه معرفی شدم ودر همان ملاقات های اولی رشته نازک عشق ومحبت درقلبهای ما گره خورد و با گذشت هر روز این گره محکم ومحکمتر شده میرود وباهم پیمان بستیم که ازدواج نمایم ، هیچ قدرتی باعث شکست پیمان عشق ما نخواهد شد ، شما که از جملۀ خویشاوندان شان هستید ، مسألۀ قرابت بدین معنی نیست که تعین زندگی شخصی وی نیز تعلق بشما داشته باشد . فواد بعد از شنیدن حرف هایم در حالیکه دگرگونی و اضطراب کامل در چهره اش مشاهده میشد گفت:
ــ من هنوز در حرف های شما نا باورم ، اگر قسمیکه شما می فرمائید ، باشد من شما را تبریک خواهم گفت . در حالیکه خشم در چهره اش بخوبی دیده میشد ، باهم خدا حافظی نموده ورستورانت را به قصد خانه های مان ترک کردیم . این بود جریان قضیۀ که برایت شرح دادم . اما دوست عزیز او را زنده نمی گذارم .
ـ بعد از اینکه داکتر مطمئن شد که قاتل همان فواد نام خواستگار قبلی نظیفه است درصدد انتقام بر آمد .باخود حق میداد،ازوی انتقام گیرد.
فواد شخص پولدار وصاحب کمپنی بزرگی بود ، داکتر تصمیم داشت تا در محل کارش او را بسزای اعمالش برساند ، اما با حضور محافظین وبادیگارد ها ی قوی در پلان خود هر بار ناکام میماند ، برای بار آخر تصمیم گرفت تا با تصادم موتر به زندگی فواد خاتمه بخشد ، منتظر ماند تا فواد از دفترش بیرون شود ، حینکه او با سرعت و محافظین وارد جاده شد ، داکتر هم با سرعت بالا وبدون در نظرداشت مقررات ترافیکی خود را در یک جاده فرعی که منتحی به جاده عمومی می شد با موتر حامل فواد بشدت تکر داد ، درین تصادم خود داکتر در قدم اول با فرو رفتن پارچه های شیشه در بدنش جان باخت.
چون موتر فواد باخریطه های ایمنی مجهز بود ، از مرگ نجات یافت ، فواد زخمی و دریورش در حالت کوماه به شفاخانه انتقال یافتند .
فرانکفورت 2009